این مقاله را به اشتراک بگذارید
آینده فلسفه در هزاره سوم:
بازگرداندن مردم به اندیشه فلسفی
اسماعیل نوشاد*
۱- سخن گفتن از چیستی فلسفه به نحو کلی، شاید پیچیده ترین مسئله تئوریک باشد. به همین خاطر در این بحثِ کوتاه نمی خواهیم با این هزارتوی گیج کننده روبرو شویم. به جای آن، در این مجال مختصر می خواهیم به یکی از تغییرات اساسی تاریخ فلسفه در حد فاصلِ افلاتون و ارسطو بپردازیم و ببینیم، اگر این رخداد در کار نمی بود، دستکم کدام مشکلات را در تاریخ فلسفه و به تبع آن تاریخ تمدن نداشتیم. شاید هم توانستیم اشاره ای به چشم انداز فلسفه در هزاره سوم داشته باشیم.
۲- می دانیم که فرم نوشتار فلسفه افلاتون نمایشنامه است. این نمایشنامه ها هر یک به موضوعاتی چون عدالت، دوستی، عشق و.. می پردازند. این فرم با دموکراسی آتن تناسب ساختاری دارد. فلسفه را تنها نظریه پردازان و دیالکتیسین ها نمی سازند، بلکه تماشاگران این نمایشنامه ها هم هستند و به مثابه اکثریت خاموش این نظریات را به رأی می گذارند؛ چنانچه در بیست و پنج قرن گذشته میلیون ها نفر نمایش نامه های افلاتون را خوانده و داوری کرده اند. این اکثریت هرچند خاموش اند، اما همه بازیگران می دانند که برای و در مقابل آنان بازی می کنند. بنابراین خودِ ماجرای نمایشنامه یک طرف قضیه و این که این ماجرا برای و در مقابل اکثریت مردم اجرا می شود طرف دیگر آن است. این اکثریت دخالت مستقیم در روند ماجرای مناظرات ندارند، ولی همه مسائل از خواست و معضلات زندگی آنان برخاسته است. درست مثل تماشاگران یک بازی فوتبال که هرچند در روند بازی دخالت ندارند، اما بازی برای آنهاست و بدون حضور و خواستشان چیزی در کار نیست. غالبا گفته می شود که محاوره های افلاتونی بی نتیجه پایان می یابند. اما به نظر ما این نتیجه گیری ناشی از دید ِ ارسطویی حاکم است. محاورات در برابر تماشاگرانی اجرا می شود که قادرند بین طرفین داوری کنند. سقراط در اکثر محاورات درست می گوید و این درستی را راوی محاورات به ما نمی گوید، بلکه این ماییم که در مقام تماشاگران این نمایش به این نتیجه می رسیم. حقیقت در روند دیالکتیک و درگیری و اقناع دهنِ جمعی ساخته می شود.
۳- در فلسفه ارسطو تماشاگران حذف می شوند و فرم نمایشنامه جای خود را به متنی می دهد که تا به امروز متون استاندارد فلسفی به این شکل است. فرمی روایی که یک راوی دارد و برای مخاطب خاموش، مطالبش را آموزشی و آمرانه تدریس می کند. منشا این فرم باید کلاس های درس ارسطو در لیسیوم باشد. یک آموزگار همه چیز دان به علاوه دانش آموزان ناآگاه و علاقمند به یادگیری؛ حذف تماشاگران منجر به حذف نمایش و بنابراین روایت داستانی می شود. به همین دلیل دیگر دیالکتیکی در کار نیست. دیالکتیک جایگاه رفیعش در اندیشه افلاتونی را از دست می دهد و بدل به «جدل» می شود. دیگر حقیقت در روندی دیالکتیکی و اقناعی رخ نمی دهد، بلکه ذاتی پیشینی است که در مطابقت با امر واقع کشف می شود. این روند انکشاف از طریق برساخت مفصل بندیِ ویژه ای از جهان، توسط لوگوس یا بهتر بگوییم متافیزیک و منطق ارسطویی، شکل می گیرد.
۴- این جدایی مردم از فلسفه را در اثر تغییر فرم نوشتار، در دوران های مختلف می توان ردیابی کرد. اما حالا می خواهیم یکی از مهم ترین نتایج این دگرش در دوران معاصر یعنی رابطه دموکراسی و لیبرالیسم را بررسی کنیم. امروزه دموکراسی در اکثر کشورهای غربی یک سنت است، اما آنچه تئوریزه شده و در عمل قدرت را به دست دارد لیبرالیسم است. سیاست مداران شعار دموکراسی می دهند و بر مبنای عقل و اقتصاد لیبرال عمل می کنند. اکثر اندیشمندان سیاسی معاصر همنشینی این دو را الزامی نمی دانند و از نوعی ادغام تصادفی بین آنها حرف می زنند. برخی مانند فرید زکریا در حمایت از لیبرالیسم و نفی دموکراسی می نویسند و برخی دیگر مانند اکثر روشنفکران چپ و فمینیستِ ضد سرمایه داری، بر علیه لیبرالیسم و دشمنیش با دموکراسی و مردم می نویسند. به نظر ما ریشه اصلی این شکاف در اندیشه سیاسی را باید در همان جدایی مردم از فلسفه و اندیشه نظری در فلسفه ارسطو جست.
۵- البته در طول تاریخ بارها به انحای مختلف این شکاف در اندیشه های سیاسی بازتولید شده است و این گونه نبوده است که یکبار برای همیشه ارسطو مرتکب آن شده باشد. دو مورد از این بازتولید نظری را در تاریخ فلسفه غرب می توان ردیابی کرد.
در قرون وسطا؛ گذار از اندیشه انسان گرا و رستگاری محور مسیح که برای نجات انسان بر صلیب می رود، به اندیشه ارسطویی و متافیزیکی و مدرسی سن توماس و سایر متافیزیسین های مدرسی را شاهدیم. بدین ترتیب بار دیگر این شکاف بازسازی می شود. در اندیشه سرد و آکادمیک سن توماس در دوران اسکولاستیک، به شیوه ای خشک و عقلانی تئولوژی مسیحی بازسازی می شود. مسیح که برای نجات مردمان با تاج خار بر سر صلیب می رود و خونش جلجتا را رنگین می کند، کجا و فلسفه ارسطویی توماس که دغدغه ای جز توجیه عقلانی تئولوژی کلیسا ندارد، کجا! اندیشه توماس با نظر به اصول و روش و ساختارش، تفاوت زیادی با اندیشه ابن سینا و ابن میمون ندارد و اثری از بشارت نجاتِ مسیح برای نوع بشر، در آن نیست. این اندیشه امروز اندیشه رسمی کلیسای کاتولیک است.
۶- همچنین در عصر مدرن از اندیشه دموکرات روسو و رویکردش به «اراده همگان» تا اندیشه کانت در باب «اراده کلی و عقلانی»، گناه فلسفی ارسطو، بار دیگر تکرار می شود. کانت با تبدیل اراده همگان روسو که به مردم اشاره دارد، به اراده کلی و میان تهی عقلانی، بار دیگر مردم را از فلسفه حذف می کند. اندیشه روسو در بحبوحه انقلاب در میان مردم شکل می گیرد، ولی اندیشه سرد کانتی فارغ از مردم و به دور از هیاهوی انقلاب در دانشگاه کونیکسیرگ چهره نمود. راهی که کانت رفت به لیبرالیسم و نئولیبرالیسم معاصر ختم می شود که صورت ریشه ای ارتباطی با مردم و دموکراسی ندارد. چنانچه امروز نئولیبرالیسم معاصر متهم است که در خدمت یک ابر طبقه یک درصدی است. روسو منشأ حاکمیت سیاسی و قوانین را اراده همگان می داند. اراده همگان نزد روسو یعنی اراده انضمامی و واقعی مردم. ولی نزد کانت اراده کلی متعلق به عقل خودبنیاد است. رابطه این عقل به مردم مثل رابطه خیابان یا وحشتناک تر از آن، یک بزرگراه سرد و خشن است با مردمی که درونش تردد می کنند و چه کسی می تواند مدعی شود که این خیابان یا بزرگراه برابر با مجموعه افراد انسانی است؟
۷- به هر صورت سنگ بنای نامبارک ارسطو امروز موجب جدایی کامل ساختارهای فلسفی و علمی و نظری از مردم شده است. مردم دیگر حس نمی کنند که این نظام های علمی و سیاسی و اقتصادی برای آن ها کار می کند و به دیده شک و کینه بدانها می نگرند. بسیاری پس از جدا شدن علوم مدرن از فلسفه، آن را بی معنا و ادامه اش را تفننی و بی جهت می دانند. آنها می گویند که علم جای فلسفه را گرفته و وقت مرگ مادر علوم است و چه بسا با ضرباتی که نهیلیسم معاصر بر پیکرش وارد کرد، مرده باشد.
اما بیایید انسانی تر از پوزیتویست ها به مسائلی که در بالا مطرح شد نگاه کنیم. کدام یک از مسائل بالا را علومی که به شدت در جهت عقلانیت ابزاری و اقتصادی سازماندهی شده اند، می توانند حل کنند؟ کدام اقتصاد دان یا سیاست ورزی می تواند پیام افلاتون یا مسیح یا روسو را برای غرب زنده کند؟ پاسخ دو کلمه است: هیچ کدام. به نظر ما این وظیفه فلسفه در هزاره آینده است: بازگرداندن مردم به گرمای تسلابخش مادرِ فلسفه؛ این بار نه فقط چون تماشاگران افلاتون و فقرای مسیح و انقلابیون روسو، بلکه به صورت تئوریک مردم و انسانیت باید در لوگوس جاسازی شوند. هزاره سوم هزاره این لوگوس است.
*دانسجوی دکترای فلسفه