این مقاله را به اشتراک بگذارید
یادی از پیرمرد ودریای ارنست همینگوی
شکست و پیروزی هر دو زیباست
علی ربیعی (ع. بهار)
همیشه دلم می خواست موقعیتی پیش بیاید تا بتوانم اززندگی ارنست همینگوی و شاهکارش پیرمرد و دریا بنویسم بویژه به یاد روزهایی که من نوجوان با دایی یم به دریا می رفتیم و تجربه های بسیاری شبیه آنچه پیرد مرد داستان همینگوی از سر گذارنده بود را تجربه میکردیم ،ما دونفرمثل سانتیاگو با خود حرف نمی زدیم اما زمزمه دشتی خوانان را از دور که می شنیدم لذت بخش بود وگاهی همنوا با آنان می شدیم… برای ما آنچه مهم بود آرامش خوفناک غروب دریا بود و پرواز مرغان دریایی در آن غروب وهمناک ،برق ناگهانی پولک کولی ماهیها بر آب …که عبور دسته های بزرگ ماهی را یاد آوری می کرد…. خوب می د انستیم که دریا هیچ گاه مهمانش را ناامید نمی کند همیشه ذره ای امید مثل نور خورشید بر پهنه ی بیکران آب می درخشید که سختیها را آسان می کرد….و اگر هم خاراسنگی از بقایای صدفها و نمک منجمد دریا بر دست و پای ماهیگیر می خلید وزخمی می زد و رگه ای قرمز از خون بر سطح آب می نشست قابل تحمل بود والبته لذت بخش و تکرار نشدنی….وامواج هم مثل لبخند دختران عاشق بودند که دل و جان را به یغما می بردند ……
….باری دریا محل سهم خواهی هیچ کس نیست ….دریا بخشنده ای مهربان است که مزد تلاش و تیز هوشی ماهیگیر را به آنی برتور یا قلابش می نشاند و مثل صاحب کار منتظر ماهی و سالی نمی ماند تا مزد کارگر را دهد یا ندهد …چنانکه تصور دریافت مزد بعد از مدتها رنج آور می شود اما دریا کارفرمایی ست که در لحظه ،پاداش تلاش و فراستت را می دهد اگر که اینگونه باشی وتازه دریا خود همه پیدا و پنهان زندگی ست که ما را هیچ گاه بی نصیب از روزی، راهی منزل نمی کند…..
….در این میان امید و شانس و اتفاق هم طی طریق را با مرد دریا تقسیم می کند زیرا علیرغم نشانه های بی شمار از طبیعت روزی ده ،تو هیچگاه نمی دانی آن زیر چه می گذرد آیا ماهی مراد به قلاب می نشیند یا نه فقط زخمی از تلاشت بر جای می ماند من فکر می کنم به همین دلیل است که در دل و ذهن هر ماهیگیری غمی نهان است که شاید فقط خود می داند و دریا که یار و غمخوار او بود و این اندوه درون شامل دایی من هم می شد …. ولذا دایی تکرار می کرد زخم دریا درمان پذیر است … مشکل آن خاری ست که در دل نشیند….
که دریا با همه سرسختی اما نامهربان نیست اگر چه ماهیگیر پیری باشی که تنها دل به پهنه آن می زنی ..زلالی آب و دلتنگی های غروب دریا و گردش بی ملاحظه مرغان دریایی برروی امواج که گاهی گرفتار دندانهای کوسه ای سرگردان می شوند …مهربانی پیسوهای آبی رنگ یا همان دلفین ها ی متبرک که پیام آور ماهی بسیارند …آسمان پرستاره شب …غبار بی شمار کهکشانها که چون مارماهیان غول پیکر بر پهنه دریای تیره شب جاریند…و بعد پرشی دیگر در زندگی تا دانشکده ادبیات و درس داستان نویسی که انتخاب من برای نقد قصه باز همین کتاب بود …باری پا ی که بر گل و لای دریا می گذاری غیر ممکن است تیزی سنگی را بر دست و پا و آنگاه رگه های ارام خون که تا نریخته جمع می شود و آب و گل دریا خود دوای هر دردی ست و سوز و کرختی را بعد از چندی ذایل می کند …. حتی وقتی کوسه ها تورا وصیدت رادر میانه خور به دندان گرفته اند و فکر می کنی دنیا به آخر رسیده است نه دنیا هیچ گاه به آخر نمی رسدتا هرزمان که اندکی نای در بدن داری می توانی با همین ابزارهای ابتدایی در برابر سختیها مقاومت می کنی… انسانهای شجاع از مقاومت به استقامت و سرمنزل مقصود رسیده اند حتی گاهی شکست هم که می خوری کار برایت اسان می شود زیرا آدمی در راه مقصود منتظر فقط پیروزی نیست شکست هم جزیی از زندگی ست مثل جزر و مد مکرر آب ….وشایدتلخی شکست فقط به این دلیل است که تو قدر پیروزی را بیشتر بدانی ..اینها همه گوشه هایی از برداشت من از رمان پیرمرد و دریا است آخرین اثر بیاد ماندنی همینگوی …زیرا این آخرین اثر مثل تیری بود که آرش کمانگیر از چله کمان رها کرد… پهلوان آخرین زورش را در زه کمان و مسیر دوری که نشانه گرفته است رها می کند تا جهانی دیگر زاده شود جهانی که رنگ و لعابش را نویسنده ای با خاستگاهی مشخص نوشته است……جای جای قصه چقدر شبیه به شعر حماسی آرش اثر سیاووش کسرایی ست اینجای زندگی و پیرمرد و دریا که می رسی …همچون قصه های شکست و پیروزی آدمی می شودکه پایانی بر آن متصور نیستی …چه آنکه همه رمان نشانه های مشخصی ازتعلقات بشری بر خود دارد آن بشری که هیچ گاه به آخرخط نمی رسد زیرا قهرمان فقط یک راه را می شناسد و آن تلاش برای رسیدن به ساحل آرامش است که با ایستاده گی بدست میاید ….رمان در بهار سال ۱۹۵۱ آماده چاپ است ، موفقیت اثر آنی ست یعنی سپتامبر ۱۹۵۲ به چاپهای متوالی می رسد و به تعبیر ویلیام فالکنر که کمتر در باره نویسندگان همزمانش نظر می دهد بعد از چاپ اثر می گوید این کتاب راه بهتر زیستن را به همه ما نشان داد …… شما با اثری بشدت واقع گرایانه روبرویی که در آن دریا همان دریاست و پیرمرد ماهیگیر برای خواننده یک پیرمرد واقعی ست و پسرک جاشو و کوسه ها و ماهی بزرگ همه باور پذیر و درست مثل حیات روزه مره همه ما هستند.یعنی آنچه واقعی ست به زندگی ما سر و سامان می دهد و برای یک نویسنده ارزشمندترین این است که عناصر اثر را بتوانیم راست پذیر نماییم حتی گاهی راست تر از راست یعنی یک قصه رئالیستی درست مثل آنچه زندگی ست نه آنکه متعهد به راستی باشد زیرا در ذات قصه حیات آدمی جریان دارد …قهرمان داستان پیرمردی واقعی ست که دور برما زیادند و در پی امرا رمعاش با تکیه بر همت سترگ هر روز به جنگ طبیعت سرکش می روند که سرکش تر از دریا نداریم و شاید پیرمرد نماد همه انسانهای آزاده ای ست که در پی ازادی و رهایی انسانند و می دانیم کسانی که این مسیر را انتخاب می کنند همواره در پیچ و خم هایی جانکاه طی طریق کرده اند و سرگذشتها ی کمابیش رنج آوری داشته اند..یادش بخیر پیرمرد بزرگواری داشتیم عیسی خلوف نام که با پای پیاده یا سوار بر خری به دریا می زد و با ارزانترین شیوه ها پای تا زانو بر گل و لای دریا می گذاشت تا از جوی حقیری که در خور بعد از جزر آب بوجود می آمد ماهی مراد را صید کند ….با طنابی بلند بر دست و بازو که خماته می گویند که ماهی ها را از طریق چوب نیزه مانندی بسان نخ و سوزن وارد طناب می کرد و همان طور که در حال حرکت بود خود را و طناب و ماهیها را بر گل و لای می کشید …پیرمرد تا پاسی از روز مدام سلانه سلانه می رفت وجستجو می کرد تا به ماهیهای خفته در جوی دست یافته و به طرزی حقیقتا سخت و رنج آور صیدشان کند والبته این شیوه را در جنوب ما دستشکن می گفتند و او مهارت عجیبی در این کار داشت …خدایش بیامرزد!..
همچنانکه صید ماهی بزرگ نشانه قدرت نهفته در ذات آدمی ست مبارزه برای حفظ و نگهداری این دستاورد عظیم هم کم ازصید نبود و برای خواننده اثر همه مراحل قصه شکست و پیروزی زیباست…لذت صید ماهی در شبهای طوفانی و متلاطم دریا و کشیدن ماهی بزرگ تا کنار قایق و بعد رها شدن از قلاب و افسوسی که در چهره دایی در شب پر ستاره و مهتابی می نشست و من در میانه قایق ورجه وورجه می کردم برای اینکه خیال دایی را برگردانم که ماهی از قلاب پریده بود و ما دستمان کوتاه و آخر ش با گفتن قسمت نبود همه چیز ختم بخیر می شد…تلاش و ایمان به پیروزی تا آخرین نفس حتی اگر شکست می خوردی از ویژه گی های مردان دریاست و ناامیدی را در آن راه نیست زیرا در فرهنگ همه ملل دریا مظهر سخاوت و بخشنده گی ست… چنانکه روزی در میانه گرگ و میش هوا که آفتاب رفته بود و سایه ساحل تیره گی می زد و ما دونفر شکارچی کوسه بزرگی بودیم در کنار صید ماهی بسیار که بخت یارمان بود آن روز ….. گرفتن آن کوسه بزرگ یعنی خیلی بزرگ که رویا نبود و سپس گذاشتن کوسه در ساحل و خوردن بدن کوسه از سوی ماهی هادر کنار ساحل که بامدادکه آب فرومی نشست از آن عظمت ترسناک که لحظه ای داشت قایق ما را می بلعید بجز استخوانی طولانی و سری خشک و خالی و حدقه چشمان خالی شده هیچ چیز بر جای نمانده بود ودرست این ماجرای واقعی مترادف می شد با روزهایی که در کتابخانه کوچک شهر با این کتاب زندگی می کردم … به همین علت بود که من داستان پیر مرد و دریا را با ترجمه وزین نازی عضیما در آن سالهای دور بارها می خواندم و تجربه هایم را در کنار دایی مهربانم مرور می کردم…سخاوت و تنگدستی …دل گنده گی و تنگ چشمی یعنی کلی صفات متناقض که رنگ و لعاب ماهیگیران را شکل می داد و تماشا می کردم که هیچ گاه از وقایع یک روز سخت یا آسان در دریا به هم راست نمی گفتند اگر که نمی خواستند دروغ بگویند به سکوتی و بذله ای و خنده ای به اتمام می رسید و..هرچه دریا سخاوت است و بخشش در مقابل آدمی است و آن همه تعلقات که گویی اگر همه زمین هم مال تو باشد چیزی را کم داری …وقصه پیرمرد و دریا قصه همین مردمان بندری است که دل به صید می دهند و مواظبند تا در این رقابت ناخواسته بازنده نباشند ….از آنطرف صفاتی که این نویسنده بزرگ برای همیشه از خودبجا می گذارد تلاش و مبارزه مستمر برای ساختن جهانی انسانی تر بی حشو و زوائدی که بر تار و پود تعلقات بشرحاکم است و امروز که ۲۱ ژوئیه برابربا ۴ مرداد۱۳۹۵ است مصادف با ۱۲۰سالگی تولد این نویسنده بزرگ است زمان آن رسیده است که به گذشته دور رجعت کنم به کلاس درس داستان نویسی آن سالها و استاد شریفم خانم دکتر متحدین که گویی همین امروز است و نقد و بررسی من آن جا نیز همین کتاب پیرمرد ودر یا بود به اضافه قصه کوتاهی که نوشته بودم و در باد و باران ایام گم و گور شد که آن قصه نیز ماجرای پیر مردی افغانی بود در پشت دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد که افق دیدی کوتاه داشت و برایش خدا از هواپیمای در حال پرواز پایین تر بود و من به شوخی و جدی تایید می کردم که بله خدا در همین نزدیکی ست لای این شب بوها و خلاصه سبک و سیاق وقایع نگاری ارنست همینگوی هیچ وقت تا اکنون که پاسی هم از بعد از ظهر عمر گذشته رهایم نمی کند وراستی که دریارفته می داند مصیبت های طوفان را ….قایق در میانه آبهای خروشان و باد و طوفان چون پر کاهی بود که بالا و پایین می رفت و من دودستی سینه قایق را چسبیده و دایی هم لبخند می زند یعنی هی پسر نترس و جایی هم برای ترسیدن نداری کجا را داری که بروی حکایت سعدی و ملاح و ستاره شناس و حافظ که همه حیات ادمی را در این بیت خلاصه می کند….که ..شب تاریک و بیم و موج و گردابی چنین حایل…..کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها….من همیشه بین دریای ماهشهر و دایییم که مرا به ماهیگیری برد و مردپیر و دریا انطباقی از سر صدق می بینم یا چون کتاب برفهای کلیمانجور که باز به تعبیری بیانگر تنهایی و درد و رنج مردی بنام هری است که قانقاریا گرفته و داستان وقایع این درد و رنج را به تصویر می کشد و باز همین داستان امتزاجی از بیچاره گی انسان و بی رحمی طبیعت است ویا کتاب زنگها برای که بصدا در میایند که داستان سربازی ست در جنگ های داخلی اسپانیا و مصائب جنگی که هنوز بشر فرمولی برای پایان یا ختم آن اختراع نکرده است و در بهترین حالت نویسندگان انسان دوست بشرح بدبختیها و فلاکت جنگ می پردازند….و اماعلت همه جذابیت قصه پیرومرد و دریا که قطعا رمان به مفهوم ادبی و مطول آن نیست برای من آنست که هرسطر را که می خوانم مرا تکرار می کند هم رنج و زحمت دریا را و هم آنگاه که ماهی بزرگ بر قلاب می نشیند گویی داری پر در میاوری و مبارزه جانانه ای که بین تو و این موجود ناشناس دریا در حال وقوع است …..به همین علت من همیشه خودم را جای پسرک قصه پیرمرد ودریا مانولین می بینم همچنانکه دایی من می تواند یک سانتیاگوی ماهیگیر کوبایی باشد و رنج های بسیاری که می کشیدیم و سهم ما که از دیگر ماهیگیران کمتر بود..من دلم برای خودم نمی سوزد که اندکی ماهی هم دایی بدهد و ببرم خانه تا مادر غذایی آماده کند و پدر خوشحال باشد که دارد دسترنج فرزند را می خورد که ما نیز وضعیتی بهتر از دایی نداشتیم زیرا پدر وقتی که عقرب دریایی به دستش زد مجبور می شود شغل ماهیگیری را به کناری نهد ومدتها در پی امرار معاشی دیگر باشد بی اندکی سرمایه ….پس لازم است که من حالا هم به مدرسه بروم و هم به دریا وعلاوه بر این کتابخانه کوچک شهر را خیلی دوست دارم …ودر همه حال اگر می توانستم چهره پدر را خندان ببینم برایم کافی بود و روزهایی هم بی رزق و روزی از دریا بر می گشتیم و دایی کماکان لبخند بر لب داشت با آن همه بچه قد و نیم قد که داشت و آخر هم عمه بیچاره من یعنی همسر دایی و خواهر پدر در جوانی با سن کم و یه عالمه بچه دارد تحلیل می رود …رنگ پریده او را به بیمارستانی در آبادان می بریم دکتر دستور می دهد که هرچه زودتر عکس از سر و سینه عمه گرفته شود ..بیماری سخت تر از یک سرماخورده گی ساده است عمه را در بیمارستان می گذاریم تا بیماریش مشخص شود و بچه ها غمگین که مادر کی بر میگردد و دایی سرش به کار روزمره بند است باید سخت کار کرد تا برای این همه بچه قد و نیم قد نانی فراهم شود …جواب آزمایش تکان دهنده است عمه سرطان سینه پیشرفته دارد وهیچ درمانی در حال حاضر پاسخگو نیست …برای عمه توسل به نزدیکترین امامزاده می جوییم ..شبی عمه را تنها در کنار ضریح می گذاریم و منتظر که معجزه ای عمه را نجات دهد عمه در آن تاریکی نمور زیر نور اندک شمع بر میخیزد همه شادی کنان مژده شفا می دهند اما همه این شادی برای لحظاتی کوتاه بیش نیست ….عمه با این حال باردار است و باز تا نزدیک مرگ هم قرار است وضع حمل کند و اخرین بچه بازاز شکم آن زن بیچاره پسری ست که به همراه عمه ما بگور می رود روز تشیع فقیرانه همه می گفتند خدا را شکر که راحت شد ! …فاصله بندر و دریا تا شهر بیشتر از آن بود که فکر می کردی که دریک شهر بندری زندگی می کنی و وسیله رفت و برگشت ما دراین میان دوچرخه بود… پدر بعد از ظهر از فروش ماست با دوچرخه و دیگهای بزرگ بر می گشت و حالا نوبت من بود که با آن حدود ۱۲ کیلومتری را در بیابان به همراه دایی طی طریق کنیم تا به دریا برسیم ….تابستان و باد داغ تیر و مرداد که بصورت می خورد و این جثه های نحیف چه تحملی داشتند …تش باد که به صورت می خورد نای نفس را از آدم می گیرد و آب که بالا آمده باشد باریکه راهی برای عبور بیش نیست تا از تنور سوزان صحرا پای بر نمک زار دریا بگذاری گرسنه نیستم تشنه هم نیستم فقط ارزو دارم به کپری برسم که بر روی طیفی در کنار خور غزاله بر پا کرده ایم و باد داغ که از روی آب می گذرد شرجی و گرما را قابل تحملتر کرده است دایی آب شوری بصورت می زند و من نیز …..چه لذتی دارد این لحظات جانفرسا و سانتیاگوی قصه که بعد از ۸۴ روز هم علیرغم زخم و زبانها هنوز هم از گرفتن ماهی بزرگ ناامید نیست و مانولین کوچلو تا می تواند ابزار صید را برای پیر مرد آماده کرده است زیرا سانتیاگو می خواهد این بار به تنهایی دل به دریای خروشان بزند و زندگی را با همه سختی و جانکاهی به مبارزه بگیرد ودر این میان آنچه باعث جدیت او می گردد نور امیدی است که در دل دارد و می داند یک روز ماهی بزرگ مقصود را صید می کند هرچند به کام دل نمی رسد اما لذت صید کم از کامروایی نیست که مهم همان ابتدای راه است و اثبات برتری که در خوی آدمی نهفته است .من هنوز هم به یاد گذشته های دور و نزدیک این داستان را می خوانم زیرا این داستانی ست به تعبیر بیهقی پر زآب چشم !که در عین واقع گرایی سراسر الهام است که به خواننده راه و رسم درست زیستن را بی آنکه قصدش همین باشد می آموزد وخواننده با هر بازخوانی به تمثیلی جدید می رسد با توجه به عناصری که در متن قصه هست …وقایعی که در کمال ساده گی به باور خواننده منتقل می شود ….ضمیر ناخودآگاه پیرمرد بعد از خسته گی سه روزه تقابل با ماهی و شکست و پیروزی مدام در خوابی عمیق ….خود را در سواحل افریقا در کنار شیرهای افریقایی می بیند یعنی که همچنان روحیه نشاط و جوانی در روح و جان پیرمرد جاری ست و مانولین دوست داشتنی همه ابزار کار را فراهم کرده است تا انگاه که مرد از خواب برخواست به همراه او برای بدست آوردن روزی راه دریا را دوباره درپیش گیرند….و می بینیم که در سراسر قصه هیچ ایهامی نیست هرچه هست عین حقیقت روزمره ای ست که ما با آن زندگی می کنیم…. این آخرین بار که قصه را می خوانم ترجمه شاهکار نجف دریابندری ست که خود جنوبی ست و لذا با ابزار و ادوات دریا و ماهیگیری کاملا آشناست ماهی ها را خوب می شناسد و همچنین تور و قلاب را و مترجم موفق هم تنها مترجم کلمه و کلام نیست بلکه احساس درونی نویسنده را نیز ترجمه می کندکه نجف دریابندری بوشهری در این خصوص تواناست..