این مقاله را به اشتراک بگذارید
گاو خشمگینی به نام پاپا همینگوی
امید توشه
برنده جایزه نوبل ادبیات و یکی از نویسندگان تحسین شده قرن بیستم، زندگی پرفراز و فرودی را تجربه کرد؛ مردی قلچماق با قلمی طلایی، ورزشکاری که نویسنده ای عالی بود.
«نویسنده خوبی است این همینگوی. همان طور که می نویسد زندگی می کند. ما دوستش داریم. او یک روستایی درشت و قوی هیکل است، به نیرومندی یک گاومیش، ورزشکار است و آماده این که همان طور که زندگی را وصف می کند، همان گونه زندگی کند. اگر جسمش اجازه آن طور زندگی کردن را به او نمی داد، هرگز آن را نمی نوشت. ولی غول هایی از قماش او حقیقتا متواضع هستند؛ در پس جسم همینگوی خیلی خبرهای دیگر هم هست که مردم نمی دانند.»
این ها تعریف جیمز جویس از ارنست همینگوی است؛ اما اگر فکر می کنید با تعریف جویس توانسته اید او را بشناسید، باید ببینید که همینگوی در مورد خالق «اولیس» چه نوشته است: «مرد فوق العاده ای بود؛ اما از بعضی چیزها مثل رعد و برق می ترسید. شاید بهتر بود جیم هم راجع به شکار شیر چیزهایی می نوشت. به خاطر چشم های معیوبش خیلی ریاضت می کشید. اگر بیرون و موقع نوشیدن با کسی دست به یقه می شد حتی نمی توانست خوب بیندیشد و می گفت حسابش را برس همینگوی. حسابش را برس.»
ارنست همینگوی همین اندازه متفرعن و با اعتماد به نفس بود. او در خالق اولیس، با آن همه نبوغ، ضعف چشم هایش را نکته مهمی می دید که باعث شده مرد ضعیفی باشد. همینگوی در تمام عمرش تلاش کرد اثبات کند شجاعت و قدرت مردانگی، ارزش های حقیقی جنس نر است. وقتی خود را در آستانه ضعف دید، اجازه نداد اسطوره اش نزد خود و دیگران بشکند و با شلیک به سرش، پرونده زندگی اش را بست.
آغاز زندگی ارنست همینگوی
در نُه سالگی به پدربزرگ مادری اش گفت توانسته اسب رمیده ای را متوقف کند. پیرمرد شگفت زده از تخیل نوه اش گفت ارنست با چنین نیروی تخیلی، یا آدم مشهوری می شود یا سر و کارش به زندان می افتد؛ و او مرد مشهوری شد. برای کله شقی مثل او آغاز جنگ جهانی اول فرصتی یگانه برای اثبات توانایی هایش بود.
همین طور هم شد. همینگوی به عنوان راننده آمبولانس به صلیب سرخ امریکا پیوست. در سال ۱۹۱۸ وسط معرکه جنگ و در حالی که تنها چند هفته از حضورش در جبهه می گذشت یک سرباز ایتالیایی زخمی را روی دوشش انداخت و به سمت نیروهای خودی دوید. یک گلوله مسلسل به پایش خورد و با مجروح زمین خورد، اما دوباره بلند شد و مجروح را روی دوشش گذاشت و صد متر دیگر را هم دوید و وقتی فهمید نجات یافته اند، بیهوش شد.
به این ترتیب بعد از شش هفته به همان بیمارستانی که از آن جا به جبهه اعزام شده بود، برگشت. در بیمارستان صلیب سرخ امریکا در شهر میلان، پرستار زیبایی به نام «اگنس هانا وان کوروفسکی» را دید و در نوزده سالگی عاشق این زن سی ساله شد؛ داستانی که بعدها پیرنگ اصلی «وداع با اسلحه» را تشکیل داد.
ارنست مانند یک قهرمان به امریکا برگشت و مدتی به اگنس هانا نامه می نوشت تا این که شنید او عاشق یک سرباز ناپلی شده است. پنج هفته تمام به زمین و زمان فحش داد. مادر زاهد و مسیحی معتقد او از رفتار ولنگارانه پسرش دل خوشی نداشت و او را از خانه بیرون کرد. به شیکاگو رفت و شروع کرد به نوشتن برای روزنامه «تورنتو استار» و در یکی از مهمانی ها با همسر آینده اش، الیزابت هدلی ریچاردسون، آشنا شد. چند ماه بعد و در بیست و دو سالگی با هدلی که هشت سال از او بزرگ تر بود، ازدواج کرد. روز عروسی اش نوشت: «سه تا ساعت مسافرتی روی پیش بخاری، اما مرد جوان دارد از گرسنگی می میرد.»
سفر به پاریس
ارنست بی پول بود. داستان هایش فروش نمی رفت و رمان نیمه کاره ای را رها کرده بود. همسرش سپرده ای در بانک داشت که با آن می توانستند زندگی کنند. هدلی عاشق اروپا بود و به پیشنهاد «شروود اندرسون» قرار شد به پاریسی بروند که هوایش بوی هنر می داد. او که در نوجوانی عاشق مشت زنی بود، در کشتی یک مسابقه بوکس ترتیب داد تا برای دختر فرانسوی گریانی که شوهر امریکایی اش ترکش کرده بود، چند فرانک جمع کند تا دست خالی به کشورش برنگردد. به پاریس که رسیدند باز هم بوکس بازی می کرد.
با تولد «جان هدلی نیکانور» که صمیمانه «بامبی» صدایش می کرد، پدر شده بود و شباهتی به نویسنده های پرگو و فیلسوف مأب نداشت. خوب می خورد و می نوشید و زندگی می کرد. همچنان در پاریس برای روزنامه تورنتواستار می نوشت. برای یکی از گزارش هایش به اسپانیا رفت و عاشق گاوبازی شد که آن را نه یک ورزش که آیینی تراژیک می دانست.
«خورشید همچنان می دمد» که اولین رمان تحسین شده همینگوی است، در همین فضا می گذرد. جز این که یکی از ترس های بزرگ او را بازتاب می دهد. قهرمان رمان «جیک بارنز» روزنامه نگاری مجروح شده در جنگ است که از لحاظ جسمانی توانایی عشق ورزی را از دست داده است. بازتابی از ترس او از ناتوانی جنسی که تا آخر عمر یکی از گره های بزرگ فکری ارنست همینگوی ماند و برخی معتقدند همین باعث خودکشی اش شد.
در سفر به شهر «پامپولنا» که بهشت گاوبازان بود، با «پولین پفایر» که یکی از سردبیران مجله مد «ووگ» بود آشنا شد. دوران معصومیتش به اتمام رسیده بود. به هدلی ماجرا را گفت. همسرش گفت که آن دو را برای صد روز تنها می گذارد و اگر عشقشان بعد این مدت باقی بود، از هم جدا خواهندشد. هدلی وسایلش را برداشت تا به امریکا برگردد، ارنست همینگوی قوی هیکل مثل یک بچه به گریه افتا. تمام حق و حقوق «خورشید همچنان می دمد» در امریکا و انگلستان را به هدلی بخشید. زنش اما گفت که بلافاصله می تواند طلاقش دهد. ارنست جواب داد احساس پفیوز بودن می کند.
مادرش برایش نوشت: «اگر دست از ولنگاری بردارد و به سوی خدا بازگردد، حالش هم بهتر خواهدشد.» در جواب برای مادرش نوشت: «همچنان فکر می کنم یک پفیوزم.» بعد طلاق و حدفاصل دو ازدواج احساس گناه می کرد و خشمش را بر سر مردان لاغراندام و ضعیفی که در خیابان می دید خالی می کرد و آن ها را کتک می زد؛ اما در چرخشی همینگوی وار چند ماه بعد با پولین ازدواج و اعلام کرد ازدواج حقیقی اش همین است، چون پولین هم کاتولیک است؛ دوستانش که او و هدلی را می شناختند گفتند این یک سقوط محض بود.
ماجراهای عشقی همینگوی
اوضاع کارش به هم ریخت. حالش خوب نبود. مدام بد می آورد تا این که شنید پولین حامله است. با سفراش «جان دوس پاسوس» به جزیره کی وست در جنوب فلوریدا رفت. آن جا شد اولین اقامتگاه آقای همینگوی در امریکا. در سال ۱۹۲۸ پسر دومش، پاتریک به دنیا آمد. سرگرمی تازه ای پیدا کرده بود؛ دریا. سرش را با ماهیگیری گرم می کرد. در همین احوال خبر رسید پدرش با یک تپانچه مانده از جنگ جهانی به سرش شلیک کرده است.
همینگوی نه به این دلیل که کاتولیکی ظاهری محسوب می شد با خودکشی مخالف بود، بلکه آن را نشانه ضعف در مردانگی می دانست. برای رهایی از احساس سرافکندگی از خودکشی پدرش به پاریس برگشت و «وداع با اسلحه» را نوشت. این کتاب از نظر منتقدان و خوانندگان تقدیس شد اما رفته رفته او به سی سالگی رسیده بود و گذشته اش را در دو رمان خوب خرج کرده بود.
حالا وقت تکیه بر حال بود. او تا ۱۹۴۰ در پاریس محبوبش ماند و با این که سن و سالی نداشت خودش را ریش سفید ادبیات امریکا می دانست. از این جا اسطوره «پاپا همینگوی» شروع شد. او خودش را بابای همه می دانست و با زبان تاکید، تهدید و تنبیه با بقیه سخن می گفت. به دیگران مانند فیتز جرالد نصیحت های بزرگمنشانه می کرد که چگونه باید رمان بنویسند. با همه سرشاخ شد و معتقد بود بهترین نویسنده زنده جهان است. شاید بود، اما رنجش دوستانش را در پی داشت.
ده سال پس از ازدواجش با پولین گذشته بود که جنگ داخلی اسپانیا شروع شد. او حالا پدر سه فرزند از دو ازدواجش بود. تصمیم داشت به اسپانیا برود که باز هم یک جنگ دیگر را ببیند. با وجود این که کاتولیک بود، اما در جبهه مخالفان رژیم فاشیستی فرانکو قرار می گرفت. پیش از حضورش در اسپانیا سرگرم نوشتن «داشتن و نداشتن» شده بود.
اما این همه دلمشغولی آن روزهایش نبود. «مارتا گلهورن» تازه ترین زنی بود که قرار بود دل ارنست را ببرد. پولین خیلی زود متوجه شد همان بلایی که خود او بر سر هدلی آورده، زن دیگری قرار است سر او بیاورد. همینگوی به اسپانیا رفت. هنوز جاگیر نشده بود که مارتا هم به عنوان خبرنگار «کالیزر» وارد مادرید شد. بار دیگر داستان عشقی پاپا در سرزمین گاوبازی رقم می خورد.
اوضاع مادرید خیلی زود نابسامان شد. فرانکو شهر را به گلوله بست. اوضاع در هتل فلوریدا که خبرنگاران از جمله مارتا ان جا ساکن بودند، چندان خوب نبود. اما همینگوی بی خیال این حرف ها به مقر روس ها می رفت تا بتواند ودکا و خاویارش را بخورد. شبی یک گلوله توپ به مخزن آب هتل فلوریدا اصابت کرد و همه خبرنگاران از اتاق هایشان بیرون ریختند. از جمله مارتا که از اتاق ارنست بیرون آمده بود و به این ترتیب ماجرای عشقی آن ها لو رفت. مدتی بعد با هم به کاتالونیا رفتند در حالی که پولین خودش را به پاریس رسانده بود و منتظر ویزا بود تا آخرین تلاشش برای حفظ شوهرش از چنگال این زن موبور را به جایی برساند.
همینگوی به پاریس برگشت. پولین روی پنجره هتل ایستاد و گفت خودش را پایین می اندازد، اما هر دو می دانستند که ازدواج آن ها به پایان رسیده است. ماجرا به این راحتی هم نبود. آنها در ظاهر هم که شده کاتولیک بودند. موش و گربه بازی این سه نفر تا چهار سال ادامه یافت تا ارنست برای وجدانش بهانه خوبی جور کند؛ «پولین پسرزا بود و من دختر می خواهم.» پولین او را به تخت راه نمی داد، در نهایت جدا شدند و خانه کی وست فلوریدا به پولین رسید.
او و نوعروسش ساکن اقامتگاه تازه ای شدند؛ خانه ای در کوبا مشهور به «فینکا ویگیا». کتاب «ناقوس در عزای که به صدا در می آید» اواخر ۱۹۴۰ و زمانی که او چهل و یک ساله بود، منتشر شد. موفقیت عظیم تجاری این کتاب باعث شد تا مدتی از فکر و رجز همیشگی اش برای خرد کردن چانه های این و آن، دست بردارد؛ اما اعصابش از دست مارتا خرد بود. او زنی سرکش و مستقل بود که یک دلار از درآمد شوهرش را نمی خواست. به عنوان خبرنگار به این جا و آن جا می رفت و به موقعیت و شهرت شوهرش بی توجهی می کرد.
حضور امریکا در جنگ دوم، زندگی پاپا را تغییر داد. مارتا اصرار داشت که ارنست هم کاری بکند. همینگوی هم قایق مشهورش «پیلار» را به عنوان ناوچه جاسوسی به ثبت رساند تا در سواحل کوبا گشت بزند و رد نازی ها را بگیرد. اما بیشتر کلکی بود تا بنزین ارزان برای سفرهای ماهیگیری اش پیدا کند.
شده بود رهبر چند ملوان مست تر از خودش و از پاپا گفتن آن ها لذت می برد. اف بی آی خیلی زود عملیات کارتونی همینگوی را منحل کرد. مارتا به انگلستان رفت تا خبرنگار جنگی واقعی باشد. به غیرت پاپا برخورد و به عنوان خبرنگار جنگی راهی لندن شد. با ریش بلندش در مهمانی ها جولان می داد و از بقیه می خواست به شکمش مشت بزنند و در مورد عملیات جاسوسی اش خالی می بست.
یک شب در مستی و هنگام بازگشت از یک مهمانی تصادف کرد و ضربه مغزی شد. کسی در لندن این جنوبی پرمدعا را تحویل نمی گرفت. مارتا به لندن و به بالینش رفت و شوهر می خواره اش را مسخره کرد. کمی از درش را آشنایی با «مری ولش» که چهارمین همسرش می شد، تسکین داد. اما باید کاری می کرد. این بود که زد به دل خطر.
روز پیاده شدن متفقین در نورماندی حضور داشت و حتی چند روز پیش از آزادسازی پاریس در کنار پارتیزان های فرانسوی چند نارنجک انداخته بود. ازدواج سومش در حال پاشیدن بود که چهارمی داشت متولد می شد. مری ولش هم در پاریس بود و دوتایی آزادسازی شهر را جشن می گرفتند.
مدتی بعد مقابل یک فرمانده ارتش قسم دروغ خورد و رفتارهای شجاعانه و خارج از عرف نظامی اش را انکار کرد تا مبادا پیش از فتح آلمان مجوز خبرنگاری اش را باطل کنند و به امریکا بازگردانده شود. «سیمون دوبووار» و «ژان پل سارتر» را دید و به آن ها گفت: «فاکنر از خودش نویسنده بهتری است.» آخرین دیدارش با مارتا در میدان جنگ باعث شد دعوایی حسابی کنند و با عصبانیت به پاریس برگشت و در اتاق مشترکش در هتل با مری، به عکس شوهرش که او را طلاق نمی داد، با مسلسل شلیک کرد و بعد هم برگشت به خانه اش در کوبا.
جنگ تمام شده بود و او سال ها چیز به دردبخوری ننوشته بود. با مری ولش که حالا همسر چهارمش بود، روزگار بدی نداشت. اما دوباره به اروپا برگشت و این بار ونیز رویایی مقصدش بود. در پنجاه سالگی عاشق «آدریانا ایوانچیچ» نوزده ساله شده بود. احساسات متضاد او از این رابطه ونیزی را باید در «آن سوی رودخانه و زیر درخت ها» دید. شخصیت «رناتا» در این کتاب بازتابی است از آدریانا.
همسرش از این مسئله چشم پوشی می کرد چون می دانست آخرین تلاش پاپا برای اثبات قدرت مردانگی اش است. چند سال بعد پاپای پنجاه و چهار ساله با موفقیتی که پس از انتشار «پیرمرد و دریا» به دست آورده بود به همراه همسرش به آفریقا سفر کرد که بعدها «برف های کلیمانجارو» از دل آن متولد شد. هواپیمای کوچکشان در زئیر سقوط کرد و کتفش دررفت.
سپس سوار هواپیمای دیگری شدند که روی باند سقوط کرد و آتش گرفت. با این حال پاپا را در حالی پیدا کردند که در یک دستش بطری بود و خوشه موزی در دست دیگرش و شنگول فریاد می زد: «چه شانسی آوردم.» اما واقعیت این نبود؛ در پرونده پزشکی او در نایروبی کنیا نوشتند: «ضربه شدید مغزی، نابینایی و ناشنوایی چشم و گوش چپ، سوختگی درجه یک دست و صورت، دررفتگی کتف راست و پارگی طحال.»
پایان کار همینگوی
همینگوی از نظر جسمی تحلیل رفته بود. برای همین برای دریافت جایزه نوبل ادبیات ۱۹۵۴ به استکهلم نرفت؛ اما متن زیبایی برای آکادمی فرستاد که سفیر امریکا آن را خواند. مطلعش چنین بود: «نوشتن در بهترین شرایط، زندگی کردن در تنهایی است.» مصاحبه های بعدی باعث شد تا دوباره کیفش کوک شود و از مرکز توجه بودن برای آخرین بار در عمرش لذت ببرد.
چون در ۱۹۶۱ از او خواستند روی جلد یکی از کتاب هایش برای کندی که تازه به کاخ سفید رفته بود، چیزی بنویسد. مشاعرش خوب کار نمی کرد و تازه از بیمارستان روانی مرخص شده بود. به گریه افتاد نتوانست. مانند همان شیر نری شده بود که سال ها پیش در آفریقا شکارش کرده بود. آن زمان نوشته بود: «من آن موجود باابهت را بی آبرو کرده ام.» حالا از آن گاو نری که به زمین و زمان مشت می زد، جز یک پیرمرد تکیده و بی حواس چیزی نمانده بود.
در مسیر بازگشت به خانه تلاش کرد خودش را مقابل یک هواپیمای آماده تیک آف در باند فرودگاه بیندازد که نجاتش دادند و به دکترش قول داد دیگر خودکشی نمی کند؛ اما در عین حال در داشبورد ماشین های پارک شده، دنبال تپانچه می گشت تا به خودش شلیک کند. فرصتی که در دوم جولای ۱۹۶۱ (یازده تیر ۱۳۴۰ خورشیدی) به دست آورد؛ صبح یکشنبه بود و همه اهل خانه در خواب. کلید انباری را که مری تفنگ ها را آن جا پنهان کرده بود یافت و با دولولی که با آن کبوتر شکار می کرد، خودش را کشت.
سال ها پیش از خودکشی پدرش، شرمسار شده بود، اما سکانس نهایی زندگی اش دقیقا از روی پدرش کپی شده بود. گفته می شود دلیل افسردگی و در نهایت خودکشی او ناتوانی جنسی بوده است، اما شاید درست تر این باشد که ارنست همینگوی نمی دانست خودش را خارج از آن شخصیت اسطوره ای مردانه اش ببیند. مردی که جنگ ها، عاشقانه های پرتعداد، شکارهای خطرناک و اوج و فرود ادبی را دیده بود، نمی توانست کسی باشد که دیگران تر و خشکش کنند. شاید او در جوانی اشتباه می کرد و خودکشی هدیه ای به مردانی بود که حاضر نیستند، موقعیت های محقرانه را بپذیرند. چنان که نوشته بود: «همه ما یک مرگ به خدا بدهکاریم و مردگان امسال از مردن در سال بعد معاف می شوند.»
هفته نامه کرگدن