این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به داستان نویسی گلی ترقی
گلی ترقی؛ تهران-پاریس
سمیه مهرگان
تهرانِ ادبی، تهرانی است که در شعر و داستانهای معاصر فارسی دو وجه دارد: یک رویش را در شعرهای محمدعلی سپانلو خواندهایم که با گذشته نزدیک و دور تهران در پیوند است. از همین رو است که او را «شاعر تهران» مینامند. همین تهران، وقتی در داستانهای «دختر تهران»، گلی ترقی، خود را زیبا میکند، با آدمی مواجه میشویم که در نوستالژی تهران دیروز و امروزش که دو نیم شده؛ یعنی تهران-پاریس، مدام در سفر است. همین تهران را وقتی به ایران امروز میکشانیم در داستانهای چهلتن نمود بارز دارد و او تصویر دیگری از تهران به خواننده نشان میدهد که نسبت به جهان شعری محمدعلی سپانلو و جهان داستانی گلی ترقی فاقد نوستالژی است؛ تهران چهلتن، تهران چهلتکهای است که تصویر مدرنیته کجوکوله ایرانی را مدام به خواننده هشدار میدهد.
تقریبا نیمقرن از عمر حرفهای قصهگویی «دختر تهران» میگذرد و هنوز هم آنطور که خودش میگوید در پی همان «اولین و احتمالا بهترین» قصه زندگیاش است که وقتی کودکی بیش نبود روی پیراهنش با دوات پدرش نوشته بود: «فکر میکنم هرچه مینویسم برای پیداکردن آن اولین و بهترین و کاملترین قصه است.»
ترقی اولین داستانش در سال۴۴ منتشر میشود و اولین کتابش در سال ۴۸، اما این «خواب زمستانی» بود که گلی ترقی را به عنوان نویسندهای جدی و حرفهای به ادبیات داستانی ایران معرفی کرد. این داستان بلند در سال۱۳۵۴ منتشر شد. داستان از یک شب زمستانی آغاز میشود. مرد پیری که احساس مرگ بر او غلبه کرده، به زیروروکردن خاطراتش روی میآورد: خاطراتی با آدمهایی که در اوهام و خیال بسر میبرند. آدمهایی که با رخوت و ترس چسبیده به یقهشان، یارای هیچ کاری ندارند. «آبلوموف»هایی که در انتظار معجزهای سر در لاک فرومُرده زمستانیشان بردهاند، غافل از اینکه تنها جنبنده ذهنشان موشی است که هر لحظه که جای خود را به لحظه بعد میدهد و میمیرد، آنها را از درون میخورد و میپوساند.
بعد از این دو کتاب، خانم ترقی را بهعنوان نویسندهای گزیدهکار میبینیم، که کم مینویسد، با فاصله مینویسد، اما مینویسد، خوب مینویسد و هربار خوانندگانش را به سر شوق و ذوق میآورد: او و قلمش، نثرش، زبانش و شخصیتهایی که هر کدام برای هر خوانندهای دنیایی است. شخصیتهایی زنده که هر روز در زندگی روزمرهمان میتوانیم ببینیمشان. و گاه شاید یکی از آنها خودمان باشیم و بار دیگر سراغشان برویم در قصههای خانم ترقی و از زاویه دید او، زندگی خودمان را بخوانیم. خودمان یا نسلهای پیش یا نسلهای بعد با «آرزوهای بزرگ»شان. آدمهای سرگردان، نومید، همیشه در سفر، سفری بین دنیای ذهنیشان و دنیای بیرونیشان که گاه از آن فاصله دارند، و گاه هرچه میکوشند تا این فاصله را کم کنند نمیتوانند و پناه میآورند به خاطره، آنطور که گلیخانم ترقی: «همه زندگی من در سفر گذشته است. چه وقتی در کوچکی پدرم من را فرستاد آمریکا و چه بعدها که رفتم فرانسه و زندگی من شد رفتوآمد بین آنجا و اینجا. حتی در زمان جنگ هم وقتی بچههایم هنوز کوچک بودند، میآمدم. همه زندگی من معلق است در سفر. وقتی امروز به زندگیام نگاه میکنم، با خودم فکر میکنم باید همین روزها برگردم اما میبینم دلم نمیخواهد برگردم. اینجا هم نمیتوانم بمانم. اصلا شهر من کجاست. یک تکههایی از اینجا را دوست دارم اما خیلی چیزهایش هم واقعا نمیتوانم تحمل کنم… میگویند قصههای من راجع به سرگردانی است. خب این سرگردانی است دیگر. خانه من کجا است؟» همین عنصر سفر و سرگردانی در چندتا از صادقانهترین و صمیمیترین داستانهای گلی ترقی، داستان کوتاه «اتوبوس شمیران»، «درخت گلابی» و «بزرگبانوی هستی من» نیز هست بهویژه این آخری که به فرانسه هم ترجمه شده و جایزه بهترین داستان فرانسوی سال را هم از آن خود کرد.
محمدعلی سپانلو درباره این داستان در کتاب «در جستوجوی واقعیت» مینویسد: «گلی ترقی این داستان را از ذهن مردی روایت میکند. این تغییر ضمیر را نویسنده قبلا در چند داستان خویش و از آن جمله بهترین اثرش قصه بلند «خواب زمستانی» به کار برده است. به نظر میرسد که علاوه بر میل قدرتنمایی نویسنده، این نمایش ذهنیت مردانه، یک ضرورت ساختنی گهگاه لازمه این تغییر بوده است. این ضرورت عبارت است از: دیدهشدن زنان داستان از بیرون، و گاه دیدهشدن خود به وسیله دیگری اما در «بزرگ بانوی روح من» شاید مستوجب تفسیر بیشتر باشد. سفری چنان روحی و عارفانه را از کدامیک از اشخاص قصه میتوان توقع داشت؟ آیا میتوانیم از همسر تازه به خویش آمده او چشمانتظار چنان سیروسلوکی باشیم؟ و آیا نویسنده اصولا زنان را شایسته چنان ادراکی میداند؟ در فرهنگ قدیم ایران به زعم وجود چند زن عارف پاسخ این پرسش منفی است. گلی ترقی هم پاسخش منفی است. اما نه کامل، چراکه گرچه طالب حقیقت، مردی است، اما مطلوب او یک زن است که هم مادر است، هم طبیعت، هم معرفت، هم عشق.»
در «اتوبوس شمیران» و «درخت گلابی» حضور این عرفان شرقی و سیروسلوک عارفانه و البته عشق از دسترفته را میتوانیم ببینیم. «اتوبوس شمیران» با «رازی» مگو و نهفته از پشت درختان تبریزی پیدا میشود و «درخت گلابی» با رازی گفتنی اما ناممکن، خشک در بین انبوه درختان سبز دماوند: روایتهایی شاعرانه از گلی ترقی و «نویسنده-فیلسوفی» که میتواند هم او باشد، هم همه ما: «مهلت بدهید تا کتاب جدیدم تمام شود. آخرین حرف من-سیاسی، فلسفی، عرفانیِ من-در این کتاب نوشته شده است. تحمل کنید.» یکی با «آرزوهای بزرگ» برای «کسیشدن»: «باید همانی که بودم بمانم: معتقد و متعهد. با اراده معطوف به شعور و قدرت، برای ساختن دنیایی بهتر و انسانی برتر…»
آرمان