این مقاله را به اشتراک بگذارید
از همسری ایرانی تا رمانهای آمریکایی
آرزو مرادی
آن تایلر برای خواننده ایرانی با یک نام گره خورده است: تقی مدرسی نویسنده ایرانی خالق «یکلیا و تنهایی او» بهعنوان همسر وی. این نزدیکی موجب شده تا آثاری چند از آن تایلر در ایران منتشر شود؛ همین نشان میدهد این نویسنده آمریکایی جایگاه ویژهای در بین کتابخوانان ایرانی و مترجمها دارد. آن تایلر ۷۶ساله از نویسندههای برجسته حال حاضر دنیا است که کارنامه ادبیاش پر است از آثار شاخص و جوایز معتر: جایزه کافکا و نامزدی نهایی کتاب ملی و حلقه منتقدان ادبی آمریکا برای «مرگ مورگان»، نامزدی نهایی پولیتزر و پنفاکنر و کتاب ملی برای «شام در رستوران دلتنگی»، جایزه حلقه منتقدان ادبی آمریکا و نامزدی نهایی پولیتزر برای «جهانگرد اتفاقی»، جایزه پولیتزر و کتاب سال تایم برای «درسهای تنفس»، نامزدی نهایی اورنج برای «نقبزدن به آمریکا» و نامزدی نهایی بوکر برای «این خانه مال من است». از تایلر این آثار به فارسی ترجمه شده: «وقتی که بزرگ بودیم»، «حفرهای تا آمریکا» و «مرگ مورگان» (ترجمه کیهان بهمنی، نشر افراز)، «نقبزدن به آمریکا» (ترجمه گلی امامی، نشر چشمه) و «این خانه مال من است» (ترجمه شبنم سمیعیان، نشر کتاب کولهپشتی). آنچه میخوانید گفتوگویی است با آن تایلر از راه و رسم نوشتنش تا زندگی در خانوادهای ایرانیآمریکایی با نامهای فارسی و انگلیسی که در هیات مریم یزدان در «نقبزدن به آمریکا» نمود پیدا کرده است.
شما به دلیل مهارتتان در نوشتن رمانهای شخصیتمحور شناخته شدهاید. آیا خود را دانشجوی رشته علوم انسانی میدانید؟ هنگام کارکردن روی شخصیتها آیا به تماشای مردم هم میپردازید یا رویاپردازی میکنید؟ برای الهامگرفتن به ظاهر و باطن آنها توجهی میکنید؟
فکر میکنم همگی ما بهنوعی دانشجوی علوم انسانی هستیم. و این روشی است که با دنیای خود کنار میآییم؛ درواقع با سعیکردن در درک آدمهایی که با آنها سروکار داریم. هنگام کارکردن روی شخصیتها در حافظهام به جستوجوی ویژگیهای افسانهای یا رفتارهایی میپردازم که ممکن است به صورت تصادفی در عابر پیادهای دیده باشم. مثلا روزی زن پریشانفکر دلفریبی را دیدم که دستبند پلاستیکی به اندازه یک حلقه دونات در دست داشت. هنگامی که سعی میکرد چیزی بنویسد، دستبندش به قدری زمخت بود که انگشتهایش نمیتوانست به سطح کاغذی که مچ خود را روی آن گذاشته بود، برسد. دستبندش را دوست داشتم، چراکه فکر میکردم گویای چیزهای زیادی در مورد آن زن است.
بعد از نوشتن بیستودو رمان، نظرتان در مورد مجموع کارهایتان چیست؟ به عنوان یک نویسنده اکنون چه کار متفاوتی را انجام میدهید؟
اگر تواناییاش را داشتم، تمام نسخههای چاپی چهار کتاب اول را میخریدم و از بین میبردم. هنوز هم نمیدانم هنگام نوشتنشان چه در سر داشتم. فکر کنم فقط میخواستم رمانی بنویسم و چاپ شود. البته به باقی کارهایم هم همچون گربه مادری که به بچهگربههای بزرگشدهاش مینگرد، نگاه میکنم. به نظر خیلی از تصوراتم دورند. هرچند که توجه خاصی به نوشتن رمان «شام در رستوران دلتنگی» داشتم. کار متفاوتی که اکنون انجام میدهم این است که به جای بیانکردن یک شرایط، سعی میکنم در دل آن قدم بگذارم. و بیشتر به حرفهای شخصیتهایم گوش دهم و حتی برای مدتی خود را جای آنها بگذارم. گهگاهی اندکبخشهایی از کتابهای قبلیام را میخوانم؛ چراکه بعضی اوقات به هنگام نوشتن به خود میگوییم «صبر کن ببینم، قبلا این جمله را در کتاب دیگری نگفته بودم؟» برایم جالب است که چگونه همان مضمون و تصورات بارها و بارها به صورت تصادفی در کارم پدیدار میشود.
اگر از شما خواسته شود که مقاله علمی در مورد یکی از حوادثی که در دنیا در حال وقوع است بنویسید، موضوع و مضمون آن چه خواهد بود و چرا؟
دوست دارم اثری که بر اساس مصاحبهای جامع و کامل با یکی از بزرگترین تروریستها باشد، بنویسم. بهخصوص اگر آن فرد اسامه بن لادن باشد البته اگر زنده بود. دوست داشتم به او بگویم «تنها چیزی که از تو میخواهم این است که برایم توضیح بدهی. واقعا نمیدانم چه اتفاقی افتاده است.» و سپس تا زمانی که حرفی برای گفتن دارد، گوش میدهم. به این امید که وقتی یاوهگوییهای پیشبینیشدهاش را تمام کرد، اندکی آرام بگیرد و بگوید واقعا قضیه چیست؟
یک روز عادی کاریتان را توصیف کنید. آیا عادات نوشتاری خاصی دارید؟
اولین معلم نگارشم در کالج عادت داشت این جمله را بگوید که «میل به آفرینش همانند کودکی خردسال است، بزرگشدنش امری تدریجی است.» بهشدت به قدرت روزمرگی اعتقاد دارم. هرروز صبح در جنگل قدم میزنم و اگرچه پیادهروی خود را با فکرکردن به یک دستورپخت غذا یا امور تعمیر و نگهداری خانه آغاز میکنم، ولی به محض رسیدن به در خانه تمام شخصیتهایم یکباره در ذهنم شروع به حرفزدن میکنند. سپس مستقیم از پلهها بالا میروم و شروع میکنم به نوشتن حرفهایی که میگفتند. به نظرم با دست نوشتن در این دوره و زمانه کمی غیرعادی است. از یک خودکار مشکیرنگ استفاده میکنم و روی کاغذ سفید بیخطی بارها و بارها مینویسم تا نهایتا آن را تایپ کنم. و در آخر کل کتاب را دوباره با خط خود بازنویسی میکنم سپس آن را روی نواری ضبط میکنم. در اصل این کار را به این دلیل انجام میدهم که بتوانم همراه با ضبط صوت متن را روی صفحه کامپیوتر دنبال کنم و ببینم چه قسمتهایی نیاز به ویرایش دارد. ولی به مزایای دیگر این کار نیز پی بردم مثلا متوجهشدن بخشهایی که غیرعادی به نظر میرسد بهخصوص در دیالوگها.
چه نویسندهایی، کتابهایی یا ایدههایی بر شما تاثیر گذاشتهاند؟
در طول عمرم تنها کسی که بر من تاثیر گذاشت، یودورا ولتی بود که داستان کوتاههایش اولین ایده را به من داد که شهر کوچک جنوبی اطرافم میتواند موضوع مناسبی برای ادبیات باشد. علاوه بر این بهنوعی تحتتاثیر کتابهای بیشماری بودهام که قابل شمارش نیست. نمیدانم چندبار در بعضی از لحظات حساس یک طرح یا برخی از جهشهای زبانی به این فکر افتادم که «لعنتی! ایکاش آن را مینوشتم.» و درنهایت با روش متفاوت خود آن را امتحان میکنم.
در کودکی از چه مدل خوانندههایی بودید؟ کتاب و شخصیت مورد علاقهتان چه بود؟
بهعنوان یک کودک خوانندهای ثابتقدم و وسواسی به هرچیز چاپشدهای بودم حتی کتابچه راهنمای وسایل خانگی. وقتی مردم با من حرف میزدند، حرفهایشان را که همچون نوار کاغذی که رد میشد در انتهای چشمهای ذهنم میخواندم. در تعجب بودم که قبل از یادگیری به خواندن چه چیزی را آنجا میدیدم. کتابی که بیشتر از همه دوست دارم و حداقل چندینبار آن را خواندهام کتاب «زنان کوچک» است. هنوز هم صدای تپشهای قبلم را پس از فهمیدن مرگ باورنکردنی بث احساس میکنم.
شما ادبیات روسی را در دوک و کلمبیا مطالعه کردید. داستان یا رمان روسی مورد علاقهای دارید؟ هنوز هم از خواندن ادبیات روس لذت میبرید؟
برای سالها با خود عهد بسته بودم که تابستانها رمان «آنا کارنینا» را بازخوانی کنم. هنوز هم غرق تازگی و شفافیت آن میشوم. اما به نظر میرسد این روزها تنها زمانی که ادبیات روسی را بازخوانی میکنم زمانی است که ریچارد پویر و لاریسا ولوخونسکی ترجمه کتاب جدیدی را ارائه میدهند.
اگر مجبور بودید نام کتابی را که باعث شده امروز شما به این موقعیت برسید نام ببرید، آن کتاب چه نام داشت؟
میدانم که عجیب به نظر میرسد اما موقعیت اکنون خود را مدیون کتاب مصوری میدانم که در تولد چهارسالگیام هدیه گرفتم. کتاب «زنان کوچک» اثر ویرجینیا لی برتون. اولینباری که مادرم آن را برایم خواند بهخاطر دارم. اینکه چگونه پیامش که در مورد مسیر غیرقابل برگشت زمان بود، در ذهنم ماند و از آن موقع به بعد نسبت به این حقیقت که هیچچیز تا ابد پایدار نیست و اینکه روزی حسرت چیزهایی را که اکنون دستکم میگیرم میخورم، آگاهی پیدا کردم. و این بینش باارزشی است برای ادامهدادن زندگی.
منبع الهام شما برای نوشتن رمان «نقبزدن به آمریکا» چه بود؟ آیا اطلاعات شما از زندگی ایرانی-آمریکایی در اصل از تجربه شما از بودن همسر یک مرد ایرانی نشات گرفته بود یا کلا براساس تحقیقاتتان بوده است؟
ایکاش میتوانستم ادعا کنم که تابهحال برای رمانی منبع الهامی داشتهام. رمان «نقبزدن به آمریکا» با تفکراتم در مورد موضوع فرزندخواندگی آغاز شد. این موضوع مرا به دلیل مهیج و غافلگیرکنندهبودنش در مقایسه با تولد به خود علاقهمند کرد. اینکه یکی از خانوادهها میبایست ایرانی باشد یک تصمیم لحظه آخری بود و تنها به این دلیل که به داستان جنبه تفریحی بدهد. هیچ یک از اتفاقات درون کتابهایم نشاتگرفته از دنیای واقعی نیست. به غیر از لحن مکالمات خانوادههای ایرانی محبوبم، علاقه آنها به یک داستان خوب، سبک روایی واضح آنها و علاقه آنها به موضوع آمریکایی-غیرآمریکایی مطمئنا به صحنهها رنگ و لعاب دادهاند.
اگرچه این رمان از چشماندازهای مختلفی بیان میشود اما عمدتا ار دیدگاه مریم بازگو میشود. شخصیت او چنان جذاب است که در طول داستان تغییر میکند و سپس در انتهای داستان آشکار میشود. از بین تمام شخصیتهای رمانها، به او احساس نزدیکی بیشتری میکردید؟
البته که به او احساس نزدیکی بیشتری میکردم. هرچند که چنین چیزی را پیشبینی نکرده بودم. به قول بیتسی او اندکی ارعابانگیز است. اما همانطور که او را بهتر شناختم، بهشدت شیفته او شدم.
رمان «نقبزدن به آمریکا» پر از جشنهایی است که خانوادهها را دور هم جمع میکند و یادآور جشنهای رمان«وقتی بزرگ بودیم» است. لحظاتی که شادی به دلیل اختلافات خانوادگی کمتر دیده میشد. آیا به نوشتن در مورد چنین جشنهایی روی آوردهاید؟ هنگام نوشتن این کتاب متوجه وجه اشتراکی بین این دو رمان نشدید؟
به محض تمامکردن نوشتن کتابی آن را به فراموشی میسپارم. که مسلما همیشه عادت خوبی نیست. به این معنا که گاهی کاری را تکرار میکنم. پس خیر، متوجه هیچ ارتباطی نشدم. علاقه من به صحنههای جشن تا حدی سودمندگرایی است و به همان نسبت هم خواست خودم است. چه راهی بهتر از این برای نفوذکردن در بین شخصیتهایم. در زندگی واقعی خود از تمام این جشنها اجتناب میکنم اما هنگام نوشتن میتوانم با بهترین آنها همگام شوم.
در مقاله خود تحت عنوان «هنوز در حال نوشتن» شما با فصاحت و بلاغت تمام از همپابودن مادری و عمل نوشتن سخن گفتهاید. طی دوران نوشتن بیستودو رمان، زندگی نوشتاریتان چقدر دستخوش تغییر بوده است؟ آیا رمانی بوده است که بیشتر از بقیه شما را به دردسر انداخته باشد؟ کارکردن روی کدامشان دشوارتر بوده است؟
دشوارترین کارم رمان «شام در رستوران دلتنگی» بود، که به گمانم بهترین کارم هم بود. هیچگاه نمیتوانم پیشبینی کنم کدام کار دشوارتر خواهد بود. بعضی از آنها در هر مرحله از کار مانع ایجاد میکنند و باقی آنها گویی به خودیخود نوشته میشوند. اما مطمئنا فنون نوشتن، یافتن زمان و مکان فیزیکی اکنون که فرزندانم بزرگ شدهاند، راحتتر است.
گفته بودید که پس از اتمام یک رمان دوباره خود را برای کار بعدی آماده میکنید. در کل، این مرحله چقدر زمان میبرد؟ هنگام نوشتن یک کار جدید چگونه کار خود را شروع میکنید؟ با ترسیم طرح کلی، تاریخچه شخصیتها یا بدون مقدمه شروع به نوشتن میکنید؟ در روز چند ساعت وقت صرف نوشتن میکنید؟
معمولا بین نوشتن هر رمان یک سال فاصله میگذارم. از آنجاییکه از چیزی الهام نمیگیرم برای کارهایم، تنها تصمیمم برای شروع کار کفایت میکند. به خود میگویم «وقت تلفکردن کافی است، بهتر است به موضوع جدیدی فکر کنم.» سپس برای یک ماه یا بیشتر احتمالات پوچ را در نظر میگیرم. و با خود میگویم «میتوانم در مورد مردی که چنین یا چنان کاری میکند بنویسم یا نه صبر کن… فکر کنم قبلا چنین چیزی را نوشتم. خب پس بهتر است در مورد زنی که آن روز در خواروبارفروشی دیدم بنویسم. دقیقا قصدش چه بود؟ چه داستانی میتواند داشته باشد؟» و درنهایت یکی از این احتمالات شروع میکند به جوانهزدن در ذهنم. و در ابتدا یک طرح بسیار نادرست و مصنوعی درست میکنم. در حدود یک پارگراف طولانی جزئیات را شرح میدهم. سپس تقریبا یک یا دو صفحه از جزئیات را بین فصلها تقسیم میکنم و انبوه صفحات، شخصیتها را در خود جای میدهند. بعد از آن آمادهام که شروع کنم. روزهای کاریام با پا به سن گذاشتن کمتر شده است. هرچند که به نظر میرسد همان تعداد صفحه را مینویسم. اکثرا حدود سه الی چهار ساعت یا گاهی حتی کمتر روزانه کار میکنم. تنها قانون سفت و سخت این است که باید سعی خود را بکنم. هر روز صبح باید به اتاق کارم بروم و دست به قلم شوم. اگر منتظر بمانم که حس نوشتن سراغم بیاید هرگز چیزی نخواهم نوشت.
سبک نوشتاری شما به صورت فریبندهای ساده و بیپرده است. نظرتان در مورد تعداد بیشمار نویسندگان جوانی که رویه متضاد شما را پیش میگیرند، چیست؟ بهعنوان نمونه آثاری که پر از پانوشتها، نمودارها، جملات پیچیده و امثال این است.
از کار برخی از این نویسندگان به همان نسبت که ممکن است از یک معمای جالب بخصوص خوشم بیاید، لذت بردهام. اما چیزی که از یک کتاب انتظار دارم، چه کتابی باشد که مینویسم یا میخوانم، شفافیت آن است. میخواهم که داستان از درون بدرخشد. نمیخواهم به نویسنده کار فکر کنم.
در انتهای رمان «نقبزدن به آمریکا» مریم با خود فکر می کند که «آیا فرهنگ واقعی، فرهنگ میان دو جنسیت را از بین نمیبرد؟» به نظرتان چنین چیزی درست است؟
او با تاکید خاصی این جمله را بیان میکند. اما البته من خود شاهد اختلافات خیلی بیشتری میان جنسیتها بودهام. بهنوعی میتوان گفت که همه ازدواجها به نوعی آمیزهای از دو فرهنگ هستند.
اکثر رمانهایتان پایان خوشی دارند، یا پایانی دارند که نشاندهنده آیندهای خوش برای شخصیتهاست. آیا آگاهانه پایان کارهایتان را بهجای نوشتهای غمانگیز اینگونه به اتمام میرسانید؟ اگر این چنین است، دلیلتان چیست؟
آگاهانه سعی میکنم رمانهایم را در نقطهای به پایان برسانم که بعدها مجبور نباشم نسبت به شخصیتهایم در بهت باشم. اغلب این به معنای نوشتهای مثبت است اما نه لزوما همیشه. رمان «قطبنمای نوح» و به همان نسبت «مرگ مورگان» تا حدی غمانگیز به پایان رسید. هرچند به نظر کسی متوجه آن نشد.
گفته بودید که اطلاعات زیادی از گذشته شخصیتهایتان مینویسید. میتوانید در مورد این فرایند توضیح دهید؟ اینکه چقدر زمان صرف این کار میکنید و چه چیزهایی را در نظر میگیرید؟ چگونه جزئیات آنها را در رمان خود بهکار میبرید؟ آیا تابهحال در مورد شخصیتی اطلاعاتی جمعآوری کردهاید و بعد آن را از رمان حذف کنید؟
البته که اطلاعات زیادی در مورد شخصیتهایم همچون پیشینه خانوادگی، تاریخچه و جزئیات ظاهری مینویسم. حتی بیشتر از چیزی که ممکن است در رمان هم بهکار نرود. فکر میکنم این کار کتاب را از آن مرحله حسابشده اولیه و مصنوعی درمیآورد. یک روز حدودای فصل دو یا سه در حال تقلازدن میان دیالوگها هستم که ناگهان یکی از شخصیتها چیزی میگوید که مرا به خنده وامیدارد. با خود میگویم این دیگر از کجا آمد؟ من که شوخطبع نیستم! سپس شخصیت دیگری صریحا از الگوی مناسبی که برایش طراحی کرده بودم، سرپیچی میکند. یک صحنه را اینچنین مینویسم و صحنه دیگر را جور دیگر. فرایند کار آهسته پیش میرود و سرانجام میایستد. و درنهایت میگویم خیلی خب… سپس طرح و صحنه را در همانجا رها میکنم و سپس انگیزهای را میبینم که اصلا حدس نمیزدم و بعد متوجه میشوم که به کجا پیش میرویم. اینگونه به نظر میرسد که فرد دیگری در حال بازگوکردن داستان برای من است. نمیخواهم بگویم که صداهایی میشنوم ولی خب صداهایی میشنوم که فکر نمیکنم ماوراءالطبیعه باشد. بلکه اینگونه به نظر میرسد که وقتی به شخصیتها به اندازه کافی بافت و ستون فقرات داده شود، به خودی خود سرپا میشوند.
از میان کتابهایی که نوشتهاید به کدامشان بیشتر علاقه دارید؟
خواندن کتابهایم همیشه به من این حس را میدهد که انگار در اتاقی که خود رنگآمیزی کردهام نمیتوانم بخوابم؛ چراکه اشتباهات بهشدت قابل توجه و ناراحتکننده هستند. اما با وجود تمام این اشتباهات و باقی چیزها، رمان «شام در رستوران دلتنگی» را بیشتر از همه دوست دارم. احتمالا به این دلیل که احساسم را بیشتر نسبت به روابط خانوادگی نشان میدهد.
به نقل از آرمان
2 نظر
سعید رضایی
#ابوذر_قاسمیان:
خیلی وقت است که جوایز ایرانی تبدیل به کمدی شدهاند. کمدیهایی پر از رفتارهای احمدنژادی؛ طوری که همهی اهالی ادبیات را بیحس کردهاند. اما این بیانیهی جلال دیگر خیلی زشت بود. پر از توهین و تحقیر و کینهورزی به داستان ایرانی. آن هم در سالی که هم در رمان هم مجموعهداستان سال خیلی پرباری بود. این همه کار خوب را نبینی و بعد بیایی بگویی ادبیات ما همین است. داستان کوتاه ما همین است. آن هم از دید داورانی که حتی بین اهالی ادبیات هم شناخته شده نیستند. البته به جز آقای کشاورز عزیز که اعتباری دارد بقیهی داوران داستان کوتاه حتی نسبتشان با داستان کوتاه هم مشخص نیست. بعد بیایند اینطور بیانیهی غرا و کوبندهای هم بدهند، خب زور دارد!
دلایلشان که دیگر جالبتر است. داستان را با خطابههای اخلاقی اشتباه گرفتهاند. البته خب جایزهی جلال از اول نشان داده که فقط مضمون برایش مهم است. آن هم فقط مضمونهایی که حکومت تأیید میکند و فرقی هم نمیکند کی داور باشد. قبلاً به داستانهای مذهبی از نوع تندروانهاش و حالا به ادبیات لاتی که البته اصلاً اشکال ندارد و میتواند در این مضمون هم خلاقیت باشد. که خب اینها هم که انتخاب شدهاند واقعاً کتابهای بدی نیستند یا چندتا نامزد خوب هم دیده میشود، اما رویهی این جایزه بد است که فقط مضمون را مد نظر قرار داده نه مطمئناً حتی قوت همان کتاب. طوری که جایزه به دل برندههاش هم ننشیند. و چیزی که این وسط گمشده، ادبیات است. و جایزهی داریوشجان احمدی را هم که انگار به خود کتاب ندادهاند و لحنشان طوری است که انگار صدقهسری است یا مجبور شدهاند وگرنه مایل نبودهاند. و چه جفایی بود در حق ادبیات این حرکت. چه نمکی میپاشند به زخممان.
البته بقیهی جوایز هم وضع بهتری ندارند. هرکدام پاشنهی آشیلی دارند، و حتی اگر نیتشان خیر باشد به نحوی دارند تیشه میزنند به این ریشهی نیمخشکیده.
از یک طرف آدم میگوید چیزی نگوید و اعتراضی نکند تا در نطفه خفه نشوند. چون هیچ کاری سختتر و بیمزد و منتتر از همین جایزهبرگزارکردن نیست. اما از یک طرف میگویی ادبیات عرصهی نقد است و باید گفته شود حتی اگر انتقاد از خودمان باشد تا توی تعارفاتمان گیر نکنیم و مثل کبک سرمان را توی برف نکنیم. بعد میبینی که فلانجایزه کوچکترین فاکتورها را هم رعایت نمیکند و به مبتدیانهترین شیوهها عمل میکند. از نحوهی داوری و ترکیب داورها گرفته تا نحوهی برگزاری. حتی عنوان جایزه هم اشکال حشوی فاحش دارد که حتی مخاطب عام هم آن را میفهمد و مسخره میکند؛ و یکدفعه هم که سر و ته همهچیز را به هم میآورند تا گافهای قبلی را بپوشانند، غافل از اینکه خود گاف بزرگتری است. خب اگر چیزی هم گفته نشود ممکن است این رویه ادامه پیدا کند.
یا آن یکی جایزهی دیگر که تندیسش را به کتابهای پرفروش میدهد تا اعتبار وارونه کسب کند بین مخاطب، به جای آنکه خودش باعث پرفروش شدن اثری شود. البته برای هرکدام از این جوایز دهها مصداق وجود دارد، اما نمیخواهم، ابداً نمیخواهم دلخوری پیش بیاید و جور دیگری برداشت شود، چون همین زحمتی که میکشند جای تقدیر دارد اما چه بهتر که این همه زحمت هدر نرود و تأثیر عکس ندهد. یا اینکه یک جایزه که در نهایت بد هم عمل نکرده و جشنی شایستهی ادبیات را برگزار کرده، سادگی را شرط برندهشدن میداند که خب این همان تخم لقی است که سالها پیش یکی از بزرگان توی دهن بقیه شکست که ما به پروست جایزه نمیدهیم و به کتابی جایزه میدهیم که عوام هم دوست داشته باشند. اصلا مگر عوام کتاب میخواند یا کتابهایی از این جنس میخواند؟ آنها همان میممؤدب و هما پوراصفهانی خودشان را میخوانند چه کار دارند به حافظ خیاوی و پیمان اسماعیلی و هادی کیکاووسی. و شاید همین، نقطهی انحراف تمامی جوایز بعد از آن شد و همه همین شیوه را پی گرفتند و هی سال به سال از اعتبار جوایز کم شد که خواستند کتابی را انتخاب کنند که عوام هم دوست داشته باشند تا ادبیات را بین مردم ببرند و اینگونه شد که تمام مخاطبان خاص خود را که تعدادشان هم کم نبود از دست دادند. چون مخاطب عام، کتاب خودش را انتخاب میکند و کاری به من و شما ندارد. حالا شما باور نکنید و به کارتان مصر باشید. اصلاً نفس جایزه همین است که بهترین را انتخاب کند وگرنه دیگر دلیل وجودیاش از بین میرود. واصلاً اشکال ندارد که آن بهترین به زعم گردانندگانش باشد. اما وقتی گردانندگانش پیشپیش ندای این را سر میدهند که ما بهترین را انتخاب نمیکنیم و فلان را انتخاب میکنیم یعنی خودکشی، یعنی پیش از تولد مرده است.
ناشناس
رابطه ی قدرت، قضاوت و جایزه ی آل احمد
آری محمودی:
میشل فوکو در نامه ای که به مهدی بازرگان می نویسد، از مشاهداتش می گوید و در جایی بر این نکته اشاره و پافشاری می کند که: چهره ی بی نقاب قدرت ها را زمانی می شود دید که بر مسند قضاوت می نشینند…
فوکو از دو کلید واژه ی «قدرت» و «قضاوت» بهره می برد و از آمیزش این دو به این نتیجه می رسد که: قدرت ها درست زمانی که قضاوت می کنند، خود را در معرض قضاوت قرار می دهند!
البته مراد و منظور فوکو در آن نامه، شکل و درجه ی خشونتی است که قدرت در برخورد با معترضین در مقطعی خاص از تاریخ از خود بروز می دهد اما در کلیت، نکته ای بس ژرف و شگفت و قابل تعمیم است…
در میدان ادبیات، مخصوص در دو دهه ی اخیر، بحث جوایز ادبی و مشخص تر جوایز «دولتی/ قدرت» و «خصوصی/اقلیت» و جنگ بین این دو، بحثی داغ و مناقشه انگیز بوده و هست. اما آنچه برایند این جدل است، مردود بودنِ هرگونه اقدام دولتی/قدرت در امر «قضاوت» بر آثار ادبی است. دلایل این طرد بسیار است اما از میانِ هزاران می توان اشارتی کرد که مثلن یکی از دلایلِ اصلیِ نامشروع بودن جوایز دولتی « جایزه ی آل احمد و چند جایزه ی دیگر» کلمه ایست به نام «دولت» و در دانشنامه ی سیاسی دارای مفهومی است که با مدیریتی ابتکاری، از معنای آن، آشنایی زدایی شده. حلقه ی مفقوده ای که دهه هاست در تمام سطوحِ دولت/قدرت خود را عیان و نمایان کرده… یعنی دولت به جای آنکه بی طرفانه از تولید «حمایت» کند و بستر را فراهم سازد، خود را در یکطرف بازی قرار می دهد و نابرابرانه زورآزمایی می کند. اگر بقول حضرت بیهقی دولت و ملت دو برادرند، در اینجا قابیل و هابیل از آن برداشت شده و دولت قابیل وار در پیِ حذف هابیل است. یعنی تقلیلِ کودکانه ی جایگاه دولت که می بایست نقشی همه گیر را ایفا کند، به جایگاهِ رقیبی از پیش باخته، هزینه بر و مهره سوخته است!…اما از دیگر تردستی های این کارناوالِ دولت/قدرت، نگاه محافظه کارانه و جانبدارنه به تولیدات ادبی است «به استثنإاتی که گاهی اتفاق می افتد و اثری بر خلاف جریان همیشگی برگزیده می شود توجه نمی توان کرد. که این انتخاب های خلافِ جریان هم برآمده از سیاستی خاص است که نهادش اتفاقن خلاف جریان نیست و در جهت تامین فرضیه های اتاق فکر این جوایز است.» شاهدش اینکه همین چندوقت پیش در جایزه ی دولتیِ «سیَلک» هیأت داوران، رأی به مجموعه داستان «خانه ی کوچک ما/ داریوش احمدی» دادند و در اتفاقی نادر و عجیب که تنها از ارگانی دولتی بر می آید، مسوولین این جایزه در مراسم اختتامیه اثر دیگری را بعنوان برگزیده معرفی کردند! داوران اعتراض کردند و مدیر فرهنگ و ارشاد آن شهرستان در قامت دفاع برآمد و چه شلتاقی کرد و داوران جایزه را زیر سوال برد که عیب از شماست نه از دولت/قدرت… یا در جایزه ی دیگری، با برگزیده ی بخش آزاد تماس می گیرند و خبر اول شدنش را می دهند، روز اختتامیه، جایزه نفر اول در بخش آزاد را حذف می کنند و به جوایز موضوعی و «درون اردوگاهی» دو برگزیده ی دیگر اضافه می کنند! یا در همین جایزه ی آل احمد شنیده می شود که فلان برگزیده ی جایزه محصول صفر تا صد حوزه ی هنری و شهرستان ادب بوده و داوران اصلی، یک پای شان در حوزه و یک پای شان در شهرستان ادب است! «حتا توضیح این روابط هم سخت ممکن می شود» هرچند نگارنده «نویسندگان برگزیده ی این جوایز» را با هر طرز فکر، خلق و خو و منشی، از هر تهمتی مبرا می داند و شأن ایشان را احترام می گیرد اما روی صحبت با انحصارطلبی «اتاق فکر» این جوایز است. و همه ی این موارد را هم اگر بشود با بلند نظری و سخاوت «تقلیل کودکانه ی جایگاه» و « ناشی گری و بی تجربگی» دانست، نمی توان از این بحث دور شد که «قدرت ها درست زمانی که قضاوت می کنند، خود را در معرض قضاوت قرار می دهند» در نهایت همه ی این زد و بندها باید منجر به «انتخابی برآمده از قضاوت» شود و درست همین نقطه ی انتخاب است که آغاز «صعود یا فرود» جوایز و اتاق های فکر است… اینجاست که قدرت خود را با انتخاب هایش در معرضِ قضاوتِ طیفی وسیع تر می گذارد. مخاطب، رضا جولایی/پیمان اسماعیلی/ کورش اسدی را می خواند که برآمده از جوایز اقلیتی اند، و فلان اثر و بهمان اثر را هم می خواند که برایند لشکری مجهز وتا بن دندان مسلح به بودجه ی دولت/قدرت است.و قیاس این طیف، شروعِ هولناکِ عزیمت است از اوج به فرود…
پ. ن. در این متن، جایزه مذکور هرگز با عنوان «جلال»خوانده نشد و «آل احمد» نامی زیبنده تر است، چراکه بر اشخاصی به غیر از جلال هم دلالت دارد… گفت : تا کلام را به خاطر نان نفروشی و روح را به خدمت جسم در نیاوری، به هر قیمتی! گرچه به گرانیِ گنجِ قارون.زر خریدِ انسان نشو. اگر می فروشی همان به که بازویِ خود را اما قلم را هرگز.حتا تنِ خود را «حتا تنِ خودرا»و نه هرگز کلام را…
و سوال اینکه کجای جایزه ی «آل احمد» امانت دار این قول است؟