این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
«همنام» اثر جومپا لاهیری ترجمه امیر مهدی حقیقت
«خود» یا «دیگری»
پرتو مهدیفر
شاید یکی از جدیترین دغدغههای مهاجرت از کشورهای جهان سوم به جوامع توسعه یافته، مسئله بحران هویت باشد. فرایند دستیابی به فصلهای مشترک و تلفیق فرهنگ سنتگرا، وحدت طلب و سختگیرانه شرق با فرهنگ مدرن، تکثرگرا و تکلفگریز غرب، قطعا فرایندی پیچیده و چند بعدی است. جوامع مولتیکالچرال به مثابه کُرهای عظیم، حبابهای جمعیتی مهاجر و در اقلیت را در بر میگیرند؛ این کلنیها یا ناگزیرند با حفظ پوسته شکننده و دفاعی خود، به شکل ایزوله، به روابط درونگروهی بسنده کنند و از تعامل و تعادل بگریزند یا برای رسیدن به پایداری، در جهت همگونی با ساختار جامعه مقصد گام بردارند. قرار نیست که ویژگیهای بومی جامعه مبدا، جزء به جزء حفظ شود یا بالعکس، غرق شدن در فرهنگ میزبان، بیخودشدگی ببار آورَد. مواجهه با این پارادوکس و توانایی شناور بودن در جریان سیال هر دو فرهنگ، مهارتی است که به تدریج و با هوشمندی میسر میگردد؛ تا سیستمهای جدید بر اساس تفاوتها ساخته شوند. پروسه مهاجرت، قبل از اینکه نمود فیزیکی داشته باشد در ذهن اتفاق میافتد و سازوکار پیچیده این ذهنیت را آمال و آرزوهایی میسازد که بیرون از محیطِ «خودی» و در محدوده «دیگری»، قابل جستجو و دستیابی است. فرد مهاجر، همراه خود تصویری از اقلیم، تاریخ و تمدن را حمل میکند که به پنداشتهایش جهت میدهد و تا رسیدن به یک فرهنگ دورگهی بدون مرز و آمیختنِ «خود» با «دیگری» مسیری ناهموار در پیش دارد. جومپا لاهیری این مهم را دستمایه خلق رمان «همنام» قرار داده و در کنار یک بازی ظریف مفهومی با نام کاراکتر اصلی داستان(گوگول)، منظور خود را عملی میسازد.
آشوک، همراه همسرش آشیما، به قصد ادامه تحصیل در مقطع دکترای دانشگاه ام آی تی، از کلکته عازم کمبریج میشود. پسرشان گوگول، در آمریکا به دنیا میآید. یه آمریکایی هندی تبار با نامی روسی! گوگول از هنگامی که خود را میشناسد در حال گریز از این اسم عجیب است؛ همانگونه که از ریشههایش فرار میکند. گریزی که در هر دو وجه به یک اندازه غیرممکن و ناموفق خواهد بود. شبکه در هم تنیدهای از رخدادها، احساسات، اعتقادات و آدمها او را به گذشته متصل میکند. این رشتهها گاهی مثل تارهای عنکبوت دست و پا گیرند؛ اما بیوجود بعضیشان، تنهایی و سقوط حتمی است.
لاهیری در مقام یک راوی مسلط و آگاه، هوشمندانه به زیرلایههای زندگی و دغدغههای نسل اول و دوم مهاجرین سرک میکشد و با نثری روان و زبانی ساده، پیچیدگی زیستهای دوگانه را تصویر میکند. زندگیهایی که رو به جلو پیش میروند؛ اما بخشی از آنها تا ابد در مختصات جغرافیایی و فرهنگیِ اقلیمی به نام «وطن» جا خواهد ماند. نگاهی معطوف به گذشته که گاهی، جسارت را از گامهای رو به آینده میگیرد.
آشوک به دنبال انگیزههای کاملا مشخص، درک دنیایی وسیعتر و کاملا آگاهانه زندگی مالوف و از پیش تعریف شده خود را در هندوستان ترک میکند و تجربههای جدید در غربت را به شرایط ایمن زادگاه ترجیح میدهد. او هدفمند و تصمیمگیرنده است؛ بنابراین به راحتی با موقعیت جدید آداپته میشود. آشیما ولی در جایگاهی منفعل قرار دارد؛ او نه انتخابگر، که تابع وضعیت پیشِروست. به سفر تن میدهد؛ اما حس تعلق خاطر به ریشههایش را مادامالعمر یدک میکشد. بیشتر احساس یک تبعیدی را در مکانی عاریه و موقت دارد. بنابراین در مواجهه با فرهنگ بیگانه، مقاوم و نفوذناپذیر باقی میماند؛ اما میکوشد تا جای ممکن با امکانات «غیر خودی» شرایط زندگی «خودی» را در غربت فراهم آورَد.
«خارجی بودن یکجور حاملگی مادامالعمر است؛ با یک انتظار ابدی، تحمل باری همیشگی، و ناخوشی مدام. یکجور مسئولیت مداوم و بیوقفه. یک جمله معترضه وسط چیزی که یک موقعی اسمش زندگی معمولی بوده، فقط برای اینکه نشان بدهد از زندگی قبلی دیگر خبری نیست، و جای آن را چیزی پیچیده و پر زحمت گرفته… خارجی بودن هم مثل حاملگی، غریبهها را به کنجکاوی وامیدارد، و حس ترحم و ملاحظهشان را برمیانگیزد.»
واکنش کاراکترهای لاهیری برای مخاطب شرقی بسیار آشناست. خصوصا آنها که فرزندانشان در این شرایط بالیدهاند و فارغ از بستر سنتی خانواده، گرایش واضحی به فرهنگ میزبان دارند؛ اما ناخودآگاه در تسخیرِ یک حس تبعید موروثی، احاطه شدهاند. رمان در سال ۱۹۶۸ آغاز میشود. سالی که جنبشهای اجتماعی، افکار عمومی را به سوی جامعه مدرن سوق داد و این تحرکات در انحصار قوم یا نژاد خاصی نبود؛ تا جاییکه بسیاری از فیلسوفان و تاریخنگاران از دستاورهایش به عنوان مهمترین رویداد انقلابی قرن بیستم یاد میکنند. همنام به روایت سه دهه زندگی معمول یک خانواده هندی مهاجر میپردازد و در غیاب هر گونه واقعه اعجاب انگیز، از دل روزمرگیها، مفاهیم عمیق و قابل تاملی استخراج میکند.
گوگول، شخصیت اصلی، غالبا ناخشنود و درگیر تضادهای درونی و بیرونی است؛ اگر چه در کارش موفق است؛ اما هیچ خواست ویژه و منحصر بهفردی ندارد. شرم و آزردگی در رفتارش هویداست و مسبب چنین حس نامطلوبی، اسم نامتعارف و رفتار متضادی است که ناگزیر در خانه و اجتماع باید از خود بروز دهد. ترددِ رفتاریِ هر روزه از یک زندگی تمام عیارِ مقید و سنتی هندی؛ که مادر در خانه تدارک میبیند به سادهانگاریِ مدرن و رهای آمریکایی. او نمیداند دلیل انتخاب اسماش چیزی فراتر از علاقه پدر به نویسنده روس و داستانهای اوست؛ واقعهای کلیدی در زندگی آشوک که برای او تداعیگر تولدی دوباره است و آشوک در واقع زندگی نهفته در پسِ این نام را به فرزندش هدیه کرده.
«از واقعهای که پدرش را تا دم مرگ برده خبر ندارد…راجع به گوگول فقط نیمی از حقیقت را میداند: اینکه پدرش به گوگول علاقمند است… از هرجور سوال درباره اسمش حالش بههم میخورد…اسمش گنگ و بیمعنی است، هیچ ربطی به خودش ندارد، نه هندی است نه آمریکایی؛ میان اینهمه کشور دنیا روسی است. بدش میآید که محکوم است با این اسم، روز به روز و لحظه به لحظه عمرش را سپری کند… این اسم این وجود بیوزن و شکل، وجود مادیاش را آزار میدهد. پدر و مادرش عجیبترین همنام دنیا را برایش انتخاب کردهاند… نه طنین دارد نه وزن.»
ارجاع به نیکلای گوگول و داستان معروف «شنل» انتخاب مناسبی برای نمایش این ناهمگونی است. گرچه نویسنده شنل، پدر رئالیسم در ادبیات روسیه است؛ اما عدهای او را رمانتیک میدانند، ناباکوف حتی، خیالپردازش خوانده است. ترکیب این شگردهای ناهمخوان، یکی از پر نفوذترین داستانهای کوتاه دنیا را پدید میآورد که پلی است میان قصه و داستان کوتاه. مثل اکثر قهرمانان لاهیری که زندگیشان پلی است بین سنت و مدرنیته. نکته دیگر، اسم ناخوشآهنگِ «گوگول گانگولی» که وامدار نام عجیب کاراکتر اصلی شنل، یعنی «آکاکی آکاکییوویچ» است؛ ارجاعی آنقدر حائز اهمیت، که لاهیری برای مقدمه کتابش جملهای از شنل را برگزیند. «خواننده خودش باید درک کند که واقعا جور دیگری نمیشد. او نمیتوانست اسم دیگری داشته باشد.»
حس بیگانگیِ درونی ناشی از اسمی غریب؛ که در جنبههای بیرونی هم، با زیستِ ناسازگارِ یک شهروند مهاجر تقویت میشود، تقریبا تا اواخر داستان و رسیدن به نقطه عطفی آنی و تاثیرگذار، گوگول را همراهی میکند. مرگ ناگهانی آشوک؛ سیلیِ محکم و دور از انتظار زندگی است؛ سنگین، همانگونه که باید باشد. تیزیِ برنده آگاهی ناب است که پیله سالیان را میشکافد؛ تا باز هم مرگ، تولدی دوباره به او ارزانی دارد همراه با نگاهی تازه؛ که در غیاب فقدانی سنگین، قطعا از درک واقعیت بازمیماند. بهیاد میآورَد یک بار در کودکی با پدر مسیری را تا انتها رفته بود؛ تاجایی که یک قدم جلوتر از آن نمیشد رفت. انگار دوباره باید آغاز کند؛ اینبار اما به تنهایی…
«حالا خوب میداند پدر و مادرش علیرغم تمام کمبودهاشان، با صبر و طاقتی که او در خودش بعید میداند، در آمریکا زندگی کردهاند… یک جور قطع ارتباط کامل(با خانواده)، پا در هوا میان حسرت و امید و انتظاری ابدی… او سالهای زیادی صرف فاصله گرفتن از اصل و ریشهاش کرده بود و آنها تا جایی که از دستشان میآمد، صرف پلزدن روی این فاصله… کتابی به چشمش میخورد، کتابی که هیچوقت نخوانده و خاک چندین دهه را به خود گرفته…داستانهای کوتاه نیکلای گوگول. روی لت سفید رو برو نوشته شده: «برای گوگول گانگولی». دستخط آرام و با طمانینه پدرش است: مردی که اسمش را به تو بخشید؛ از طرف مردی که اسمت را به تو بخشید.»
‘