این مقاله را به اشتراک بگذارید
جهانی پریشان و معلق را رام خود کرده است
فرزانه طاهری
احمد محمود را مثل خیلی از همنسلانم با همسایهها شناختم و بعد هم داستان یک شهر. از خواندن زایری زیر باران و پسرک بومیاش در دوره دبیرستان خاطرهای محو دارم، فقط شاید فضای غریبهاش در خاطرم مانده است. اما همسایهها در دوران دانشجویی در آن سرهای پر از آرمان ما خوش مینشست، به ویژه که رمان هم بود، یعنی شخصیتهای زنده و بهیادماندنیای داشت که خوب پرداخته شده بودند و گویشی که در دهانشان خوش مینشست و فضایی که به کمال ساخته میشد و البته هاله «ممنوع بودن»اش. میخواهم بگویم هنر نوشتن رمان فدای «انتقال پیام» نشده بود و این در آن دوران که ما همهاش دنبال «پیام» و «تعهد» به معنای بسیار محدود و کودکانهاش بودیم غنیمتی بود. هرگز او را ندیده بودم چون به خاطر ندارم که در شبهای کانون نویسندگان هم آمده باشد یا من آن شب که او بود آنجا نبودم. تا سالها بعد، که از دور دیدمش در آن مراسم ٢٠ سال ادبیات داستانی که پیرمرد را کشاندند و جرات نکردند جایزهاش را بدهند و جایزه همان طور یتیم آنجا تا آخر روی میز بالای صحنه ماند. تلخ بود، چون نه افتخارش- که اگر هم داشت محمود از آن بینیاز بود-که شاید وجه مادیاش گرهگشا میتوانست باشد. کمی بعد، در دوران سردبیری گلشیری بر مجله کارنامه همراهش به اتفاق اعضای تحریریه به خانهاش رفتیم.
گلشیری میخواست نوشتهای از او بگیرد. نقدی بر «زمین سوخته» در نقد آگاه نوشته بود و خیلیها، به خصوص آنها که جزو به قول گلشیری «قبیله» بودند و تعلق خاطر به بخش «پیام» داشتند، آن را نپسندیدند و اصلا کینه هم به دل گرفتند، در پسله البته، نه مکتوب و به پاسخ، که او از منظر ادبیات و رمان به کار پرداخته بود. رفتیم و او در اتاق کاری در طبقه همکف که تازه سروسامانی گرفته بود، کنار کپسول اکسیژنی که گهگاه مددرسانش میشد وقتی که سیگاری بر لب نداشت، از سالها تقلا برای ساختن آن خانه گفت و باغچه مقابلش سبز بود و او در محاصره کتابهایش و میز کاری با انبوه کاغذ نشسته بود. داشت «درخت انجیرمعابد» را مینوشت و بخشیاش را برای چاپ در کارنامه داد. گلشیری دیگر نبود وقتی که رمان چاپ شد. ما هم بعد از او جایزه گلشیری را راه انداخته بودیم. نخستین دورهاش بود، با چهار داور: لیلی گلستان، دکتر علیمحمد حقشناس که یادش زنده است، کورش اسدی که چقدر با رفتنش تلخمان کرد و عبدالعلی عظیمی. و مایه افتخارمان شد که احمد محمود با این رمان برنده نخستین دوره جایزه هوشنگ گلشیری (١٣٨٠) شد. برای دعوتش به مراسم به خانهاش رفتیم، به راهنمایی لیلی گلستان و پذیرفت. در روز مراسم آمد، با پسرش، عصازنان به بالای صحنه رفت و تندیس و لوحش را از لیلی گلستان گرفت و جایزه نقدی را به بنیاد برگرداند. بخش اعظم لوح تقدیر را کورش اسدی نوشته بود و مختصرا برشمرده بود که چرا از نظر داوران برترین رمان سال ١٣٧٩ شناخته شده است: پرداختن به گذشتهای که نمیگذرد و هر بار به شکل و شمایلی- گاه مدرنیسمی پوشالی و گاه پرستش خرافه- تکرار میشود؛ آفرینش جغرافیایی خیالی و مبتنی بر رئالیسمی زنده و جزیینگر و درخشان؛ زبان شتابان و رنگین و تصویری که جهانی پریشان و معلق میان گذشته و حال را رام خود کرده است. در دوره بعدی جایزه دیگر نبود. دو ماه قبلش رفته بود. پسرش را دعوت کردیم و با پخش بخشهایی از مراسم سال قبل یاد روشنش را گرامی داشتیم. زادروزش مبارک بر ادبیات داستانی معاصر ایران و جایش سخت خالی است.
به نقل از اعتماد