این مقاله را به اشتراک بگذارید
به گزارش مدومه به نقل از ایبنا، پنج کاندید جایزه جلال صبح امروز (یکشنبه ۱۰ دیماه) توسط دبیرخانه جایزه اعلام و بر این اساس کتابهای «خانه ی کوچک ما»، اثر داریوش احمدی، «سنگ یحیا»، اثرخسرو عباسی خودلان، کتاب «اسم شوهر من تهران است»، اثر زهره شعبانی، «بی باد بیپارو»، اثر فریبا وفی و «بی وزنی» اثر محسن عباسی توسط داوران این دوره مصطفی جمشیدی، محمد حنیف و محمد کشاورز به عنوان کاندید نهایی انتخاب شدند.
خانهی کوچک ما/ مسئولیت دردناک انتخاب
مجموعه «خانه ی کوچک ما» از دوازده داستان تشکیل شده که داریوش احمدی طی ۱۰ سال گذشته آن را نوشته است. فضای داستانها، بیشتر جنوب، بهخصوص شهر زادگاهش مسجدسلیمان است. وی از نظر دیدگاههای داستاننویسی همانطور که خودش میگوید، بیشتر مدیون کارهای غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری و بهرام حیدری است. رویکرد نویسنده، توجه جدی به عنصر قصهگویی در داستان است که باعث شده معمولا روایتهای خطی با توالی زمانی مشخص برای پیرنگ داستانها انتخاب شود.
شخصیتهای محوری داستانها، معمولا راویان اول شخص هستند که سرگذشت اغلب رازآلود خود را با چاشنی ترس و وهم روایت میکنند. استانها، روایت عشق و مرارت انسانهایی است که بیشتر با خاطراتشان زندگی میکنند و چهبسا همه در رویاهای خود مرده باشند. با یک کنکاش اینترنتی بهراحتی میتوان فهمید که این مجموعه اولین کار این نویسنده جنوبی است که با حوصله و وسواس زیاد به فُرم و زبان و فضاهای داستانیاش توجه میکند. احمدی در داستانهایش، بهخصوص داستان «خانه کوچک ما»، نشان میدهد که ارزشهای مطلق و حقایق غایی در تاریخ وجود ندارد. و زندگی چیزی نیست جز مسئولیت دردناک انتخاب.
این کتاب در جایزه ادبی سیلک بهعنوان اثر برگزیده انتخاب شد اما در اتفاق عجیب و غریب و به دلیل نبود خبرنگاران کتاب دیگری به عنوان اثر برگزیده معرفی شد. همچنین «خانه کوچک ما»، کاندید جایزه «احمد محمود» و برگزیده نخست جایزه شیراز بوده است.
ابوتراب خسروی، نویسنده مطرح کشورمان این کتاب را یکی از بهترین مجموعه داستانهای معاصر میداند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «میخواهم آن دختر بور چشمسبز بیستساله را ببینم که بهخاطر قرضهای پدرش حاضر شد با یک پیرمرد هفتادوپنجساله ازدواج کند. میخواهم ببینم چهطور شبانه پیرمرد را کشت و از مهلکه گریخت. باید از همینجاها رد شده باشد. میخواهم بدانم این سنگها همان سنگهایی هستند که پاهای برهنهی او را در شب حادثه لمس کردهاند. میخواهم جسارتش را ببینم، جسارتی که باید از توی همین دره رد شده باشد. میخواهم از آن سربازهای غریب که حاضر بودند دو سه روز پشت سر هم نگهبانی تنبیه شوند تا در عوض، از قماربازهای «مال گندلی»، چوکه زدن را استادانه یاد بگیرند، باخبر شوم. میخواهم آن حالتها را در غروبی رنگپریده، مثل همین حالا ببینم. میخواهم… میخواهم… حالم دارد بههم میخورد.»
مجموعه داستان «خانهی کوچک ما» نوشته داریوش احمدی در ۱۸۴ صفحه و قیمت ۱۲ هزار تومان از سوی نشر نیماژ منتشر شده است.
«سنگ یحیا»/ آگاهی از رازی به نام درد
«سنگ یحیا»، اثرخسرو عباسی خودلان در بیست و چهارمین جشنواره ملی کتاب سال دانشجویی به عنوان اثر برگزیده در گروه حقوق معرفی شد. این مجموعه داستان از ده داستان کوتاه تشکیلشده است که همگی مستقیم یا غیرمستقیم با دفاع مقدس و پیامدهای آن ارتباط دارند.
داستان سنگ یحیا داستان رزمنده جوانی است به نام یحیا که به مشهد میرود تا خبر شهادت دوست شهیدش را به خانواده او بدهد. داستان دوم، داستان تک تیراندازیست که در یکی از ماموریتها راوی داستان را که برای آموزش نزد او فرستاده شده با خود میبرد. داستان سوم مجموعه درباره دعای تیربند است. داستان چهارم داستان سرباز ارمنی است که پس از شهادت به دلیل جابجایی پلاکش توسط یکی از سربازهای عراقی هویتش با او به اشتباه گرفته میشود. داستان پنجم به زندگی پیرمردی میپردازد که از آسیبدیدگان جنگ در روزهای نخست آ« در خرمشهر است. داستان ششم به روزهای آزادشدن آزادگان و اسرای ایرانی میپردازد. داستان هفتم قصه زندگی ذبیح تعزیهچی است که نسل اندر نسل تعزیه اجرا میکرده است. داستان هشتم داستان سالهای پس از جنگ و ازبینرفتن یادبودها و یادگارهای دوران جنگ است. داستان نهم شرح لحظات زندگی جانبازی است که هنوز با خاطرات و ماجراهای دوران جنگ زندگی میکند. داستان دهم زندگی پیرمرد کرد سورچی را روایت میکند که در زمان جنگ بر اثر حملات شیمیای در شهر سردشت شیمیایی شده است.
در کنار عناصر خارجیای که نویسنده با مهارت در کنار هم قرار داده، حسی مشترک تمام داستانها را به هم پیوند میدهد. حسی از جنس آگاهی، آگاهی از رازی که جز درد، برای کسی که آن را حمل میکند، چیزی به همراه ندارد. شخصیتهای آگاه داستان، سردرگم از دانستن، در هالهای از ابهام رها میشوند و این هاله از راوی منتقل میشود به ذهن خواننده تا او را با خود، همراه کند.
این مجموعه مشتمل بر ۱۰ داستان کوتاه با نامهای «سنگ یحیا»، «خواب در خانه لاکپشت»، «تیربند»، «به وقت بابل»، «گرای صفر درجه»، «قرنطینه»، «دندان طلا»، «کفش ملی»، «چاه» و «نفیرخانه» است. یادآوری میشود خسرو عباسی پیش از این به خاطر نگارش داستان کوتاه سنگ یحیا برگزیده ششمین جشنواره ادبی داستان کوتاه دفاع مقدس موسوم به یوسف شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «اونقدر خال هندی براشون گذاشته که عراقی هام قدیر هندی را می شناسند." او که حالا "خواب و بیداری اش یکی شده و یواش یواش شروع کرده با خودش بلند بلند فکرکردن،" به دلش می افتد که دیده بان زن و بچه دارد. و این که حالا آن گلوله با او و باقیمانده ی عمرش و خانواده اش چه می کند؟
کند؟ لحظه ای که تمام تفاوتها، کنار می رود و او دشمن را انسانی می بیند مثل خودش و با او یگانه می شود. وحدتی که حاصل جمع دو چشمی است که وقتی یکیشان خواب است، آن دیگری بیدار می ماند و این همان آگاهی عمیقی است که مجموعه داستان را شاخص کرده است.»
«سنگ یحیا»، اثرخسرو عباسی خودلان در ۱۱۲ صفحه و به قیمت ۹ هزار تومان توسط نشر نیماژ منتشر شده است.
«اسم شوهر من تهران است»/ مجموعهای در باب معضلات زنان امروز
کتاب «اسم شوهر من تهران است»، اثر زهره شعبانی است. این کتاب مجموعهای از ۹ داستان کوتاه فارسی به سبک رئالیستم اجتماعی است که «گنجشک تریاکی»، «کاش سودابه مرده باشد»، «ساچلی»، «ای عیسی کجایی؟»، «کوچهی فوتبال»، «زنی در طبقهی چهارم»، «گلپونهها»، «مجسمه» و «شهرزاد با موهای وزشده» نام دارد.
نویسنده نثر بسیار شیوایی دارد و دایره واژگانی او بسیار گسترده است. به زبان غیررسمی و گاه عامیانه فارسی تسلط دارد. وجه اشتراک همه داستانها، بهجز «کوچهی فوتبال» جهان بینی زنانه آنهاست. زنان این مجموعه داستان، همه اسیرند. اسیر نقشی که جامعه برایشان از پیش تعیین کرده است. در یک کلام، مجموعه داستانی است در باب معضلات زنان امروز. زنهایی که بیعدالتی سرنوشت، مصیبتهای بسیاری نصیبشان کرده؛ گاهی دچار اعتیاد همسرند، گاهی دستبهگریبان روزمرگی و نادیده گرفته شدن از سمت مردی که زمانی شاهزادهی زندگیاش بودهاند، و گاهی متحمل فقر و درد تحملناپذیر خیانت. در این بین اما زنان داستانهای شعبانی متفاوت رفتار میکنند. درست مثل همهی زنان دیگر. یکی خودش را تسلیم سرنوشت محتوم میکند و یکی مبارزه.
در بخشی از یکی از داستانهای این کتاب میخوانیم: «به خودم که میآم وسط بازارم. بوی عطر و ادویه همهجا هست. دیگه سرم درد نمیکنه. بازار پره رنگه. رنگ قرمز پشتیها، رنگ سفید چادر نمازها، آبناتها و کفشها. چه آیینهشمعدونیهای قشنگی اومده. میگن قابلمهی استیل بهتر از قابلمهی روییه. بیپول که میای بازار انگار لای چرخ آسیابی. با پولی هم که من دارم همیشه مجبورم جنس ارزون و میوهی ته بار بخرم. آخ اگه پول داشتم. پول آدم رو خوشسلیقه میکنه. پول آدم رو میرقصونه. پول خوشگلی میآره. پول پول میزاد. پول رو رو مرده بگذاری برات ابوعطا میخونه. پول یکی از اِسماش ستارالعیوبه. اسم دیگش پر جبرییله. اگه پول داشتم یه خونه میخریدم درندشت. یه اتاق میدادم پسرم که پشت لبش سبز شده. درست نیست دختر و پسر بالغ کنار هم بخوابن. قصهی پنبه و آتیشه. زود براش زن میگرفتم به حرومی نیفته. یه مهمونی بزرگ میگرفتم. میگفتم دخترم تمام دوستاشرو دعوت کنه. پیرهن خوشگل میپوشیدم. عطر میزدم. واسه پسر کوچیکه یه دوچرخهی نو میخریدم. یه کیلو تریاک میخریدم میدادم شوهرم. میگفتم اونقدر بکش تا بمیری.»
کتاب «اسم شوهر من تهران است»، اثر زهره شعبانی در ۹۶ صفحه و قیمت ۹ هزار و ۹۰۰ تومان توسط نشر مرکز منتشر شده است.
«بیباد، بیپارو»/ دردهای کوچکی که آدم را از پا درمیآورند
مجموعه داستان «بی باد بیپارو» از ۱۲ داستان به نامهای «به باران»، «قایقرانها»، «بلوکهای بتنی»، «یک مثقال، یک انبار»، «بی باد، بی پارو»، «سیبزمینی ایرانی»، «کابوس شناور»، «درخشش نحس»، «هتل مشهد»، «غشای نازک»، «صعود» و «کلبهی رو به اقیانوس» دارد. داستانهایی از واهمهها، ترسها و دغدغههای آدمها بخصوص زنها. کتاب با داستان زندگی زن مهاجر شروع میشود و با صحنه داستانی از پرواز پرندهای بر فراز اقیانوس به پایان میرسد. در این داستانها، شخصیتها به دنبال چرایی و گاه به دنبال رهاییاند. آنها گاه با سکوت، گاه با فریاد، گاه با فرار از موقعیت دشوار، گاه با رویارویی شجاعانه و گاه با رویاپردازی به شرایط سخت خود اعتراض میکنند و با کابوسهای آزاردهنده و ناکامیهای خود خود مقابله میکنند. سفر، رویا، دوستی، مرگ، عشق، عصیان، وفاداری، سوظن و رهایی از تمهای این مجموعه است.
وفی در این مجموعه نیز مانند بسیاری از آثارش از دردهای کوچک زندگی ما میگوید؛ چراکه فریبا وفی در داستانهایش از دردهای بزرگ تاریخی یا اجتماعی سخنی به میان نمیآورد. او از نقصها و دردهای کوچکی میگوید که خردهخرده زندگی آدمها را بیسرو صدا میجوند.
این کتاب چند روز پیش به همراه مجموعه داستان «همین امشب برمیگردیم» نوشته پیمان اسماعیلی به عنوان آثار برگزیده بخش مجموعه داستان جایزه احمد محمود انتخاب شد. وی از جمله نویسندگان ایرانی است که آثار وی به زبانهای روسی، سوئدی، عربی، ترکی، ژاپنی، انگلیسی ترجمه شده است. وی همچنین برگزیده جوایز ادبی هچون یلدا و مهرگان ادب شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «یک ساعت بیشتر از فیلم گذشته بود و هنوز کارگردان کاری نکرده بود. زن رفت به کلبهی کنار اقیانوس. دوربین هم همراهش رفت. کلبه چوبی و دنج. یک تخت تمیز داشت و یک صندلی کهنه. پیراهن سفیدی هم بود. انگار بیهوا پرتش کرده بودند و افتاده بود روی دسته صندلی. آدم وسوسه میشد پیراهن را که آستینش به زمین میخورد بردارد و تا کند. دوربین سریع برگشت روی پنجره کلبه که دو لتهاش از تو رو به اقیانوس باز میشد. کم کم داشت از آن همه رنگ و روشنایی و هوایی که زن با یک نفس فرو داد خوشم میآمد. آواز دلنشینی آرام آرام از لبه آب لغزید و با بلند شدن موج اوج گرفت. دلم خواست یک بار دیگر برگردم توی کلبه. دوست داشتم همه چیز را از آن بالا ببینم. این دفعه کارگردان صدایم را نشنید و فیلم را وسط اقیانوس روی بال پرنده سفیدی تمام کرد.»
مجموعه داستان «بی باد بیپارو»، اثر فریبا وفی در ۱۳۶ صفحه و بهبهای ۱۰ هزار تومان توسط نشر چشمه منتشر شده است.
«بیوزنی»/گوشههایی پنهان از زندگی شخصی
محسن عباسی در هفت داستان کوتاه مجموعه «بیوزنی»، گوشههایی پنهان از زندگی شخصی و مناسبات خانوادگی آدمهایش را به تصویر میکشد. او موقعیتهایی را روایت میکند که در آنها روابط عاطفی شخصیتهایش تحتتاثیر عواملی فردی یا اجتماعی آسیب دیده و آنان در پی ترمیمش برآمدهاند.
«شیکاگوی خانواده»، «زندگی نو»، «در راه دریا»، «دختری با بارانی قرمز»، «بیوزنی»، «طاووس مست» و «پسر بچه، پنجو نیم بعدازظهر» نام هفت داستان این مجموعه است.
عباسی در داستانهایش خیلی شیوا و روان نوشته است و مخاطب به راحتی میتواند با داستانهایش ارتباط برقرار کند اما این نوشتهها را به راحتی نمیتوان از کنار آن گذاشت و آن را ساده نویسی دانست.
در یکی از داستانهای این کتاب میخوانیم: «مادرم بیشتر اوقات غصهدار و غمگین است و ناله میکند. همیشه یا از دکتر برگشته یا نوبت دارد و قرار است پسفردا ریحانه ببردش پیش دکتر چاووشی که مطبش نزدیک خانه است و همهی ما با او بزرگ شدهایم یا دکتر قندی در بهارشیراز که برای کمردرد مزمن میرود و با پلاستیکی پر از قرص و آمپول به خانه برمیگردد. به دکتر میگوید: «باز ویزیتت رو گرون کردی؟ چرا به فکر ما فقیر بیچارهها نیستی دکتر!» دکتر با خنده میگوید: «شما همون ویزیت پارسال رو بده!» مثل بیشتر هم سن و سالهایش مسائل و مشکلات روانی مادرم درجا به دردهای جسمانی بدل میشود.»
مجموعه داستان «بی وزنی» اثر محسن عباسی در ۱۷۶ صفحه، شمارگان ۱۱۰۰ نسخه، و به بهای ۱۲ هزار تومان توسط نشر افق منتشر شد.
4 نظر
سعید رضایی
#ابوذر_قاسمیان: خیلی وقت است که جوایز ایرانی تبدیل به کمدی شدهاند. کمدیهایی پر از رفتارهای احمدنژادی؛ طوری که همهی اهالی ادبیات را بیحس کردهاند. اما این بیانیهی جلال دیگر خیلی زشت بود. پر از توهین و تحقیر و کینهورزی به داستان ایرانی. آن هم در سالی که هم در رمان هم مجموعهداستان سال خیلی پرباری بود. این همه کار خوب را نبینی و بعد بیایی بگویی ادبیات ما همین است. داستان کوتاه ما همین است. آن هم از دید داورانی که حتی بین اهالی ادبیات هم شناخته شده نیستند. البته به جز آقای کشاورز عزیز که اعتباری دارد بقیهی داوران داستان کوتاه حتی نسبتشان با داستان کوتاه هم مشخص نیست. بعد بیایند اینطور بیانیهی غرا و کوبندهای هم بدهند، خب زور دارد! دلایلشان که دیگر جالبتر است. داستان را با خطابههای اخلاقی اشتباه گرفتهاند. البته خب جایزهی جلال از اول نشان داده که فقط مضمون برایش مهم است. آن هم فقط مضمونهایی که حکومت تأیید میکند و فرقی هم نمیکند کی داور باشد. قبلاً به داستانهای مذهبی از نوع تندروانهاش و حالا به ادبیات لاتی که البته اصلاً اشکال ندارد و میتواند در این مضمون هم خلاقیت باشد. که خب اینها هم که انتخاب شدهاند واقعاً کتابهای بدی نیستند یا چندتا نامزد خوب هم دیده میشود، اما رویهی این جایزه بد است که فقط مضمون را مد نظر قرار داده نه مطمئناً حتی قوت همان کتاب. طوری که جایزه به دل برندههاش هم ننشیند. و چیزی که این وسط گمشده، ادبیات است. و جایزهی داریوشجان احمدی را هم که انگار به خود کتاب ندادهاند و لحنشان طوری است که انگار صدقهسری است یا مجبور شدهاند وگرنه مایل نبودهاند. و چه جفایی بود در حق ادبیات این حرکت. چه نمکی میپاشند به زخممان. البته بقیهی جوایز هم وضع بهتری ندارند. هرکدام پاشنهی آشیلی دارند، و حتی اگر نیتشان خیر باشد به نحوی دارند تیشه میزنند به این ریشهی نیمخشکیده. از یک طرف آدم میگوید چیزی نگوید و اعتراضی نکند تا در نطفه خفه نشوند. چون هیچ کاری سختتر و بیمزد و منتتر از همین جایزهبرگزارکردن نیست. اما از یک طرف میگویی ادبیات عرصهی نقد است و باید گفته شود حتی اگر انتقاد از خودمان باشد تا توی تعارفاتمان گیر نکنیم و مثل کبک سرمان را توی برف نکنیم. بعد میبینی که فلانجایزه کوچکترین فاکتورها را هم رعایت نمیکند و به مبتدیانهترین شیوهها عمل میکند. از نحوهی داوری و ترکیب داورها گرفته تا نحوهی برگزاری. حتی عنوان جایزه هم اشکال حشوی فاحش دارد که حتی مخاطب عام هم آن را میفهمد و مسخره میکند؛ و یکدفعه هم که سر و ته همهچیز را به هم میآورند تا گافهای قبلی را بپوشانند، غافل از اینکه خود گاف بزرگتری است. خب اگر چیزی هم گفته نشود ممکن است این رویه ادامه پیدا کند. یا آن یکی جایزهی دیگر که تندیسش را به کتابهای پرفروش میدهد تا اعتبار وارونه کسب کند بین مخاطب، به جای آنکه خودش باعث پرفروش شدن اثری شود. البته برای هرکدام از این جوایز دهها مصداق وجود دارد، اما نمیخواهم، ابداً نمیخواهم دلخوری پیش بیاید و جور دیگری برداشت شود، چون همین زحمتی که میکشند جای تقدیر دارد اما چه بهتر که این همه زحمت هدر نرود و تأثیر عکس ندهد. یا اینکه یک جایزه که در نهایت بد هم عمل نکرده و جشنی شایستهی ادبیات را برگزار کرده، سادگی را شرط برندهشدن میداند که خب این همان تخم لقی است که سالها پیش یکی از بزرگان توی دهن بقیه شکست که ما به پروست جایزه نمیدهیم و به کتابی جایزه میدهیم که عوام هم دوست داشته باشند. اصلا مگر عوام کتاب میخواند یا کتابهایی از این جنس میخواند؟ آنها همان میممؤدب و هما پوراصفهانی خودشان را میخوانند چه کار دارند به حافظ خیاوی و پیمان اسماعیلی و هادی کیکاووسی. و شاید همین، نقطهی انحراف تمامی جوایز بعد از آن شد و همه همین شیوه را پی گرفتند و هی سال به سال از اعتبار جوایز کم شد که خواستند کتابی را انتخاب کنند که عوام هم دوست داشته باشند تا ادبیات را بین مردم ببرند و اینگونه شد که تمام مخاطبان خاص خود را که تعدادشان هم کم نبود از دست دادند. چون مخاطب عام، کتاب خودش را انتخاب میکند و کاری به من و شما ندارد. حالا شما باور نکنید و به کارتان مصر باشید. اصلاً نفس جایزه همین است که بهترین را انتخاب کند وگرنه دیگر دلیل وجودیاش از بین میرود. واصلاً اشکال ندارد که آن بهترین به زعم گردانندگانش باشد. اما وقتی گردانندگانش پیشپیش ندای این را سر میدهند که ما بهترین را انتخاب نمیکنیم و فلان را انتخاب میکنیم یعنی خودکشی، یعنی پیش از تولد مرده است.
ناشناس
#خسرو_عباسی:
تبریک به همه برگزیدگان جایزه جلال
مخصوصا بخش رمان خانم مریم جهانی و آقای محمدرضا شرفی خبوشان
و مخصوص تر به خانم زهره شعبانی که در بخش داستان کوتاه تقدیر شد.
و البته آقای داریوش احمدی و مجموعه خوب خانه کوچک ما که مخفیانه و به شکل عجیب و غریبی تقدیر شد از ایشان که کمی برای من عجیب بود این نوع رفتار با این کتاب شایسته.
در مراسم با تاکید دبیر محترم از ایشان تشکر کردند ولی نامش را یواشکی و زیر لبی خواندند و گذشتند اما در خبرها به عنوان سال ها فعالیت ادبی تقدیر شده بود. کمی عجیب بود این رفتار. به نظرم در بخش داستان کوتاه رفتار خیلی خوبی نشد.یک تقدیری و یکی هم تقدیر بی نام و نشان رفتار جالبی با مقوله داستان کوتاه نبود. انگار برداشت عوامانه از ادبیات و جدی نگرفتن داستان کوتاه به عنوان یکی از قالب های قدرتمند ادبیات داستانی جهان و مخصوصادایران.به برگزارکنندگان و داوران بخش داستان کوتاه تسری پیدا کرده بود.با تبریک مجدد به برگزیدگان این بخش و بقیه بخش های این دوره امیدوارم با این قالب داستانی برخوردی حرفه ای تر بشود. که به گواه بسیاری از بزرگان اگر ادبیات داستانی ایران در دنیا حرفی برای گفتن تا بحال داشته و در آینده هم بخواهد داشته باشد قالب داستان کوتاه حتما یکی بهترین راه هاست.
گفتم! این نقدها به تمام جوایز هست که حتی اگر اثر خوبی هم دیده شود به دلایلی غیر از ادبیات دیده شده است.
مثلاً روشن است که اگر امسال نشر نیماژ به هواخواهی کتابهاش برنمیخواست و فرباد تظلمخواهی سر نمیداد، کتاب خوب داریوش احمدی یا رمان خاص مرحوم کوروش اسدی
هم دیده نمیشد.
خب همهمان میبینیم که متاسفانه جوایز شدهاند جوایز خصوصی نشرها. هر نشر یک جایزه را یا به وجود آورده یا قبضه کرده. و این بیش از هرچیزی توی ذوق میزند. بیشتر از تمام مانیفستهای کج وکولهشان، بیشتر از همهی بدسلیقگیهاشان. بعد هی میگویند چرا جوایز بیاعتبار شده و مخاطب تره هم خرد نمیکند برای آنها. چون شما هرسال هی از اعتبار خود خرج کردید و هربار هم به دلیلی ظاهراً موجه.
هر دو جایزهی بخش مجموعه داستان جایزهی احمد محمود به چشمه میرسد، هر دو جایزهی شیراز به نیماژ، هر دو جایزهی جلال در بخش رمان و مجموعهداستان هم به نشر مرکز. غنائم جایزهی هفتاقلیم هم که رویهی متعادلتری دارد و همیشه میخواهد نه سیخ بسوزد نه کباب بین چشمه و نیماژ تقسیم شده. این یک کم نازیباست، اینطور کارهایی. مخاطب هم از ما هشیارتر است. و خب بدا به حال ماهایی که کتابهایمان را پارسال نشرهای بیعرضه و بیخیالی مثل نگاه چاپیدهاند. و امیدوارم جایزهی مهرگان، این آخرین جایزهی ماندهی امسال، لااقل از گزند این بازیها دور بماند و نشود عرصهی سهمخواهی نشرها و در این جایزه و همینطور تمام جوایز سالهای آینده هر کتابی شایسته است انتخاب شود؛ و حتی اگر سلیقه است فقط سلیقهی ادبی دخیل باشد نه هیچ چیز دیگر.
ناشناس
ادبیات جایِ «امر به منکر» نیست اما جایِ «نهی از منکر» هم نیست چرا که اصولا جایِ «امر و نهی » نیست.
در روزهای ِاخیر هیأت ِمحترم ِ جایزهی جلال آل احمد (که فی الحال هنگفتترین جایزهی ادبی ایرانی است) اسامی برگزیدههایش را اعلام کرد و از چهار بخش «نقد ادبی»، «مستند نگاری»، «داستان کوتاه»، «رمان» سه بخش را «شایستهی اهدای جایزه» ندانست. در این میان «رمان» استثنا از آب درآمد و «اعضا» آن را به تک نویسندها اهدا کردند و یک نویسندهی دیگر را هم شایستهی تقدیر دانستند.
در این میان به دلیلِ بیانیهی مانیفستی و یکطرفهنویسیِ هیأت ِ محترمِ داوران و برخی از اساسیترین مطالبِ «آسیبشناسیِ ادبیاتِ معاصر» را دانسته یا نادانسته از قلم انداختن، مطالبی به ذهن و ضمیرِ این حقیر رسید که حیفم آمد عجالتاً آنها را به عرض نرسانم:
وظیفهی ادبیات گفتنِ «قصههای خوب برایِ بچههای خوب» نیست، یا به گفتِ شاملو «قصههای خوب برایِ بچههای تخس». نویسنده نمینویسد برای کاتارسیس یا «تزکیه»ی جامعه. بلکه به طریقِ اولی کارِ داستان و رماننویسی از عهدِ قدیم تا امروز غالباً یک چیز بوده: «قصهی آدمهایِ تخس برایِ بچههای خوب».
حال چقدر میتوانیم در این ادبیات و در «تونلِ وحشت ممیزی» تحمّل کنیم «نویسندهی تخس» را؟ در این (به قول ِ آل احمد) «گودِ خوشنچر» قرار نیست منِ نویسنده و شاعر با تمام انزوا و محدودیتی که نصیبم شده در خارج از وطنم و غریبتر از آن در وطنم، این سویِ گود نشسته باشم و شما داوران (که ندیدهام در میانتان آثاری درخشان) در آن سو، و قرار گذاشته باشم که شما آهویی کنید و من حسرت بخورم و قَدّم را به قدِّ وجبِ شما تعیین بکنم. یادمان باشد که در شرایطِ آزاد و «بدونِ حد و حصر» و عادلانهی چاپ و نشر میتوانیم از ادبیاتی سخن بگوییم که « با انسان سر و کار دارد» و «شناختِ عالم صغیر است که به شناخت عالم کبیر میانجامد».
اما حال چه؟ اگر اورهان پاموک در همسایهگیِ ما «نام من قرمز» مینویسد و کرور کرور تصویر و تمثیل از ادبیات ِ ما برمیگیرد و به آن جامهی «زبان ترک» میپوشاند موضوع فقط تواناییِ او نیست، موضوع آن است که ببینید پیش از نوبل تا چه حد در میانِ قومِ ترک سازوکارِ حمایت بوده برایِ ترجمهی سِره از آن نویسنده به زبانهای ِ مهماننوازِ جهان، و فهرست جایزههای به قولِ سینماییها «سطح A» آنها را برشمارید، در کجا چنین امکانی را برایِ احمد محمود و دولتآبادی و جز آنها گذاشتهایم که توقّع چنان اقبالی در جهان برایمان متصوّر باشد که ازین چنته چیزی «نویسنده» جوان برگیرد و بتواند برایِ خود اسطوره و الگو به ذهن آورد؟
چاپ نشدنِ «زوالِ کلنل» زوالِ روندِ داستاننویسی ماست نه چاپ نشدنِ «فقط یک رمان». هیأتِ محترمِ داوران که «دلیل»سنجی مینماید و «نزول کیفی را ضعف در آموزش نویسندگان، سطحینگری و آسانگیری در فرایند انتخاب و چاپ و نشر و تبلیغ آثار» الصلا میدهد، آیا هنوز نمیداند که یکی از بهترین رمانهایِ قرن یعنی «اولیس» که از قضا یکی از پیچیدهترین رمانهای قرن نیز هست در مملکتِ خوبان هنوز در قرنطینه است؟ از کدام آموزش سخن میگویید آقایان؟ آنهایی هم که چاپ میشود مانندِ «سبکیِ تحمّلناپذیرِ وجود» و «آهستگی» میلان کوندرا (که گلشیری میگفت نظیرِ او را بسیار کم داریم) بماند که چه قدر تفاوت میکند با متنِ اصلی. قبایِ معلّمی به دوش انداختهاید و میگویید:
«نویسندگان امروز تجربهی زیستی محدود و ناکافیای دارند، این ناکافی بودن تجربیات، که پیامد جهانیسازی و شرایط زندگی بشر امروز است را میتوان با مطالعه گسترده و ذهن پرسشگر و پژوهیدن در وجود و هستی انسان و سپس شناخت گیتی جبران کرد، اما متاسفانه نویسندهی معاصر، اهل پژوهش و کاویدن وجودش نیست، عجول مینماید و شهوتی افسارگسیخته برای انتشار و دیده شدن دارد نه کشف ناشناختههای روح بشر و نه صبوریای که محصول تامل و تدبر و عمیق شدن در پدیدههاست، از نویسنده عجول که اهل جستوجو نیست، رمان و داستان ماندگاری منتشر نمیشود».
گیرم که نویسنده «اهلِ پژوهش و کاوشِ وجودش» باشد، چند ناشر ِ «خوب و توانا» میشناسید که به چنین «وصلهی نچسبی» که ممکن است با انتشارِ اثرش دودمان ِ آن انتشاراتی (مانند نشر «چ») به باد برود، گردن فراز بایستد و لبیک بگوید و مثلِ بید نلرزد که فردایِ نانش چه خواهد شد؟ اجازه دهید درینجا کمی هم از خودم وصف الحال به قلم دهم:
رمانِ «زنان وقتی خفتهاند» را که نوشتم سالِ ۱۳۸۴ بود. ابتدا کردن به مغولیسمِ فرهنگی و تاراجِ آثار بود در آن زمانها. رمان تا سالِ ۱۳۸۷ در نشرِ قطره ماند و قصّهاش در وادیِ اخذِ مجوز به سرانجام نرسید. بنده با نان و قاتقی که میخوردم رمان را از «قطره» پس گرفتم و از ایران رفتم و به بهانهی درس و مشق یک جایی در جنوب شرقِ آسیا خود را مشغول کردم و به جایِ تبعید ِخودخواسته در شکنجهی خودخواسته به سر بردم که در دورانِ «محمود» دیگر هیچ کتابی چاپ نکنم. چاپ نکردم. از هیچ قبیل کتابی. امّا آن چه پس از آن پیش آمد حیرتآور بود برایم.
در دورانِ «پسامحمود» ناشران بسیار پیش از گذشته گارد میگرفتند برایِ نویسندگان. دو تا از رمانهایم را به هر ناشرِ «ریش و سبیل دار»ی میدادم به دلیلِ بحرانِ نشر «چ» از چاپ میهراسید. ناشری بود که مدیرِ روابطِ عمومیاش شبانهروز پیگیر ِچاپِ رمانها بود امّا میگفت به دلیل«فضایِ به وجود آمده» «نمیشود که نمیشود و آقای ِمهیاد مثلِ اینکه شانس ندارید».
کارشناسِ رمانِ آن یکی ناشرِ مشهور در روزِ تعطیل و شبانه زنگ زد که ازین پیشتر فقط احمد محمود و دولتآبادی و فصیح میخوانده و هندوانه زیرِ بغلمان داد که از الان عباس مهیاد را هم با دو رمانِ تازهاش به این فهرست اضافه کرده، امّا همین انتشارات یک هفتهی بعد به دلیل ِحوادثِ غیرمترقبه رقیمهی عذرخواهی برایم فرستاد که با وجود شایستگیِ رمانهایم معذور است از چاپِ آنها. و ما نفهمیدیم که «عندلیبان را چه پیش آمد، سواران را چه شد؟»
ازکدام وضعیت سخن میگویید آقایان؟ رمانِ اول یعنی «زنان وقتی خفتهاند» را در سال ِ ۱۳۹۴ یعنی ده سال پس از نوشتن دادم در یک نشرِ غیرِ مشهور چاپ شد و دودمانِ ناشر هم به باد نرفت، امّا آیا درین مملکت فرهنگی تولید شده که کتاب از «ناشرِ مشهور» نباشد و پخش و تبلیغش به سامان باشد و در سکوت خبری پرپر نزند؟ آن یکی رمان را هم که نامِ موقّتش «ضدِ الف» است و رویِ آن هجده سال «عرقریزی روح» کردهام پس از وقفهای امسال دادهام به ناشر که پس از ماهها هنوز در لابیرنتِ بحرانِ کسبِ مجوز به سر میبرد. مجموعه داستانِ زیرِ چاپم «از جنین تا مسیح» هم به این بلیّه دچار بود و از چاپِ یکی از اساسیترین داستانهایش به دلیلِ زدنِ رگِ آن به دستِ دلاکانهی ممیزی به کل چشم پوشیدم، و فقط ماند مجموعه شعرِ تازهام «طغیان کاغذی» که در مجوز با اما و اگری رو به رو نشد و شاکرم از این بابت.
از خود گفتم چرا که میدانم که بسیاری از نویسندهها قصّههایی ازین قبیل داشتهاند در نشرِ کتابهاشان. ادبیات جایِ «امر به منکر» نیست اما جایِ «نهی از منکر» هم نیست چرا که اصولا جایِ «امر و نهی » نیست. میگویید:
«این دوره هم پر از آثاری بود با نویسندگانی عجول و ناشکیبا که تنها به دنبالِ انتشار چیزی شبیه کتاب هستند و ناشرانی که بدون توجه به کیفیت آثار و محتوای آن، این آثار را شاید به دلیل تولید انبوه و انبوهسازی منتشر میکنند و به بازار کتاب که روز به روز تنگتر و کوچکتر و فقیرتر میشود عرضه میکنند. آثار این دوره از نظر محتوا فقیر بودند».
بیانیهی یک جایزه هم جایِ مانیفستدادن و کدهایِ اشتباه دادن نیست. تکثرِ چاپ آثار به ضعفِ آثارِ ارتباطی ندارد ورنه کشتیِ چاپِ کتاب در زبانهای انگلیسی و فرانسه و آلمانی و اسپانیایی میباید بسیار پیش ازین به گل مینشست. به نویسندهی امروز، خوب یا بد، چه امکانی دادهایم که چه امکانی از آنها بخواهیم؟
معلولهایِ حرفهاتان را انکار نمیکنم که میگویید «فقرِ محتوا» داریم و «انبوهسازی» و «شبیهِ هم نویسی» و «به تاریخآویزی» و چه. امّا علّتهایی که در «بیانیه» سرریز کردهاید بیشتر به «خودنمایی» و «نگاه از بالا به پایین» و «سوءاستفاده از تریبون در برابرِ وزیر و مدیر» میماند تا شرحِ ماوقع از آن چه ادبیّات ما را در اغلبِ موارد به سیاووشان نشانده. این قصّهی پر غصّه سرِ دراز دارد آقایان. خواهشمندم اگر «جوال دوز» را برداشتید و زدید به دیگری، «سوزن» به خود را فراموش نکنید.
یادداشت: عباس مهیاد
ناشناس
رابطه ی قدرت، قضاوت و جایزه ی آل احمد
آری محمودی:
میشل فوکو در نامه ای که به مهدی بازرگان می نویسد، از مشاهداتش می گوید و در جایی بر این نکته اشاره و پافشاری می کند که: چهره ی بی نقاب قدرت ها را زمانی می شود دید که بر مسند قضاوت می نشینند…
فوکو از دو کلید واژه ی «قدرت» و «قضاوت» بهره می برد و از آمیزش این دو به این نتیجه می رسد که: قدرت ها درست زمانی که قضاوت می کنند، خود را در معرض قضاوت قرار می دهند!
البته مراد و منظور فوکو در آن نامه، شکل و درجه ی خشونتی است که قدرت در برخورد با معترضین در مقطعی خاص از تاریخ از خود بروز می دهد اما در کلیت، نکته ای بس ژرف و شگفت و قابل تعمیم است…
در میدان ادبیات، مخصوص در دو دهه ی اخیر، بحث جوایز ادبی و مشخص تر جوایز «دولتی/ قدرت» و «خصوصی/اقلیت» و جنگ بین این دو، بحثی داغ و مناقشه انگیز بوده و هست. اما آنچه برایند این جدل است، مردود بودنِ هرگونه اقدام دولتی/قدرت در امر «قضاوت» بر آثار ادبی است. دلایل این طرد بسیار است اما از میانِ هزاران می توان اشارتی کرد که مثلن یکی از دلایلِ اصلیِ نامشروع بودن جوایز دولتی « جایزه ی آل احمد و چند جایزه ی دیگر» کلمه ایست به نام «دولت» و در دانشنامه ی سیاسی دارای مفهومی است که با مدیریتی ابتکاری، از معنای آن، آشنایی زدایی شده. حلقه ی مفقوده ای که دهه هاست در تمام سطوحِ دولت/قدرت خود را عیان و نمایان کرده… یعنی دولت به جای آنکه بی طرفانه از تولید «حمایت» کند و بستر را فراهم سازد، خود را در یکطرف بازی قرار می دهد و نابرابرانه زورآزمایی می کند. اگر بقول حضرت بیهقی دولت و ملت دو برادرند، در اینجا قابیل و هابیل از آن برداشت شده و دولت قابیل وار در پیِ حذف هابیل است. یعنی تقلیلِ کودکانه ی جایگاه دولت که می بایست نقشی همه گیر را ایفا کند، به جایگاهِ رقیبی از پیش باخته، هزینه بر و مهره سوخته است!…اما از دیگر تردستی های این کارناوالِ دولت/قدرت، نگاه محافظه کارانه و جانبدارنه به تولیدات ادبی است «به استثنإاتی که گاهی اتفاق می افتد و اثری بر خلاف جریان همیشگی برگزیده می شود توجه نمی توان کرد. که این انتخاب های خلافِ جریان هم برآمده از سیاستی خاص است که نهادش اتفاقن خلاف جریان نیست و در جهت تامین فرضیه های اتاق فکر این جوایز است.» شاهدش اینکه همین چندوقت پیش در جایزه ی دولتیِ «سیَلک» هیأت داوران، رأی به مجموعه داستان «خانه ی کوچک ما/ داریوش احمدی» دادند و در اتفاقی نادر و عجیب که تنها از ارگانی دولتی بر می آید، مسوولین این جایزه در مراسم اختتامیه اثر دیگری را بعنوان برگزیده معرفی کردند! داوران اعتراض کردند و مدیر فرهنگ و ارشاد آن شهرستان در قامت دفاع برآمد و چه شلتاقی کرد و داوران جایزه را زیر سوال برد که عیب از شماست نه از دولت/قدرت… یا در جایزه ی دیگری، با برگزیده ی بخش آزاد تماس می گیرند و خبر اول شدنش را می دهند، روز اختتامیه، جایزه نفر اول در بخش آزاد را حذف می کنند و به جوایز موضوعی و «درون اردوگاهی» دو برگزیده ی دیگر اضافه می کنند! یا در همین جایزه ی آل احمد شنیده می شود که فلان برگزیده ی جایزه محصول صفر تا صد حوزه ی هنری و شهرستان ادب بوده و داوران اصلی، یک پای شان در حوزه و یک پای شان در شهرستان ادب است! «حتا توضیح این روابط هم سخت ممکن می شود» هرچند نگارنده «نویسندگان برگزیده ی این جوایز» را با هر طرز فکر، خلق و خو و منشی، از هر تهمتی مبرا می داند و شأن ایشان را احترام می گیرد اما روی صحبت با انحصارطلبی «اتاق فکر» این جوایز است. و همه ی این موارد را هم اگر بشود با بلند نظری و سخاوت «تقلیل کودکانه ی جایگاه» و « ناشی گری و بی تجربگی» دانست، نمی توان از این بحث دور شد که «قدرت ها درست زمانی که قضاوت می کنند، خود را در معرض قضاوت قرار می دهند» در نهایت همه ی این زد و بندها باید منجر به «انتخابی برآمده از قضاوت» شود و درست همین نقطه ی انتخاب است که آغاز «صعود یا فرود» جوایز و اتاق های فکر است… اینجاست که قدرت خود را با انتخاب هایش در معرضِ قضاوتِ طیفی وسیع تر می گذارد. مخاطب، رضا جولایی/پیمان اسماعیلی/ کورش اسدی را می خواند که برآمده از جوایز اقلیتی اند، و فلان اثر و بهمان اثر را هم می خواند که برایند لشکری مجهز وتا بن دندان مسلح به بودجه ی دولت/قدرت است.و قیاس این طیف، شروعِ هولناکِ عزیمت است از اوج به فرود…
پ. ن. در این متن، جایزه مذکور هرگز با عنوان «جلال»خوانده نشد و «آل احمد» نامی زیبنده تر است، چراکه بر اشخاصی به غیر از جلال هم دلالت دارد… گفت : تا کلام را به خاطر نان نفروشی و روح را به خدمت جسم در نیاوری، به هر قیمتی! گرچه به گرانیِ گنجِ قارون.زر خریدِ انسان نشو. اگر می فروشی همان به که بازویِ خود را اما قلم را هرگز.حتا تنِ خود را «حتا تنِ خودرا»و نه هرگز کلام را…
و سوال اینکه کجای جایزه ی «آل احمد» امانت دار این قول است؟