این مقاله را به اشتراک بگذارید
اجساد متحرک
«تماس سرد و یازده داستان کوتاه دیگر» عنوان مجموعه داستانی است از چاک پالانیک که بهتازگی با ترجمه محمد مؤمنی از سوی نشر چترنگ منتشر شده است. چاک پالانیک نویسنده آمریکایی متولد ١٩۶٢ است که تاکنون آثار زیادی نوشته و منتشر کرده است. پالانیک در بسیاری از آثارش بهنوعی به آسیبشناسی دنیای مدرن پرداخته است. مجموعه داستانی که بهتازگی از او به فارسی منتشر شده، شامل ١٢ داستان کوتاه است. چاک پالانیک پیشتر هم در ایران شناخته شده بود و «باشگاه مشتزنی» او که از آثار مشهورش به شمار میرود، در ایران به چاپ رسیده بود. در ابتدای کتاب «تماس سرد» درباره داستانهای این مجموعه آمده: «دوازده داستان کوتاه که هم شما را آزار خواهند داد و هم خشنودتان خواهند ساخت. این داستانها بیهودگی مرگ و زندگی را به تصویر میکشند… داستانهای این مجموعه خندهدار، عجیب، نیشدار و خشن هستند؛ ویژگیهایی که خوانندگان چاک پالانیک میپسندند و از او انتظار دارند.» عناوین داستانهای این مجموعه عبارتاند از: «تقتق»، «چطور میمون ازدواج کرد، خانه خرید و شادی را در اورلاندو یافت»، «اجساد متحرک»، «عاشقانه»، «ققنوس»، «تماس سرد»، «دود»، «مناجاتنامه»، «برو بیار»، «جستوجو»، «تونل عشق» و «چطور یک کلیمی کریسمس را نجات داد». در این داستانها اگرچه ویژگیهای کلی داستاننویسی پالانیک دیده میشود اما هریک به موضوعی متفاوت مربوط است. مثلا در داستان «اجساد متحرک»، نشان داده شده که چطور متأخرترین مخدری که رواج یافته است، سرنوشت تلخی را برای بهترین دانشآموزان دبیرستانی رقم میزند؛ مخدری به نام شوک الکتریکی از دستگاه الکتروشوک قلبی. یا در داستان «تقتق» پسری در بالین پدر محتضرش میخواهد برای آخرینبار جوکی سخیف را برای پدر در آستانه مرگش تعریف کند. در «تونل عشق»، روایتی از زندگی ماساژدرمانگری به دست داده شده که برای مشتریان محتضرش آسودگی فراهم میکند. در بخشی از داستان «تقتق» میخوانیم: «حالا این پسر بزرگ شده و برای پدر درحال مرگش این لطیفه را تعریف میکند. دیرهنگام، در نیمههای شب، آن دو نفر در اتاق بیمارستاناند. بعدش را حدس بزنید… پیرمرد نمیخندد. بعد پسر لطیفه مورد علاقه دیگری را امتحان میکند… در هفتسالگی درک این لطیفه واقعا سخت بود. اما امشب پیرمرد نمیخندد. من یاد گرفته بودم با خندیدن به جوکهای پیرمرد به او بگویم که دوستش دارم، حتی اگر مجبور بودم وانمود کنم. و حالا خنده او همهچیزی بود که در عوض میخواستم. حتی شده برای یکبار. اما او حتی یک لبخند هم نمیزند و نه حتی پوزخندی و نه حتی صدای آهونالهای. و بدتر از نخندیدنش این است که پیرمرد چشمهایش را چپ میکند، میبندد، میفشرد و باز میکند و از اشک پر میشود و موجی از اشک از کناره چشمهایش جاری میشود و گونههایش را خیس میکند. پیرمرد با دهان بیدندانش بهسختی نفس میکشد و اشکها از روی چینهای گونههایش به پایین میچکند و بالشش را غرق در اشک میکنند. پس این کودک، که کودک هیچکس نیست، کسی که به نظر نمیتواند این لطیفهها را فراموش کند، دست میبرد در جیب شلوارش و گل میخک مصنوعی را درمیآورد و برای خنداندن پیرمرد بر صورت گریان کودکانه او آب میپاشد…».
جانهای من
«پسپرده» عنوان مجموعهداستانی است از آنا گاوالدا که عاطفه حبیبی به فارسی ترجمه کرده و بهتازگی چاپ دوم آن از سوی نشر چترنگ منتشر شده است. «پسپرده» مجموعهای است شامل هفت داستان کوتاه که همه آنها با روایت اول شخص شروع میشوند. نویسنده در مقدمه کتاب درباره داستانهای این مجموعه نوشته: «میتوانم بگویم که این کتاب مجموعهای از چند داستان کوتاه است؛ چند روایت، هفت داستان که همهشان با روایت اول شخص شروع میشوند اما من اینطور به آنها نگاه نمیکنم. اینها برای من داستان نیستند و حتی شخصیت هم نیستند، اینها مردماند. مردم واقعی. مردم خوب. مردم در داستانهای این کتاب فقط از تنهایی حرف میزنند. مردمی مثل لودمیلا، پل، ژان و باقیشان که اسمی ندارند. تقریبا همه داستانها در طول شب روایت میشوند؛ در لحظهای از زندگی که راوی دیگر تفاوت میان شب و روز را احساس نمیکند. آنها حرف میزنند تا واضحتر ببینند، درددل میکنند و پرده از اسرارشان برمیدارند. هرچند که همهشان نمیتوانند این کار را بکنند، اما تماشای تلاششان من را تحت تأثیر قرار داد. باز هم تکرار میکنم که اینها شخصیت نیستند، مردماند؛ مردم واقعی، مردم جدیدی که من امروز رازهایشان را برای شما بازگو میکنم.»نخستین مجموعه داستان آنا گاوالدا «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» نام دارد و «پسپرده» مجموعه داستان دیگری از اوست که ١٨ سال بعد از اولی به چاپ رسید. داستانهای این مجموعه بیش از هرچیز به تنهایی آدمها و غم ازدستدادن پرداختهاند و همچنین به نیروی عشق و شوق آشنایی. در بخشی از داستان «سگم دارد میمیرد» که یکی از داستانهای این مجموعه است، میخوانیم: «شروع کرده بودم مثل دودکش سیگار میکشیدم و زنم هم همیشه داشت خانه را تمیز میکرد. از صبح تا شب و از شنبه تا شنبه بعد، چیزی به جز تمیزکاری خانه در سرش نبود. ماجرا از موقع برگشتن از قبرستان شروع شد. خانوادهمان آمده بودند، پسرخالهها و پسرعموهایش از پوآتو آمده بودند، و همینکه آخرین لقمه را خوردند همه را از خانه بیرون کرد. فکر کردم برای این است که خواسته با خودش خلوت کند اما نه، پیشبندش را بست و مشغول تمیزکردن شد. از آن روز به بعد دیگر دست از تمیزکردن نکشید. اوایل فکر میکردم طبیعی است. خودش را سرگرم میکند. من کمتر حرف میزدم و او جنبوجوش داشت. هرکس هرطوری میتوانست با دردش کنار میآمد. فکر میکردم این دوران رد میشود. اما اشتباه کردم. هیچچیز عوض نشد. امروز توی خانه اگر بخواهیم میتوانیم زمین را لیس بزنیم. زمین گلکاری شده، دیوارها، پادریها، پلهها و حتی سنگ توالت. اصلا جای نگرانی نیست.»
به نقل از شرق