این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با «ناصر ملک مطیعی»؛ مردِ مردان .
آرش نصیری
خوبی گفتگو با ناصر ملک مطیعی این است که تو می توانی راحت بنشینی، گوش کنی، مبهوت باشی، بغض کنی و حتی اشک بریزی. روبرویت او نشسته است. ترکیب قدرت و پهلوانی، خشم و عطوفت، شمایل مردی و مردانگی و در یک کلام ناصر ملک مطیعی. اینجا تنها جایی است که می توانی هر وقت بغض کردی راحت باشی و اجازه بدهی اشک ها کار خودشان را بکنند. وقتی او، هر بار از خودش که نه، حتی از کاراکترهایش هم که می گوید اجازه می دهد بغض و اشک کار خودشان را بکنند، تو کجای غرور قرار داری؟
آن بار البته بغض کرده بود و حتی آن بغض ترکیده بود. داشت می گفت خودش هم می خواست همان باشد که در کاراکترهایش بازی شان می کرد. آنقدر هم صادقانه بازی شان می کرد که مردم باور کرده بودند سالار مردان خود اوست، از بس ردای مردانگی و پهلوانی برازنده اش بود… و ناصرخان واقعا هم سالار مردان است. وقتی می گوید بابت ماجراهای پیش آمدهاز احدی گله و شکایتی ندارد، شما با همه وجود باورش می کنید و این بار شما بغض می کنید. مگر این همه بزرگواری ممکن است؟! هر کس بود تا حالا حرف ها زده بود. اما او آقایی مجسم است. می گوید آنها هم لابد دلایلی دارند و این تلویزیون مملکت خودمان است. وقتی از مردم حرف می زند می فهمید که اندک غصه و ناراحتی اش برای چیست.
می گوید دلم می خواهد یک جوری محبت های مردم را جبران کنم. می گوید در تمام این سال ها که من به ظاهر نبودم، آنها رهایم نکردند و من دلم می خواست یک جور این همه محبت را جبران کنم. تمام ناراحتی اش از پخش نشدن آن برنامه ها هم به این دلیل بود. در همین مصاحبه می گوید که حاضر است برود دم در سینما بلیت پاره کند تا به مردم بگوید که چقدر عاشق شان است و چقدر بابت این همه محبت شان از آنها سپاسگزار است. اینها همه خواسته مردی است که در اوج استغناست. می گوید من با داشتن این همه محبت مردم به هیچ چیزی احتیاج ندارم و شما با همه وجود اینها را باور می کنید. آخر او ناصر ملک مطیعی است، مرد مردان، مرد همه سال ها، مرد همیشه.
سینمای پدر
گفته بودید که پدر شما سینمادار بود و البته خیلی زود ورشکسته شد. می خواهیم برگردیم به قبل تر، قبل از این که شما متولد شوید شغل پدر یا اصولا شغل خانوادگی تان چه بود؟
– موقعی که پدر جوان بود سینما و ایشان با خان باباخان معتمدی و یدالله خان سینما تمدن آشنا بود. بعد یک بالاخانه اجاره می کنند در چهار راه سیروس برای سینما. این بالاخانه قدیمی گویا هنوز هم هست ولی خیلی قدیمی است. پدرم با پسرخاله و پسردایی و قوم و خویش شان دسته جمعی یک سینما درست می کنند، یکی بوفه را اداره می کرد، یکی دم در بود و یکی هم کار دیگر. این سینما را گویا دو سه سال هم نگه می دارند. من خیلی کوچک بودم و شاید یک خاطرات خیلی محو و کوچکی هم یادم بیاید و به صورت دور و مبهمی یادم می آید که مرا بردند داخل سینما و نشاندند روی صندلی. این بلیت ها و صورتحساب ها و اینها در دفاتر قدیمی خانه ما بود اما کم کم در اسباب کشی های مختلف از بین رفت. یادم هست که می گفتند مثلا دو ریال نفع داشتیم و از این حرف ها…
می دانید که چه فیلم هایی نشان می دادند؟
– فیلم های ماسیس در جهنم و این فیلم ها. البته فیلم فیلم های عربی هم ممکن است بوده ولی انگار عمدتا فیلم های آمریکایی بود که سینمای میهن و تمدن و اینها نمایش می دادند و وقتی تمام می شد می دادند سینمای پدر من هم نمایش می داد.
چطور شد که ورشکسته شدند؟
– لابد این کاره نبودند. بعد هم این که سینما تازه شروع شده و در یک کش و قوس عجیب بود و اینها هم سرمایه درست و حسابی نداشتند و نمی توانستند خوب رقابت کنند. این بود که این سینما را فروختند و تا آنجایی که من یادم هست یا می دانم، پدرم با پولش یک موتورسیکلت خرید (خنده) این هم آن وقت ها یک چیز به روز بود…
خدابیامرز گویا خیلی آدم به روزی بودند و به مظاهر آن روزهای تمدن توجه ویژه داشتند. تحصیلات هم داشتند؟
– بله، تحصیلکرده مدرسه آلیانس بود و فرانسه خوانده بود.
شما چند خواهر و برادر بودید؟
– من تک فرزند بودم.
خود این هم نشان می دهد که آدم متمدنی بوده، آن موقع یک فرزند داشتن، سینما راه انداختن و بعد موتورسیکلت خریدن و …
– به هر حال خانواده متوسط خوبی بودند. مادرش زن مدیریه ای بود. پدر من مدرسه پست و تلگراف را هم دیده بود. بعد موتور را فروخت و مطابق معمول که هر کس از هر جا زده می شود می رود کارمند دولت می شود، او هم می رود و کارمند پست و تلگراف می شود. آخرین پست ایشان هم رئیس پست زنجان بود. بعد هم بازنشسته شد و فوت کرد.
خودتان یادتان می آید کی برای اولین بار علاقه مند سینما شدید؟ وقتی که نوجوان بودید کدام بازیگر را دوست داشتید؟
– لابد همین که پدرم سینما داشته و من در کودکی به آنجا برده می شدم، تحریکم کرده و در ذهنم مانده بود که بعدا به این کار علاقه مند بشوم. آن موقع سینما تازه شروع شده بود و ما هم با بچه های هم قد فامیل مان جمع می شدیم و پرده می کشیدیم و نور می انداختیم، ادا و اصول در می آوردیم و عکس می انداختیم. وقتی از دبستان آمدیم وارد دبیرستان شدیم، سینما وضع خوبی به خودش گرفته بود و فیلم های آمریکایی می آمد با هنرپیشه های معروف و ما هم تفریح دیگری غیر از ورزش و سینما نداشتیم یا در زمین فوتبال بودیم یا در سینما.
تئاتر هم می رفتید ببینید؟
– آن موقع نه ولی بعد از هجده نوزده سالگی چند تا از تئاترهای نوشین را دیدم و علاقه مند شدم. البته همیشه بیشتر حواسم به سینما بود.
وقتی دنبال گریگوری پک دویدم!
آن موقع و در نوجوانی بازیگر مورد علاقه تان چه کسی بود؟
– در سینما گریگوری پک، خیلی بازیگر با شخصیتی بود، البته آنها دیگر مثل جان وین و مارلون براندو و آنتونی کویین هم بودند منتها گریگوری، یک شخصیت دیگری بود و من خیلی دوستش داشتم. از تصادف روزگار یک بار در شانزه لیزه دیدم دارد می رود در هتل لنکستر در یکی از کوچه های شانزه لیزه. من با خانمم و بچه ها داشتیم قدم می زدیم. دویدم سمتش تا برسیم بهش و با او در راهرو حرف زدیم.
همینطور که داشتیم حرف می زدیم خانمم خواست بگوید که ایشان هم در ایران آرتیست است، که من زدم به پایش و گفتم نگو. چون معمولا توریست ها که همدیگر را ملاقات می کنند، حرف هایی می زنند که به نوعی لاف در غربت است. آدم بی خودی چرا برای کسی که در جریان نیست و دلیلی هم ندارد که در جریان باشد، توضیح بدهد. ما فقط گفتیم که به شما علاقه مند هستیم.
پس آن موقع که همه دنبال شما می دویدند، شما دویدی دنبال گریگوری پک…
– واقعا دویدم. می ترسیدم نرسم بهش و او برود توی اتاقش . زودتر رفتیم که در لابی به او برسیم. پنج شش سال بعد آمد به جشنواره تهران و با اتوبوس رفتیم مهرشهر. همگی آنجا در یکی از کاخ ها دعوت بودیم. علی عباسی و بهروز و خیلی های دیگر هم بودند. آنجا ما را معرفی کردند و شانس من این بود که مرا نشناخت. (خنده) البته می شناخت هم مهم نبود. خیلی دوستش داشتم.
از واریته بهار تا ولگرد و …
داشتید در مورد علاقه و کشش تان به سمت بازیگری می گفتید…
– بله. در محافل دوستانه و خانوادگی مان همیشه دور و برمان را شلوغ می کردیم و کم کم هی به ما می بستند که تو می توانی فلان بشوی و قیافه ات را فلان طور کنی و …
این موقع چند سال تان بود و پس چرا رفتید معلم ورزش شدید؟
– الان می گویم. در سال ۱۳۲۷ رفتم در واریته بهار بازی کردم. قبلش یک سال رفته بودم هنرستان هنرپیشگی و خانم ژاله علو آنجا بود. جعفر والی و براتلو و چندین تن از دیگر هنرمندان هم بودند.
این موقع آقای والی و دیگران که فرمودید هنرپیشه تئاتر بودند؟
– در آن مقطع در این هنرستان وجود داشتند. هنرپیشه های معروف تئاتر آن زمان سارنگ و محتشم و اعظمی و محمد علی جعفری بودند. آقای داریوش اسدزاده هم بودند.وقتی تئاتر نوشین آمد یک کلاس بالاتری داشت و آن زمان توده ای ها هم زیاد بودند و همه اهل تئاتر نوشین بودند. شباویز و خاشع هم بودند.
گویا در همان مقاطع یا بعدش مرحوم داود رشیدی هم آمدند…
– درست نمی دانم. فکر کنم که ایشان بعدتر آمدند. از آن دوره که تئاتر «بابزن خانم ویندرمیر» به نمایش در آمد خانم مهرزاد هنوز هستند. خدا انشاءالله سلامت شان بدارد. هنوز این جمله ایشان در آن نمایش یادم هست که می گفت: «دخترکم غروب آفتاب را خیلی دوست داشت.»
خیلی خاطره دارم با این نمایش ها. در آن هنرستان هنرپیشگی، خانم ژاله علو بود که اصرار داشت که شما قیافه ات مثل ترون پاول است. ترون پاول آن زمان هنرپیشه معروف و محبوبی بود. ایشان این را گفت و ترون پاول شدن افتاد توی سر ما. ایشان به من گفت شما بروی توی سینما. ما عکس و مشخصات مان را داده بودیم دکتر کوشان که میترافیلم را داشت. تازه چندتا فیلم را دوبله کرده بودند و چندتا فیلم هم ساخته بودند و اینطوری دعوت شدیم به واریته بهار. واریته بهار تکه تکه بود و در یکی از اپیزودها آقای انتظامی چاغاله می فروخت، یک تکه اش آقای عبدالعلی همایون غزل می خواند و در یک تکه هم من و پرویز خطیبی بودیم که او دکتر بود و من هم معاونش.
پرویز خطیبی شاعر و آهنگساز؟
– شاعر و نویسنده و روزنامه نویس و همه کاره بود. آن فیلم فیلمی نبود که کار بکند و دو سه شب بیشتر نماند. تکه تکه بود و معنا نو مفهوم خیلی خاصی هم نداشت. بعد گذشت و من هم یک سال هنرستان هنرپیشگی بودم و دیگر نرفتم آنجا. دوتا همدوره خوب داشتم که یکی منوچهر زمانی بود که بعدا یکی از بهترین دوبلورها شد.
و در بعضی فیلم ها هم جای شما حرف زد…
– بله، حالا هم در ایتالیاست. یکی دیگر هم آقای زنجانی بود. ما با هم در چندتا پی اس در هنرستان هنرپیشگی بازی کردیم. آنجا معلم های خیلی خوبی هم داشتیم اما حقیقتش این است که حوصله ام از هنرستان سر رفت. نمی دانم چرا دلبخواه من نبود.
برای واریته بهار چه کسی شما را معرفی کرده بود؟
– خودم عکس و مشخصات داده بودم میترافیلم و یک روز به من گفتند یک روپوش سفید بگیر و بیا. یعنی حتی روپوش سفید دکتری را هم نداشتند و ما باید خودمان می بردیم. (خنده)
با ولگرد معروف شدم
داشتید می گفتید که حوصله تان از هنرستان هنرپیشگی سر رفت.
– بله، آمدم بیرون که بروم به دنبال سینما اما در ضمن حواسم به ورزش هم بود چون فوتبال بازی می کردم و همینطور کوهنوردی می کردم. این بود که رفتم سراغ تربیت بدنی و شدم دبیر ورزش. سال ۱۳۳۰ آقای جمشید بیوکی که توی کار فیلم بود، یک بعدازظهر آمد منزل ما و گفت شما را برای یک فیلم می خواهیم. یعنی اگر من آن بعدازظهر منزل نبودم، حالا ناصر ملک مطیعی هم نبود و من یک چیز دیگر بودم.
چطور آمدند دنبال شما؟ می شناختند شما را؟
– واریته بهار را دیده بودند و جمشید هم مرا می شناخت و عکس من را هم داشتند. سر پیچ شمرون یک بستنی فروشی بود به نام بستنی گل و بلبل که زیرش استودیو بدیع بود. مهندس بدیع رادیوساز و متخصص رادیو بود و روبروی بانک ملی یک مغازه داشت. او یکی از ایرانی های مقیم عراق بود که آمده بود ایران و به کار فیلمبرداری هم وارد بود. دوتا شریک هم داشت که یکی یک سرهنگ شهربانی به نام منوچهری بود و دیگری آقایی به نام قدری.
آنها می خواستند یک فیلم درست کنند به نام آهنگر. این فیلم آهنگر ساخته نشد. کارگردانش هم قرار بود آقای دریابیگی باشد که کارگردان تئاتر بود. از آلمان همان موقع آقای رئیس فیروز که رفیق ما در هنرستان هنرپیشگی بود یک داستان داشت به نام ولگرد و خودش هم آن را کارگردانی کرد. بالاخره هنرپیشه بود و کارگردانی در آن زمان هم به آن معنا که امروز هست نبود. همینقدر که می گفت حالا راه برو و حالا بیا آنطرف و فیلم می گرفتند. ولگرد ساخته شد و همان اول که گذاشتند خیلی گرفت.
نقش مقابل شما چه کسانی بودند؟
– خانمی بود به نام خانم سوسن که زن یک آمریکایی شد و رفت.
و شما با ولگرد یک دفعه ستاره شدید…
– بله. با ولگرد معروف شدم و بعد استودیو پارس فیلم که همان واریته بهار را درست کرده بود و سیامک یاسمی و محمود کوشان صاحبش بودند و با من هم آشنا بودند گفتند چرا نمی آیی پارس فیلم؟ من هم رفتم آنجا و غفلت و افسونگر را بازی کردیم.
برای ولگرد با شما قرارداد بسته بودند؟
– به من پانصد تومان دادند. پانصد تا یک تومانی . بعد هم که فیلم آمد بیرون هزار تومان دیگر دادند.
بعد که رفتید پیش دکتر کوشان با شما قرارداد حرفه ای تر بستند؟
– بله. همان موقع که من پانصد تومان برای ولگرد گرفتم، حقوق دبیر ورزشی من دویست و چهل و پنج تومان بود. یعنی این مقدار هم برای خودش پولی بود اما ما هم به هوای پول نرفته بودیم. برای عشق مان رفته بودیم و حاضر بودیم دستی هم بدهیم. مثل حالا که دستی می گیرند. (خنده) بعد از این که غفلت و افسونگر را بازی کردم استودیو دیانا فیلم با من یک قرارداد بست یک ساله که سالی دو فیلم بازی کنم به کارگردانی آقای خاچیکیان و ماهی هزار تومان هم بگیرم. آنجا یک فیلم بیشتر بازی نکردم ولی ماهی هزار تومان را به ما دادند. آنجا چهار راه حوادث را درست کردند و من هم رفتم دانشگاه افسری که خدمت نظام را انجام بدهم.
پهلوان مورد علاقه مردم
یک نکته دیگر، این استایل و شمایل شما در فیلم ها، با آن کلاه و پیراهن مشکی و … آیا آن روزها مد روز جوان ها بود؟
– بعد از آن این شمایل جا افتاد. البته لوتی ها و پهلوانان قدیم زیر بازارچه و توی محل از هشتاد، نود سال و بلکه صد سال پیش معروف بودند. آنها آدم های مورد اعتماد مردم و لوتی های محله و پهلوانان زورخانه ای بودند. بعد از جنگ بین الملل دوم که متفقین به ایران ریختند، شب ها در خیابان استامبول و اطراف آن مشروب می خوردند و خیلی شلوغ می کردند. کم کم جوان های غیرتمند مقابل اینها را می گرفتند و کم کم مشتی و لوتی پیدا شد. طوری هم شد که چند نفرشان را تبعید کردند بندرعباس و آن وقت، آن که از بندرعباس می آمد دیگر گنده لات بود و دیگر کسی حریفش نبود. این آدم ها خیلی معروف و برای خودشان کسی بودند و مردم هم خیلی دوست شان داشتند.
آنها آدم های دست به جیب بودند و به دیگران کمک می کردند. امانتدار بودند، غیرت داشتند و ناموس پرست بودند. البته در بین اینها آدم های بدی که کار بد بکند هم بود اما اغلب شان معتقد بودند و مثلا محرم که می شد دو ماه از همه کارها فاصله می گرفتند و فقط عزاداری می کردند. خلاصه این که صفاتی داشتند که مورد توجه مردم بود. مثلا اگر چند روزی اصغر آقا بنا پیدایش نمی شد، می رفتند سراغش می دیدند از نردبان افتاده پایین و جاییش شکسته، کمکش می کردند که زندگی اش لنگ نماند. این لوتی گری را داشتند. به رفاقت خیلی اهمیت می دادند، نامردی نمی کردند، محال بود که پشت پا بزنند به کسی و …
فکر می کنم وقتی اولین بار این شمایل برای شما درست شد، جامعه هم آماده بود که چنین قهرمانی داشته باشد…
– اینها را مردم تعیین می کنند و من هم گویا در این نقش جا افتادم. خیلی هم به من امتیازات فوق العاده می دادند. یعنی این کاراکتر خیلی آدم خوبی بود، حق مظلوم را می گرفت، پهلوان بود، غیرت و تعصب داشت و …
چشم پاک بود…
– بله. این چشم پاکی هم خیلی مهم بود و از همه مهم تر این که این لباس و این کلاه و این هیبت به من می آمد یعنی ناخودآگاه به تن من نشسته بود وگرنه این کار را قبلا هم کرده بودند اما خیلی به همه نمی آمد.
چون ورزشکار بودید و قد و بالای تان هم ماشاءالله خوب بود…
– همه آنها هم ورزشکار بودند ولی به همه نمی آمد. البته اینها را خدای ناکرده حمل بر خودستایی نکنید. حالا که اینهارا گفتم بگذار یک پز هم بدهم و از نقش امیرکبیر بگویم که بازی کردم. وقتی که من نقش امیرکبیر را بازی کردم همه قبول کردند. یعنی مهدی مشکی شده بود امیر کبیر اما چون در قالب امیر رفتم همه پذیرفتند و دوست داشتند. بعدا خیلی ها امیرکبیر را بازی کردند اما امیرکبیر هم به من آمد. خدا رحمت کند علی حاتمی را با آن دیالوگ ها و با توانایی اش. می خواهم این را بگویم که مردم باید یک چیزی را بپذیرند و این را از من پذیرفته بودند.
در مورد فردین هم اینطور بود. بعد از فردین چند هنرپیشه جوان تر از فردین هم آمده بودند که به آنها می گفتند فردین جدید اما هیچ دام فردین نشدند. می زدند و می خواندند و شاد بودند اما فردین یک چیز دیگری بود و مردم این را از او پذیرفته بودند. یا بعدا بهروز آمد و با آن کاراکتر خاص و بازی ها گل کرد و بعد از او دیگران آمدند اما بهروز نشدند. آنها هم ادای او را در می آوردند اما بهروز چیز دیگری بود. او خودش بود و مردم او را پذیرفته بودند.
آوازخوانی به من نمی آمد!
آن موقع رقص و آواز در فیلم های غربی و هندی خیلی زیاد بود اما در دوره شما این شکل فیلم ها نبود و شما هم به سراغ این فیلم ها نرفتید، چرا؟
– زیاد بود اما هنوز معلوم نبود که مردم اینها را خیلی دوست دارند و حتما باید باشد. در فیلم ولگرد آقای قوامی فاخته ای یک آواز خوانده بود و من باید این آواز را در یک باغ برای دختری می خواندم. دختر توی تاب نشسته بود و من مثلا داشتم این آواز را برای ایشان می خواندم، منتها من لب خوانی بلد نبودم. حالا که
صحبتش شد این را بگویم که فردین خیلی قشنگ لب خوانی می کرد. طوری لب خوانی می کرد که انگار واقعا خودش دارد می خواند اما من اصلا بلد نبودم و در آن فیلم هم همان طوری سرم را انداخته بودم پایین و تان می دادم (خنده) برای همین بعد از آن هم خیلی جرأت نکردم این کار را انجام بدهم.
اتفاق افتاد که روی غزل ایرج لب خوانی کنم اما نه به آن معنا نبود. بعد هم که این لب خوانی مد شد پیشنهاد به من نمی کردند و من هم اساسا قبول نمی کردم. تیپ من یک تیپ سنگین رنگین جدی بود و اینجوری جا افتاده بود و به درد خواندن نمی خورد. فیلم هایی هم بود که خواننده در کنار من بازی می کرد. مثلا در فیلم خاطرخواه خانم فروزان می خواند و من در کنار ایشان بازی می کردم. این هم از آن کارهای سخت هنرپیشگی است و آدم در کنار یک خواننده نمی داند که چه کاری باید انجام بدهد. (خنده)
در زندگی معمولی ام تا حالا دست روی کسی بلند نکردم!
عکس ناصر ملک مطیعی و همسرش مهین
می خواهم این را بگویم که جدای از این که شما در این نقش ها نشسته بودید و این شمایل و لباس به شما می آمد، خودتان هم اینگونه بودید، درست است؟
– به هر حال در سینما و تئاتر کاراکتر ظاهری آدم و شخصیت آدم خیلی موثر است. خیلی در این مورد می شود صحبت کرد، ضمن این که آدم وقتی این نقش ها را بازی کرد یک کمی حواسش جمع است که خدای ناکرده نامردی نکند. بالاخره مردم این همه خاطره از او دارند و نباید این خاطرات مردم خراب شود. بی خودی دست به یقه نشود با کسی، کار بد نکند، رفاقتش درست باشد و … اینها در خود آدم و شخصیت آدم موثر است.
وقتی که شما اینطور بزن بهادر بودید و همه را در فیلم ها شکست می دادید، آیا در حالت عادی مردم از شما توقع داشتند که اینطور بزن بهادر باشید؟
– اتفاقا من در زندگی معمولی ام تا حالا دستم روی کسی بلند نشده و یادم نمی آید که دعوایی کرده باشم. خیلی آرام هستم و آنهایی که در فیلم ها نشان می دادم را از خودم در می آوردم و این ژست ها را می گرفتم. (خنده)
منظورم توقع مردم بود، آیا از شما توقع یکه بزن بودن داشتند؟
– لابد باور داشتند. بگذار یک ماجرای بامزه برایت تعریف کنم که تا حالا جایی نگفته ام. یک بار من و فردین با هم رفته بودیم در یک کافه در لس آنجلس و جمشید شیبانی هم بود. آنجا ایرانی ها می آمدند و یک دفعه بین ایرانی ها و آمریکایی ها دعوا شد. من و فردین هم نشسته بودیم. سال های اول انقلاب بود و ما هم بالاخره آدم های معروفی بودیم و لابد همه فکر می کردند الان چه کارها می کنیم. اما وقتی دعوا شد ما یواش آمدیم بیرون و دوتایی رفتیم. (خنده) فردا روزنامه نوشتند قهرمان ها و یکه بزن های تهران پا شدند و در رفتند. (خنده)
توقع داشتند ما بلند شویم کت مان را در بیاوریم و آمریکایی ها را قلع و قمع کنیم چون ایرانی ها کت های شان را در آورده و شروع به دعوا کرده بودند. دعوای اساسی بود و بعد پلیس رسید و همه را جمع کرد. آنجا به محض این که یقه یکی را بگیری پشت سرت پلیس می رسد. خوب هم شد که رفتیم. خلاصه این که من خیلی آرام و بدم و شایسته هم نیست که چون توی فیلم ها نقش گردن کلفت ها را بازی می کردم، بیرون هم این کار را بکنم.
منظورم بیشتر توقع و باور مردم عادی کوچه و بازار بود و فکر می کنم شما را به عنوان خصلت های پهلوانی می شناختند و فکر می کنم که خیلی میانجیگری کرده باشید.
– بله، زیاد. هر جا که دعوا و مرافعه می شد، تا من می رسیدم فوری سوا می کردند و احترام می گذاشتند. یک وقت هایی وقتی می خواستند فیلمبرداری کنند توی محل می ریختند که دوربین شان را بزنند و بشکنند اما من که می رسیدم می گفتند آقای ملک مطیعی هست اشکالی ندارد. لطف داشتند.
ماجرای رفاقت من و فردین و بهروز
یک سوال هست که همیشه می خواستم بپرسم و الان یادم آمد. الان خودتان گفتید که فردین کم کم آمد و فیلم های ایشان جای فیلم های شما را گرفت و به نوعی جای شما ستاره اول سینمای آن روزها شد. آیا این حس رقابت در شما نبود و هیچ وقت بین شما کدورتی پیش نیامد؟
– هیچ وقت… هیچ وقت.
هیچ وقت پشیمان نشدید که چرا باعث شدید فردین وارد سینما شود و …
– ابدا. جای این رقابت ها نبود. به اندازه هر دو ما فیلم برای بازی بود و اساسا کاراکتر من و فردین با هم فرق می کرد. بهروز هم همینطور بود و او هم کاراکتر خودش را داشت. البته با بهروز یک بار اختلاف پیدا کردیم سر جایزه سپاس. (خنده) اول گفتند ناصر ملک مطیعی برنده جایزه سپاس و بعد گفتند در ضمن آقای بهروز وثوقی هم برنده شده. گفتم چرا هر دو نفر را با هم نگفتید. قهر کردم جایزه را نگرفتم و رفتم. این ماجرا باعث شد که من و بهروز شش هفت ماهی قهر بودیم. (خنده) همین قهر کوتاه هم شد باعث محکم تر شدن دوستی مان که هنوز هم که هنوز است مثل یک برادر دوستش دارم. خدا رحمت کند فردین را. بین ما این حرف ها نبود.
البته بعضی از هنرپیشه ها خیال می کردند ما سد راه شان شده ایم و همه نقش ها را ما می گیریم. خدای من شاهد است که من یک دفعه به کسی نگفتم این نقش را نده به فلانی. آنها هم همینطور بودند. هیچ وقت نشد که چنین حرف هایی بزنم و چنین کارهایی بکنم. محال بود که چنین حرف هایی را بگویم یا حتی بگویم فلانی را بگذار توی فیلم. من هیچ دخالتی در کار گروه سازنده فیلم نمی کردم. خدا را شکر همیشه هم مورد حمایت و لطف مردم بودم و آنقدر همیشه از من حمایت کرده اند که شرمنده شان هستم.
الان هم که چهل سال از بازی نکردنم گذشته هنوز هم مردم مثل همان روزهای اول پیگیر من هستند و به من لطف دارند. وقتی مردم این کارها را برای آدم می کنند، آدم از همه چیز مستغنی می شود. با این همه لطف مردم، من هیچ وقت احتیاجی به چیزی نداشته ام. حالا یکی به من بگوید بیا برو بشو مدیرکل فلان جا. چه اهمیتیدارد و این که مردم اینقدر آدم را دوست دارند را با چه چیزی می توانم عوض کنم؟ هیچ چیز دیگر جهان با این علاقه و لطف مردم قابل مقایسه نیست.
ماجرای آمدن فردین به سینما
چند سال این گونه یکه تاز بودید تا زنده یاد فردین آمد؟ قبل از آن اجازه بدهید نکته دیگری را بپرسم. یادتان هست اولین بار کی فردین را دیدید؟ گویا مرحوم تختی شما را به هم معرفی کرده بود. درست است؟
– بله. یک روز من و تختی و حسین نوری با همدیگر بودیم. دم سینما مولن روژ. فردین با یک اتومبیل از اروپا آمده بود و قرار گذاشته بودند، آنجا دم سینما مولن روژ که من آنجا ببینمش. آشنایی ما اینطوری بود. فردین ارتباط جمعی اش خیلی خوب بود و خیلی خوشمزه بود. هر جا که بود خیلی زود می توانست آدم ها را به خودش جلب کند.
شما که علاقه مند به کشتی بودید به عنوان قهرمان کشتی ایشان را نمی شناختید؟
– آن موقع هنوز قهرمان نشده بود. بعدا در ژاپن قهرمان دوم دنیا شد و من رفتم فرودگاه پیشوازش. یادم هست که با جیپ بود ولی یادم نیست، من هم در جیپ بودم یا نه. خلاصه این که یک روز مرحوم تختی به من گفت این فردین خیلی شاد است و وقتی توی اردو هستیم، خیلی سرمان را گرم می کند و به نظرم خیلی به درد فیلم می خورد. گفتم باشد. هماهنگ می کنم. یک روز تختی و حسین نوری و فردین آمدند خیابان استانبول، استودیو پارس فیلم. خانم دلکش، سیامک یاسمی و دکتر کوشان هم بودند. آشنا شدند با هم و همه هم او را پسندیدند.
گذشت و چند روز بعد یک روز فردین داشت می رفت سینما مایاک در خیابان استانبول دکتر کوشان می بیندش می گوید سری به ما بزن. می آید بالا در پارس فیلم. من یک صحنه فیلم دوقلوها را داشتم که فوتبالیست بودند و خلاصه در آن فیلم فردین یک نقش کوچک داشت. بعد فیلم چشمه آب حیات ساخته می شد، آن موقع هنوز فردین نبود و قرار بود که من بازی اش کنم. بعد که فردین آمد من پیشنهاد دادم که بگذارید فردین بازی کند. خانم ایرن، ایرج قادری و سارنگ هم بودند و این شد اولین فیلمش. بعد از آن ما تقریبا همیشه با همدیگر بودیم. یک فیلم هایی بود می گفتم فردین بیا این فیلم را بازی کن و خیلی هم حرف مرا گوش می کرد. بعد آقای قرن بیستم و گنج قارون و فیلم های دیگر را بازی کرد..
و با گنج قارون ستاره شد…
– بله. چندتا فیلم اینطوری بازی کرد و خودش هم علاقه مند بود و مردم هم خوش شان آمد و خدا را شکر کارش گرفت. فیلم هایی که بازی می کرد هم ساز و آواز داشت. یعنی آن فیلم های خشن جاهلی جایش را داده بود به ساز و آواز. من هم به این ترتیب یک کمی کنار نشستم و خودم را قاطی نکردم چون از عهده ام هم بر نمی آمد مودبانه کنار نشستم. بعد دوباره مدتی گذشت. بعد نظام فاطمی فیلمی درست کرد به اسم سالار مردان…
ماجرای درخواست مسعود کیمیایی
فکر می کنم دلیل ممنوع الکاری شما مشخص بود. شما و فردین و بهروز وثوقی ستاره بودید. خیلی ستاره. از آنهایی که الان می گویند سوپراستار، به همین خاطر نتوانستید کار کنید؟
– بهروز که زودتر رفته بود. فردین بالاخره استودیویی داشت و تهیه کننده و پخش کننده بود و سرمایه و فیلم داشت. من اما نه. من مودبانه اش این بود که کنار بکشم. بالاخره یک عده جدید آمده بودند و توقعات و انتظاراتی داشتند. من خودم را کنار کشیدم. هیچ کس به من نگفت کار نکن. خودم کنار کشیدم. سال ها طول کشید و امروز و فردا شد تا آقای کیمیایی آمد دم در شیرینی فروشی من و گفت پاشو بیا سر کار. گفتم برو آقا جان. نمیام سر کار (خنده) همینجوری گفتم هیچ وقت یادم نمی رود.
هیچ وقت آقای کیمیایی نقشی را به شما پیشنهاد نکردند که بازی کنید.
– چرا. آقای کیمیایی سربازهای جمعه را به من پیشنهاد کرد. یک نامه هم نوشتم. شایسته و بهرام رادان هم آمدند و با هم ملاقات کردیم. گفتم من واقعا حالش را ندارم. واقعا هم حالش را نداشتم اما بعد از این همه سال یک فیلم هم بازی کردیم. برای آقای علی عطشانی که یک یادگاری از این سال های من باقی بماند. فیلم خیلی خوبی هم بود اما خورد به جشنواره و شلوغی و البته من نقشی به آن معنا نداشتم.
مردم هیچ وقت رهایم نکردند
جالب است که شما سه فوق ستاره سینمای پیش از انقلاب بودید اما هیچ وقت بین شما رقابت شدید و توأم با قهر در نگرفت. فکر می کنم این بیشتر به خاطر شما بود که بزرگ تر بودید و زودتر هم وارد سینما شده بودید…
– من از فردین شش سال بزرگ تر بودم، از بهروز هم هفت سال. من با همه آنها بازی کردم ولی آنها با هم بازی نکردند. برای من اصلا مسئله رل کوچک و رل بزرگ مطرح نبود و اصلا توی این مایه ها نبودم و تا الان هم نیستم. گفتم که مردم از همان اول یک حمایتی از من کردند که هیچ وقت نگران چیزی نبودم. آنها هیچ وقت مرا رها نکردند. درهمان قسمتی که من سینما را تقریبا کنار گذاشته بودم هم مرا رها نکردند. مردم همه موقعیت و ثروت و همه چیزشان را می دهند تا یک نفر دوستشان داشته باشد و وقتی این همه مردم مملکت به من لطف دارند، من باید خیلی خدا را شکر کنم و خدای ناکرده بنده ناشکر نباشم. این خیلی مهم است. برای همین من مستغنی هستم از هر چیزی.
دنبال این نیستم فلان جا و فلان کس از من تجلیل و تکریم کند. بعد از این شصت هفتاد سال هیچ وقت مرا برای تحلیل و تکریم نبردند که بگویند این گلدان مال شما. هر وقت شده گفتم نه ممنونم. احتیاجی ندارم. برای این که واقعا احتیاجی ندارم. مردم مرا دوست داشتند و من مخلص شان هستم. آنها دنبال من هستند و من هم با همه وجود و عشقم دنبالشان هستم. تمام آرزو و امیدواری ام این است که یک روزی بتوانم تلافی کنم. اگر شده بروم جلوی در سینما بلیت پاره کنم و مردم را ببینم و علاقه ام را به آنها ابراز کنم. می خواهم به آنها بگویم در مقابل این محبتی که شما کردید من صمیمانه و با همه وجودم عاشق شما هستم.
سال های آخر فردین
شما با فردین چندتا فیلم بازی کردید؟
– ۵-۴ تا.
اتفاق یا خاطره خاصی هست که بخواهید بفرمایید؟
– بله. یک بار می خواستم بروم اروپا، داشتم توی یک فیلم بازی می کردم که خود فردین کارگردانش بود. یک صحنه بود که من بازی داشتم. گفتم امشب هر طوری که هست باید این صحنه را بگیری تا من فردا صبح بروم. گفت باشد. با این که کار خیلی سختی بود همه را جمع کرد تا صبح کار انجام شد و من هم صبح رفتم فرودگاه. رفاقت و دوستی ما در این حد بود. با حسین نوری که شوهرخواهرش بود هم خیلی رفیق بودیم. از بچه های حسین هم سام نوری هست که الان بازی می کند.
حسین نوری کشتی گیر بود؟
– بله. قهرمان وزن هشتم بود. کوهنوردی می کردیم با هم.
گویا ایشان با استاد گلپا هم خیلی دوست بودند، درست است؟
– گلپا و یاحقی و ایرج تازه روی کار آمده بودند. ایرج در دانشکده افسری بود که ما هم بودیم. بالاخره جمعیت خواننده و هنرپیشه اینقدر زیاد نبود. یک عده که سر کار بودند، همه با هم دوست بودند.
سال های آخر فردین چطور گذشت و چطور شد که اینقدر زود از بین ما رفت؟
– خیلی زیاد نمی دانم. باعثش سکته و ناراحتی های عصبی بود. این اواخر خیلی از او خبر نداشتم. من توی سونا نشسته بودم که یکی از دوستان در را باز کرد و گفت که آقای فردین اینطور شده. اصلا نفهمیدم چطور لباس پوشیدم رفتم خانه شان. خیلی زود رفت. خیلی.
چرا نقش بزرگ آقا را نپذیرفتم؟!
کار بچه های جدیدی که فیلم بازی می کنند را پیگیری می کنید؟ فیلم های روز را می بینید؟
– بله. بعضی ها را می بینم. همه شان آنقدر با محبت هستند و به من لطف دارند. خیلی های شان می آیند سراغم و همدیگر را می بینیم. فیلم های شان را هم می بینم. البته توی سینما نه. فیلم ها را توی خانه می بینم.
تا حالا و در این سال ها نقشی بوده که به سن و سال تان بخورد و دوست داشته باشید بازی اش کنید؟
– آقای فتحی نقش آقای نصیریان در سریال شهرزاد را به من پیشنهاد کرده بود. با شهرام ناصری رفتیم آنجا و برایم توضیح داد که نقش چه نقشی است. من گفتم این نقش ممکن است شبیه شعبان جعفری باشد که مثلا دستور شلوغی و غیره می داد. من نقش آن طوری را نمی توانم و نباید بازی کنم.
بعد که این فیلم پخش شد و اینقدر خوب در آمد پشیمان نشدید؟
– نه. من گفتم مردم توقعات زیادی از من دارند و من نمی توانم آدم بدی باشم ولی این نقش بعضی وقت ها آدم بدی است. قبول کرد. وقتی فیلم نمایش داده می شد بچه ها می گفتند نقش به این خوبی را چرا بازی نکردی؟ گفتم آقای نصیریان دارد به این خوبی بازی می کند. خیلی هم خوب است و ما هم تماشا می کنیم و لذت می بریم.
بعد از این که فیلم تمام شد از من دعوت کردند که جایزه علی نصیریان را بدهم. خود حسن فتحی هم گفت و در مجله هم نوشتند که من اول به ملک مطیعی پیشنهاد کردم و قبول نکرد. صرف نظر از بعضی تکه ها، در بقیه جاها نصیریان خیلی سوار کار بود و خیلی خوب شد. اما خب برای من یادگاری بود اگر بازی می کردم. البته معلوم نیست مردم به شکل عجیبی بعضی چیزها را از من توقع ندارند. یک ذره خطا کنم از مردی و تعصب و غیرت و ناموس پرستی، مردم ناراحت می شوند چون خیلی از من توقع دارند اما کسان دیگر نه.
طفلی حسین گیل که چقدر هم دوستش دارم من. نمازش حتی سر صحنه ترک نمی شد ولی همه صحنه های تجاوز را می دادند به او. نمی دانی چه آدم خوب و دل پاکی بود. آن موقع که کمتر کسی نماز می خواند او می خواند. چنین آدمی بود. گاهی پیش من درد دل می کرد. می گفت فلان خانم با من این طور حرف می زند و من خجالت می کشم. آقا به او بگو که با من این طور حرف نزند. اینقدر خجالتی بود. اینقدر ساده دل بود. به هر حال سینما است و مردم از چهره هایی که در سینما می بینند توقعاتی دارند.
شما قبلا و در یک مصاحبه دیگر در مورد همین توقعات مردم یک خاطره گفته بودید از آن فیلم ترکیه ای که شما و بازیگران ترکیه ای بازی کردید. آنجا گویا کارگردان ترک از شما می خواست که زن خیانتکار توی فیلم را تا سرحد مرگ بزنید اما شما می گفتید که این خوب نیست و مردم از شما توقع کشتن ندارند و همین باعث نفروختن این فیلم شد…
– بله. فرهنگ ها فرق می کند. ما گذشت می کنیم اما فرهنگ های دیگر ممکن است نکنند. به طور کلی گذشت و ندیده گرفتن و بخشیدن کار ما ایرانی ها است. ما روی این مسائل خیلی حساس هستیم.
شما به عنوان شمایل مردانگی در سینما و در جامعه شناخته می شوید. این حس چه جور حسی است؟
– اجازه بده در این مورد چیزی بگویم و فقط این نکته را بگویم که الان فضا عوض شده، اما به هر حال سنت و فرهنگ ماندنی است. هر چقدر بخواهیم باز هم اینها در خاطر مردم هست. حداقل یکی دو نسل خدا کند که ادامه پیدا کند. اینها خیلی چیزهای قابل قبول و ستودنی است.
ماجرای دورهمی و من و شما
می خواهم در مورد ماجرای رفتن شما به تلویزیون و ضبط برنامه هایی که پخش نشد صحبت کنم. ناگفته نماند مردم چنان حمایتی از شما کردند که انگار آن برنامه ها ۱۰ بار پخش شده. یعنی این پخش نشدن انگار از پخش برنامه تاثیرش بیشتر بود و مردم بدون آن که شما را ببینند انگار شما را دیدند…
– اتفاقا خودم هم ناراحت شدم و خجالت کشیدم. دوست نداشتم توی تلویزیون با مردم این طور روبرو شوم. تلویزیون هم برای مملکت خودمان هست و آنها هم لابد دلایلی دارند. بارها گفتم و صمیمانه و از ته دلم می گویم که هیچ گله و شکایتی از کسی ندارم چون من تابع و شهروند این مملکت هستم و قواعد آن برای من محترم است. هزاران نفر می گویند خط قرمز و من هم اینجا باید این مسئله را قبول کنم. این است که هیچ وقت گله و شکایتی نداشتم و مخلص همه شان هم هستم. برای آقای مدیری و آقای قندی و آقای ظلی پور هم احترامات فوق العاده قائلم. آنها هم تقصیری نداشتند.
می خواستند شب یلدا برنامه را پخش کنند و آن شب هم زلزله آمد.
– بله. یکسری اتفاقاتی افتاد که بخشی از آن هم گردن ما افتاد. ما هم قبول کردیم.
ولی با وجود پخش نشدن برنامه انگار پخش شد، اینقدر که مردم دوست تان دارند…
– لطف دارند. می خواستند من را ببینند و به همین خاطر ناراحت شدند. حالا ایشالا که ببینند.
به مردم برای ماجرایی که اخیرا پیش آمده و حمایتی که از شما کردند چه پیغامی دارید؟
– برای این همه لطف مردم واژه ها خیلی نارساست. بارها این را گفتم. کلمات قاصر است که بتوانم آن جور که شایسته است تشکر کنم. مردم واقعا صمیمانه از من حمایت کردند و من زندگی ام را مدیون شان هستم. از خدا می خواهم کاری بکنند و اسبابی را فراهم بیاورد که من تلافی کوچکی کرده باشم و آرزو می کنم هر وقت فرصتی باشد باهم روبرو شویم و آنچه از دلم بر می آید را صادقانه به آنها بگویم.
ماجرای خاصی دارید تعریف کنید؟
– یاد یک نکته ای افتادم. در زمان قدیم، مادربزرگ ها و پدربزرگ ها یک پنج زاری به ما می دادند و ما کیف می کردیم. عشق این را داشتیم که عید شود تا عیدی بگیریم. الان شش تا صفرم بغلش بذاری هیچی نمی شود. (خنده)
دیده بان