این مقاله را به اشتراک بگذارید
غزاله علیزاده؛ زنی در۲ جلد
ناتاشا امیری*
«خانه ادریسیها»؛ انتشار در دو جلد، ۱۳۷۰ و ۱۳۷۱، نشر تیراژه. مکان و زمان وقوع داستان: عشقآباد، دوره معاصر. برنده لوح زرین و دیپلم افتخار «جایزه بیست سال ادبیات داستانی انقلاب اسلامی». این شمای ظاهری یکی از مهمترین رمانهای منتشرشده در تاریخ یکصد ساله ادبیات داستانی معاصر فارسی است. غزاله علیزاده، آنطور که خودش را توصیف میکرد به «بانوی خانههای روشن»، آنقدر زنده ماند تا «خانه ادریسیها»یش را تمام و منتشر کند: «در بحبوحه موشکباران تهران هربار که از خانه خارج میشدم دستنویس «خانه ادریسیها» را با خود میبردم مبادا که در غیابم خانه مورد اصابت موشک قرار گیرد و این رمان ناتمام بسوزد و نابود شود.» اما خانه ادریسیهای قصهاش مثل «باغ آلبالو»ی چخوف، همیشه سایه تبر را روی خود احساس میکرد تا وقتی که تبر به جانش افتاد و جولانگاه رمهها شد: خانه ادریسیها با ورود آتشکارهایی که از طرف حکومت انقلابی بولشویکی ماموریت داشتند، آرامش رنگپریده و رنگباختهاش را با سرعتی بیشتر از پیش ازدست میدهد و بعد با ورود تازهواردها که اغلبشان به شیوه مرسوم خود را «قهرمان» صدا میزنند، خانه ادریسیها به «پایان تاریخ» میرسد؛ مرگی زودرس و ناخواسته که آدمهای خانه را از هم جدا میکند؛ آنطور که خودش نوشته بود: «جدایی بسیار پیش از آنکه مسجل شود روی میدهد»؛ یکی را دربهدر رویاهای آنسوی مرزها میکند، دیگری را به خوابگاههای عمومی میکشاند، مابقی را رهسپار گورستان و سرانجام خالق «خانه ادریسیها» را با «سرطان» راهی جنگل مرگ کرد: او پیش از آنکه خود را به درخت، آویزان کند، نوشته بود: «آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز! رسیدگی به نوشتههای ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار میکنم. ساعت یکونیم است. خستهام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گموگور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمیگویم بسوزانید. از هیچکس متنفر نیستم. برای دوستداشتن نوشتهام، نمیخواهم، تنها و خستهام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک. من غلام خانههای روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی میکنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام میگذارم. بانوی رمان، بانوی عطوفت و یک هنرمند راست و درست. با شفقت بسیار. خداحافظ دوستان عزیزم.» آنچه میخوانید نوشتاری است از ناتاشا امیری به مناسبت بازنشر «خانه ادریسیها»ی غزاله علیزاده از سوی نشر توس. ناتاشا امیری داستاننویسی را از نیمه اول دهه هفتاد بعد از ملاقات با غزاله علیزاده شروع کرد و این حضور مدام بعدها در داستان «اولین و آخرینبار» خودش را نشان میدهد.
خانه ادریسیها؛ خانه قهرمانزده
با اینکه دیدگاه مرگ مولف، مناسبت بین نویسنده و متن را نادیده میگیرد، اما گاهی یکی از کتابهای خالقِ اثر، نسخهای اصیل از خودش است؛ بازتابدهندهای از عادات، پیچوخمها، دلمشغولیها، دغدغههایش و… و رمان دو جلدی «خانه ادریسیها» چنین به نظر میرسد. غزاله علیزاده قسمتهای مختلف وجودش را به بافت کتابش بدل کرده است؛ اثر جدا از او نیست، از نثر گرفته تا شخصیتها و فضای داستان. سالها پیش با خواندن اولین سطور کتاب متوجه یک نکته مهم دیگر هم شدم: رمان و نویسندهاش با دیگر آثار همردیف، فرق دارند؛ همانطور که ساکنین خانه ادریسیها؛ وهاب (تنها پسر خانواده)، لقا (عمه مجرد وهاب) و بانو ادریسی (مادربزرگ وهاب)؛ به شکلی غریب از دیگران متفاوتاند؛ آریستوکراتهایی منزوی با خلقیات غریب، دورافتاده از واقعیت؛ آدمهایی اثیری و بازماندههای بیرمق دودمانی از دسترفته که ردپای کمرنگی از زوال سلسله خانوادگی بر پیشانیشان نقش بسته است. در وجهی از شخصیت هر یک از آنها، غزاله علیزاده به شکلی حضور دارد، نویسندهای که چه بخواهد و چه نخواهد متفاوت از دیگران است.
اما ماجرا چیست؟ شخصیتهای اصلی رمان «خانه ادریسیها» ناگزیرند با شروع انقلاب بولشویکی در عشقآباد، زندگی گروهی را جایگزین زندگی انفرادی کنند. نویسنده در عین ترسیم رویدادی که مابهازای بیرونی دارد و نوعی گسست اجتماعی است (انقلاب)، نسبت میان واقعیت متن و مصالح جهان بیرونی را میگسلد تا فضایی بیزمان و بیمکان ترسیم شود. انقلاب در قالب رمان، خصوصیتی استعاری مییابد و خارج از چارچوب متن داستان با تاریخ متعارف همخوان نیست؛ مثل تظاهرات، لفظ قهرمان به جای رفیق و… باید عناصر داستان را بیتاثیر از عوامل خارجی سنجید و تنها متمرکز بر ماهیت خود متن ماند. پیدانشدن علتی برای معلولی خاص در روایتهای داستان دلیل بر آن نیست که چنین علتی وجود ندارد. مهم این است که وقایع در چارچوب داستان باورمند باشد و این اتفاق در رمان، بهرغم نامانوسبودن برخی وقایع مثل خفهشدن عمه وهاب از بوی گل و… میافتد.
خانه وهمانگیز ادریسیها، ناگهان مسکن و پایگاه جدید فرزندان رخداد (قهرمان شوکت، کاوه، کوکب، یوسف، یونس، رشید، قدیر و…) و بازنمودهای از کلیت جامعه میشود. در این مکان به واقع بیمکان، زوال سنتهای دیرینه، ساختار دوقطبی جامعه، سودای پوچ زندگی در عصر شهبانوان و هزارویک شب به نحوی استعلایی واقع میشود. طبایع متضاد ساکنین قدیمی خانه با قهرمانان تازهوارد، تصادم پیدا میکند. پس از بحران اولیه و از دل کشمکشها، وهاب و لقا و بانو ادریسی که در گذشته و عادات رخوتزده دستوپاگیر، رسوب کرده بودند، به تدریج بر واقعیت مسلط میشوند. صورتبندی دوباره مییابند و خود را باز میسازند. زوایای نامکشوف از شخصیتها آشکار میشود که به نظر نمیرسید اصلا وجود داشته باشد. وهاب عشق را که فقط در چارچوب ذهنش عینیت مییافت در رکسانای واقعی میجوید؛ بازیگر تئاتر و رابط انقلابیون بلشویک که حضورش در خانه، دومین نقطه عطف رمان پس از ورود قهرمانها است. (شخصیتی که بیش از همه به نویسنده شباهت دارد.) لقا بر ترس واهیاش از مردها غلبه میکند و استعدادش برای تدریس پیانو، شکوفا میشود. بانو ادریسی شوریدگی جوانی را با یافتن معشوق قدیم پیدا میکند. این تغییر، حتی در خواندن متفاوت مرغ حق حیاط هم تجلی دارد.
از آنسو، هر قهرمان نوآمده، روایتی مستقل دارد که با داستان دیگری گره میخورد، مثل نُتهای منفرد که به خودی خود معنایی ندارند، ولی موسیقی در ترکیب آنها باهم است که ایجاد میشود. قهرمانها در شوق و امیدهای آینده انقلاب هستند اما سعادت ناپایدار، درخشش خود را از دست میدهد. همه ساکنین «خانه ادریسیها»ی عشقآباد، در رخدادی هضم میشوند که به آرمانهای اولیه خود وفادار نمیماند… طغیان مجدد قباد، معشوق پیشین بانو ادریسی که بعد از انقلاب شایع کردند مشاعرش را از دست داده است، به همین دلیل است. او در کوه پناه میگیرد تا شاید بار دیگر شعله امیدی روشن شود و دلگرمکننده کسانی باشد که باور دارند تنها از پس تخریب آرمانها است که امکان تجربهای دیگرگون فراهم میشود، هر چند شاید باز در تسلسلی بیپایان…
قهرمان شوکت سراپا زردپوش، نماد مادر زمین و آفتاب، زنی بدظاهر که موقعیت پیشین خود را در آتشخانه از دست میدهد، هسته مرکزی تشکیلات را در خانه ادریسیها بر عهده میگیرد چون گمان نمیکند اصلاح تنها به کمک نیروهای ماورایی ممکن باشد. همیشه نیاز به رستاخیزهای جدیدی است. او نماد کسانی است که زندگی و مرگشان شبیه دیگران نیست. دنیا را میسازند اما دراین جهان جایی ندارند. با اینکه توانایی حل معضل را ندارند، ولی ضرورت تحول را با منطقی استقرایی درک کردهاند و فقط میتوانند بهترین کاری را که میتوانند در عمل نشان دهند؛ جانفشانی… شوکت و پنج قهرمان دیگر مرگ را باز میخرند… این چنین الگوی رستگاری و لایزالی در آدمهای معمولی اما قهرمان تبیین مییابد.
خانه ادریسیها؛ رمانی کلاسیک
متن «خانه ادریسیها»، نوعی طرحمنش است، پیرنگ از شخصیت جدا نیست و دیدگاه داستان هم به تبعیت از این امر دانای کل اتخاذ شده است. هر فصل به یکی از شخصیتها محدود میشود تا قدرت مطلق تکصدایی دانای کل با تکثرگرایی، تعدیل شود. صداهایی متفاوت میدان مییابند تا مکنونات درونیشان نمایش داده شود. حتی قهرمان یونس، دانای اسراری است که با ترفندهای ساحری، پیشینه و آینده شخصیتها را باز میگوید. ظرفیت رمان این چنین بالا میرود و در همین راستا، دیالوگ در رمان اهمیت خاصی مییابد. در کنش و واکنش گفتاری، پیرنگ گسترش مییابد، اندیشهها و ایدئولوژیها بیان میشوند و حتی گفتار گاه عادی در بخشهایی از متن، بر توصیفات ایستا حاکمیت مییابد. بیان اندیشمندانه افکار وهاب و حتی اصطلاحات چارواداری قهرمان شوکت نوعی ظرافت خاص دارد و مشابهش تقریبا قابل ردیابی در گویش روزمره نیست و صرفا در چارچوب رمان قابل تبیین است.
اقتدار زبان از جلوههای دیگر متن است. کل رمان با ظاهری کهننما، زبانی آرکائیک و کلمات نامانوس، فاخر و ثقیل نوشته شده است و به آثار کلاسیک پهلو میزند. عبارات مستعملی وجود ندارد. نویسنده هدایتِ آگاهانه زبان را بر عهده دارد و فرآیند گزینش و ترکیب واژهها و استفاده از جزئیات، کولاژهای توصیفی میسازند که بر امکانات معنایی خاصی تاکید دارند، منحصرا انتزاعی و محصورشده در نظام صوری زیباییشناختی از استعارات و مجازهای ادبی نیستند. عبارات توصیفی در عین خدمت به فضاسازی، مضامینی جدید در حاشیه کتاب میآفرینند: «سایه بلند میزها و مجسمههای برنزی و پشتی بیضی صندلیها روی زمین میافتد. وهاب چراغ دیواری را خاموش میکرد، کتاب به دست از پلکان بالا میرفت. صدای پاهای او روی پرزهای فرش ضخیم خفه میشد. تنفس عمه و مادر بزرگ را از پشت درها میشنید، دستگیره را میچرخاند وارد اتاق خود میشد. نور لطیف صبح بر مخمل خواب و بیدار طاقدیس تخت مایل میتابید.»
جهان داستانی رمان، معلق بین واقعیت و خیال، عناصر مکانی، طبیعت بیشکل، مجسمهها، گلدانهای عتیقه و ظروف روحی و… از برهمتنیدن واژگان فاخر و الفاظ روزمره، توامان نضج میگیرد. این جزئیات، نه فقط درخدمت ساختن فضاسازی خاکستری و مهآلود خانه ادریسیها، که انگارههایی از زبانی نمادین میگردند. هر علامت، اشاره و نشانهای، متغیرهایی پنهانیاند، در رمان پیکربندی غیر از آنچه هست مییابند و به چیزهایی غیر از خودشان و به دیگر علائم افتراقی، ارجاع میدهند. هر توصیف و آرایه کلامی، چندین حوزه مفهومی را دربرمیگیرند که فقط با تاویل امکان درکشان وجود دارد. فرشتههای گچی زیر طاق، نماد رویاهای لقا هستند، جعبه آهنگ با نمای کلیسای گوتیک بانو ادریسی عشق کهنش را باز میتاباند و شش توطئهگر قهرمان خانه ادریسیها با کمشدن شش برگ از ورقهای بانو ادریسی نشان داده میشوند. در فصل پایانی تمام شخصیتها انگار ردپایی از ضمیر خود را در دل هر شیء یا نمادی باقی گذاشتهاند و در آنها عینیت مییابند. کل رمان بهرغم اینکه با سلسله حوادث پیش میرود، ولی شامل رمزگانی است که باید رمزگشایی شوند. این زبان درعینحال که کاراکتری مستقل به شمار میآید در جریان دگرگونی مداوم وقایع هر داستان ثابت میماند و بر شیوه توصیف بر آنچه توصیف میشود، تاکید میکند. البته مثل نشانی ویژه یا مُهری خاص بیشتر از متن، خود نویسنده را تداعی میکند.
غزاله علیزاده در دیگر داستانهایش نیز هر بار که در چرخه تکرارشونده زبان خود ظاهر میشود، همان پارادامی تغییرناپذیر و قابل بازیابی است، اما بنا به مضمون داستان، تازه به نظر میرسد و نه تکراری. او در زبانش متجلی میشود: «بر گستره سبز چمن میزی فلزی گذاشته بودند، دور آن سه صندلی. آفتاب عصر میتابید و ذرات درخشان نور بین شاخهها با وزش باد نوسان داشت. غروب ییلاق در بوی شیرین آلوی سیاه و یونجه افتادن گاه و بیگاه سیبی بر زمین نرمنرم مغلوب شب پرستاره میشد. (داستان کوتاه «بعد از تابستان») روایتهای مجموعهداستان «چهارراه»، واجد چنین زبانی هستند و در کلیتشان حتی به لحاظ فصلبندی و ساختار، به نوعی فشردهشده «خانه ادریسیها» به نظر میرسند.
پایان تاریخ خانه ادریسیها
در پایان رمان، خانه ادریسیهای متروکشده را فقط با قواعد خودش میتوان تعریف کرد؛ مغلمهای از اسطوره، تاریخ، عشق و… شخصیتهای مختلف خانه (موجودیتهای به ظاهر مستقل و منفرد که نخست ضد هم بودند) نتهای متفاوت موسیقی هستند که درنهایت هارمونی خاص و معناداری را میسازند. همگرایی روایتهای مختلف برای این بود تا ساکنین خانه و قهرمانها، مثل چهل تکههایی ناهمگون، با وصلههایی بههم بپیوندند و نفسی وحدتیافته شوند آنهم در مراسم پاشویان، مراسمی که ناخودگاه روز آخر باهمبودنشان و قبل از کشتهشدن را نیز خبر میدهد. مضمون مرکزی رمان همین است؛ یکیشدن. هر شخصیت مثل یک هولوگرام تمام ویژگیها و اطلاعات کل را داراست. هیچچیز واقعا جدا از چیزهای دیگر نیست و در درون، همه به هم متصل میباشند و ریشهگرفته از یک منشا بنیادین.
نکته مهم این جمله در کتاب نیمسوخته در خانه متروک ادریسیها است که لقا وقت برگشت به آنجا پیدایش میکند: «هیچ کسی ملکوت خدا را نخواهد دید مگر آنکه دوباره زاده شود.» تولد دوباره، رستاخیری در زندگی هر یک از شخصیتها است، بهخصوص لقا که در آغاز داستان ساعتش عقب مانده بود و در صحنهای مشابه در پایان داستان عقربه ساعتش پیش افتاده است. لقای عقبافتاده از زندگی، از زندگی جلو میزند، حرکت میکند و در طول زمان یک چرخه تقدیری را تکمیل میکند. دو انتهای تم یکبار و برای همیشه به هم پیوند میخورند. نوعی مرکزیت مضمونی شکل میگیرد و همه عناصر درونی و اجزای متن به آن ارجاع مییابند؛ انسانها در برابر حوادث و آزمونها تغییر میکنند یا باید تغییر کنند… این یکی از تاثیرات بزرگ تساویسازی انقلابی بر جانهای ناآزموده است؛ گاهی آدمها دیگر نمیتوانند همان که بودند، بمانند. تغییرات ناگزیر و دگرگونی سرنوشت محتوم هر انسانی است.
هر رمانی دارای آغاز، میانه و پایان است. بااینحال باید بتوانیم آنچه را خواندهایم به لحظههای قبل و بعد از خواندن هم پیوند دهیم و به کلیت و غایتی آگاه شویم که غزاله علیزاده در پهنه ذهنش برای تولید متن ساخته است. رمان میتواند به لحظات زندگی روزمره نفوذ کند و در ذهن خواننده برای همیشه حک شود. رمان میتواند نشان دهد غزاله علیزاده چه کسی بود، حتی اگر هیچکس او را ندیده باشد. این چنین مناسبت میان نویسنده و نوشتار درهم میشکند و صحت انتساب متن به مولف محرز میشود؛ «خانه ادریسیها» خودِ غزاله علیزاده است!
* منتقد ادبی و داستاننویساز آثار: مردهها در راهند
به نقل از آرمان