این مقاله را به اشتراک بگذارید
درگذشتِ انسانی فرهیخته، بزرگ و شریف: پرویز شفا
ناصر زراعتی
خبرِ درگذشتِ پرویز شفا – استادِ سینما، نویسنده و مترجمِ مقالات و کتابهای سینمایی و اجتماعی/ سیاسی – در سهشنبهشب، ٣١ مردادِ ١٣٩۶ (٢٢ ماه اوتِ ٢٠١٧)، در بیمارستانی در نزدیکیِ شهرِ سانفرانسیسکو، دیروز از سویِ دوستی از ایران به من رسید. نمیخواستم باورکنم. ایمیلی نوشتم برای برادرش – سعید شفا که او نیز اهلِ سینماست و سالهاست در همان شهر، جشنواره سینماییِ معتبری را برگزار میکند – با این کورسویِ امید که خبر نادرست باشد. پاسخ که رسید، دریافتم متأسفانه خبر درست است.
پرویز شفا که حدود بیستوپنج سال پیش، در پیِ بیماری، ناچار به پیوندِ کبد شده بود، با بُردباری بسیار و روحیهای نیرومند و مثبت، با بیماریهایِ گوناگون دستوپنجه نرم میکرد. حدودِ سه سال پیش که برایِ آخرین بار همدیگر را در سانفرانسیسکو ملاقات کردیم، بهدشواری میتوانست راه برود. و بعد، کمکم، توانِ راهرفتن را هم از دست داده بود و بیشتر خانهنشین بود. سالِ ١٣١٧، در مشهد به دنیا آمد. بعد از دیپلم، به تهران و سپس – برایِ تحصیلِ سینما که از دورانِ کودکی شیفته آن بود – به سانفرانسیسکو رفت. پس از پایان تحصیلاتش، در سالِ ١٣۴٩، به ایران بازگشت و به استخدام بخشِ سینماییِ وزارتِ فرهنگ و هنرِ آن زمان درآمد و در «دانشکده هنرهای دراماتیک» و سپس همزمان در «مدرسه سینما و تلویزیون» در مقامِ استاد رشته سینما، مشغول به کار شد. من که آن زمان، در «دراماتیک»، دانشجوی سال دومِ کارگردانی سینما و تلویزیون بودم، از همان آغاز آشنایی و شاگردی، بهرغم اختلاف سن سیزدهسالهمان، با استادم دوست شدم؛ دوستی صمیمانهای که سریع به همکاری انجامید. آگاهی و دانشِ پرویز شفا که با انبوهی کتاب و نشریه سینمایی به زبانِ انگلیسی به ایران بازگشته بود، برای ما جوانانِ آن روزگار غنیمت بود. تسلّطِ او بر زبانِ انگلیسی – بهجرأت میتوانم بگویم که – کمنظیر بود. ترجمه میکرد و ترجمههایش را در اختیارِ من میگذاشت تا بخوانم و از لحاظِ فارسی، آنها را ویرایش کنم. سعادتی بود برای من که نخستین خواننده ترجمهها و گاه نوشتههای استادِ روشناندیش و متعهدم باشم. در همان دهه پنجاه، نشریه سینمایی یا فرهنگی/ هنری معتبری در ایران نبود که منتشر شود و مطلبی خواندنی در زمینههایی بدیع از او نداشته باشد. کتابهایش – مجموعهمقالاتی در مورد سینمای شوروی و فیلمسازانِ مهم و معتبرِ آن کشور (از جمله ژیگا ورتُف، پودفکین و بهویژه ایزیناشتاین)، سینمایِ آفریقا، سینمایِ پیشروِ کشورهای آمریکای لاتین، سینمای سیاسی در جهان، سینمای کشورهای عرب، فیلمهایِ ژان لوک گُدار (که آن زمان، در عالم سینما و سیاست، چهرهای بسیار مطرح بود)، نوشتههایِ سینماییِ سوزان سانتاگ (که میتوانم بگویم نخستین بار پرویز شفا بود که او را به ما شناساند.) و همچنین فیلمهای آلفرد هیچکاک و دیگر فیلمسازانِ بزرگِ جهان و… – پیدرپی منتشر میشد، با تیراژهای بالا… سال ١٣۵۵، برای پایاننامه دوره لیسانس (کارشناسی)، استادِ راهنمایِ من بود و کتاب «نشانهها و معنا در سینما» نوشته پیتر والن را او به من پیشنهاد داد تا ترجمه کنم و غیر از راهنمایی، در انجامِ آن کار، بسیار مرا یاری کرد. وقتی نشرِ تیراژه در بهارِ ١٣۶٣، این کتاب را منتشر کرد، استاد شفا دیگر در ایران نبود. در مقدمه کتاب، از او یاد کردم و نوشتم:
«ترجمه این کتاب به پاسِ همه نیکیها و در ازایِ تمامیِ زحمتها به پرویز شفا پیشکش میشود؛ باشد که دلشکستگی و یأس هیچگاه – حتا لحظهای – ذهنِ روشن و اندیشه باروَر و قلمِ توانایش را از کار و آفرینش بازندارد.»
گمانم مدّتی پس از آن بود که مطلبی در موردِ استادم نوشتم که در «ماهنامه فیلم» منتشر شد: اندکی در معرفیِ شخصیّتِ والایِ او و کارهایِ ارزشمندش، همراه با عکسی از او، نشسته پشتِ میز، در اتاقِ کارش، همان زیرزمینِ ساختمانِ دانشکده هنرهایِ دراماتیک؛ در آن ساختمانِ قدیمیِ زیبا، واقع در چهارراهِ آبسردارِ خیابانِ ژاله که بعدها اشغال شد…
پس از انقلاب، مدّتی ریاستِ دانشکده دراماتیک را برعهده داشت. بعد که دانشگاهها به مُحاقِ تعطیل افتادند، یکی دو سالی در «مرکزِ نشرِ دانشگاهی» بود تا آنکه با اندوه و دلشکستگی، همراهِ همسرش – پروین ترابی از فارغالتحصیلان و بعد، مُدرسانِ همان دانشکده – و دختر نوزادشان نیلوفر، به نیویورک رفت.
همیشه با هم مکاتبه داشتیم. تلفنی هم صحبت میکردیم، مفصّل… تمامِ کتابها و نشریاتِ سینماییِ باارزش و کمیابی را که داشت، نزدِ من به امانت گذاشت که سالها در زیرزمینِ خانه پدری ماند، تا هنگامی که سالها بعد، در تنهاسفرش به ایران، همه آنها را به کتابخانه دانشکده سینماتئاتر اهدا کرد.
سالِ ١٣٧۴ بود که سفری رفتم آمریکا و چند روزی در نیویورک، مهمانِ استاد و همسرش بودم که زنی بود فوقالعاده هوشیار، توانمند، بُردبار، کوشا و پویا.
پرویز شفا سالِ پیش از آن، بهدنبالِ بیماری، در بیمارستان بستری شده بود برایِ پیوندِ کبد. تا پایانِ عمر، میباید انواع و اقسامِ دارو مصرف میکرد. در سفرِ سه سال پیش به سانفرانسیسکو، وقتی روزی با اتومُبیل آمد دنبالم، دیدم که پاهایش ناتوان شده و بهدشواری میتواند گام بردارد. با آنهمه، آن روز تا شب با هم بودیم؛ گشتیم و ناهاری خوردیم و گفتیم و شنیدیم و از مکانهایِ فیلمِ «سرگیجه» هیچکاک و آن موزه دیدن کردیم. پس از آن، در مکالماتِ طولانی و متعددِ تلفنی، چون جویایِ سلامتیاش میشدم، تنها بهکوتاهی میگفت که چندان حالِ خوشی ندارد. کمکم، ناچار شده بود از صندلیِ چرخدار استفاده کند.
در تمامِ این چهلوهفت سال، هیچگاه نه دیدم و نه شنیدم که ناله و شکایت و حتا گلایهای داشته باشد از بیماری و این روزگارِ غدّار. زمانی هم که همسرِ نازنینش، همراهِ زندگیش، در سالِ ١٣٧٨ (١٩٩٩)، بر اثرِ ابتلا به تومورِ مغزی، از دنیا رفت، تلفن کرد و در یک کلام گفت: «پروین از دنیا رفت. فکر کردم به شما که دوستِ من هستید، خبر بدهم.»
پس از آن، با دخترِ نوجوانش نیلوفر به سانفرانسیسکو کوچید؛ شهری که در جوانی آنجا درس خوانده بود و برادرانش، از جمله آقایِ سعید در آن زندگی میکردند. نیلوفر ازدواج کرد و دو نوه برایِ او به دنیا آورد. وقتی نوه نوزادِ دوّم ناگهان از دنیا رفت، باز هم تلفنی، کوتاه، آن خبرِ تلخ و غمانگیز را به من داد. خوشبختانه بعد، نوه سوّم به دنیا آمد.
تنها یک بار، در سفری دیگر به سانفرانسیسکو، وقتی با پسر بزرگم روزبه رفته بودیم برایِ ادامه معالجاتِ او و کمی از رنجهایِ زندگی و روزگار با استاد دردِدل کردم، دیدم که اشک در چشمانش حلقه زد و فقط یک جمله گفت: «رفتنِ پروین خیلی سخت بود… خیلی…» یک بار در نیویورک، همان سالِ ١٣٧۴ (١٩٩۵)، مرا به اتاق کارش بُرد. تمام قفسههای دورتادور اتاق پُر بود از کتاب و نشریه سینمایی و بیشتر نوار ویدئوِ وی.اچ.اس. در پاسخِ پُرسشم، گفت که هرگاه فیلم خوبِ ارزشمندی یافته و دیده است، یک نسخه ضبط کرده، برای وقتی که برمیگردد ایران، در دانشکده، برای دانشجوها… تا زمانی که سفری به ایران رفت، با همه دشواریهایِ درگیری با بیماریها و اینکه میباید بهعلّت پیوند کبد، همیشه زیر نظر پزشکش میبود، این امید را داشت که بتواند باز هم تدریس کند؛ گیرم که دیگر دوره سی.دی و دی.وی.دی هم سرآمده بود و همه فیلمهایِ تاریخِ سینما را کمکم میشد در اینترنت یافت… هیچگاه نپرسیدم با آنهمه نوارِ وی.اچ.اس در نیویورک چه کرد؟ چون پاسخِ تلخ این پرسش را میدانستم…
اینکه در این دو دهه، غیر از مقالهها و نوشتههایی (که آنها را هم اکثراً به تقاضا و خواهش من ترجمه میکرد و من میدادم در برخی نشریههایِ داخل و بیشتر در سایتهایِ فرهنگی/ هنری منتشر شود)، دو سه کتاب بیشتر از او انتشار نیافت (از جمله ترجمه کتاب ارزشمندِ «سینمایِ اولیور استون» و «سرگیجه» هر دو نشر هرمس)، جوانها کمتر با نامِ «پرویز شفا» آشنایند.
خاطرم هست هرگاه در جمعی از «آقایِ شفا» (که چون بسیار مؤدب بود، همیشه برایِ همه، بهویژه ما شاگرانش، «آقا» بود و همیشه «آقا» ماند و خواهد ماند!) نام میبُردم و حرفی میزدم، معمولاً بلافاصله میپرسیدند: «شجاعالدین شفا؟» و من – بهخصوص در آن سالهایِ پیش از انقلاب – با دلخوری، میگفتم: «نه… آقایِ پرویز شفا…» و اضافه میکردم: «آخر شما از خودتان نمیپرسید که من چه مناسبتی میتوانم با جناب آقایِ شجاعالدین شفا داشته باشم؟»
در آن سالها، این پرویز شفا بود که برای نخستینبار، با ترجمههایش، سوزان سانتاگ را به ما شناساند؛ همچنان که بهشکلِ جدّی، ژان لوک گُدار و فیلمهایش را به ما معرفی کرد. آن زمان، هنوز «تعهّد» و «مسؤلیّت» اجتماعی/ سیاسی داشتن برای اهلِ هنر و فرهنگ و بهخصوص سینما، اینجور «اَخ» نشده بود. دنیا هم اینطور قاراشمیش نبود و هنوز چیزهایی چون «آرمانِ انسانی» و «عدالتِ اجتماعی» محترم بود.
گاهی که خبرهای بد استاد را کمی تلخ میکرد، از خواندهها و دیدهها و شنیدهها که میگفتیم و میشنیدیم و مثلِ همیشه من میآموختم از او، تشویق و در واقع خواهش میکردم که باز هم ترجمه کند و بنویسد. میگفت: «چه فایده؟ کی این چیزها را دیگر میخوانَد؟ چه اثری دارد؟» پافشاری میکردم که: «شما فقط ترجمه کنید، بقیه کارها با من…» هم او میدانست و هم من خود میدانستم و میدانم که سهمِ من در چند کاری که با نامِ مشترک منتشر شده – یکی ترجمه «سرگیجه» از دَن اویلر (نشر هرمس، ١٣٨٨) و دیگری کتابِ خواندنی و مفیدِ «جنگ نیرویی که به ما معنا میدهد» اثرِ کریس هِجِز (که بیش از دوازده سال است که در وطن، پشتِ سدِ «بررسی» مانده است متأسفانه و ما ناگزیر، آن را در اینترنت منتشر کردیم و مقالاتی چند – اندکتر از استادم بوده، امّا لطفِ همیشگیِ او شاملِ حالم میشد. چند کتاب (از جمله نمایشنامه «اِما [گُلدمن] نوشته هاوارد زین) و تعدادی مقاله (بهخصوص مقالاتی ارزشمند در تحلیلِ فیلمهایِ هیچکاک) نزدِ من هست که بهزودی آماده چاپ خواهد شد.
اکنون، اگرچه کتابهایِ قدیمی پرویز شفا بازچاپ نشده است، امّا خوشبختانه تعدادی از آنها را در اینترنت میتوان یافت و خواند.
پرویز شفا که بر بسیاری از دوستانِ اهلِ سینما حقِ استادی دارد، انسانی بود بسیار مؤدب، آرام و فروتن. به یاد ندارم مصاحبهای کرده باشد. میگفت: «حرفی اگر داشته باشم، در همین نوشتههای گاهبهگاهی و ترجمههایم زدهام.» این اواخر، بیشترِ اوقاتش به مطالعه و فیلمدیدن میگذشت. در گفتوگوهای تلفنی طولانیمان، مثلِ همیشه، میگفتیم و میشنیدیم و من از دانشِ او بهرهمند میشدم.
اکنون که از دنیایِ ما رفته است، خوشبختانه آثارش در اختیارمان هست و میتوانیم همچنان از او بیاموزیم.
این نوشته را با روایت خاطرهای از او و دوستِ نازنینش سهراب شهیدثالث، به پایان میرسانم، با این امید که سر فرصت، بتوانم نوشتهها و ترجمههایِ او را بهخوبی معرفی کنم و در انتشارِ کارهای منتشرنشدهاش، در حدِّ توان، بکوشم.
سالِ ١٣٧۴، در نیویورک، صبح یک روزِ پاییزی، تلفنِ خانه استاد شفا زنگ زد. رفت گوشی را برداشت و شروع کرد به حرفزدن با کسی که زنگ زده بود. من و خانم پروین و نیلوفر که هنوز کوچک بود، حرف میزدیم. مکالمه تلفنی بیش از یک ساعت طول کشید. ما متعجب بودیم که با چهکسی دارد صحبت میکند و چرا اینقدر طولانی؟… که آمد مرا صدا زد:
– با شما میخواهند صحبت کنند…
بلند شدم راه افتادم به طرفِ تلفن. پرسیدم: «کیه؟»
لبخندِ طنزآمیزی زد و اشاره کرد گوشی را بردارم.
آنسویِ خط، سهراب شهیدثالث بود که تازه از آلمان آمده بود آمریکا و در نیوجرسی، گویا در منزلِ برادرش بود. حال و احوال و چه خبر و اظهارِ خوشحالیِ من و… که میانِ حرفها، پرسید: «راستی… این ماجرای خودکشیِ مهدی کفایی چی بود؟» مهدی کفایی از دوستان مشترکِ اهلِ سینما بود که در تلویزیون ملّیِ آن زمان کار میکرد و در فیلمِ «طبیعتِ بیجان» دستیارِ شهیدثالث بود و دستیاری کیارستمی و مهرجویی را هم کرده بود. گفتم: «ماجرا را بخواهم تعریف کنم، طولانی میشود. داستانی نوشتهام به اسمِ «خودکشی» که چاپ شده. برایتان میفرستم بخوانید، بعد که همدیگر را دیدیم، بیشتر صحبت میکنیم.» و قول دادم همان روز، نسخهای از مجموعهداستانِ «دکتر موش» را که تازه درآمده بود، برایش پست کنم. قرار شد با پرویز شفا برویم خانه برادرِ سهراب و همدیگر را ببینیم. وقتی خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم، برگشتم پیشِ دوستانم. گفتم: «چه جالب! پس از اینهمه سال…» پرویز شفا گفت: «میدانید چی گفت؟… پیش از سلام و علیک، برگشت که: «فلان فلانشده! تقصیر تو بود که من از ایران آمدم بیرون… تو گفتی به من که تو فیلمسازی جهانی هستی، اینجا نمان! بُرو!» گفتم: «شوخی کرده… اگرچه سهراب آدم خاصی بوده و هست، با حساسیّتی غریب…» و یادآور شدم ماجرای نمایش فیلمِ «یک اتفاقِ ساده» او را در سالنِ دانشکده دراماتیک؛ اگر خطا نکنم سال ۴٩ یا ۵٠ که استاد شفا ترتیبش را داده بود و سهراب شهیدثالث را هم – بهرَغمِ فضای سخت محافظهکارانه آن زمانِ دانشکده – دعوت کرده بود و سالن بیش از گنجایشش پُر شده بود و پس از نمایش، بحث و گفتوگوی هیجانانگیز و داغی انجام گرفت. یکی از اهالیِ تئاتر و سینما – که تندرست باشد و عمرش دراز باد! – برخاست و همراه با تکاندادنِ دست و سر و گردن، با لحنی تند و شعارگونه، فیلمساز را بازخواست کرد که: «چرا چنین تصویرِ مُنفعلانهای از طبقه کارگر که طبقهای است پیشرو و بالنده، در فیلم ارائه دادهای؟» و از این نوع حرفهای مثلاً انقلابی! گفتم: «یادتان هست؟ آن سال هم دلگیر شده بود. به شما گفت: تو مرا آوردی اینجا که این حرفها را به من بزنند؟» مطمئنم هم آن زمان و هم حالا که این حرف را زده، خودش میدانست و میداند که شما دوستِ واقعیِ او بوده و هستید و بهخصوص درستیِ آن حرفتان سالهاست که بر همگان ثابت شده: شهیدثالث فیلمسازیست جهانی…»
قرار گذاشته بودیم چند روز بعد برویم دیدنِ سهراب. خانم پروین نکتهای را کوتاه، تذکر داد: «پرویز کبدِ پیوندی دارد. سهراب هم که میگویید مبتلا به بیماری کبد است. فکر نمیکنید خطرناک باشد برایِ پرویز؟»
حرفِ صحیح و عاقلانهای بود. پرویز شفا نمیخواست بپذیرد، زیرا مثلِ من دوست داشت پس از آنهمه سال، دوستِ قدیمی نازنینش را ملاقات کند.
امّا متأسفانه نشد سهراب شهیدثالث را ببینم، نه به سببِ خطرِ سرایتِ بیماری، که تا آمدیم برویم منزلِ برادرش در نیوجرسی (که فاصله زیادی هم با ما نداشت)، از آنجا رفته بود و بعد هم که زود از این جهان رفت…
دوّمِ شهریور ١٣٩۶ / ٢۴ اوتِ ٢٠١٧ / گوتنبرگِ سوئد
شرق