این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان نویسهای معروف سوژه هایشان را از کجا میآورند؟
ترجمه از امیلی امرایی
خیلی از نویسنده ها با افتخار اعلام می کنند که فلان شخصیت کتاب را از روی فلان شخصیت آشنایشان ساخته اند و آن یکی صحنه را از روی یک تجربه شخصی. حالا بیشتر استادان داستان نویسی توصیه می کنند که تجربه های شخصی تان را جدی بگیرید. این جا با سه نمونه از این اعترافات نویسندگان روبه رو می شویم و راز و رمز داستان هایشان را از زبان خودشان می شنویم؛ در این مطلب از « همشهری جوان» پل استر از ماجراهای خودش در نیویورک می گوید، شکارور توضیح می دهد که پایان بندی های خاص داستان های کوتاهش را چطور به دست آورده است؟
پل استر
ادای دین به بی پول های جهان
نویسندگی زیر و زبرهای زیادی دارد. همیشه سرکلاس های نویسندگی خلاق به دانشجویانم می گویم که اول از همه چیز باید با خودشان رو راست باشند، همین که نویسنده ای خودش را پنهان نکند، همین که از خودش و تجربه هایش ابایی نداشته باشد، همه چیز درست می شود. از یک جایی خودم را رها کردم و دیدم که تصویرها، برخی گفت و گوها و حتی لحظه های فلاکت بار زندگی قهرمان های داستان هایم برایم آشنا هستند؛ یعنی این یک تصمیم از پیش گرفته شده نبود، یک دفعه دیدم که همه این ها از زندگی واقعی من سردر می آورند و خب چون این لحظه ها تجربه شده اند، باور پذیر هستند و خوشایند. اما در این زمینه یک نمونه عینی دارم؛ نمونه ای که حداقل برای من خوشایند بود.
در کتاب «دست به دهان» که در واقع اثری اتوبیوگرافیک بود به این تجربه رسیدم و بعدها هم ادامه اش دادم. در واقع همیشه می خواستم چیزی درباره پول بنویسم، نه این که درباره کسب و کار و سرمایه داری بلکه درباره تجربه بی پولی تاسرحد فلاکت. سال های زیادی درباره این پروژه فکر کردم. هربار که می خواستم نوشتن را شروع کنم دست آخر به نظرم خیلی خشک و قرن هجدهمی از آب در می آمد. یک جایی تصمیم گرفتم یک کار جدی و فلسفی از این تمنای درونی ام بسازم. اما دست آخر نشستم به نوشتن و همه چیز عوض شد.
«دست به دهان» از آب درآمد؛ قصه کلنجارهایی که من با پول داشتم، نه با خود پول بلکه با نبودنش، هر چند غم انگیز بود اما کلیت خنده داری پیدا کرد. البته باید بگویم که کتاب تنها درباره من و بدبختی هایم نبود، فرصتی دست داد تا من درباره همه آن آدم های عجیبی که در روزگار جوانی هرجا و هربار به نوعی با آن ها ملاقات کرده بودم، حرف بزنم؛ شاید یک جور ادای دین بود. آن روزها نمی توانستم خودم را در بند یک میز و یک دفتر کارکنم، هر چند زندگی غیر از این هم سخت بود اما همین جابه جایی ها و از این جا به آن جا رفتن ها شرایطی را فراهم کرد تا با آدم هایی روبه رو شوم که نه خودشان و نه دنیایشان شبیه من بود؛ آدم های دانشگاه نرفته، آدم های کتاب نخوانده.
بدبختی این جاست که ما در این مملکت عادت کرده ایم که به هوش و دنیای آدم های زحمتکش ارزشی نگذاریم اما تجربه به من ثابت کرده است که این آدم ها در بیشتر موارد از آدم هایی که دنیا را اداره می کنند، هوشمندتر هستند. نکته اصلی این جاست که این آدم ها جاه طلب نیستند اما ایده های جالب و گاهی هم بامزه ای دارند. تو مدام مجبوری برای حفظ رابطه با این آدم ها تلاش کنی چون هیچ کدامشان شبیه دیگری نیست و توباید هربار راه تازه ای را پیدا کنی.
امیلی نوتومب
ما آدم های عجیبی هستیم
نویسنده ها آدم های عجیبی هستند، با تجربه های عجیب و غریب. خب این اتفاق طبیعی است، بد هم نیست که گاهی وقت ها این عجیب بودن را به رخ بقیه بکشیم. من از تجربه های عجیب و غریبم حرف می زنم. هیچ وقت هم از این عادت احساس سرشکستگی نکرده ام، خب این هم یک عادت عجیب دیگر برای نویسنده هاست. لابد خیلی از آدم ها سرکارشان اذیت می شوند و ماجراهای وحشتناکی را پشت سر می گذارند اما به خیالشان نباید درباره این تجربه ها حتی با دوستان نزدیکشان هم حرف بزنند. اما من خجالت نمی کشم، بله داستان بلند «ترس ولرز» سرنوشت واقعی من است. بله من در ژاپن مجبور شدم توالت بشویم. البته شاید ژاپنی ها خیلی از دست من عصبانی باشند اما به هر حال شد.
انتخاب خودم بود، آن روزها هم فکر نمی کردم که قرار است یک روز یکی از کتاب های محبوبم ریشه در ژاپن داشته باشد. آن موقع راهی ژاپن شدم، برای این که ترجیح می دادم ژاپنی باشم تا یک انقلابی. من آن قدر در آن شرکت دوام آوردم که دست آخر آخرین پست ممکن یعنی مسئولیت شست وشوی توالت های شرکت ژاپنی را به من واگذار کردند.«ترس و لرز» اولین کتاب من بود. برای همین هم سرشار از تجربه های شخصی است؛ آن قدر که می توانم اعتراف کنم که بیشتر از این که یک رمان نوشته باشم، یک گزارش تحویل خواننده ام دادم. همان موقع هم گفتم که این صرفا یک روایت است و اصلا قصدم انتقام گرفتن از ژاپنی ها نیست.
ژاپنی ها با خودشان هم همین طور رفتار می کنند. بله من همه ماجراهایی را که به سرم آمده بود، روایت کرده ام، دختری که در یک شرکت ژاپنی کار می کند و نمی خواهد از رو برود و می خواهد که با قوانین سرسخت ژاپنی ها کنار بیاید، خود من بودم. حتی در رمان «خرابکاری عاشقانه» هم ماجرا همین بود. اما همین جا اعتراف می کنم که نوشتن از واقعیت زندگی برای نویسنده بسیار لذت بخش تر است، یک جور حس رهایی است؛ انگار یک باری را ازروی دوشت برداشته و خودت را خلاص کرده ای. هر نویسنده ای هم که جز این ادعا کند، احتمالا دروغ می گوید. به هر حال نویسنده ها دروغگوهای خوبی هم هستند. وقتی از تجربه های شخصی ات می نویسی، یک حس خوبی سراغت می آید. وقتی شما یک نوع زندگی را تجربه می کنید، آن موقع تصویر درستی از موقعیت تان ندارید اما درست لحظه ای که شروع می کنید به نوشتن آن تجربه تان، تازه می فهمید قضیه از چه قرار بوده است. موقع زندگی کردن شما هیچ تصور درستی از آن چه به سرتان می آید، ندارید. البته گاهی وقت ها هم ممکن است از شرایط تان راضی باشید اما درست وقتی شروع به نوشتن می کنید تازه می فهمید که چه جهنمی برپا بوده است.
ریموند کارور
من یک شاهد هستم
همه نویسنده های مورد علاقه من یک سر داستان هایشان ریشه در واقعیت زندگی شان دارد؛ گی.دو.موپاسان و آنتوان چخوف. چخوف برای من از همه این ها محبوب تر است. در همه آن انبوه داستان های کوتاهش همیشه خطوط مرجعی از دنیای واقعی اش را می توان پیدا کرد. پزشک داستان های چخوف همیشه باور پذیر است، آدم هایی که او می شناسد، همین طور یک دفعه در برابر چشم یک نویسنده نمی آیند. در واقع شناخت چخوف داستان نویس از این آدم ها ناشی از زندگی واقعی اوست؛ او که در عین حال یک پزشک هم بود. برای من هم همین طور است، البته منظورم از وجود رگه هایی از واقعیت زندگی ام در مجموع این نیست که از اول زندگی ام شروع می کنم و هربار تصمیم می گیرم که یک بخشی از زندگی واقعی ام را توی داستان بچپانم. نه منظورم این است که عناصراتوبیوگرافیک همیشه خواه ناخواه از داستان هایم سر در می آورند.
خیلی وقت ها پرداختن به اتفاقات زندگی ام در میانه یک داستان کاملا ناخودآگاه است؛ یعنی چیزی که شنیده ام، تصویری که یک بار دیده ام و انگار یک جوری در ناخودآگاهم مانده سر از داستانم در می آورد امابیشتر وقت ها حواسم را جمع می کنم و شکل و شمایل اتفاقی را که افتاده است کمی عوض می کنم. به هر حال خیلی از نویسنده ها دوست ندارند به وجه اتوبیوگرافیک بودن داستان هایشان اعتراف کنند. من هم قبول دارم، دل سپردن به تخیل بخشی از لذت داستان است. تخیل همان چیزی است که در زندگی دیگرانی که نویسنده نیستند کمتر است.
اما همیشه یک جرقه ای باید باشد، داستان که از هوا نمی آید، بالاخره یک چیزی باید باشد که پای نویسنده را به زمین وصل کند. شخصا همیشه برای داستان هایی از این دست احترام بیشتری قائلم. گاهی وقت ها در این داستان ها سراغ اتفاق هایی می روم که در روزگار جوانی هر روز با آن ها دست و پنجه نرم می کردم، شما که می دانید جوانی های من هیچ زندگی راحتی نبود. بچه، بی پولی، اعتیاد و هزار و یک چیز دیگر که اجازه نفس کشیدن و لذت بردن از زندگی را نمی داد، برای همین هم سروکله این جور آدم ها در داستان های کوتاه من خیلی زیاد پیدا می شود. گاهی وقت ها هم همان طور که گفتم این ماجرا ناشی از یک تصویر یا یک روایت در زندگی واقعی ام است.
به نقل از روزنامه خراسان