این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
درباره رمان «غروبدار» نوشته سمیه مکّیان
وقتی مرگ تنها راه چاره است
رضا فکری*
داستانهای مبتنی بر فورانهای ناخودآگاه ذهن یا حافظههای آشفته و بیمار، تعامل بسیار مخاطب را میطلبد. چیدمان تصویرهای منقطع، غیرخطی و نامنظم بناست نوعی از شبیهسازی وضعیت پیچیده روان انسان باشند. تصویرهایی که ممکن است متکی بر نماد یا آمیخته با دادههای مخدوش داستانی باشند و به سادگی نتوان قطعیت و صحتشان را تایید کرد. اگرچه که مخاطب درنهایت با کنار هم قراردادن این پازلها و تصویرها و خردهروایتهای گنگ و گسیخته از هم، به یک تصویر کلی دست خواهد یافت، اما رسیدن به این تصویر کلی گاهی بسیار دشوار است. رمان «غروبدار» نوشته سمیه مکّیان در چنین حالوهوایی روایت میشود. خورشید مساله اصلی رمان است و شخصیتی که زندگیاش و همه هست و نیستش به غروب و طلوع آن متصل است؛ مردی که با غروب آفتاب حافظهاش از دست میرود، زمان برایش صفر میشود و در تنهایی عمیقش فرو میرود. او همه غروب تا طلوع خورشید را با جانور درونش کلنجار میرود و در همین خلسهها است که این موجود پُفکرده افسارش را به دست میگیرد و تن و روان رنجورش را به لجن میکشد. رمانی که قطرهچکانی و با خسّت تمام اطلاعات داستانیاش را در اختیار مخاطب میگذارد و او را وامیدارد که از میان خطوط گنگ روایت و حذفهای به قرینه لفظی و معنایی، راه خود را باز کند.
در فضای خانهای که رویدادگاه محوری داستان است و شخصیت اصلی داستان در چارچوب تنگ آن حبس شده و خانوادهاش را با رفتارهای نامتعارفش میآزارد؛ خانوادهای که خود نیز در وضعیتهای وخیم روانی و جسمانی گرفتارند. مادر خانواده به وسواس شدید مبتلا است، دختر مطلقهاش با فرزندی کوچک در این خانه زندگی میکند، پسرش کاوه سرخورده یک رابطه شکستخورده است و پدر خانواده همچون یک کودک مرزی، از کنترل ادرار خود هم عاجز است. اساسا بدن و ضعفهای جسمانی شخصیتها در این رمان بسیار برجسته است. بدنی که آماج انواع بیماریها و نقصانها است. برای نمونه چربی دور شکم کاوه همچون یک لحافِ گسترده است و زخمهای سرخ و سیاه روی کشاله رانش مثل یک کابوس زندگیاش را تلخ کرده است. شاید از همین رو است که پرنیان دختر خردسال خانواده، لباسهای بدون اندامِ آویزان به بند رخت این خانواده را نقاشی میکند، انگار بدنهای نامتعادل آنها را به رسمیت نمیشناسد.
خانه درندشت کودکی و همینطور دوره معلمی غلامرضا ساعتچی (شخصیت اصلی داستان)، از خاطرههای پُربسامد کتاب است. خانهای که پدر در آن حضور ندارد و او با حمایتهای عاطفی مادر و سه خواهر بزرگترش، در معرض توجهی بیش از حد معمول بزرگ میشود. در این میان صحنهای که مادر و خواهرها میخواهند او را از پوشکِ کودکیاش بگیرند بسیار کلیدی است. او کودکی است که همچنان محیط امن پوشکش را میخواهد و پوشک برای او مثل سینه مادر گرم و نرم است. این خاطره در بزرگسالیِ او هنگامی بازآوری میشود که باز هم پوشک جزیی از وجودش است و همچنان میل به رهاکردن این آب زلال در محیط گرم و نرم پوشک، در وجودش موج میزند. درواقع اینها صحنههایی هستند که مدام تکرار میشوند و به شدت متکی بر حواس پنجگانه و بخصوص بویایی توصیف میشوند. فضولاتی که بخشی از بدن هستند و تا زمانی که درون بدن قرار دارند، نجس و تهوعآور قلمداد نمیشوند، اما به محض خارجشدن از بدن است که اطرافیان را به عکسالعمل وامیدارد.
در فصول انتهایی کتاب که بنا است روند خودتخریبگرانه شخصیت اصلی، فرجامی دیگر بیابد، پای دوست دوره معلمی او به داستان باز میشود. او همچون خضر دست موسی را میگیرد و سفری خیابانی را با او آغاز میکند. درواقع انگار در مسیر محدود داخل خانه (که نوهاش با قراردادن اشیاء آلوده به خاطرات برایش تدارک دیده)، قرار نیست گشایشی صورت بگیرد و این سفر درونشهری است که خاطرههای گستردهتری در آن کشف و بازآوری میشود. خاطرههایی از عشقهای از دسترفته گذشته که شاید بتوانند توان ایستادگی در برابر این جانور پفکرده را در غلامرضا ایجاد کنند. این سفر را میتوان نوعی از تراپی برای او در نظر گرفت. البته که در اینجا بهبودی کامل مورد نظر نیست و اساسا این نوع زخمها چندان التیامپذیر هم نیستند. راهی که این همراه تازه به او پیشنهاد میدهد، کرختشدن و دمبرنیاوردن است.
غلامرضا در بخشهای پایانی داستان است که عصاره مشاهدات پس از غروبش را برای مخاطب واگو میکند. او ماهیت اشیاء و همینطور کارکردشان را از یاد نبرده و تنها غربت و تنهایی را از گذشته احضار کرده است. در انتهای داستان، درست جایی که مخاطب خیال میکند غلامرضا تکنیک تظاهر به شفا را فراگرفته، پرده از نامهای برداشته میشود که پرنیان نوشته است. نامهای که به شکل یک پیرنگ دوصفحهای نوشته شده و همه چرایی این وضعیت دردناک را توضیح میدهد. این نامه همان چسبی است که با آن میتوان پارههای ازهمگسیخته روایت را کنار هم قرار داد و به یک تصویر کلی رسید. نامهای که همه فکتهای خدشهناپذیر داستان را در اختیار مخاطب میگذارد و قرار است حافظه خالی غلامرضا را پُر کند. مخاطب در این بخشها است که با قطعیت درمییابد که شخصیت اصلی داستان پدر و مادر و خواهرهایش را از دست داده، کاوه پسر دانشجویش پس از شکست عشقی غمانگیزش فراری شده، کتایون همسرش خودش را کشته و خودش هم در این سندروم غروب گرفتار آمده است. درواقع با نوشتن همه این وقایع تلخ و تحملناپذیر است که پرنیان در انتهای نامه مرگ را به عنوان تنها راه چاره برای پدربزرگش در نظر میگیرد. این راهی است که نه با سیروسلوک درونی شخصیت که با دریافتهای بدیهی دختر خردسال داستان، به عنوان تنها راه باقیمانده پیش پای غلامرضا قرار داده میشود. این همان مرگ و نسیانی است که از سطور آغازین کتاب و همراه با لحن غمزده راوی به مخاطب اعلان شده است.
*منتقد و داستاننویس. از آثار: چیزی را به هم نریز
سازندگی
‘