این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
روایتی خواندنی از زندگی ویلیام فاکنر
تاریخ سازی با ادبیات
برگردان: مهشید میرمعزی
نیو آلبانی در ایالت میسیسیپی آمریکا، شهر کوچک دورافتادهای است که مهاجران در آن ساکن شدهبودند. سال ۱۹۰۳ در یک شب تابستانی و نمناک، مردی حدوداً سی ساله وارد داروخانۀ واکر شد. از کارآموز، پودر سردرد خرید. بعد چرخید تا واکر را پیدا کند. داروخانهچی با تپانچهای بالا گرفته پشت قفسه ایستاده بود. صدای شلیک آمد. گلوله از میان دهان باز مشتری رد شد و چند دندان او را شکست. مرد بر زمین افتاد و واکر تمام گلولهها را به پشت مرد شلیک کرد. کمی بعد سواری به آن منطقه آمد. پدر قربانی بود. شش لول خود را درآورد و مقابل واکر در مغازۀ لوازم آهنی گرفت. شلیک کرد، ولی چخماق اسلحهاش شش مرتبه روی گلولهها خورد و عمل نکرد. اسلحۀ واکر کار کرد و پدر قربانی هم مجروح شد و ناتوان از مبارزه در هم شکست. البته او هم مانند پسرش زنده ماند. اینها لحظاتی حساس از فیلم «انتقام زورو» نبود، بلکه یکی از متعدد وقایع داستان خانوادهای بود که برندۀ جایزۀ نوبل ادبی در آن رشد کرد. کسی که هنوز زنده است. دو مردی که در مقابل داروخانهچی بدشانسی آوردند، پدربزرگ و پدر ویلیام فاکنر بودند که آن زمان تازه به سن مدرسه رفتن رسیده بود. دلیل تیراندازی هم حرف نابجایی بود که واکر در خیابان به خالۀ فاکنر، آنته زده بود. موری، پدر ویلیام هم داروخانهچی را تهدید کرد که به زودی کتکش میزند. ویلیام فاکنر برعکس اجداد خود، به هیچ انسانی شلیک نکرد. او جای گلوله و خشونت از کلمات استفاده میکرد، اما با همان حرارت و انگیزۀ نیای خود؛ یعنی برای اینکه به تمام موجودات و نیروهایی دستور دهد که به عقیدۀ ویلیام فاکنر همواره تهدیدش میکردند و قصد داشتند او را نابود و دنیا را محل زاد و ولد روسپیان و رذیلان کنند.
فاکنر تقریباً سی سال تمام، خود و داستان شخصی زندگیاش را پنهان کرد. تازه حالا بیشتر در انظار عمومی ظاهر میشود، اجازه میدهد از او عکس بگیرند و دوستان و آشنایانش به قدری در بارۀ او و خانوادهاش حرف میزنند که یافتن دلایل و زمینههای داستانهای پرهیجان و پرسرعت او امکانپذیر میشود. شاید ویلیام فاکنر در مقام یک انسان و نویسنده – ملایم بگویم – استثناییترین فرد در ادبیات معاصر جهان باشد. بسیار زیاد مینوشد. گاهی آنقدر الکل در خون خود دارد که روزهای متمادی بیهوش میافتد و فقط با آمپول به زندگی بازمی-گردد. در ۱۹۵۰ نزدیک بود شرکت او در ضیافت نوبل لغو شود، چون باز شروع به نوشیدن کرده بود. عزیزان او روزها و شبها کنار تختش نشستند. او هذیان گفت و آنها دعا کردند که آثار ویسکی قبل از سفر از وجودش پاک شود. بعد مردی از خواب بیدار شد که – براساس استدلالهای دریافت جایزه – «نقشی پراهمیت در رمان-نویسی آمریکایی داشته است». به اندازۀ کافی هوشیار بود که تاریخ تقویم را تشخیص دهد. بعد آرام در تخت دراز کشید و اعلام کرد: «من دو روز دیگر خواهم نوشید.» رنگ پریده و خمار، اما سر وقت سفر را آغاز کرد. در استکهلم یک سخنرانی شایان تأمل انجام داد و تأثیر فوقالعادهای از خود بر جای گذاشت. آثاری که فاکنر تاکنون خلق کرده (چندین رمان و تعداد زیادی نوول و داستان کوتاه که بین سالهای ۱۹۲۶ تا ۱۹۵۱ نوشته است) نمیتوان به طور مشخصی توصیف کرد.
رابرت پن وارن که خود نویسندهای بزرگ است، در مورد او گفته: «رماننویسی که میتوان او را با توجه به حجم آثار، گستردگی موضوعات، درجۀ تأثیرگذاری، دقت برای گزارشنویسی و سنگینی فلسفهاش در کنار بزرگترین ادیبان قرار داد.» ژان پل سارتر: «فوقالعادهترین جعبۀ پاندورای معاصر که در آثارش هیچچیز زشتی اعم از رشوه تا زنا از قلم نمیافتد.» نثر فاکنر، منتقدان را به استفاده از صفاتی چون «هزارتوگونه»، «جنگلمانند» و «سترگ» وامیدارد. بسیاری بر این گمان هستند داستانهای فاکنر، به مراتب مشکلتر از داستانهای کافکاست. به تازگی کتابی دیگر از فاکنر با عنوان «برخیز ای موسی» به آلمانی ترجمه و منتشر شده است. اگر چه درک این کتاب سادهتر از کتابهای دیگر او است، ولی باز هم پرسشهایی را به وجود نمیآورد که هنگام مطالعۀ آن برای تمام افراد غیرآمریکایی پیش میآید. سؤالهایی که روی هم جمع میشوند تا خوانند با مارسل بریون منتقد همراه شود و بپرسد: «این کتاب خوب است، ولی برای چه خوب است؟» «برخیز ای موسی» از یک نوول مفصل و پنج داستان کوتاه مربوط به هم و پیچیده تشکیل شده است. کتاب، تشریح راه یک خانواده و سیاهپوستانی در قرن گذشته از جنوب آمریکا است که اول برده بودند و بعد آزاد شدند، اما هستۀ اصلی آن یعنی داستان «خرس» نشان میدهد که فاکنر اصلاً به دنبال نوشتن «شرح وقایع یک خانواده» چنان چه در عنوان دوم کتاب آمده، نبوده است. حدود ۱۸۸۰ یک «خرس» در جنگلهای میسیسیپی میپلکد که هیچ گوسالهای در شعاع پنجاه مایلی از دست او در امان نیست. فاکنر، تعقیب چندین سالۀ این حیوان وحشی را توسط کشاورزان شرح میدهد. او این قصه را نه تنها بهترین داستان شکاری میکند که تاکنون نوشته شده است، بلکه از آن تمثیلی استعاری میان انسان و طبیعت وحشی و تولد تمدن میسازد که پیروزی انسان در اثر آن به وجود آمد. همین نشان میدهد موضوعات اروپاییها و فاکنر در ادبیات تا چه اندازه با هم تفاوت دارند. ضمن اینکه مشکل بیشتر نویسندگان مدرن در دو جنگ جهانی، خیانت به ایدهآلهای سیاسی و ترسهای نهفته است، ریشۀ رنج فاکنر اتفاقی است که سی سال پیش از تولدش افتاده؛ یعنی جنگ داخلی آمریکا (۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵) بین ایالتهای شمالی تحت رهبری آبراهام لینکلن و ایالتهای جنوبی (کنفدراسیون) که طرفدار بردهداری بودند و فاکنر در آنجا به دنیا آمده است. از دید فاکنر، امروز آزادی بردگان به غایت مهمتر از انقلاب کمونیستی است.
یکی از محبوبترین برداشتهای اروپاییها در مورد آمریکا که فاقد ابتکار و قریحه است، کلیشۀ «عدم داشتن تاریخ و آداب و رسوم» است. شاید این در مورد کسانی که به تازگی به شهرهای بزرگ مهاجرت کردهاند تا حد زیادی صحت داشته باشد، اما وقتی صحبت از آمریکاییهایی میشود که در روستاها زندگی میکنند و خویشاوندان فاکنر هم جزئی از آنها هستند، درستی خود را از دست میدهد. اهالی قدیم ایالتهای جنوبی آمریکا، تاریخی دارند که البته به لحاظ زمانی بیش از دویست سال قدمت ندارد، ولی شامل تمام عناصر تاریخ انسانی میشود. از جمله فتحها، تقسیم و متمدن کردن کشور، آرمانهایی در راه کمال، اراده در راه به دست گرفتن قدرت، شورش، جنگ، شکست، نابودی کشور، بازسازی آن، زوال فرهنگی و تلاش برای آشتی و صلح. اینها برای فاکنر و اهالی ایالتهای جنوبی فقط در سطح تاریخ نمانده، بلکه به شکلی کاملاً شخصی چنان زنده و با روح است، گویی همین دیروز اتفاق افتاده. درواقع فاکنر کاری جز تشریح خاطرات به ارث رسیده و تجربیات شخصی از «تاریخ جنوب» در قالب داستانی بزرگ، استعاری و مغموم انجام نداده است. او تاریخ جنوب را مبدل به یکی از جذاب-ترین ویژگی خاص آمریکای «بدون تاریخ» میکند. «خط میسون – دیکسی » بین ایالتهای شمال و جنوب در ادبیات آمریکا هم وجود دارد. تقریباً تمام داستاننویسهای بدون احساس در شمال و تقریباً تمام نویسندگان احساساتی در جنوب آمریکا به دنیا آمدهاند. علاوه بر فاکنر، میتوان از تنسی ویلیامز احساساتیترین نویسندگان معاصر آمریکا («اتوبوسی به نام هوس»)، ترومن کاپوتی («گرس هارپ») نام برد و دو داستاننویس تأثیرگذار ارسکین کالدول («یک وجب خاک خدا») و رابرت پِن وارن هم در ایالتهای جنوبی آمریکا به دنیا آمدهاند.
شخصیت ویلیام فاکنر، تحت تأثیر مردی است که در مقام یک سرهنگ در ارتش جنوب میجنگید. این مرد، پدر پدربزرگ او ویلیام سی. فاکنر، الگو و بزرگ خاندانی بود که الهامبخش فاکنر برای یکی از اولین شخصیتهایش یعنی سرهنگ سارتوریس شد. در زندگی افسانهای سرهنگ فاکنر، اتفاقات زیادی افتاد که بعد در کتابهای نتیجۀ او «بیلی» انعکاس یافت. بیل فاکنر در ۱۸۳۹ براساس رسم قدیم خانوادۀ فاکنر، پس از اختلافی که به خشونت انجامید در ۱۴ سالگی از خانه فرار کرد. او با ضربۀ چنگک سر برادرش را زخمی کرد. سپس پدرش او را حسابی کتک زد. نزد عمویش به میسیسیپی رفت که به اتهام قتل در زندان بود (و البته بیگناه اعلام و آزاد شد). بیل کار کرد و وکیل شد. در آن سالها ایالتهای جنوبی در حال پیشرفت و قدرتشان هم در دولت ساکن در واشنگتن در حال افزایش بود. نوعی اشرافیگری همراه با فرهنگ در خانههای اربابی بزرگ در مزارع به وجود آمد. فقط یک نقطۀ تاریک وجود داشت و آن هم بردهداری بود، ولی زمینداران اطمینان داشتند که به «کاکا سیاهها» لطف میکنند و وقتی شمال درخواست از میان برداشتن بردهداری را مطرح کرد – که اساس ثروت جنوبیها بود – خشمگین شدند. جنگ شد و سرهنگ فاکنر علیه شمالیها در آن شرکت کرد. در ارتش ایالات جنوبی، افسرانی را انتخاب کردند و هنگ فاکنر به دلیل رفتار خشونتآمیزش، او را کنار گذاشت. فاکنر، هنگی تازه برای خود تأسیس کرد. (چندین بار در بخش پایانی «خرس» به این موضوع اشاره میشود.) جنوبیها بعد از شکست متوجه شدند شک اولیۀ آنها به یقین بدل شده است. یانکیهای شمالی، نه به دلیل ایدهآلهای انساندوستانه و مبارزه در راه آزادی بردگان، بلکه برای غارت جنوبیها و استثمار آنها در آینده وارد این جنگ شده بودند.
شعار «یانکی امپریالیست، گمشو» را نه روسهای شوروی، بلکه اهالی ایالتهای جنوب آمریکا ساختند. هرج و مرج در کشورشان حاکم بود. «سیاستگر خوشنشین» و اراذل شمالی، خانههای اربابی را غارت کردند. تاجران یانکی، درختان جنگلها را قطع و نواحی وسیعی را عاری از درخت کردند. ایالت میسیسیپی هنوز هم کمترین ثروت سرانه را در ایالات متحده آمریکا دارد. همچنان هم با دیدن یکی از چندین شکاف خشک که نتیجۀ از بین بردن گیاهان است، تمام جنوبیها به جنگ داخلی آمریکا فکر میکنند. مردانی مانند سرهنگ فاکنر تلاش کردند بعد از جنگ، نظم را برقرار و جنوب را بازسازی کنند. این کار بدون خشونت امکانپذیر نبود. پدر پدربزرگ فاکنر، خط آهن ساخت و در کنار آن رمان هم مینوشت که یکی از آنها در سال ۱۹۵۲ چاپ مجدد شد. او در دوئلی با دوست سابق خود که مخالف سیاسیاش هم شده بود، کشته شد. پدربزرگ فاکنر که مردی کلهشق و لجوج بود، چندین مرتبه به دلیل مصرف بیش از اندازۀ الکل در آسایشگاه بستری شد، ثروت آنها را افزایش داد، اما مهاجری حیلهگر همه را از او گرفت. سقوط خانواده آغاز شد. موری، پدر فاکنر، اسب کرایه میداد. نزاعش با واکر داروخانهچی نشان میدهد که روحیه جنگجویی داشته است، اما در باقی موارد سایۀ کمرنگی از نیای خود بود. قدرت عمل بیکران پیشینیان فاکنر، در او به تخیلی بیکران بدل شد و نه چیزی دیگر. در کودکی تخیل و حافظهای بسیار قوی داشت، ولی نمیتوانست تخیلات خود را از واقعیت تشخیص دهد و بعداً هم تغییر چندانی در این امر به وجود نیامد. در حالیکه بزرگ میشد داستانها و نقلقولهای جالبی در مورد شکوه و جلال و مصیبت خانوادۀ خود و دیگران در آن منطقه شنید.
داستانسرایی در کشاورزان جنوبی، عادتی دیرینه است. این داستانها چنان ذهن او را مشغول خود کرد که در امتحانات دبیرستان رد شد. در اینجا آموزش رسمی او پایان یافت. جنگ اول جهانی از نظر فاکنر شانسی برای تقلید از شجاعت پدر پدربزرگش بود، ولی نیروی هوایی آمریکا او را به دلیل قد کوتاهش نپذیرفت. خود را به نیروی هوایی کانادا معرفی کرد و درست بهموقع برای شرکت در جشن آتشبس به فرانسه رسید. وقتی به آمریکا و شهرش آکسفورد بازگشت، ادعا کرد که پایش در جنگ مجروح شده است. وقتی نیاز به ویسکی پیدا میکرد، از آنجا که تخصصی نداشت، کارهای مختلفی انجام میداد. باقی اوقات را هم در گرسنگی به سر میبرد و شعر میسرود. اشعاری که به نظر یکی از دوستان تحصیلکردهاش خوب بود، اما هیچکس دیگری به آنها توجهی نداشت. شروع به جمعآوری داستانهای آن منطقه کرد که موضوع کتابهای او شدند. تلاش کرد به اروپا برود، ولی در نیواورلئان گیر کرد و وارد کلوپی از پسران اشرافزادۀ فقیر شد. در آنجا با شروود آندرسن آشنا شد که امروز او را پیشاهنگ ادبیات مدرن آمریکایی میدانند. آندرسن با مجموعه داستان خود «واینزبورگ، اوهایو» (۱۹۱۹) نثر خشکی را که در قرن بیستم رایج بود، کنار گذاشت. او با توجه به کشف روانشناسی، اعمال ناخودآگاه، تمایلات جسمانی و تصورات و تمایلات خوابگونه و استعاری را به عنوان نیروهای خاص بشر به تصویر کشید و روی ضعف عقل و اخلاقیات تأکید کرد. اندرسون آگاهانه توجه خود را معطوف مفهومی کرد که ک.گ.یونگ برای هنرمندان یافته بود: «هنرمند، مترجم آگاه ناخودآگاه تعیینکننده و پایۀ اساسی روحی است که در تمام انسانها وجود دارد. او این روح را ترجمه میکند. مانند روانپزشکی که رویاهای بیمارگونۀ یک بیمار مبتلا به اختلال روانی را روشن و معنا میکند.» آندرسن فرد مناسبی برای شفافیت بخشیدن به دنیای رویاهای تقریباً بیمارگونۀ فاکنر بود. او آن مرد جوان و یکدنده را وادار به نوشتن نثر کرد. فاکنر تحت نظارت اندرسن، اولین رمان خود «مزد سرباز» را نوشت که دربارۀ بازگشت و مرگ تدریجی سربازی داوطلب به خانه است.
او در اثر جراحت، قدرت مردانگی خود را از دست داده و ناامید است. کتاب، حال و هوای «نسل گمشده» را دارد که همینگوی قبلاً بسیار بهتر در «خورشید همچنان میدمد» آن را بازگو کرده بود. کتاب، با موفقیت روبهرو نشد، اما حقالتألیف آن برای سفر به اروپا کفایت کرد. فاکنر اولین مرتبه در رمان «سارتوریس» به سراغ ذخیرۀ خود از داستانهایش در بارۀ میسیسیپی رفت و به شیوهای خام و احساساتی، پدر پدربزرگ، پدربزرگ و خود را ستود، ولی ناشرش ابتدا تمایلی به چاپ کتاب نداشت. این نابغۀ دستکم گرفته شده باز هم برای امرار معاش به سراغ کارهای موقتی رفت. بالاخره (در سال ۱۹۲۹) طبق گفتۀ خودش، «چیزی در وجودم منفجر شد و من دل و رودهام را در قالب “خشم و هیاهو” نوشتم.» فاکنر با «خشم و هیاهو» تحسین منتقدان را به عنوان استعدادی تازه برانگیخت. اکثر آنها هنوز هم این کتاب را بهترین اثر او میدانند. موضوعش انحطاط فرهنگی فرزندان ارباب، شکارچی و ژنرال جنگهای داخلی، کامپسون است. کامپسون یک پسر کندذهن و سه نوه دارد. یکی از آنها دختری زیبا و بیاحساس، دیگری پسر دانشجوی بااستعداد هاروارد و مبتلا به اختلال اعصاب که عشق به خواهر مانع از خودکشیاش میشود و یک پسر کلهپوک است. جادوی این داستان، نه مشکل ضعفهای انسانی، بلکه سبک تازه و غیرمتعارف فاکنر است. اولین بخش کتاب، تقریباً نامفهوم است، چون فاکنر در آن اتفاقات را مطابق با برداشتهای ناقص بنجامین ابله بازگو میکند، ولی آشفتگی جملاتی که پشت سر هم میآیند، قدرت عظیمی روی خواننده دارند و طوری است که گویی بدون اینکه متوجه شود، احساس میکند در حال دیوانه شدن است. بدون شک این کار یکی از شگفتانگیزترین ترفندهای تاریخ ادبیات است. ویلیام فاکنر، هدف هنری و سبک و شیوۀ خود را یافته بود. بعد بین سالهای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ مهمترین داستانهای او در بارۀ جنوب منتشر شدند. – «محراب» رمانی جنایی و داستانی هیجانانگیز در بارۀ یک دختر دانشجوی پرشور، یک قاچاقچی مبتلا به سیفلیس، یک جنایت وحشیانه و اشتباهات در عدالت انسانهاست.
فاکنر دربارۀ این کتاب گفت: «بدترین داستانی که وقتی نیاز به پول داشتم، به ذهنم رسید.» به این وسیله از کتابی که بیشترین فروش را داشت (تاکنون یک میلیون نسخه) فاصله گرفت. – «هنگامیکه در حال مرگ بودم»، افسانهای هولناک از مرگ و تدفین یک زن دهقان که با چنان صراحتی نقل میشود که خواننده، اتفاقاتی را که در آن میافتد در درون خود حس میکند. – «ابشالوم، ابشالوم»، داستان رنج و مصیبت تامس استاپن است که میخواهد یک ابرانسان باشد و دارایی خود را از دست میدهد. فرزندی حرامزاده و ابله تنها چیزی است که از خود باقی میگذارد. – «پیرمرد»، داستان تشریح طغیان میسیسیپی، خشم طبیعت و ناتوانی انسانهاست. – «روشنایی ماه اوت»، داستان مبارزۀ دورگهای به نام جو کریسمس در راه یافتن معنایی برای زندگیاش به عنوان فردی طرد شده، احساس گناه (قتل معشوقۀ سفید پوستش) و مرگش به دست سفیدپوستی که به او شلیک میکند. – «دهکده»، داستان فساد یک منطقه توسط یک مشت خردهفروش خودخواه و کثیف. – «یک گل سرخ برای امیلی»، بهترین داستان کوتاه فاکنر است. داستان در مورد پیرزنی است که از ترس اینکه شوهرش او را ترک کند، همسرش را میکشد، روی تختخوابی میخواباند و در اتاق نگه میدارد. منتقدان اطمینان دارند که فاکنر در ابتدا قصد نداشته، با داستانهایش نمایی سراسری از ایالتهای جنوب را ارائه دهد. میگفتند فاکنر، بحران روحی جنوب را به ارث برده، کاملاً به لحاظ ذهنی عمیق شده و نثری به غایت فشرده خلق کرده است. آیزاک مکازلین در «برخیز ای موسی» فریاد برمیآورد: «نمیفهمید که این سرزمین لعنتشده است؟» اعتقاد جنونآمیز فاکنر به نفرینی فجیع که روی جنوب قرار دارد، بر تمام اثر او حکمفرماست. او با خشونت داستانهایش را میشکافد و آنها را به اینسو و آنسو پرتاب میکند تا نفرین را نمایان سازد و منشاء آن را روشن کند. بزرگترین کابوس فاکنر، شکست انسانها در به دست آوردن بزرگترین شانسی است که داشتهاند. خاک آمریکا به نیای فاکنر نوید رهایی از مصیبت را داده بود. آنها با شجاعت و تلاش شروع به ساختن دنیایی بهتر کردند. اگرچه از «نفرتانگیزی اروپا» فرار کردند، ولی دلایل آن نفرتانگیزی را با خود به همراه آوردند: «تمایل به انجام بیعدالتی و اعمال ننگآمیز». به عقیدۀ فاکنر، پیروزی این تمایل هم نفرینی است که جنوب را مبدل به مکانی آزاردهندهتر از اروپای فاسد میکند. با وجود اینکه فاکنر تراژدی آمریکایی را به شکلی تسلیمناپذیر به جلو میراند، اما هرگز نمیتواند آن را بپذیرد.
در گذشته جستجو میکند و تلاش دارد از طریق چیزی شبیه احضار روح بفهمد که دلیل رفتار بردهداران در اثر سوءتفاهم یا به دلیل نیات خبیثانه و دلیل شکست در جنگ داخلی، برتری دشمن یا خیانت خودیها بوده است. فاکنر – خشنتر از همه – پرده از عذاب وجدان سفیدپوستان در مقابل سیاهان برمیدارد. به نظر میرسد فقط شیوۀ پرشتاب «جریان خودآگاه» فاکنر قادر است واکنش متناقض روانی یک ارباب زمیندار را تشریح کند که در برابر برادر ناتنی رنگینپوست خود (یعنی پسر حرامزادۀ پدرش) قرار میگیرد. تمایلی از سر درماندگی سفیدپوستی که میخواهد قویتر و پرهیزکارتر از یک رنگینپوست باشد تا توجیهی برای «تکبر و غرور مادرزادی» خود بیابد؛ آگاهی به اینکه ضعیفتر، تندخوتر و مرددتر است؛ ناتوانی برای داشتن احساس برادری با سیاهپوستی آرام و شکیبا؛ سرکوب نکردن تنفری همراه با خشونت از خویشتن و برادر ناتنی. در چنین لحظاتی است که به نظر میرسد نثر فاکنر طبق گفتۀ خودش و اکثر اوقات با تکیه به بطری ویسکی، زیر بار رنج و غم خم میشود. او فردی احساساتی است که خود را آزار میدهد و مبارزی تنها در برابر «آن چیزی که مردم پیشرفت مینامند» است؛ زیرا این پیشرفت، تجارت و منافعی پیچیده را جانشین فضایل اصلی پیشگامان کهنسال میکند. اکثر اوقات به نظر میرسد افکار و احساسات فاکنر آشفته و کودکانه است و تعهد و کوششهایش گاهی تأثیری باورنکردنی دارد. البته او اساساً متعهد است و تحت تأثیر اصول اخلاقی مندرآوردی قرار ندارد، بلکه درگیر نیروهای موجود و مصیبت ناشی از اعمال انسانهاست. فاکنر نوشته است: «به تدریج متوجه میشوم که با تمام داستانهایم، فقط یک کتاب را نوشتهام.» به این نقطه که رسید، آگاهانه با گسترش تحقیقی مشتاقانه در بارۀ مردم و افسانههای موطنش، تلاش کرد آنها را در قالب «ولایت یوکناپاتاوا » تا حدودی به شکل حماسهای کلی درآورد. فاکنر – آنگونه که به تازگی در یک سخنرانی اعلام کرد – از بمب هیدروژنی متنفر است.
البته نه به دلیل قدرت انفجارش، بلکه «چون ترس از آن، حقیقت قلبی مردم را از آنها میگیرد». در «مزاحم در خاک»، لوکاس بیچم ، سیاهپوست پیر (که بعد در «برخیز ای موسی» هم حضور دارد) با فداکاری یک پسر سفید پوست از اتهام قتل (و اعدام) رهایی مییابد. در «مرثیه برای راهب»، دختری سیاهپوست، زندگی خود را فدای رهایی روحی خانم ارباب سفیدپوست خود میکند. در پایان کتاب «برخیز ای موسی» هم مردان سفیدپوست، به بیوۀ پیر لوکاس بیچم کمک میکنند جنازۀ نوۀ اعدام شدهاش را به خانه ببرد. انسانها شجاعانه و در جایی که پیشتر اعدام (لینچ) و تجاوز انجام میشد، برای یکدیگر تلاش میکنند. ویلیام فاکنر گمان میکند نوری یافته است. با این احوال و شاید درست به این دلیل، فاکنر همان آدم بزرگ و قدیمی مانده است. تفاوتها با قبل زیاد نیستند. کارهای موقت برای امرار معاش در گذشته، امروز تبدیل به نوشتن فیلمنامههایی شده که مبلغ خوبی برایشان میپردازند. به این دلیل که کتابهای جدی او کفاف سیر کردن شکم خود، همسر و دختر بیستساله-اش را نمیدهد. همچنان از محافل ادبی دوری میکند. با این احوال وقتی متنقدان از او میپرسند که برای مثال میخواسته این یا آن موضوع را در کتابهایش بگوید، همواره این جواب را میدهد: «فکر کنم همینطور است.» از تنها جمعی که خوشش می-آید، دوستان و خویشاوندانش در آکسفورد هستند. ساعتهای متمادی آنها را با داستانهای جذاب همیشگی و پیچیدۀ خود روی صندلی میخکوب میکند. مدام ایدهها، رازها، نقلقولها و طرحهای حماسی در ذهنش جمع میشوند، گویی غدهای خاص با کارآیی خوب، آنها را انتخاب و تفکیک میکند. مانعی به نام هوشیاری را هم با ویسکی از سر راه برمیدارد و بعد شروع به نوشتن میکند. طوری که ظاهراً حتی وقت ندارد هرازگاهی نقطهای پایان جملات بگذارد. به نظر میرسد به ندرت وضعیتی مانند دیگر نویسندگان دارد که البته تصوری دقیق از آنچه میخواهند بنویسند دارند، ولی باید مدتها برای یافتن کلمات صحیح فکر کنند. مثل اینکه کلمه و روایت، جدا از هم (و برای اینکه با زحمت کنار هم قرار گیرند) به سراغ فاکنر نمیروند، بلکه کاملاً یکنواخت مانند آبشار جاری میشوند.
وقتی برای اسمی، چهار صفت به ذهنش میرسد، مناسبترین را انتخاب نمیکند، بلکه تمام چهار صفت را مینویسد. بدون اینکه واژهای را خط بزند یا تصحیح کند. بعد دستنوشتههای خود را در گاوصندوقی نسوز میگذارد. افسانۀ ولایت یوکناپاتاوا هم مانند خالقش سرشار از لایههای متناقض و شدید درونی است. برخی از بهترین بخشهای ادبیات در کنار کلماتی توخالی از فلسفهای مندرآوردی و وحشتناک قرار میگیرد. گاهی اوقات تکنیک نوشتن فاکنر مبدل به دستگاه خودکاری بیروح میشود و مستتر شده در قالب احساسات به حد ابتذال میرسد (مثلاً در «دو دکل»). کاولی منتقد مینویسد: «اما گاهی داستانها و شخصیتهای یوکناپاتاوا تا حد نماد شدن رشد میکنند و سرنوشت یک کشور یا یک دورنما تا سطح تراژدی انسانها گسترش مییابد.»
منبع اشپیگل شماره ۴۷ سالِ ۱۹۵۳/ جامعه نو
‘
7 نظر
ناشناس
پشت تمام جایزه ها هم چنان که گفته میشودوبعدها از زبان داورا ن این جایزه ها خواهید شنیدفقط یک اتاق فکر است .پشت جایزه جلال ال احمد واحمد محمود و نوفه وهفت اقلیم و واو و پگاه وجایزه شیراز چند نفر هستند که برای همه جوایز تصمیم میگیرند .چیزی به اسم جایزه مستقل وکتاب خوب وادبیات و این حرفها وجود ندارد .اتاق فکر تصمیم میگیرد چه کتابهایی بایددیده شود وکدام کتاب نباید به هیچ وجه دیده شودوچه نویسنده گانی باید حذف شوند . داوران ودبیران جایزه ها کاره ای نیستند .به انها گفته میشود چه کتابی باید بالا بیاید وبالامیاید. البته گاهی داورانی هم هستند که مستقل هستند وزیر بار این حقه بازی هانمیروند .این داوران را بازی میدهند وکلک به انها میزنند .به این صورت که ۲داور که در جریان کار هستند ومیدانند چه کتابی در نهایت باید بالا بیاید با هم تبانی میکنند وطوری امتیاز میدهند به کتاب ها که رای داور مستقل کار ساز نباشد واو نتواند کتابهای خوب را بالا بیاورد .بااین حقه جایزه از نام داور مستقل استفاده میکند ودو داور کتابهای مد نظر خودشان را بالا می اورند.نمونه اش خانم سارا سالار که پارسال داور جایزه احمد محمود بود ووقتی فهمید اقای یزدانی خرم وشهسواری باهم ازقبل قرار ومدار هایشان را گذاشته اند واز اسم او فقط میخواهند استفاده کنند ازداوری بیرون امد واین را با کارش به همه گفت . جوایز با کاندیدهایشان هم دیگر راپوشش میدهند که یعنی همین چند کتاب خوب هستند .این جایزه ی بی ارزش سفارشی واز قبل تعین شده هیچ کمکی به ادبیات ایران نمیکنند .بلکه صرفا کاری تبلیغی وسیاسی است که وزارت ارشاد که بودجه ی تمام این جایزه ها را میدهد بگوید که چقدر ازادی وتحول وپیشرفت صورت گرفته در این دوران باشکوه .برای همین است که هیچکس این روزها از جایزه ای که گرفته شادی نمیکند چون میداند همه چیز زد وبند ی است که صورت گرفته تا نشان دهند چقدر پیشرفت داریم .کدام پیشرفت بگویید ما هم بدانیم .با این نوع کار ها ادبیات را بار دیگر سانسور میکنند تا هیچ کتاب خوبی بالا نیاید .کمونسیتها در دوران سیاه در اتحاد جماهیر شوروی تا بخواهید از این کارها کرده اند والگوی این ها هم همان شوروی سابق است .ایا چیزی از این بازی ها مانددر تاریخ .
۱۳۹۷/۰۹/۳۰ ۰۳:۴۹:۱۴
۱۳۹۷/۰۹/۲۹ ۲۲:۴۸:۳۷ به نظر من مشکل ما جایزه ی پکاه یا هفت اقلیم یا احمد محمود ودیگر جایزه هایی که همه با یک هدف وا حد مثل قارچ سر در آورده اند نیست .مشکل این است این جایزه ها همین الان هم بازوی سانسور در ایران هستند .حتی بیشتر سانسور به ادبیات ایران در دراز مدت لطمه میزنند .چون به نویسنده وناشرآدرس اشتباهی میدهند . به نویسنده دایم می گویند که کتابی خوب است که خنثاباشد بی ریشه باشد مستقل نباشد .چون اینجور کتاب فقط جایزه میگیرد .مهم نیست کتاب ضعیف است یا قوی اما باید مستقل نباشد وتسلیم باشد .واین جاست که این جایزه کار چاق کن سانسور در ایران می شود .اگر چه دبیر جایزه ای بیست تا اسم منتقد معروف را اعلام کند به عنوان داور جایز ه اش اماچه اهیتی دارد در این میدان سانسورچی یک استاد دانشگاه باشد یا فردی بی سواد .سانسورچی سانسور چی است اگر چه پرفسور ادبیات باشد ودر کالجهای غربی تدریس هم بکند .اینجا او کارش فقط وفقط سانسوراست .سانسوری به روشی تازه . حالا باز دبیر این جایزه و آن جایزه برود افتخار کند که مردم شهر بدانید جایزه ما به وسیله ی فلان استاد وفلان نویسنده بزرگ به بهترین شکل ممکن ادبیات ایران را سانسور می کند وما مفتخریم به این کا ر.مفتخریم که کورش اسدی را اول از ادبیات و جایزه ها حذف کردیم و بعد هم سر بریدیم مفتخریم که نویسنده کان خوب امروز را به آرامی داریم اول از جایزه ها حذف میکنیم وبعد به حاشیه می رانیم و بعد هم نابود میکنیم .نویسنده کشی در ایران مبارک همه تان باد .
اکبر بنایی
مسعود دیانی، کارشناس و مجری شب روایت که از شبکه چهار سیما پخش میشود درباره برگزاری جوایز ادبی در ایران نظر متفاوتی دارد، او میگوید: «جایزه جلال که همه سر آن دعوا میکنند و گرانترین جایزه ایران هم هست، ولی هیچکسی نمیشناسد؛ این هم وضعیت گرانترین جایزه کشور است که از ۱۱۰ سکه شروع کرده تا ۳۰ سکه آمده و الان ۱۰۰ میلیون تومان شده است. جشنواره فیلم فجر را همه میدانیم چه فیلمهایی جایزه گرفتند. اعتبار جایزه یک چیز است و اینکه بدانیم چه کسی جایزه گرفته امر دیگری است. اگر فیلم فجر را بپرسم همه میدانند. جایزه احمد محمود را سال گذشته چه کسی گرفت؟ جایزه گلشیری را آخرین دوره چه کسی گرفت؟ جایزه جمالزاده را چه کسی گرفت؟ اصلا جایزهها برای چه در سطح جهان راه میافتند؟ یک زمانی کشورهای اروپایی و آمریکایشمالی خود دنبال خلق ادبیات بودند. نویسندههای مشهور را ببینید؛ متعلق به این دو فرهنگ هستند. از یک جایی به بعد اینها قاعده بازی را تغییر میدهند. هم در عرصه ادبیات و هم در عرصه سینما اینچنین بود. به جای اینکه من خودم خلق کنم، من جایزه تعیین میکنم ولی ملاکهای جایزه، سلیقه من را مشخص میکند که دیگران خلق میکنند. جایزههای معتبر ادبی را کشورهای شرق و جنوب میگیرند یعنی ایشیگورو در نوبل جایزه میگیرد و خیلی از نویسندگان کشورهای شرقی، آمریکایجنوبی و آفریقایی هستند. این کارکرد جایزه است. جایزه سلیقه دارد ولی به شرط آنکه طرفی که جایزه را طراحی میکند شعور داشته باشد. از آغاز چنین نگاهی داشته باشد و بعد جایزه را هم طراحی کند.
در ایران گفتهاند اوضاع و احوال نویسندگان خیلی بد است و بیچاره هستند. یک جایزهای بگذاریم تا پولی به آنها برسد. قبلا ۱۱۰ سکه بود و سکه الان ۴ میلیون تومان شده است و به ۳۰ سکه رساندهاند؛ اگر این میزان را هم بدهند، آنقدر حاشیه میروند که درنهایت ۲۵۰-۲۰۰ هزار تومان پول را بین ۱۰، ۱۲ نویسنده تقسیم میکنیم و شور و حال کاذبی هم به این فضا میدهیم. جایزه جلال جهت نمیدهد. من در برنامهای که داریم هم گفتم عیب جایزه جلال، عیب نگاه فرهنگی دولت است. دوستان بنیاد در این قصه نقش زیادی ندارند. نگاه فرهنگی در این دولت نگاه محافظهکارانهای است که نه سیخ بسوزد و نه کباب. هر کسی فشار بیشتری وارد کند سهم بیشتری میبرد. به همین خاطر سال گذشته شهرستان ادب فشار میآورد و جایزه میگیرد. وقتی این جایزه را گرفت سیاست فرهنگی دولت این است که یکی به این طرف بدهیم و یکی به آن طرف. این طرف کسی که همه تحسین کنند و حزباللهیها هم ساکت شوند و بگویند خیلی خوب است؛ آن طرف هم باید به یک خانم بدهیم. امسال هم مطمئن باشید این اتفاق رخ میدهد. دولت اصلاحات مردانه میایستاد و میگفت من به فلانی جایزه میدهم و به ایکس جایزه نمیدهم.
آقای مهاجرانی اگر بود میگفت من به اصلاحطلبان جایزه میدهم و اگر آقای صفار هم بود میگفت من شما را حساب نمیکنم. یعنی نمیخواست با اینها عکس یادگاری بگیرد. این میخواهد هم به این طرف و هم به آن طرف جایزه بدهد. برای جایزه گرفتن آن پول مهم است. به هر کدام از ما بگویند جایزه ۱۵ سکهای هم میدهیم، زندگی خود را میتوانیم تکانی بدهیم. الان برای همه پول مهم است و به همین خاطر هیچ کسی در تاریخ جایزه جلال و جایزه شعر فجر غیر از آقای امیرخانی که به این پولها نیازی ندارد، نگفته من جایزه نمیگیرم. هیچکسی نگفته است، عدد مهم است. حرف ۶۰، ۷۰ میلیون پول است. با اینکه میدانند هیچ حمایت معنوی از آثار برگزیده جایزه جلال هم نمیشود. نهاد جایزهدهنده هیچ مسئولیتی برای ترویج جایزه خود احساس نمیکند. یعنی وقتی دولت جایزه جلال را به یک نفر داد وظیفه دارد، کتابی که جایزه گرفته را ترویج کند. کجا این مساله را میبینید؟ حتی نمایشگاه کتاب هم دنبال این کار نیست. وقتی فردی به نمایشگاه کتاب میآید و با انبوه غرفهها مواجه میشود و قدرت خرید او ۵۰ تا ۱۰۰ هزار تومان است؛ ابتدا دنبال غرفه نهادهای انتخابگر میرود. اینجا نقش جایزهها نشان داده میشود. میگوید این کتاب جایزه جلال را گرفته است و بهتر است این کتاب را بخرم. این اولین کاری است که نهاد برگزارکننده جایزه باید برای کتاب انجام دهد، یعنی به جایزه خودش احترام بگذارد. اما جایزه جلال روز اختتامیه تمام میشود. یعنی هیچوقت کسی احساس نمیکند از آن به بعد باید از اعتبار جایزه خود دفاع کنم. اعتبار جایزه یعنی از آن اثر دفاع کنم. یعنی نمیشود شما ۱۰۰ میلیون جایزه بدهید و بعد از کار خود دفاع نکنید و هیچ کسی مسئولیت این کار را نپذیرد. در جوایز خصوصی هم همین را مشاهده میکنید. در جوایز خصوصی هم عدهای جمع میشوند و به یک نفر جایزه میدهند.
جوایزی که در این سالها برگزار شد اگر تاثیر داشت همه ما اسم برگزیدگانش را به یاد داشتیم. شما نگاه کنید جایزه احمد محمود با یک موجی راه میافتد و به یک اثری جایزه میدهند. کسانی که این جایزه را برگزار کردند با انواع حواشی روبهرو بودند، یک گام بعد برای ترویج کتابی که جایزه دادند، برای معرفی آن، برای دفاع از کار خود قدم برداشتند؟ در ایران این جوایز راه خود را درست نمیروند. با همان تحلیلی که گفتم در ایران جایزه خصوصی نداریم. ما یک سری جوایز داریم که وزارت فرهنگ برگزار میکند و یک سری جوایز داریم که من گاهی به شوخی میگویم وزارت اطلاعات برگزار میکند. اینها تحلیل و شوخی است و خبر نیست. من معتقدم چیزی به نام خصوصی نداریم.
ناشناس
همه میدانندفیلتر گذاشتند که کتاب های خوب را آدم ها ی خودشان همان اول کا رتوسط ناشر ها بگیرندو بکشند .فیلتر گذاشتند که سانسور کتاب ها را نابود کند واگر چیزی از دستشان در رفت فیلتر جایزه هاآن را نابود کند .پس سانسور فقط قبل از چاپ کتاب نیست .همیشه وهمه جا کتاب های خوب را سانسوردنبال میکند .همه میدانندهمه میدانند دیگر چرا همه جایز ه ها مقابل کتابهای جدی می ایستند وبه بهانه های بچه گانه طرف ابتذال وسطحی بودن را میگیرند .چون همه شان برای یک هدف مقدس که نابودی ادبیات واقعی ومستقل است میجنگند .چطور میشود باور کرد چند تا داور بدون مزد ۲۵۰۰تا رمان را مثلا بخوانند ودر پی ادبیات یکسال تمام وقت وعمر بگذارند .پول این همه بریز وبپاش را چرا وزارت ارشاد میدهد که چه بشود .اگر منافع وزارت ارشاد تعمین نشود چرا باید این همه آدم را جمع کند و پول خرج کند واجازه بدهد بر علیه ارشاد وسیاست های کشور تبلیغ کنند .عقل هم خوب چیزی است .اگر ارشاد به این جایزه ها پول وامکانات وتبلیغ و… می دهد برای آن است که به اهدافش برسد وروشنفکران واقعی ومزاحم های ارشاد توسط جایزه های مثلا خصوصی سرکوب ونابود شوند . دور نیست زمانی که سند های پرداختی به این جایزه هارو بشود و بفهمید که برندگان وبازندگان تمام جایزه ها از قبل مشخص شده بودندوهمه چیز یک بازی بزرگ وکثیف برای نابودی ادبیات واقعی ایران بوده است .یعنی درست همان کاری که سالها پیش در سینما کردند ونتیجه آن سیاست ها سینمای مبتذل امروز ایران است .
ناشناس
دبیر جایزه احمد محمود در مصاحبه ی خود فرمودندکه ما مثل جایزه گلشیری لیستی به صد نفر داده ایم وپنجاه نفر آنرا پر کرده اند وفرستاده اند که این مبنای جایزه شده است .ایشان میدانند که جایزه گلشیری در بدوامراسامی کسانی که لیست را پرکرده اندمنتشر می کردند تا شکی برجا نماند .اگر چننین لیستی جایزه احمد محمود دارد وکسانی نظر داده اند پس چرا آنرامنتشرنکردید .این باعث شبهه های فراوان مبنی بر باند بازی ومسایل دیگر می شود .پس جناب دبیر لطف کنید لیست پنجاه نفر را که دایم روی ان اصرار میگردد منتشر کنید وبه شبهات پایان دهید .موفق باشید وسر بلند .حمید رضا مالکی فرد
شاعر شیرین سخن
میگن الگوی وزارت ارشاد برای هر شهر یک جایزه فرانسه است که ۲۰۰۰جایزه ادبی دارد .مثل اتیوپی زندگی میکنیم ومینویسیم ومثل افغانستان ارشاد با نویسندگان رفتار میکنه ومثل فرانسه جایزه میدهند .فی الحال شعری از خوشی سرودیم .ایران شده فرانسه آدم میخواد بلانسه (خواستم بگویم برقصد قافیه یاری نکرد تف برقافیه ی نا مرد)
زهرا
اظهار نظر جناب آقای سعید قطبی زاده درباره فیلم “همه می دانند” کاری از اصغر فرهادی” من فیلم رو دوست ندارم ، و دوست ندارم درباره فیلمی که دوست ندارم حرف بزنم یا بنویسم”.
رامين
آقای سعید قطبی زاده فرزند معنوی مسعود فراستی و بهروز افخمی است.و چه افتخاری بزرگ تر از این.
باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانه نیک شو نه افسانه بد