این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به رمان «غروبدار» نوشته سمیه مکّیان
بشمار بشمار با موسیقی مرگ
طلا نژادحسن *
انتشار رمان از سوی نشر چشمه-که این روزها با انتشار انبوه ادبیات داستانی فارسی با نقد بسیار مواجه شده-ادبیات داستانی فارسی را با نگاه تازهای همراه کرد، و همین موجب پرسشهای بسیاری شد که از یکسو برخی از خوانندهها و منتقدان این رمان را به شدت ستایش کردند و از سوی دیگر برخی هم به شدت آن را رد کردند. حد وسطی وجود نداشت. این امر در تاریخ ادبیات ایران و جهان هم بسیار سابقه دارد، که کاری متفاوت و خاص، در بازه انتشارش موافقان و مخالفان بسیار داشته باشد: در سینما، مثلا کارهای دیوید لینچ، تئو آنجلوپولوس و مسعود کیمیایی از این سری کارها هستند، که یا دوستش داریم یا نداریم. در ادبیات هم مثلا کارهای فیلیپ راث و جلال آلاحمد شامل این مورد میشود. شاید از همین منظر است که در ادبیات و هنر به حرف بورخس میرسیم که: «معیار اثر ادبی برای من میزان لذت و احساسی است که در من ایجاد میکند.» رمان کوتاه «غروبدار» هم از آن دست رمانهایی است که اگر با آن ارتباط برقرار کنیم دوستش خواهیم داشت، وگر نه، بیخیال خواندن آن میشویم. بااینحال، «غروبدار» از معدود رمانهایی است که میتوان از آن بهعنوان اتفاقی تازه و نادر در ادبیات داستانی فارسی نام برد: قصهای با ساختاری بدیع و نو، با سوژهای تازه و بکر. سمیهسادات مکیان متولد ۱۳۶۳ در تهران است. روانشناسی را تا مقطع دکترا خوانده و همین امر نیز به او در قصهاش کمک شایانی کرده است. آنچه میخوانید نگاهی است به «غروبدار»، که در پرتو دید مخالفان و موافقان به آن، مورد بررسی قرار گرفته است.
میگویند رمان تراژدی جهان امروز است. به عبارتی سادهتر تاریخ غیرمدون و ذهنی یک ملت را از لابهلای رمانهای آن ملت میتوان دریافت؛ تاریخی که در روح یک ملت جاری است، نه کسی میتواند وجود آن را نفی کند و نه چیزی به آن بیفزاید. رمان جایگاه تجلی این روح جمعی است. بیشک الفاظ و کلمات اولین ابزار این ساختار هستند. هیچ رمانی با هر نگاه تاریخی-اجتماعی و ریختشناسی مخصوص به خود، بیرون از نظریهها و اشکال مدون این نوع ادبی در جهان نیست، حتی یک رمان عامهپسند.
اگر بپذیریم که رمان شکلی از ادبیات داستانی است که در ادبیات کهن ما سابقه ندارد، حضور آن را در ادبیات فارسی از حدود یک قرن پیش به اینسو میدانیم، اگر بر اساس نظریههای رمان «رمانتیسم» را تا اوایل قرن نوزدهم و «رئالیسم» را از قرن نوزدهم با ظهور درخشان بالزاک در «کمدی انسانی» و توصیفی که از جامعه سرمایهداری نوظهور در مقدمه رمان «دختر زرینچشم» (1840) میکند: «در پاریس عشق هوس است و کینه چیز بیهودهای، در آنجا انسان قوم و خویشی بهجز اسکناس هزار فرانکی و دوستی به جز بانک رهنی ندارد.» آب پاکی روی دست رمانتیکهای خوشبین و مطلقگرا میریزد. همچنین درخشش گوستاو فلوبر و کتاب مقدس رئالیسمش «مادام بوواری» و پایان آن را تا قرن بیستم که با داستانهای جوزف کنراد (۱۹۲۴) رمان صبغه دیگری مییابد، دنیای صنعت و سرمایه عصر جدید، جنگ و خشونت و اردوگاههای کار اجباری، انسانهای آواره و روانهای رنجور، به شکلی که در هیچ دورهای از حیات انسان تجربه نشده بود، نگاهی خاص به ادبیات مدرن دارد. تسری نگاه مدرن، و نقد تمامی کهنالگوها، با احاطه عدم قطعیت و ذهنیشدن واقعیت تلخ عینی، درآمیختن رویا با واقعیت، فرجام نامعین، اصالت و تاکید بر هویت فردی به جای هویت جمعی (حزب، مذهب، نژاد و…) اینها بخشی از شاخصههای رمان مدرن است. این نگاه مختصر بر چنین مقوله گستردهای برای طرح این سوالات است: اثری که میخوانیم چقدر توانسته فرزند زمانه خودش باشد و از رسوبات ذهنی گذشته و علقههای دیرین رها شود؟
آیا ما در رمان «غروبدار» نوشتهی سمیه مکّیان به پاسخ بورخس در جواب کسانی که میپرسیدند فایده ادبیات چیست، رسیدهایم؟ میگوید «هیچکس نمیپرسد فایده آواز قناری و غروب زیبا چیست؟ مگر با این زیباییها نیست که یک لحظه از دیدن زشتیها و اندوهزایی زندگی فارغ میشویم؟» آیا به تاکیدی که هنری جیمز رماننویس آمریکایی، آنچه ادبیات داستانی را زنده نگه میدارد تلاش در جهت دستیافتن به «تاروپود زندگی و ضرباهنگ نامنظم و شگفتآور آن است»، نزدیک شدهایم؟ پاسخ به این پرسشها را در مورد رمان حاضر با نگاه مختصری در حوصله این مجال به متن، به خوانندگان واگذار میکنم.
جملهای که «غروبدار» با آن در چشم خواننده جان میگیرد و تکلیف خواننده را از همان آغاز روشن میکند صفحه تقدیمی کتاب است، که قرارداد نانوشتهای است برای ابراز علاقه و دلیل نویسنده در تالیف اثر: «تقدیم شد به مرگ»؛ صورت یک سرفصل، سرفصلی که تا پایان کتاب گریبانگیر خواننده است.
روایتگری پرنیان نوه آقای ساعتچی، شروع خوب و براعت استهلالی که نویسنده در آغاز زیرکانه انتخاب کرده است. تردستی زیرکانه دیگر در همین آغاز اتصال صریح و راحتتر حال آقای ساعتچی یعنی شخصیت محوری داستان به گذشتهاش است و پیوند میان اشیاء و درنهایت موقعیت ساختاری روایت. این حرکت دورانی در تبیین رخدادها، رفت و برگشتهای سریع و قابل هضم و دریافت برای خواننده یکی از شاخصههایی است که تا آخر خواننده را در این سیر دورانی زمانی همراهی میکند. گاه سه زمان ذهنی را در یک زمان کرنومیک تصویر میکند: «غلامرضا به آسمان نگاه میکند. کسوف تمام شده است. ابرهای ترکخوردهای را میبیند که صدها خورشید از لابهلای ترکهاشان بیرون میزند. پرنیان بالاخره مانتواش را درمیآورد و مثل جسدی روی دست میگیرد میبرد گوشه اتاق روی زمین پهن میکند. جمعه است. نمیخواهی مانتوشلوار مدرسهات رو بشوری کامه خانم؟ کتایون سرش را از حمام میآورد بیرون که کامه را ببیند. غلامرضا توی همین اتاق نشسته روی سجاده» (ص۱۰۲) آقای ساعتچی و همسرش کتایون آیینهای از تلخکامی و رنج و در نهایت رسیدن به نیستی تا آخر پیش روی خواننده به تصویر درمیآیند. غلامرضا که معلم است و در طول بیستونه سال خدمتش معلم دانشآموزان استثنایی نیز است در انتهای خدمتش دچار بیماری دماغی خاصی میشود. در آغاز به نوعی دوگانگی زمانی در مشاعرش دچار میشود که فراموشی در ساعات غیبت خورشید شبهنگام را به همراه دارد. اما در نهایت به نسیانی تبدیل میشود که کنترل نیازهای شخصی از او سلب میشود و نوه نوجوانش پرنیان او را پوشک میکند. بیماری و فراموشی او انهدام خانواده را به همراه دارد. از سویی از همان آغاز روند تاریخی متن خانواده خصوصا دو کودک دوقولو کامه و کاوه رنج و تلخکامی گرفتاری مادر خانواده کتایون را به بیماری شدید وسواس به دندان میکشند و صبورانه تاب میآورند: «کتایون داشت دستهایش را آب میکشید که تلفن زنگ خورد. تا پنجمین آبکشی که طبق محاسباتش آبکشی آخر میشد، یک ربع دیگر باقی مانده بود. پس قید تلفن را زد، مادرش پشت خط است.» (ص۲۱)
چند روایت موازی هم در متن پیش میروند؛ روایتهایی که تقریبا سرانجامی مشابه هم دارند، همگی به تلخکامی و مرگ ختم میشوند: کتایون و غلامرضا، زن و شوهری که هر دو بیمار میشوند و در نهایت کتایون خودکشی میکند و غلامرضا تا انتها مرگوارگی را با خود میکشد و درد جانفرسای بیماریاش همه هستی خانواده را در عین بودن به مرگ آغشته میکند. و در آخر چشمانتظار ظهور نهایی آن در صحنه پایانی ظاهر میشود. روایت دیگر سرنوشت تلخ و غمبار جمیله و نادر است که تا آخر اسیر فراغ میماند و جمیله به عشق یک کودک بازمانده از شوهر صیغهای که پدر غلامرضا برایش مانده دلخوش است که او را هم در جنگ از دست میدهد: «کوچه شهید علی…» نادر هم نصیبش از دار دنیا از ازدواج با رخشان کودکی استثنایی است که بعد از بیست سالگی هنوز کودکی نوپا است. عاقبت هم نادر سر از آسایشگاه و جمیله سر از قبرستان درمیآورند.
روایت آخر، حدیث کامه و رضا است که به طلاق میانجامد و رنجوارهای برای پرنیان تنها فرزندشان در پی دارد. سرتاسر این رمان در عرصههای ملالآور و تلخ از قبیل آسایشگاه سالمندان، کودکان استثنایی، و خانهای که اقامتگاه مردی است که هیچ ارادهای از خود ندارد، طی میشود؛ با وجود انتخاب موضوع تازه و قابل توجهی که نویسنده انتخاب کرده است، اما تلخی و گزندگی تصویرها و پیامهای متن ذهن را به سمتوسوی یک رمان ناتورالیستی سوق میدهد. سرنوشت محتوم، تا حدودی وراثت، خصوصا تاکید بر تصویر بازتابهای غریزی: «تن او را هم مچاله و کثیف میکنند. پر از کثافت و بوی گه سنگین و کند… حجم پایین را گه و ادرار سنگین کرده، حجم بالا را کلمههای لش و ول پر کرده… معلمها… زبانشان از گفتن مو درآورده و…»(ص۹۸) در این صفحه چهارده مورد این واژهها تکرار شده است. اصرار بر کاربرد این زبان در تمامی عرصه متن دیده میشود که این تکرارها جز افزودن به تلخی فضای رمان و در نهایت دورشدن از انگیزه و جوهره هنر برای یافتن راهی به سوی زندگی و زیبایی را به همراه دارد. کارکرد درخشان زبانی که گاه با نمایش نثری پخته جلوه مینماید (صفحه ۱۲۶ پاراگراف دوم) «غروب، غروب همهچیز را تنگ میکند» (ص۱۰۸) این رویکرد به ندرت اتفاق میافتد. یعنی نویسنده در سراسر رمان با نثری پرافاده بر پیچیدهکردن مضامین ساده اصرار دارد. پیچیدگی که درنهایت کشف و شهودی در پس آن نیست. تنها خستگی ذهن را باعث میشود: «حالا ترسهایش را درون حبابهای مغزش کاشته… صدای فکرکردنش توی اتاق خالی میپیچد، همه صداها برمیگردند به خودشان، به صاحبانشان، انگار بلند میشوند و با صدای کشدار صاحبشان را فرامیخوانند » (ص۸۵)
نشانهها گاه بیش از حد لزوم تکرار میشوند. در صفحه ۲۴ همین قرینه را داریم: «صدای زنگ در کوچه که آمد رفت سمت آیفون، سیمش را پنج بار کشید» کتایون مشکل بینایی هم پیدا کرده است، اینکه مادهای لرزان و سیاه جلوی چشمش به حرکت درمیآید به کرات در تصویرهایی یکنواخت تکرار میشود. زن به دلیل همان وسواس مرتب اسیر شستوشو با وایتکس است، خواننده در بیشتر صفحات کتاب با این اسم همراه میشود. بیاختیاری غلامرضا در بیشتر صفحات کتاب تکرار شده است. بعضی از تکرارها گاه با تعقید معنایی روبهرو میشوند: «غلامرضا آرام دستش را گذاشت روی صورت خشک کتایون و گفت میخواستم بخندند. کاوه گناه داره، دستش بوی وایتکس گرفت. وایتکس توی آب مانده.»
گاه جغرافیای داستانی با موقعیت تاریخی تناقض پیدا میکند: در صفحه ۹۷ نویسنده توانمندی خود را در ساختن یک قرینهسازی نشان داده است. میان وابستگی غلامرضای شصتوهشت ساله به پوشک با غلامرضای نوپا در کودکی به پوشک، تناظر و تقارن ایجاد کرده است. اما قابل ذکر است: تاریخ نوپایی غلامرضا حدود هفتاد سال قبل است و در آن تاریخ پوشک نبوده و بچهها قنداقپیچ میشدند. در مورد تعدد آدمهای عرصه رمان ۱۷۰صفحهای برای حضور شخصیتهایی که حدود ۲۱ نفر هستند تنگ به نظر میرسد. در بخش پایانی یاددارهای یک تا پنج که شامل هجده صفحه میشوند به طور کامل در بخشهای مختلف رمان روایت شدهاند و نبودشان چیزی از ثقل رمان نمیکاهد.
* منتقد ادبی و داستاننویس از آثار: «شهریور هزاروسیصد نمیدانم چند» برنده جایزه پروین اعتصامی بهعنوان بهترین رمان سال ۱۳۹۰
آرمان
‘