این مقاله را به اشتراک بگذارید
محاکمه کافکا در میان نامهها
نگاهی به کتاب «محاکمه دیگر» اثر الیاس کانهتی/ ترجمهی ناصر غیاثی
دکتر علی غزالیفر*
هنگامی که جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۸۱ را به او دادند، نوشتههایش را با ویژگیهایی همچون وسعت دیدگاه، غنای ایدهها و قدرت هنری توصیف کردند. بنابراین عجیب نیست که هر چه نوشته شاهکار است؛ چه رمانی هفتصد صفحهای همچون "کیفر آتش" و چه رسالهای صد صفحهای همچون این اثر. دلیل دوم برای ارزش و اهمیت والای این کتاب کوچک آن است که یک نویسنده طراز اول جهانی، الیاس کانِتّی (۱۹۰۵-۱۹۹۴)، درباره یک نابغه بینظیر، فرانتس کافکا (۱۸۸۳-۱۹۲۴)، مطلب نوشته است. البته کانتّی هشدار میدهد که کافکا در نویسندگی به چنان کمالی رسیده است که هر گونه اظهار نظری درباره او را باید عملی وحشیانه و گستاخانه به شمار آورد. اما آنچه که چنین جسارتی را توجیه میکند این است که کافکا خود زمینه چنین چیزی را فراهم کرده و کانتّی با استناد به خود او دست به چنین کاری زده است.
کافکا در روزهای آخر عمرش به دوست نزدیکش، ماکس برود (۱۸۸۴-۱۹۶۸)، سفارش اکید کرده بود که پس از مرگش همه آثار او را از بین ببرد، حتی رمانهایش. اما نهتنها رمانهایش، بلکه کوچکترین و جزییترین نشانهها و دستنوشتههای او نیز حفظ، ثبت و منتشر شدند. امروزه پیشنویسها، یادداشتهای روزانه و نامههای او نیز در دسترس همگان است. او هزار و پانصد نامه و کارت پستال برای افراد مختلف فرستاد که در کتابی به حجم هفتصد و پنجاه صفحه با نام "نامههای کافکا" منشر شد. یک سوم این موارد، یعنی پانصد و یازده نامه و کارت پستال، مکاتبات او با فلیسه باوئر (۱۸۸۷-۱۹۶۰) است. کافکا با این زن، که زیبایی چندانی نداشت، رابطه عمیقی را تجربه کرد. در نتیجه، این رابطه تاثیر بسیار مهمی در داستانهای کوتاه و رمانهای کافکا داشت. همین امر باعث شد که کانتّی برای کشف این تاثیرگذاری به سراغ انبوه نامهها برود و آنها را برای تحلیلی موشکافانه حسابی زیرورو کند.
کافکا آدم بسیار کمحرفی بود و بیشتر روی کاغذ سخن میگفت. به همین دلیل حرفهای او را باید در نامهنگاریهایش یافت. همچنین، نامهنویسی هم از امکاناتی برخوردار است که هیچ نوع نوشتن دیگری واجد آن نیست. البته نامهنگاری کافکا کاملا در خدمت نوشتن بود و نه برای تفریح و تفنن و انبساط خاطر. او از طریق نامهنگاری رابطه عمیقی با فلیسه برقرار کرد و از طریق نامهها از محبوبش قدرت، پشتکار و حتی سلامت دریافت میکرد. اما چگونه با فلیسه آشنا شد؟
فلیسه را، که از برلین به پراگ آمده بود، در سال ۱۹۱۲ اتفاقی در منزل دوستش ماکس برود ملاقات میکند. کافکا در پراگ بود و فلیسه در برلین زندگی میکرد و لذا بین آنها فاصله زیادی بود. بعد از شکلگیری علاقه نیز همدیگر را نمیدیدند و فقط از طریق نامه با هم در ارتباط بودند. هر چند ماه یکی از آنها به شهر دیگری میرفت تا ملاقات کوتاهی داشته باشند. رابطه آن دو، جز در چند ماه اولیه، چالشی و بسیار پرفراز و نشیب بود؛ زیرا برای کافکا هم مزایای بزرگی داشت و هم بلای جان او بود. فلیسه کاملا در تقابل با کافکا بود؛ اهل عمل بود و بسیار محکم. کافکا فقط اهل نوشتن بود و بسیار مردد و متزلزل. ترس، احساسات سرد، درماندگی، کمبود محبت و، به تعبیر کانتّی، اختگی روحی کافکا را آکنده بود. مزیت فلیسه این بود که به او خوراک میرساند بدون آنکه خودش این امر را بداند و یا حتی بتواند بفهمد. او کافکا را تغذیه میکرد و به او قوت و قوّت میداد. کافکا او را پناهگاهی در این جهان عظیم میدانست که توان رویارویی با آن را در خود نمیدید. در چند ماه اولیه، گویی که در بهشت بود، به تعادلی رویایی دست یافت و دوران پرثمری را در نوشتن تجربه کرد. او دقیقا همین را میخواست؛ او زنی میخواست که در کنارش باشد و از او چیزی جز کلمات نخواهد. فلیسه اهل کتاب بود. مطالعه میکرد اما نوشتههای دیگران را میخواند و نه کافکا را. او، که هوشش در حد زیباییاش بود، اساسا نوشتههای کافکا را نمیفهمید و لذا نمیپسندید. کافکا هم از این امر در عذاب بود و از همه کسانی که معشوقهاش آثارشان را میخواند، منزجر شده بود. البته فلیسه دچار مشکل نمیشد؛ زیرا متوجه اوضاع و احوال کافکا نمیشد و اصلا از هیچ چیز سر درنمیآورد و حرفهای او را نمیفهمید.
مشکل این بود که کافکا او را عمیقا میخواست ولی به تنهایی هم نیاز مبرم داشت. از نظر او وقتی درها و پنجرهها را به روی این جهان ببندیم، میتوانیم گاهی پرتو یک هستی زیبا را تجربه کنیم. زندگی واقعی کافکا چیزی جز نوشتن نبود که باید در تنهایی عمیقی محقق میشد. او از ایستادن در حاشیه جهان و زندگی لذت میبرد؛ دوست داشت از انظار پنهان بماند و کسی او را تماشا نکند. نوشتن هم ثمربخشترین مسیر وجود او بود که بخاطر ضعفی که در او بود همه توانایی های او صرف آن شد، حتی لذت بردن. او اعتراف کرد که لذت جنسی، لذت خوردن و نوشیدن، حتی لذت تاملات فلسفی و لذت موسیقی همه و همه را فقط و فقط خرج نوشتن کرده است. از این روی، با هر چه که در تقابل با نویسندگی بود، فرار میکرد. زندگی مشترک نیز قطعا چنین خطری در بر داشت. وی سنتهای عرفی را تهوعآور میدانست، خصوصا آداب و مراسم مربوط به ازدواج چنان او را به وحشت انداخته بود که گفت برای رهایی از شر این چرندیات پوچ حتی حاضر است آنقدر گرسنگی بکشد تا بمیرد و از دست این امور راحت شود. از کودکان هم خوشش نمیآمد و از پدر شدن وحشت داشت. زندگی مورد علاقه کافکا چیزی بود که فلیسه از آن بسیار منزجر بود. او تلاش کرد که انزجار فلیسه نسبت به خود را بیشتر کند تا همه چیز تمام شود. از بدن نحیف، خوراک، معاشرت سرد، گفتگوی کم با دیگران، لاغری مفرط و ضعف جنسیاش بیپرده سخن گفت. نتیجهگیری او این شد: عزیزترینم! دو روز هم نمیتوانی کنار من زندگی کنی… بالاخره هر چه باشد تو دختری و مرد میخواهی، نه کرمی روی زمین. اما بعدا برای او نوشت که آرزو دارد مچ دست چپ فلیسه با مچ دست راست خودش به گونهای بازنشدنی برای همیشه به هم بسته شود.
سرانجام کافکا به دوراهی رسید: هم او را میخواست و هم او را پس میزد. لذا تصمیمگیری را به فلیسه وا میگذارد. او جواب مثبت میدهد. کافکا به وحشت میافتد و به دنبال راهی برای خراب کردن نامزدی میگردد. بهانه میآورد و از ضعفها و نقصها و بدیهای خودش میگوید. اعتراف میکند انسانی سرد، خودخواه و بیاحساس است. در نهایت فرار میکند، اما پس از چند ماه دوباره کوتاه میآید. فلیسه دوستش، گرته بلوخ (۱۸۹۲-۱۹۴۴)، را واسطه میکند تا رابطه گسسته را دوباره جوش بزند. گرته، با دیدارهای حضوری و نامهنگاریهای متعددی، موفق میشود و اینبار نامزدی رسمی انجام میشود. اما در این دوران کافکا عاشق گرته میشود. گرته هم به کافکا گرایش پیدا میکند و به همین خاطر نوعی حسادت هم آشکار میشود. گرته علیه کافکا دست به کارهایی میزند و فلیسه را نسبت به او سرد و بدگمان میسازد. رابطه پیچیده میشود و در نهایت دادگاهی بین خود این افراد در هتل اَسکانیشههوف برلین تشکیل شد تا همه رو در روی هم تکلیف را یکسره کنند. در نهایت کافکا حسابی محاکمه شد و نامزدی به هم خورد. چندی بعد رمان محاکمه از دل این محاکمه سر برآورد.
کافکا در این دادگاه ساکت بود و هیچ دفاعی از خود نکرد. وقتی نامزدی فسخ شد، کافکا هم رنجید و هم احساس سبکی کرد. او به آرزویش رسیده بود. دستکم میگفت که تنهایی تقدیر اوست. اما او بعد از این ماجرا باز هم به سمت فلیسه میرود و حتی از او میخواهد که همسرش شود؛ دوباره خواستگاری و نامزدی رسمی. باز هم دردسرهایی و نامههایی و عاقبت در ۱۹۱۷ برای همیشه قطع رابطه میکنند. ویژگی منحصر به فرد یا طبیعت چارهناپذیر کافکا این بود که از اشتباهاتش درس نمیگرفت. اما اهمیت همه این ماجراها در چیست؟
کانتّی با یک ژرفنگری عالی نشان میدهد که اینها رویدادهایی نبود که فقط در بیرون رخ دهد، بلکه به موازات آنها چیزهایی در درون کافکا به وقوع میپیوست که ردپای آنها را میتوان در نامههایش مشاهده کرد. آن تغییرات درونی در داستانها و رمانها نیز به شکل دیگری متبلور میشدند؛ نه فقط در کلیت رمانها، بلکه حتی بسیاری از جزئیات را نیز شکل میدادند. همه این ماجراها که در این نامهها منعکس شده است بر فرم و محتوای داستانها و رمانهای کافکا کاملا اثرگذار بودهاند. بیش از همه رمان محاکمه چنین وضعیتی دارد، اما دیگر رمانها نیز تحت تاثیر آن اوضاع بودند: آمریکا، قصر و مسخ؛ مسخ که کانتّی دربارهاش میگوید یکی از کاملترین آثار قرن بیستم است که چیزی برتر از آن وجود ندارد.
اما ارزش این اثر به این اثر محدود نمیشود. در این کتاب با جزئیات جالبی از زندگی کافکا آشنا میشویم. برای مثال او عاشق کتاب گوستاو فلوبر، "تربیت احساسات"، بود و حتی آن را برای جمعی روخوانی میکرد. فقط شبها مینوشت. ساعت ده و نیم شروع میکرد و معمولا تا ساعت یک بامداد و گاهی تا ساعت سه به نوشتن میپرداخت. فهرست غذاهای او را میبینیم و دچار شگفتی میشویم وقتی میخوانیم که این جوان یهودی بهخاطر فلیسه چند بار گوشت خوک خورده است تا چاق شود. و بسیاری چیزهای جالب دیگر. لذا این کتاب فقط ارزش ادبی ندارد. کانتّی به مسائل زندگی نیز میپردازد و نگاه کافکا را درباره آنها تشریح میکند؛ اموری همچون: قدرت، تحقیر و دگردیسی در انسان. اساسا کافکا آشکارکننده بعدی از زندگی و جهان است که کمتر کسی دیده است. معدود کسانی هم که دیدهاند به خوبی و دقت او نتوانستهاند آن را نشان دهند. به عنوان نمونه، یکی از چیزهایی که در داستانهای کافکا به چشم میخورد نشان دادن جهانی سرشار از آزار است که انسان را اذیت میکند. در این جهان آزارنده پای عنصری نامعقول هم به میان میآید که ماجراها را در مسیری پوچ به جریان میاندازد و عاقبت همه چیز متلاشی میشود؛ چیزی که زندگی خود کافکا هم مصداق عینی آن است. لذا هر کدام از آثار کافکا روگرفتی از بخشی از زندگی او هستند و چه بسا آثار دیگر نویسندگان نیز. نویسنده واقعی نوشتن را میزید و آنچه را زیسته مینویسد. این کتاب نشان میدهد کافکا در این زمینه به اوج رسیده است، اگرچه از نوع تلخ و تراژیک. البته دیگران هم سرنوشت بهتری نداشتند. فلیسه اواخر عمرش را در چنان فقری گذراند که مجبور شد، برای گذران زندگی، نامههای کافکا را بفروشد. گرته نیز در آشویتس نابود شد.
*دکترای فلسفه