این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگو با مایکل فرین
مردم از نویسنده، استمرار و اعتبار میخواهند
ترجمه : نیلوفر رحمانیان
مایکل فرین از نمایشنامهنویسها و داستاننویسهای مهم ادبیات انگلیسی است. این نویسنده هشتادوپنجساله بریتانیایی تاکنون بیش از سی نمایشنامه و ده رمان نوشته و بیش از بیست جایزه دریافت کرده. نمایشنامههای «دموکراسی»، «کپنهاگ»، «عطسه» و «سالهای خرها» از شاخصترین آثار نمایشی وی هستند که برخی از آنها برنده جوایز وایتبرد، تونی، حلقه منتقدان تئاتر لندن و نیویورک شده است. رمانهای «مردان حلبی»، «جاسوسها» و «مترجم روسی» از آثار داستانی فرین است که برای «مردان حلبی» جایزه سامراست موام و برای «جاسوسها» جایزه وایتبرد برای بهترین رمان سال ۲۰۰۲ و جایزه کشورهای مشترکالمنافع را دریافت کرد. از فرین این آثار به فارسی ترجمه و منتشر شده: رمانهای «جاسوسها» و «مترجم روسی» (ترجمه کیهان بهمنی، نشر چترنگ) و نمایشنامههای «دموکراسی» (ترجمه امید مهرگان، نشر رخداد نو)، «کپنهاگ» و «عطسه» (ترجمه حمید احیا و شهرام زرگر، نشر نیلا). آنچه میخوانید برگزیده گفتوگوهای مایکل فرین است درباره رمانها و نمایشنامههایش با گریزی به جهان نویسندگیاش.
کتابخانه بزرگی دارید، آیا این به این معناست که خیلی مطالعه میکنید؟
آه، راستش من کتابخوان قهاری نیستم، هیچوقت رابطه چندان خوبی با کتابخواندن نداشتم.
باورش سخت است کسی که اینهمه غرق کلمات است، چنین جوابی بدهد.
کلیر (همسرم) کتابخوان قهار این خانه است. سریع میخواند و تمام جزئیات را بهخاطر میسپارد، درحالیکه من همیشه آهسته و بهزحمت میخوانم و وقتی هم که به انتهای کتاب میرسم و میبندمش، میبینم مطلقا هیچچیز از اتفاقات داخل کتاب یادم نمانده. حقیقت این است که میتوانم بخوانم و البته که خوب هم میخوانم اما هیچوقت آنقدرها نخواندهام چون برایم سخت بوده. و در مدرسه شبانهروزیای که در ساتِن میرفتم معلم انگلیسی وحشتناکی داشتم که همان اول کار دلسردم کرد. خوشبختانه بعدتر که به مدرسه فوقالعاده کینگستون گرامر رفتم معلم ادبیات انگلیسی دیگری نجاتم داد؛ معلم عالیای بود و او بود که مرا با شعر آشنا کرد. و همین شد که در همان نوجوانی شروع کردم به نوشتن؛ هرچند چیزهایی که مینوشتم افتضاح بود!
از کی به فکر نوشتن افتادید؟
یکی از عوامل تاثیرگذار روی من در مسیر نویسندگی مشخصا حرفی بود که یکبار پدرم بعد از خواندن اولین مطلب قابل توجهی که نوشته بودم به من زد. اسم مطلب «خانهای که دوست دارم وقتی بزرگ شدم در آن زندگی کنم» بود که وقتی شش سالم بود نوشته بودمش. خانه خیالیام از آن فانتزیهای بچگانه نبود، خانه بزرگی بود با دیوارهای سفید گچی و پنجرههای بلند که در کنجها گرد میچرخید؛ یک سازه هنری جسورانه. قبل از ارائه، پدرم مطلب را خواند و گفت: «شاید بتوانی در آینده خبرنگار شوی.» و این فکر در ذهنم ماند. و امروز میگویم شاید دلیلش این باشد که پدرم چندان اهل جملات تشویقکننده نبود؛ گیریم که اساسا جاهطلبیای در مورد پسرش داشت، در حد این بود که بازیکن کریکت نسبتا خوبی از آب دربیاید.
پیش از اینکه شروع کنید به نوشتن، میدانید چه میخواهید بنویسید؟ منظورم این است که میدانید قرار است رمان بنویسید یا نمایشنامه و اینکه ابتدا و انتهای آن را در ذهن دارید؟
هیچ وقت نشده که از قبل و آگاهانه شروع کنم به نوشتن؛ چه نمایشنامه باشد چه رمان. با یک ایده توی ذهنم شروع میکنم؛ ایدهای که دوست دارم بسطش بدهم و بعد در حین نوشتن است که اجازه میدهم این ایده خودش به هر سمتی که میخواهد برود و فرمتی که میخواهد را به خود بگیرد. درباره شخصیتها هم همینطور است. شاید آدم اولش خیال کند میداند که فلان شخصیت قرار است چهکار کند و چه بگوید، اما در حین نوشتن میبینی لازم است یک جاهایی با اینکه خودِ شخصیت راستیراستی چه میخواهد کنار بیایی. آدم حسابی آشفته میشود.
«جاسوسها» یکی از مهمترین آثار داستانیتان است. ایده این رمان از کجا آمد؟
این رمان کموبیش اتوبیوگرافی است. سالهای سال بود که میخواستم چیزی درباره کودکیام بنویسم. چند وقت پیش فیلمی درباره حاشیههای لندن ساختم و در آن فیلم تمرکزم را گذاشتم روی سه خیابانی که درشان بزرگ شده بودم. مدت زیادی طول کشید، حدود یازده سال طول کشید تا راهی برای نوشتن از کودکیام بیابم. یادم آمد بچه که بودم دوستی داشتم که باهم بازی میکردیم، جنگ جهانی دوم بود که این همبازی من یکدفعه بیهوا گفت: «مادر من جاسوس آلمانهاست!» و چند وقتی مادرش را میپاییدیم و طی این مدت به آلمانیها زنگ نزد و همین شد که قیدش را زدیم. چند هفتهای درگیرش بودیم. این ابتدای داستان من بود. چند نفر از شخصیتهای داستان را از روی دوستان پدر و مادرم نوشتهام. و چیزی به تمامکردن کتاب نمانده بود که با خودم فکر کردم اگر من هنوز زندهام، شاید همبازیام هم هنوز زنده باشد. شاید زنده است و این کتاب را بخواند و ناراحت شود. دوازده، سیزده سالی بود که باهم حرف نزده بودیم و جالب است که خودش بیخبر به من زنگ زد و گفت: «من را یادت میآید؟ نزدیک خانهمان با هم کمپ میزدیم.»
چرا اغلب رمانهایی که در سالهای دهه 1940 میگذرند این توقع را در مخاطب به وجود میآورند که قرار است از رازهای مخوف و کثیف آن سالها بگویند؟
خب این اتفاق میتواند برای هر دورهای بیفتد اما وقتی در جنگیم اوضاع فرق میکند. یادم است حتی قبل از اینکه آلمان وارد جنگ شود هم مردم در میزوری و همچین جاهایی دنبال جاسوسهای آلمانی میگشتند. خاطرات بدی داشتند، مثل همین بمباران لندن. آخر سربازان روانی داشتند ملت را میکشتند و برایم جالب است که ما در بچگی چقدر بهرغم این اوضاع احساس فراغبال و آزادی داشتیم.
شخصیت اول این داستان خیلی با خودش حرف میزند، مثل یک اتوبیوگرافی.
سنمان که بالا میرود با جوانیمان احساس نزدیکی میکنیم و برایم جالب است که وقتی به خودم در بچگی فکر میکنم، یک چیزهایی از آن زمان یادم میآید که همین حالا هم میتوانم با خودِ آنموقعم همدردی کنم. باید دو چیز را در نظر داشته باشیم: یکی چیزهایی که او میبیند و حس میکند و دیگری نگاهی بیطرفانه به تمام این مسائل. داستان یکجورهایی یک داستان کارآگاهی کلاسیک است، خواننده کتاب از پسرک باهوشتر است و چیزهایی را که او ازشان سردرنمیآورد میفهمد، اما آخر داستان میبینید کمی او را دستکم گرفتهاید و شاید به بیراهه رفته باشید.
شخصیت اصلی رمان استفن، آدم ساکتی است، چرا چنین قهرمان ساکتی را انتخاب کردهاید؟
او به شدت تحتتاثیر دوستش است. این دوستش است که یکعالمه فکر به سرش میزند و او هم دوست دارد بتواند فکرهای جالب اینچنینی داشته باشد. داستان درباره دشواری این تناقضات در سنین کودکی است.
کمی درباره نمایشنامه «دموکراسی» برایمان بگویید.
یونانیها! برای من جالب است که یونانیها چطور از چنین فاجعهای جان بهدر بردند. اگر به «دموکراسی» نگاه کنیم میبینیم تقلای یونانیان برای بیرونآمدن از مخمصه نشان میدهد که آنها شهامت به خرج دادهاند. این نمایش درباره آن لحظهای در تاریخ آلمان غربی است که صدراعظم ویلی برانت مطلع میشود معاونش گونتر گیوم جاسوس آلمان شرقی است. بعد میبینیم که نهتنها گیوم جاسوسی برانت را میکند، بلکه برانت هم دارد جاسوسی گیوم را میکند. این که آلمان میتواند با کمک متفقینِ پیروز از چنین وضعیتی بیرون بیاید، به نظر من که خیلی جالب است. در حیات همه کشورها و همه آدمها پیش میآید که حسابی گند به بار بیاورند، و این که ببینی کسی دارد از چنین موقعیت بغرنجی بیرون میآید و دنیا به آخر نرسیده، دلگرمکننده است. خصوصا در مورد یونانیها.
لابد برای همه کسانی که فرین را تحسین میکنند جالب است که شما چطور مغزتان را به دو بخش تقسیم کردهاید. یک مایکل فرین که «فارس»های راحتخوان مینویسد و از آنطرف مایکل فرینی که درباره اتفاقات کاوشهایی عمیقا تاثیرگذار میکند و از آنها مینویسد.
خب من اولین نویسندهای نیستم که علاوه بر کمدی، کارهای جدیتری هم نوشته. قبلا هم همین بوده. بعضی چیزهای زندگی به نظر من کلا خندهدارند و از آنطرف بعضی چیزها به کل جدیاند و بعضی چیزها هم هستند و کم هم نیستند که بینابیناند. برای همین به نظرم کاملا طبیعی است که گاهی کمدی بنویسیم و گاهی کارهای جدی و گاهی هم کارهایی که ترکیبی از این دو هستند و شبیهترند به زندگی. مثلا «دموکراسی» داستان به درامدرآمده آن کارهایی است که همهمان همیشه انجام میدهیم: ما همیشه در تقلاییم تا بفهمیم قصد و نیت دیگران چیست.
تابهحال به معنای دقیق کلمه اثری اتوبیوگرافیک ننوشتهاید. آیا اگر امروز بخواهید درباره گذشتهتان بنویسید، آدم متفاوتی را میبینید؟
وقتی حرف هویت پیش میآید، به گمانم آدم میبیند همان فکرهایی را میکرده که دیروزش درگیرشان بوده. منظورم در یک نگاه کلی و در-زمانی است. ولی وقتی برای خودتان داستانی میگویید دارید به خودتان شخصیت دیگری میدهید، مگر واقعا اینطور نیست؟ آیا من همانیام که چهل سال پیش بود؟ هم آره و هم نه.
شما در روزنامهها هم کار کردهاید و بخشی از کارهایتان را جمعآوری و در کتابتان آوردهاید، درست است؟
بله، فکر میکنم باید یک قانونی باشد که همه نویسندهها را مجبور کند یک مدت بروند پی تهیه گزارش. فکر میکنم خبرنگاری نسبت به نویسندگی کار سختتری است، چون موقع نوشتن یک متن ادبی، داستان انعطاف به خرج میدهد و خودش را با آنچه میخواهی بگویی همگون میکند. اما وقتی نوبت به توصیف موقعیتی واقعی در جهان میرسد که بقیه مردم میتوانند بروند و حقیقت حرفهایت را بسنجند، انتخابهای آدم بهشدت محدودتر است. چه وقتها که در ناامیدی تام مینشستم به نوشتن بعضی از این گزارشها.
اما ارمغانی هم برای کار نویسندگیتان داشته. اینطور نیست؟
بله، مثلا وقتی در دفتر روزنامه کار میکنید یاد میگیرید نیازی نیست که حتما برای نوشتن در اتاق ساکتی بنشینید. همین میشود که میتوانی توی پارک، توی یک کافه یا توی باجه تلفنی که از باران بهش پناه بردهاید هم بنویسید. و اینطور است که از دایرهای که خیلی نویسندهها دور خودشان عَلم میکنند، بیرون میزنید. اگر پروست هم مدتی در دفتر روزنامه «لِ فیگارو» کار میکرد میتوانست پولش را پسانداز کند و لازم نباشد اتاقی عایقشده با چوبپنبه برای نوشتن برای خودش دستوپا کند.
و در مورد رابطه داستاننویسی و خودِ ژورنالیسم چطور؟
مساله سر این است که داستان خوب چیست. مفهوم داستان در عمق ژورنالیسم و داستان و در خودِ زندگی بهعنوان یک کل نهفته است. چه چیزی باعث میشود یک متن داستان باشد و دیگری فقط توالی اتفاقات؟ تمام خبرنگارها بلدند داستان را از ناداستان تشخیص دهند. اصلا برای همین است که شروع به داستانگویی میکنند ولی کار سختی است که بگویی داستان واقعا چیست. هر تعریفی که بخواهی ارائه کنی به چشم برهمزدنی سقوط میکند و ناکارآمد میشود. تنها کاری که آدم میتواند بکند این است که به داستانگویی، و اگر خوششانس باشد فروش داستانهایش، ادامه دهد.
و اما کتاب «مترجم روسی»؛ شما خودتان چطور مترجم روسی شدید؟
خب من در خدمت مترجم زبان روسی بودم و همان سالها در کمبریج در نمایش «بازرس» گوگول بازی کردم. داستان بازیگری من برمیگردد به بچگی. دوازده سالم بود که مادرم مخملک گرفت و سکته قلبی کرد و فوت شد. با اینکه سالهای سختی بود ولی بزرگتر که شدم زندگی بهتر شد. مدرسه که میرفتم نقش مارک آنتونیِ نمایش «ژولیوس سزار» را بازی کردم و خودم که فکر میکردم معرکهام. بعد هم که نمایش گوگول. با آنهمه استعداد بازیگری که من داشتم کوچکترین نقش ممکن را بازی میکردم. بعد از اجرا از صحنه که پایین رفتم، آمدم در را بکشم و باز کنم و در باز نمیشد. همینطوری در را میکشیدم که شنیدم یکی میگوید: «هل بده!» گوله رفتم و از آن به بعد دیگر بازی نکردم.
برویم سراغ کتاب دیگرتان. از تجربه نوشتن «کپنهاگ» بگویید.
موقع نوشتنش گاهی میشد که خیال میکردم لقمه بزرگتر از دهانم برداشتهام! بارها و بارها در ناامیدی محض نشستم و فکر کردم که با این حجم مطلب باید چه خاکی به سرم بریزم که کار خوبی از آب دربیاید. سر کار دیگری هم اینطور شده بودم؛ در خودم نمیدیدم کار را تمام کنم. آخر همیشه دارم تقلا میکنم راههای سادهتری برای درآوردن خرج زندگیام پیدا کنم! به محض اینکه راهی پیدا کنم، باید شغلم را عوض کنم!
از استقبالی که از این «کپنهاگ» شد، راضی هستید؟
بله، از این اشتیاق مردمی شگفتزده شدم. وقتی مشغول نوشتنش بودم، حتی فکرش را هم نمیکردم که روزی کسی بخواهد این نمایش را اجرا کند، چه برسد که یک عده هم بیایند و ببینندش. اما خب تئاتر یک مزیت بزرگ دارد. مخاطب تئاتر یکجور دیگری درگیر کار است، طوری که برای مخاطب سینما یا تلویزیون ممکن نیست و فکر میکنم گاهی خوششان میآید کسی ازشان بخواهد درباره اتفاقاتی که روی صحنه میافتد عمیقا فکر کنند.
فکر میکنید چه چیزهایی به استقبال خوب از یک کتاب منجر میشود؟ وقتی نامزد جایزهای میشوید، تفاوتی احساس میکنید؟
راستش تفاوت چندانی در کار نیست. با در نظرگرفتن خیلی از استانداردها میشود گفت من نویسنده چندان موفقی نیستم. راههای زیادی پیش پای آدم نیست. باید با هر چیزی که جهان سر راهش میگذارد سر کند، حالا اگر این چیز شامل تبلیغات درخور نباشد، خب این دیگر بدشانسی است.
تابهحال شده از شما بپرسند آیا قرار است نمایش دیگری شبیه «کپنهاگ» بنویسید؟
بله و خستهکننده است. آخر اینطوری که نیست! ایدهها میآیند و آدم خیال میکند میداند چطور باید سرهمشان کند و بعد که مینشینی پایشان نتیجه ممکن است به کل چیز دیگری بشود، ممکن است کار علمی دربیاید یا نه.
و اینکه آیا برایتان مهم است خودتان را تکرار نکنید؟
نمیتوانم بگویم جدی به این مساله فکر کردهام. قضیه اینطوری است که داستانی به ذهنم میرسد و بعد پیش میرود و تمام تخیلاتم را میگیرد و آن وقت است که مینویسمش. اما شده که بعد از نوشتن کاری حس کنم دست به سرقت ادبی از کارهای پیشین خود زدهام. گاهی هم میشود که خودم متوجهاش نیستم و بعدا مخاطبها و منتقدها دوتا از کارهایم را باهم مقایسه میکنند و شباهتهایی را ازشان بیرون میکشند.
و آخرین پرسش: چه توصیهای برای نویسندگان جوان دارید؟
تنها توصیهای که برای نویسندگان جوان به ذهنم میرسد این است که دوباره و دوباره یک چیز را بنویسند، هر بار کمی تغییرش بدهند و تا آنجایی پیش بروند که به اثری برسند که مردم قبولش دارند. خیلی ساده است، مردم از یک نویسنده تداوم و اعتبار میخواهند. اگر یکبار کرنفلکس بخرید، یعنی باز هم میخواهید کرنفلکس بخرید!
آرمان