این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستاننویسی صادق چوبک به روایت رضا براهنی
آینده همیشه ما را غافلگیر می کند و به گذشته معناهایی می دهد که در خود گذشته از آنها غافل مانده بودیم. زن جوان آمریکایی حالا در یکی از غروب های سال های آخر دهه چهل درخت های حیاط شیب دار را آب داده، چمن سایه دار از تازگی برق می زند. آفتاب می خواهد بپرد. زن برگشته طرف خانه و صادق چوبک مرا به عروسش معرفی می کند. قدسی خانم پوست روشن و چشم های روشن تری دارد. میز را چیده.
عکس گنده چوبک با عبارت انگلیسی man-river (رود – انسان) آن بالاست. آن ورتر عکس هدایت است با همان عینک و سبیل و کروات که پسر دو ساله چوبک بغلش نشسته، و لابد همین بچه بعدها شوهر آن زن آمریکایی خواهد شد و شاید برادرش. اما عکس به تاریخ خواهد پیوست. این را هم آن موقع نمی دانستیم و حالا در این گیرودار از آینده در گذشته می دانیم.
من با زن جوان آمریکایی چند کلمه بیشتر رد و بدل نمی کنم و محال است پیش بینی کنم که روزی در شهر تورنتو به شنیدن صدای قدسی خانم به یاد آن آفتاب لب بام و آن چمن سایه روشنمده بود و او را از جهان زندگان می طلبیده و چوبک از او فرصتی چند ماهه خواسته تا برسد به ۱۳ تیر ۷۷ و قدسی خانم همسرش، به من در شب ۱۵ تیر ماه می گوید که امروز روز تولد صادق است، روز جمعه رفت، زنده بود، امروز پا به هشتاد و سه سالگی می گذاشت. ولی دیگر بیش از این نباید زجر می کشید، خلاص شد، دیگر قلب و کلیه و مغز رهایش کرده بودند؛ و اینها را که می گوید چشمم به یادداشتی می افتد که پسرم ارسلان نوشته، مربوط به چهار ماه پیش تر، که آقای چوبک collect تلفن کرده و بعد که تلفن می کنم صدایش را می شنوم. پس از آن زمان هنوز زبان در دهان می چرخیده، «اگر نیایی دیر میشه»! می گویم: «ویزا نمی دهند چوبک خان!» و چرا تلفن collect؟ و دیر می شود. شد. برای شصتمین سالگرد عروسی اش هم که چند ماه پیشتر تلفنی دعوتم کرد دیر شده بود و برای ده ها وظیفه حیاتی دیگر نیز دیر خواهد شد.
و حالا دریا آرام است. واقعا؟ قدسی خانم می گوید بدبین شده بود. به همه چیز. تنها بود. یک ماهی بود توی بیمارستان بود، یک ماه هم توی یکی از این خانه های سالمندان. من هم پیر شده ام. صادق از من فقط دو سال بزرگ تر بود. با آن چهره روشن و چشم های روشن تر. عمر عروسی صادق و قدسی از همه عمر من دو سال کوچک تر است. صورت چوبک به من نزدیک تر است. قدسی خانم خانه را همین هفت هشت سال پیش که آمد، فروخت: «در پاییز ۱۳۳۲ یک تکه زمینی واقع در دروس به مساحت ۱۰۰۰ متر از حاجی مخبرالسلطنه هدایت از قرار متری شش تومان نود و نه ساله اجاره کردیم، با اندوخته کوچکی که داشتم و وام از بانک و چند وام شرافتی دیگر از دوستان خانه را به سقف رساندم و در زمستان آن سال به آنجا کوچ کردیم ولی هنوز خانه ناتمام بود که سال های بعد نواقص آن را تا آنجا که ممکن بود رفع کردم.»
خانه، خانه ایده آل یک نویسنده بود. وسیع و پاکیزه. در سال ۳۳ دروس باید برهوت بوده باشد، نمی دانم. معاملات ملکی همسایه ما، خانه را همان هفت یا هشت سال پیش از قدسی خانم خرید و سه ماه بعد دو سه برابر فروخت و حالا حتما خانه را خراب کرده اند. سروها را انداخته اند و به جایش برجی برافراشته اند که نگو. کتاب ها، کتابخانه، هم نیم طبقه مانند بالا بود و هم روبروی سالن نشیمن. چوبک سلیقه ای بیش از جلال در رسیدن به زمین وقفی نشان داده بود. ولی کوچه منتهی می شد به خود مسجد و گورستان هدایت، و من زمانی تک تک آن قبرها را وارسیده ام و گورستان را با آن درخت های بلند، و خانه ها و آپارتمانی که در اطراف می ساختند نمی خواستند مشرف به گورستان باشد.
به قبرها رسیدگی نمی شد. همه مال خاندان هدایت بود. سراسر منطقه از موقوفات آن خانواده بود که نود و نه ساله به این و آن واگذار می شد. و قبرستان هنوز زیبا بود. با آن درخت های بلند و مردم شیشه های آپارتمان های اطراف را رنگ می کردند که مشرف به آن قبرها نباشد. خانه بیژن جلالی هم همان طرف ها باید باشد و بعد کتابخانه را چه کردند؟ کتابخانه ای که ذهن چوبک بود. متمرکز در یک جا. منحنی ذهنش بود. اصلا به شگفتی عظمت و متضاد این قبیل چیزها در مورد آن ذهن کاری ندارم… کار دارم به این کتابخانه باید حفظ می شد، همین قدر می دانم که نشد. لابد هر جلدش در جایی خاک می خورد، مثل هر ذره خاکستر آن جنازه که حالا در جلگه های بی زمانِ زیرین اقیانوس، در کنار قشقرق بی امان نهنگ ها آب می خورد.
نیش احساساتی پریان دریایی از آن ذره ها دوری می کند که مبادا زهر آن شیاد اعماق و روان آدمی پری های دریا را جان به سر کند. چگونه می توانستم تصور کنم که مردی که درست روبرویم می نشست، در همان روزها و سال های نیمه دوم دهه چهل و مدام خاطراتش را توی دفترهای بزرگ جلد کلفت و قطور، حرف به حرف و کلمه به کلمه می نوشت، تو هم می نوشت و مراقب بود که جوهر قلم فرّار نباشد که مبادا در آینده کلمه ای محو و ناخوانا باشد روزی کنار آتش خواهد نشست و به قدسی خانم درباره آن یادداشت ها حرف آخر را خواهد زد. همه شان را وردار بیار بسوزان. و زن به دستور شوهر همه خاطرات و گزارش ایام را خواهد سوزاند.
آدمی به آن دقت چطور حاصل پنجاه یا شصت سال دقت، قضاوت و تمرکز حافظه را در کمتر از دو ساعت خاکستر کرده است؛ چیزی نمانده جز «آهِ انسان» که کتاب شده، درنیامده، دربیاید برایت می فرستم. زنی به سفارش او آثار پس از سنگ صبور را خاکستر کرده، زنی دیگر خود او را. قدسی خانم می گوید: «اطمینان نداشت که پسرها به وصیتش عمل کنند. عروس را کفیل سوزاندنش کرد. در ذهن صادق چوبک چه می گذشت؟ بخشی از خاطرات مربوط به هدایت چاپ شده. صفحاتی از این بخش ها را قبلا در همان «ریویرا»ی قوام السلطنه سابق برایم خوانده بود. اما اگر آن خاطرات ایام در همان اواخر دهه چهل، سه یا چهار جلد بوده باشد، قاعدتا در طول این سی و دو سال گذشته باید دست کم به دو برابر این مقدار رسیده باشد.
این خودسوزی و متن سوزی از کجا سرچشمه می گرفت؟ نویسنده گویا از درون کور، از درون لال، از درون کر می شود، آیا از دست دادن حواس بخشی از فن نگارش متن نیست؟ یا مرگ آگاهی بخشی از آرزوی انسان نیست؟ «می سازد و باز بر زمین می زندش»، درباره نویسنده هم صادق نیست؟ خود می نویسد و خود نابود می کند. دیگر به کسی مربوط نیست. یک بار در «دکتر شریفی»ی آزاده خانم و نویسنده اش… این تجربه را داشته ام. گفته بودم یا می گذارند منتشرش کنم یا صفحه آخر با به همان صورت که نوشته ام اجرا می کنم. یا می روم خارج و چاپش می کنم. ما هر کدام یک آشویتس خصوصی با خود داریم. «گاه ساعت ها با دفترهای جالبی که از روزگار گذشته دارد خلوت می کند. گاه تکه ای از آن را بر محرمی فرو می خواند.»
چوبک شاید اولین و تنها نویسنده ایرانی است که روزنامه خاطرات نوشته و به طریق دقیق روزانه تنی چند از ما این دفترها را دیده ایم. وقتی اوقاتش تلخ است می گوید: «برای کی چاپ کنم؟ این دفترها را من در شرایط دشوار در تهران می نوشتم. داده بودم از آهن سفید صندوقی برایم درست کرده بودند توی حیاط خانه چال کرده بودم و با این همه شب از ترس این که اگر بیایند و اینها را پیدا کنند و مرا آزار بدهند خوابم نمی برد. به هزار حقه آنها را آورده ایم اینجا و حالا وقتی به آنها بر می گردم، به ایران بر می گردم، دلم تنگ می شود و حالم بد.» پیرمرد دلش برای خانه دروس، حیاط و باغچه و دفترش تنگ شده و ساعت های سختی را در خیال خانه می گذراند. چوبک چه چیز را می خواست نابود کند؟ چه چیز را نابود کرده؟ اگر مطالب آن گزارش ایام از نوع مطلبی باشد که او درباره دوستی اش با صادق هدایت، در شماره مخصوص هدایت در دفتر هنر چاپ کرده، کسی با آنها مشکلی پیدا نمی کرد.
پس ترس چوبک از چه چیز بوده؟ آیا خانم چوبک همه آن مطالب را خوانده؟ آیا می توان از خانم چوبک که زنی است، بسیار هم باهوش و حواس، حتی در سن هشتاد، خواست آنچه را که او از محتویات آن دفترها می داند، بنویسد. و یا در نوار بگوید و بعدا کسی آنها را پیاده کند و به چاپ بسپارد؟ گمان نمی کنم آن ذرات پراکنده در اقیانوس اعتراضی داشته باشند و یا روان چوبک و یا خاطره ای که از او در ذهن قدسی خانم هم هست، ناراحت شود. در آن حشر و نشرهای طولانی دهه چهل، چوبک مدام از آن دفترها صحبت می کرد. «سنگ صبور» شخص چوبک آن دفترها بود. به خود من می گفت: «وقتی بخوانی مو بر اندامت راست می شود.» ما عین جملات را نمی توانیم به یاد داشته باشیم. آدم مخصوصا یک نویسنده باید احمق باشد که به خاطر ملاحظه این و آن، و حتی عوض شدن ذهنش نسبت به یک نویسنده دیگر مدام سند خیانت به او به چاپ دهد.
آنها سند خیانت هم نخواهد بود، بلکه سند حماقت خواهد بود. و چوبک به رغم این که تعدادی از آدم های دو سه نسل سرکوفت هدایت را به او زدند و می خواستند او را سر قوز بیندازند، هرگز حاضر نشد کلمه ای علیه هدایت بنویسد و بگوید، سهل است که سراسر تحسین و تمجید گفت و بر تاثیری که از انسانیت هدایت پذیرفته بود، مدام تاکید کرد و به رغم این که به قول خود، هرگز جمال زاده را ندیده بود، جز تمجید و تحسین از خدمتی که جمال زاده به قصه نویسی فارسی کرده بود، بر زبان نیاورد. مدام صحبت از این می کرد که هدایت چقدر کشورش را دوست می داشت. حتی یک کلمه از دهان پیرمردی می شنید که قبلا شنیده بود، به رغم روح نومید و افسرده اش، گل از گلش می شکفت و می گفت که هدایت شخصا از زور و ستم و قلدری نفرت داشت و علت خودکشی اش را رسما حکومت می دانست.
آیا شگفت آور نیست که هر چهار بنیانگذار قصه نویسی در ایران، جمال زاده، هدایت، علوی و چوبک دور از کشور خود و در اطراف و اکناف جهان مرده باشند؟ قلم قصه را این چهار نفر به دست نویسندگان سه نسل ما داده اند، می گفت هدایت از همه آدم های هم سن و سال خودش در ایران باسوادتر بود، ولی همه آن فضلای پاچه ورمالیده مدام پشت سرش صفحه می گذاشتند. و وقتی که رفت نه اعضای خانواده هدایت می خواستند برگردد و نه آنهایی که سینه شان را برای ادبیات ایران چاک می کردند. می گفت می گفتند «قرمپوف» رفت، به دلیل این که هدایت در قصه ای گوینده اول شخص قصه اش را «قواد» خوانده بود و این را آنهایی می گفتند که آن چهار کلمه ای هم را که می دانستند از او آموخته بودند.
اما طبیعی است که حرف هایی از این دست نبود که صادق چوبک را مجبور به آتش زدن به مالش کرده باشد. در نویسنده اجبار اعتراف هست. بهتراست من انگلیسی این عبارت را هم بنویسم compulsion to confess؛ به نظر من چوبک به آن دفتر مثل یک کشیش می نگریست. به آن اعتراف می کرد، ولی فقط اعتراف نمی کرد، حتما اعتراض به اعتراف هم می کرد. و شاید اعتراض صرف هم می کرد. من از او خواهش کردم که به کانون بپیوندد. نپیوست: «به کسان یکه علیه زور مبارزه می کنند، احترام می گذارم. ولی من فقط می نویسم. در ذاتم چیزی نیست که در کنار کسی دیگر امضاء کنم.» چوبک، شخصا فردگرا بود. من یا در شرکت نفت می دیدمش، در تخت جمشید آن زمان و طالقانی این زمان و یا در ریویرای قوام السلطنه آن زمان و نوفل لوشاتوی این زمان. یا در ماشینش.
که گاهی تنهایی و گاهی با قدسی خانم مرا می رساندند به منزلم در سه راه یوسف آباد آن زمان و یادم نیست چه چیز این زمان. و یا می رفتیم به منزل چوبک در همان دروس. روی هم کم حرف بود و خوش خنده و هزار جور آدم می شناخت و همه را با یک جمله عبارت و با حداکثر چند جمله معرفی می کرد. چاق بود، البته نه چندان زیاد که مانع حرکت فرزش شود و گاهی غروب ها با تاکسی و حتی گاهی با اتوبوس می رفتم چهارراه قنات و کوچه هدایت و بعد همان بن بست روزبه، چوبک هم نیم شلوار تنش بود با پیراهن اسپورت، و یا بدون پیراهن اسپورت و نیم تنه لخت و سروها و گل هایش را آب می داد. حالا در چند قدمی خانه مدرسه ای است که به گمانم آن موقع نبود و من در آن زمان قبرستان ته خیابان را دیده بودم. بعدها هم نمی دانم چرا پس از دیدن قبرستان، آن را به صادق هدایت نزدیک تر دیدم تا صادق چوبک.
سالنامه شرق