این مقاله را به اشتراک بگذارید
لکنت
درباره فیلم «پاپ» ساخته احسان عبدی پور
فردین آریش
نفس ساختن فیلمی در جنوب و درباره جنوبیها (و هر نقطهای غیر از پایتخت) به خاطر گریز از مرکز و تن ندادن به سندروم فیلمهای تهرانیزده و آپارتمانی سینمای ایران تحسین برانگیز است. به شرطی که فیمساز با شخصیتها و فضایی که بستر روایت قصهاش است، همزیستی داشته و عمیقا آن را درک کرده باشد. در فیلم «پاپ» (و همینطور به شکل شدیتر در تیکآف و رقیقتر در تنهای تنهای تنها) مشکل از آنجا آغاز میشود که فیلمساز خود را بر آدمها و قصهاش تحمیل میکند. شنیدن جملات او از زبان شخصیتهای فیلم و از آن بدتر افکندن آنها در قصهای که مختصشان نیست به فیلم آسیب زده و مایِ مخاطب را اذیت میکند. حال آنکه برای نمونه، احمد محمود (راوی بزرگ زندگی مردم جنوب) در داستانهایش «متواضعانه»(و هنرمندانه) خود را به نفع زندگی شخصیتهایش (که هستی و استقلال یافتهاند) کنار میکشد. گویی او نیز در کنار ما به تماشای زندگی شخصیتهایش مینشیند؛ به جای دخالت و ایجاد اخلال در سرشت و سرنوشت آدمهای داستانهایش. این کنارهگیری البته معنایش حذف مولف در پروسه خلق نیست. چه اینکه آثار محمود نیز ترکیبی از واقعیات گوناگون و البته خیال بارور او هستند. و نه صرفا گزارشی از واقعیت.
جنوب اما در فیلم «پاپ» احسان عبدیپور فرع است. چاشنی قصه است (با بکارگیری مدام موسیقی و لهجه جنوبی) و نه محور و اساسی. قصههای «پاپ» میتوانند در جغرافیای دیگری هم روایت شوند. مثل قصه دختری که عاشق پسر دانشجویی شده و پسری که دختر مورد علاقهاش مهاجرت کرده و تنهایش گذاشته است. علاوه بر این هر سه اپیزود در طرح و پیشبرد قصههایشان شدیدا لکنت دارند و سخت و ناموزون و کند پیش میروند. فیلمساز به خاطر عدم تمرکز روی یکی از این قصهها ناگزیر به روایتی گسسته از سه قصه مستقل تن داده است که در این گسستگی حجم زیادی از انگیزهها و منطق کنشهای افراد فرض گرفته شده است. بیآنکه برای مخاطب در جهان اثر قابل درک و دریافت باشد.
سه اپیزود عاشقانه «پاپ» اساسا یک مشکل مشترک نیز دارند. اینکه در هر سه اپیزود (که قرار است راوی عشق آدمهای قصه باشند) یک طرف رابطه غایب است. «هستی»، «ترانه» و «توماج» عاشق کسانی شدهاند که ما نمیبینیمشان. وقتی نمیبینیم چگونه باید آنها را باور کنیم و بپذیریم؟ توصیفات شخصیتهای فیلم از معشوقشان در حد کلام باقی میماند و تازه در کلام هم اطلاعات چندانی از آنها نمیشنویم. وقتی از کیفیت رابطه عاشقانه آنها بیخبریم پس در پروسه همدلی و رنجی که در دوری و بدست نیاوردن معشوقشان میکشند هم نمیتوانیم با آنها همراه شویم. در نتیجه عشقی ساخته نمیشود و ایدهها هدر میروند.
دیگر اینکه روایت اپیزودیک فیلم هیچ امتیازی برایش محسوب نمیشود. مدرن بودن در ساختار به ضرب و زور بدست نمیآید. چسباندن سه قصه در بازه زمانی معینی و ارجاع به اپیزودهای پیشین (در لحظاتی از فیلم) چه ربطی به جهان زیستی آن آدمها دارد؟ بهتر نبود سرراست قصه را روایت کند؟ آیا منطق روایی فیلم نباید با منطق زندگی شخصیتهایش همخوان و هماهنگ باشد؟ حال آنکه روایت اپیزودیک «پاپ» کوشش تکنیکال عبدیپور است (لابد برای همین ضمن فیلمهای هنر و تجربه اکران میشود) بدون توجه به جهان ساده و دیدنی مردمی که سراغشان رفته است.
هنر اگر واقعا شکل گرفته باشد بیش از هر چیز از زندگی لبریز است و از پیچیدگی و شلوغی تحمیلی و نمایشی به دور. در این صورت نیازی ندارد خودش را با اسمهایی شیک و زینتی و بیربط خریدنی کند. شریف و صادقانه قصهاش را با مخاطب در میان میگذارد و بسته به باور و بلدی خالقش در جان مخاطب هم خانه میکند؛ همان کسانی که قصههایش را از آنها الهام گرفته است. چه اینکه در نهایت آدمها به دنیا میآیند و میمیرند اما قصهها همیشگی و ابدی هستند و نامیرا.