این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
واپسین تاریخ در انتظار گودو
حامد داراب
توضیح مد و مه:
این نوشته به قلم حامد داراب نخستین بار در اوایل دهه نود در مد و مه منتشر شد و از جمله مطالب پر بازدیدی که متاسفانه در تغییرات طراحی سایت که سه سال پیش اتفاق افتاد از دسترس خوانندگان خارج شد این روزها که مصادف است با سالگرد درگذشت ساموئل بکت، فرصت خوبی است برای باز نشر آن، به خصوص برای خوانندگانی که از مد و مه و همچنین نویسنده مطلب سراغ آن را گرفته اند.
***
بدون هیچ تردیدی، جنبش مشهور به پست مدرن، جهان اجتماعی و فرهنگی ما را در بر گرفته است، از معماری گرفته، تا موسیقی، از نقاشی تا شعر، و از همه ی این ها گذشته با آنکه ممکن است برداشت شود که این جنبش محدود به مرزهای هنر اروپا و آمریکا ست، باید گفت که در واقع یک جنبش جهانی است، جنبشی که گفتمان های ترغیب کننده ای باعث شده است، ادبیات پسااستعماری، یعنی ادبیات جهان سوم، به عنوان گونه ای از آن طبقه بندی شود، خلاصه اینکه، به نظر می رسد، پسامدرنیسم هنر زمانه ی ما باشد. و به همین خاطر باید پاسخ داد که آیا پسامدرنیسم هنری دموکرات است یا نه؟ پاسخ به سوالی که به علت دموکراسی خواه بودن روح زمانه ی ما مطرح است، و در وهله ی اول غریب به نظر می رسد، همانگونه که به طور کلی هنر پست مدرن برای عامه ی مردم، غریب، رازآلود، مبهم و غیر قابل درک است، اما باید گفت، که پسامدرنیسم شکلِ دموکراتیک هنر است، شکلی که تا امروز در هیچ گرایش هنری وجود نداشته، و به همین روی، یادداشت پیش رو در نظر دارد، برای بررسی بیشترِ موضوع، مطلب خود را بر روی متنی که به اتفاق آراء صاحبان نظر، معروف ترین متن پسامدرن است، یعنی نمایشنامه ی «در انتظار گودو» اثر«ساموئل بِکِت» متمرکز نماید، در این میان به همان خاطر که بسیاری هنر پست مدرن را سبک مناسبی برای دوران پساتاریخی یا آنچه می توان پایان تاریخ نامید، می دانند و عده ای نیز بر این باورند که نمایشنامه ی «درانتظار گودو» در فضایی پساتاریخی اتفاق می افتد، لازم است خلاصه ای از نظریه ی تاریخ هگل را نیز نقل کرد، چرا که نگارنده معتقد است «ساموئل بکت» به استناد آشنایی اش با «الکساندر کویف» که از برجسته ترین شاگردان هگل به شمار می رود، و رفت آمد مشترکشان در سال های ۱۹۳۰ در شهر پاریس، و به علت آنکه، اندیشه های کویف به عنوان مهمترین نیروی روشنفکریِ موثر در آن سال ها مطرح بوده است، نمایشنامه ی درانتظار گودو را، تحت تاثیر اندیشه های کویف نوشته است، تا آنجا که روابط کویف و بکت هرگونه که بوده است، نمی توان از این واقعیت چشم پوشی کرد، که اندیشه ی دیالکتیک «خدایگان – بنده» ی هگل در نمایشنامه ی درانتظار گودو تاثیر گذاشته است.
به همین منظور باید نوشت که از نظر هگل تنازع برای آزادی در قلب تاریخ، و محور آن اتفاق می افتد، و این تنازع به معنای درگیری میان خدایگان و بنده است، چرا که بر اساس «پدیدارشناسی روح» تاریخ با کشمکش برای شناخت آغاز می شود، مبارزه ای برای شان و حیثیت، به طور مثال دو مرد به مبارزه بر می خیزند و جنگ آنان نه بر سر زمین، زن، یا ثروت است که بر سر این است که بدانند کدامیک از آنان خدایگان یا سرکرده است؟ و این میل به ارباب بودن، از نظر هگل انگیزه ی غریزی انسان است، انگیزه ای که انسان را از حیوان متمایز می کند، مبارزه برای شناخت تا سرحد مرگ پیش می رود، مگر آنکه یکی از طرفین تسلیم شود، نتیجه ی این مبارزه بازتاب دهنده ی اصل برجستگی در انسان است، که بر پایه ی آن از نظر هگل، فرق است میان آنکه زندگی را بر افتخار ترجیح می دهد، و آنکه افتخار را از زندگی برتر می شناسد. هگل می گوید خدایگان است که تاریخ را شروع می کند؛ و نقش او در همانجا متوقف می شود، او معتقد است بنده به گونه ای ناساز نما، نیروی انگیزنده ی پیشرفت تاریخی است؛ چراکه خدایگان تن آساست و برافتخارات خود متکی است، و در واقع، چیز دیگری نمی خواهد، جز حفظ همان حیثیت آقایی و سروری. پس بنده است که مهارت ها و استعداد های بشری را رشد می دهد، و هموست که انسان را به هوشمندی و تولید کنندگی می رساند، چرا که او تنها کسی است که کار می کند، بنابراین هگل معتقد است که تاریخ ماهیتا سرگذشت بندگی بندگانی است که پیوسته در پی فرصت اند تا زین را به پشت خدایگان سوار کنند، و به خاطر هگل، انقلاب فرانسه را نقطه ی اوج تاریخی می داند نقطه ای که در آن بردگان به اربابان شوریدند، اما آنها را به بردگی در نیاوردند.
در انتظار گودو – ساموئل بکت
پایه ریزی این اصل مردم سالارانه، همان چیزی است که هگل آن را پایان تاریخ می خواند، و پایان، به یک معنا همان هدف است، غایتی که تاریخ پیوسته به سمت آن در حرک بوده است، شکلی از شناخت جهانی که در آن همه ی مردم متقابلا به شان یکدیگر به عنوان انسان معترف اند، و هیچ کس حق طبیعی یا آسمانی برای حکم راندن بر دیگری ندارد، از این منظر دو خانه به دوشی که شخصیت های اصلی نمایش «درانتظار گودو» را تشکیل می دهند، یعنی ولادیمیر و استراگون، نمایانگر انسان دموکراتیک در پایان تاریخ اند.
این ها شاهدند که پوتزو و لاکی، خدایگان و بنده ی این نمایش، آخرین صحنه از جدال خود را به اجرا می گذارند، بکت تمثیلی آشوبنده از انسان های دموکراتیک را مطرح می کند، که در سیطره ی سایه های تهی، و رنگ پریده ی گذشته ی اشرافی اند. پوتزو که لاکی خدمت گذار اوست نمونه ی خوبی از ارباب هگلی است، او سعی می کند تصویری از خدا رابازتاب دهد: ((انگار برده برا من قحطه! اطلس بن ژوپیتر))، پوتزو می کوشد، که زندگی پر تجملی داشته باشد، و لاکی را وادارکند، که بار زندگی او را بر دوش بکشد، از میان این زوج لاکی است که استعداد هر کاری را دارد، اوست که می تواند برقصد، آواز بخواند، و برتر از همه فکر کند.
بنابراین پوتزو ولاکی، جدل هگی را به نمایش می گذارند، پوتزو ارباب است ولی از هرجنبه ای که نگاه کنیم، لاکی برتری دارد، به بیان تئاتری، آنان دنیای تاریخ را اشغال می کنند، دنیای زمانِ ساعتی که پوتزو با وسواسی که نسبت به ساعتش دارد بیان می کند، پوتزو و لاکی اصل خطی بودن زمان را بازنمایی می کنند، و تنها تفاوتشان این است که، می توانند، هرلحظه ای هرجا باشند، آنها دور صحنه می چرخند در حالی که ولادیمیر و استراگون در یک جا ایستاده اند، در واقع وقتی ولادیمیر ادعا می کند که: ((زمان مرده است)) پوتزو مخالفت می کند: ((باورت نشه آقا)).
اما در کار پوتزو به عنوان ارباب اشکالی پیش آمده است، او فقط پوسته ای از یک ارباب سابق است، اربابی با وجدانی معذب، کلیدی برای هستی پساتاریخی، که در واقع نشان می دهد، که حتی اربابان لمیده هم وادار شده اند ایدئولوژی دموکراسی را بپذیرند:
پوتزو: راه برای همه بازه
ولادیمیر: ماهم همین فکر رو می کنیم
پوتزو: افتضاحه، ولی همینه که هست.
پوتزو اصول جدید آزادی را مقبول نمی داند، اما راه دیگری را هم نمی شناسد، مطلب مهم در دنیای بعد از انقلاب این نیست که شکلی از بردگی مقاومت می کند یا نه، بلکه مسئله این است که این پدیده چگونه تعبیر شود. ارباب گرایی ممکن است به طور کلی محو نشود، اما اکنون مشروعیت خود را از دست داده است و فقط می تواند در شکل توحش به حیات خود ادامه دهد، پوتزو دوست دارد که ادعای اشرافیت کهن را در شکل هویتی یک طرفه به رسمیت بشناسد: ((من پوتزو هستم، پوتزو، این اسم به خاطرتون هست؟)) وقتی او می کوشد که نقش ارباب قهرمان را بازی کند، متوجه می شود که باید فکر جدید برابری را بپذیرد و استراگون و ولادیمیر را در اشتراک انسانی شان قبول داشته باشد: ((با این وجود شماها آدمیزادید، تا اونجا که به نظر می آد، از قماش خود من، از قماش پوتزو، که خدا اونو به شکل خودش ساخت)). پوتزو به چنان آگاهی دردناکی رسیده است که دیگر نمی تواند حتی تفاوت بارزی میان خود و لاکی ببیند: ((یادتون باشه که من ممکن بود جای اون باشم، و البته اون جای من، ولی قسمت این جور بود.)) پتزو می پذیرد که سلسله مراتب اجتماعی، چیزی طبیعی و آسمانی نیست، اینکه چه کسی ارباب و چه کسی برده باشد، چیزی است کاملا شانسی و قراردادی.
بکت در شخصیت پوتزو، به کشف ناسازنمای خدایگان هگلی می پردازد، خدایگان با وادار کردن دیگران به احترام نهادن نسبت به خود از خویش تصویری قهرمانی می سازد، بنابراین، هرچند خدایگان ادعا می کند که خود کفاست و ماورای نیازهای انسانی : (( به قیافه ی من می یاد که مورد آزار واقع بشه؟ )) اما در واقع، او به هویت و شناخت نیاز دارد، او به تماشاگر محتاج است، در واقع، وسوسه ی پوتزو این است که در مرکز توجه باشد: ((حواستون به منه؟ همه گوش می دین؟ همه حاضرن؟ من دوس ندارم تو خلاء صحبت کنم.)) و پوشالی بودن موقعیت خدایگان همین جاست، در واقع او مفهوم احترام به خویش را بر اساس ستایش انسانی پایه ریزی می کند که خوارش می شمرد، چنانکه پوتزو به ولادیمیر و استراگون می گوید: ((بله آقایان، من بدون مصاحبت همجنس های خودم نمی تونم راه به جایی ببرم حتی اگه این همجنسی و مشاهبت چندون ههم کامل نباشه)) بنابراین، پوتزو عمیقا احساس ناامنی دارد، در شخصیت پوتزو می بینیم که حفظ هاله ی اشرافیت سالاری در دنیای دموکراتیک نو چقدر دشوار است، او از طریق ولادیمیر و استراگون می کوشد تصویری از اشرافیت اجباری را بازتاب دهد: (( هرچه آدمای بیشتری می بینم بیشتر خوشحال می شم، از دیدن پست ترین موجودات هم، آدم عاقل تر و غنی تر وبه نعمت های خودش آگاه تر می شه، حتی شما، کسی چه می دونه، حتی شما هم ممکنه چیزی به معلومات من اضافه کنید.))
حامد داراب
این است پایان تاریخ، آنچنان که هگل می اندیشید، مردمان عادی روزگاری از اربابان اشرافی خود هراس داشتند.
قوانین آنان را به عنوان قوانین طبیعی پذیرفته بودند و با ترس و لرز به آنان حرمت می گذاشتند، چنان که گویی خدایان اند، اما عصر روشنگری و اسطوره زدایی از حکومت های کهن فرا رسیده است؛ و حالا مردمان کوچه و بازار یادگرفته اند که در مورد اسطوره ی اشرافیت تردید کنند و رفتار آنان را مورد سوال قرار دهند، چیزی شبیه همان انقلاب فرانسه، گویی پایه ریزی دموکراسی نیاز زمان شده است.
اما اگر پوتزو ولاکی تصویرگر دنیای اشرافیتِ اربابی- بردگیِ روبه احتضار و لنگان بکت هستند، ولادیمیر و استراگون نمایندگان انسان دموکراتیک اند، هر دوی آنان همسطح و همتراز زندگی می کنند و بر خلاف پوتزو و لاکی رفتارشان با یکدیگر بر پایه ی برابری ست، اینان سخنگویان ایدئولوژی دموکراسی هستند، ایدئولوژی ای که، پیشتر شیوه ی رفتار پوتزو نسبت به لاکی را چنین مورد انتقاد قرار می دهد که: ((چنین رفتاری…به نظرمن…نه…یک انسان؟…نه… افتضاحه.)) و همچنین در لحظاتی بعد ولادیمیر و استراگون با تعویض موقعیت در جای پوتزو قرار می گیرند و علیه لاکی، با پاتزو همدردی می کنند: ((چطور جرات می کنی!؟ قباحت داره، ارباب به این خوبی رو این همه سال اینجوری عذاب می دی؟ واقعا که.)) اما با این تعویض موقعیت که به قول معروف حزب باد بودن را در باور آنها می رساند، بکت می خواهد نشان دهد که چقدر قدرت استدلال آنها ضعیف است و چقدر آمادگی دارند که عقاید این و آن را سریع جذب کنند، گویی ولادیمیر و استراگون از کلیشه ای به کلیشه ی دیگر می چسبند:
ولادیمیر: بیا آنقدر انتظار بکشیم تا دقیقا بفهمیم کجای کاریم.
استراگون: از طرفی دیگه، شاید بهتر باشه تا تنور داغه نونو بچسبونیم.
این دو قادر نیستند تصمیم درستی بگیرند، و دمادم احتیاج به مشاوره را احساس می کنند، آنان حتی این وضعیت را به گودو هم نسبت می دهند:
استراگون: و او چه جوابی داد؟
ولادیمیر: که باید ببینه چی پیش می آد!
استراگون: که او نمی تونه قول چیزی رو بده.
ولادیمیر: که باید در این مورد فکر کنه.
استراگون: توی خلوت خونش.
ولادیمیر: با خونواده ش.
استراگون: با دوستانش.
ولادیمیر: با مباشرانش.
استراگون: با همقطاراش.
ولادیمیر: با کتاباش.
استراگون: با حساب بانکی ش.
ولادیمیر: پیش از اینکه تصمیمی بگیره.
استراگون: باید هم همین طور باشه.
این دو دمادم ادعای آزادی می کنند، اما با این حال در اندیشه ی خود احساس عدم استقلال دارند، هر دو به شیوه ای بارز و دموکراتیک نگران حقوق خود هستند؛ اما به نظر می رسد که در این باره دو دل اند و تمایلی به صرف نظر کردن از آن حقوق دارند:
ولادیمیر: عالیجناب انتظار دارن که امتیازات ویژه شون رو مطالبه کنن؟
استراگون: ما ککه دیگه حقی نداریم.
ولادیمیر: اگه خندیدن ممنوع نبود، منو از خنده روده بُر می کردی.
استراگون: ما حقوقمون رو از دست دادیم.
ولادیمیر: از دست شون راحت شدیم.
استراگون: دست و پامون بسته نیست؟
از نظر شخصیتی، استراگون و ولادیمیر حتی در تعهد به دموکراسی، شخصیت های سرد و غیر صمیمانه ای دارند، آزادی از نظر آنان به معنای وابستگی نداشتن به چیزی است، حتی وابستگی به حقوق انسانی خودشان. این دو در وسواس احتراز از هر نوع تعهد، از هرگونه عمل قاطعی تن باز می زنند، سرلوحه ی کارشان این است: ((بیا هیچ کاری نکنیم، اینجوری مطمئن تره)) بنابراین در همان حال که پوتزو و لاکی در تاریخ غوطه ورند، ولادیمیر و استراگون برکنار ایستاده و تماشاگری صرف هستند:
ولادیمیر: غروب جذابیه
استراگون: فراموش نشدنیه
ولادیمیر: هنوز تموم نشده
استراگون: ظاهرا که نه
ولادیمیر: تازه اولشه
استراگون: وحشتناکه
ولادیمیر: بدتر از لال بازی
استراگون: سیرک
ولادیمیر: سالن کنسرت
استراگون: سیرک.
بکت در نقش این دو به عنوان تماشاگر تاکید می کند، آنجا که ولادیمیر مجبور است برای راحت کردن خود از صحنه خارج شود و به استراگون می گوید: (( جای منو نگه دار.)) سپس پوتزو و لاکی نمایش دیالکتیگ خدایگان – برده ی خود را با روایتی نازل اجرا می کنند و البته با همین عمل تنها حادثه ی دراماتیک موجود در نمایشنامه ی در انتظار گودو را رقم می زنند، از طرفی ولادیمیر و استراگون در حاشیه می ایستند و جدال آن دو را تماشا می کنند تا در نهایت تقلیدی رنگ پریده از دنیای بی رنگ اشرافیت تولید کنند:
ولادیمیر: می تونیم تو نمایش پوتزو و لاکی شرکت کنیم.
استراگون: اسم این نمایشو نشنیدم.
ولادیمیر: من جای لاکی بازی می کنم، تو جای پوتزو.
و این همان تصویر پساتاریخی ای است که در عصر دموکراسی ذهن بکت را فراگرفته و جدل قدرتمند خدایگان – برده را به مراسمی تهی و فرمول بندی شده تنزل می دهد.
.
در انتظار گودو تجسم دیدی غریب از جهان است.
دیدی که نمایشی ویژه می طلبد، نمایشی به طور بارز پسامدرن، که اگر آن را با نمایشی سنتی مقایسه کنیم ویژگی اش روشن تر می شود، از دیدگاه سنتی تراژدی که ریشه هایش به زمان ارسطو باز می گردد گونه ی ادبی تراژدی با قهرمانانی سر و کار دارد که از مردم عادی یک سرو گردن بالاترند و معمولا از طبقات بالای اجتماعی یعنی دنیای اشرافیت برگزیده شده اند. همچنان که می دانیم اشرافیت متضمن این نکته است که: دو نوع انسان وجود دارد، انسان قهرمان و انسان عادی و تراژدی معمولا حاصل تنش میان این دو انسان است بنابراین دیدگاه هگل از تاریخ مفاهییم شومی برای تراژدی در خود نهفته دارد، اگر قرار باشد در پایان تاریخ یک جامعه ی یک دست و همگن به وجود آید این به آن معنا خواهد بود که دیگر عصر قهرمانان به سر رسیده است و تراژدی به صورت سنتی آن دیگر وجود خارجی ندارد، و این مطلب دقیقا محور نمایش در انتظار گودو است، بکت در قالب پوتزو و لاکی نشان می دهد که دنیای تفاوت های اشرافی چگونه بر جهان دموکراتیک و همتراز شده ی پسامدرن سایه می افکند، در پرده ی دوم، ولادیمیر و استراگون از اینکه پوتزو و لاکی را در خدمت دارند سرخوشند و از اینکه آنان را در بدبختی، همسطح و همتراز با خود می بینند خوشحال اند، و از این فکر که اینن دو شخصیت اشرافیت گذشته با آنان تفاوتی ندارند شادمانند؛ این جاست که زمان پسا تاریخی با پسا مدرن متصل می شود، تا در مفهوم پسا تارخی، تاریخ به پایان خود برسد در حالی که اشرافیت با دیگر قشرها همتراز شده است اما چنانکه می دانیم پسامدرنیسم شکل هنری ای است که تفاوت ها را در سبک تاریخی همتراز می کند و با نوعی یکنواختی تمایزات را همسطح می کند، و نقطه ی اشتراک پساتاریخ و پسامدرنیسم در همین است که به امحاء هرنوع دگرسانی و تفاوت طبیعی یا اساسی منجر می شود. به ههمین منظور همه ی لحظه های پوتزو با زمان حال برابرند، باور پیشین او مبنی براینکه حوادث زاده ی نظمی طبعی اند محو می شود، چرا که متوجه شده است لحظه ها یکی پس از دیگری در اثر نظمی بی دلیل می آیند و می روند، و هیچ فرقی میان آنان وجود ندارد، در پرده ی دوم پوتزو ی کور خود را در برابر دنیایی از همسانی و یکسانی جهانی، حیران می بیند.
به طور کلی در انتظار گودو نمایشی است سرشار از دگر سانی اما این تفاوت ها کاملا اتفاقی و بی دلیل اند، و نظمی طبیعی یا الهی بر آنان حکم فرما نیست، به طور مثال استراگون به شکلی مرموز می گوید: ((شش چپ من ظعیفه،و لی شش راستم مث ناقوس سالمه)) در دنیای یکنواخت پسامدرن شخصیت ها به هر تمایز و ناهمسانیِ جزئی و فرعی متشبث می شوند: (( او نفسش بوی کند میده، من پاهام)) بکت حتی این تشخص ها و تفاوت های حاشیه ای را در بافت نمایش می تند، تا آنجا که می توان گفت در واقع پرده ی دوم تکرار پرده ی اول است، و فقط واریاسیون های نمایش به این شکل احساس می کنند، که ((روز از نو…)) و این عدم تشخص و تفاوت در دستور صحنه ی پرده ی دوم بارز است (( روز بعد. همان زمان. همان مکان)) و فقط تک درختی که آنجاست به بازیگران مجال آن را می دهد که روزها را از هم باز شناسند ((اما دیروز غروب این درخت لخت و تیره بود و امروز پر از برگه)) به طور کلی از این منظر در انتظار گودو شخصیت هایی را نشان می هد که عاجزانه در پی یافتن دگر سانی و تفاوت هایی هرچند جزیی در دنیایی از همسانیِ کرخت شده هستند. در اثبات این مطلب در طول گفتگو، شخصیت ها با آنکه تفاوت های خود را دارند مخالفت هایشان چندان عمیق نیست در واقع تفاوت های آنان به نظر می رسد صرفا برای نفس متفاوت بودن است نه بیشتر(( موافقت هم کاریه، بیا باهم مخالفت کنیم)). با این همه تفاوت و دگر سانی در این نمایشنامه درنگ می کند، اما هرچه پیش می رویم این تفاوت ها رازآلودتر می شوند. چنانکه در آغاز نمایش ذهن ولادیمیر درگیر موردی از تفاوت در انجیل است: (( دوتا دزد بودن که همزمان با ناجی، به صلیب کشیده شدن…گویا یکی شون نجات پیدا کرد…واون یکی…به درک واصل شد.)) اما ولادیمیر نمی تواند در انجیل توضیحی برای اینکه چرا با این دو دزد به دو گونه ی متفاوت رفتار شد بیابد. در انتظار گودو پر است از این تصویر های تفاوت های بی دلیل، یک مورد از اینگوونه پسری است که به عنوان قاصد گودو به صحنه می آید پسری که برادر خیالی دارد:
ولادیمیر: تو برای آقای گودو کار می کنی؟
پسر بچه: بله آقا
ولادیمیر: براش چه کار می کنی؟
پسر بچه: بزها رو مواظبت می کنم آقا
ولادیمیر: باهات خوبه؟
پسر بچه: بله آقا
ولادیمیر: نمی زندت؟
پسر بچه: نه آقا، منو نمی زنه
ولادیمیر: پس کی رو می زنه؟
پسر بچه: برادر منو می زنه آقا
ولادیمیر: آ تو برادر داری؟
پسر بچه: بله آقا
ولادیمیر: اون چه می کنه؟
پسر بچه: گوسفندا رو مواظبت می کنه آقا
ولادیمیر: خوب چرا تو رو نمی زنه؟
پسر بچه: نمی دونم آقا
ولادیمیر: لابد ازت خوشش میاد
پسر بچه: نمی دونم آقا
این حادثه با تلویحی نسبتا آشکار از طرفی به داستان هابیل و قابیل یعنی اینکه یکی از برادران مورد لطف بی دلیل قرار می گیرد و دیگری نه، گودو را در جایگاه ایزد می نشاند، ایزدی که با افرادی یکسان، رفتاری متفاوت دارد، و از طرفی موضوع دل بخواهی بودن مشیت الهی را نشان می دهد، مشیتی که گویی دموکرات نیست، و این مسئله در نطق فوق العاده ی لاکی نمایان می شود: (( یک خدای شخصی…که…با شور، تمام ما را دوست دارد با چند تن که به دلایل ناشناخته که زمان بیان خواهد کرد، استثنا شده اند، مانند میراندای آسمانی و همراهانش که به دلایلی ناشناخته که زمان بیان خواهد کرد، در عذاب و در آتش افتادند)) در سیلان ذهن ممکن است نطق لاکی بی معنا به نظر برسد اما این منطق حول و حوش این مسئله ی دور می زند که رستگاری و کیفر دلبخواهی است و نسبت به آدم های مختلف، البته شاید به دلایلی ناشناخته، متفاوت رفتار می شود. در دنیای روشن در انتظار گودو حکم آسمانی به نفع حقوق دموکراتیک منسوخ شده است.
دنیای در انتظار گودو، دنیایی خاکستری ست؛ دنیایی پسامدرن که در آن تفاوت میان سفید و سیاه رنگ باخته است، در انتظار گودو پرسشی آشوبنده را بر می انگیزد که در آن هنگام که دموکراسی نهایتا به پیروزی می رسد کار نمایش به کجا می رسد؟ در چنین نمایشی تمام مبنا های طبیعی نمایش اگر کاملا حذف نشده باشند تضعیف شدند، و از این منظر تمایل پسامدرنیسم به همسطح سازی و یک نواختی و حتی پیش پا افتادگی چیزیی جز منطق زیبایی شناسی دموکراسی نیست. تنها سایه ی روبه افول گذشته ی اشرافی می تواند در متن این نمایش زمینه ای کمرنگ برای کشاکش دراماتیک آماده سازد ودنیای دموکراتیک نمایش را اندکی تعدیل کند.
در پایان باید نوشت اگر در آثار بکت رنگ آمیزی پسامدرن همیشه با اندوهی در بطن کار همراه است یک دلیلش این است که به تجربه ی همسطح سازی دنیای کهن و اشرافیت به عنوان یک فقدان نگاه می کند. البته او برای اشرافیت احساس دلتنگی نمی نماید و امیدی به بازسازی قهرمان پروری در دنیای جدید ندارد، با این حال، بکت تمایلی به تجلیل از امر قلع و قمع سازی اشرافیت به عنوان آزادی محض ندارد تا آنجا که در نمایش در انتظار گودو انسان مدرن ظاهرا آزادی خود را به بهایی گزاف به کف می آورد و وقتی که از دست آنچه حاضر بود برایش بمیرد خلاصی می یابد معنای آنچه را باید برایش زندگی کند از دست می دهد در انتظار گودو به شکلی آشتی ناپذیر دموکراسی منش ها را به نمایش می گذارد، دموکراسی ای در شیوه ی گذران زندگی، دموکراسی ای در آشکار شدن باورهای مردم در برابر مردم. و این موضوع ما را به آن مهم رهنمون می سازد که پسامدرنیسم در اثر مورد نظر هستی ما بعدِ تاریخی را به نمایش می گذارد و جهان پساتاریخی جهانی نیست جز یک جهان دموکراتیک.
منابع:
۱٫ Thomas Docherty, Ed., Postmodermism: a Reader (New York: Columbia University Press. 1993).
۲٫ Nicholas Zurbug, “Save Types of Postmodernity: Several Types of Samuel Beckett,” in The Wprld of Samuel Beckett, ed. Joseph H. Smith (Baltimore: Johns Hopkins University Press 1991), pp.30-35
۳٫ Alexandere Kojeve, Introduction to the Reading of Hegel, trans. James H. Nichols, Jr. (New York: Basic Books, 1969)
‘
4 نظر
زهرا
اظهار نظر جناب آقای سعید قطبی زاده درباره فیلم “همه می دانند” کاری از اصغر فرهادی” من فیلم رو دوست ندارم ، و دوست ندارم درباره فیلمی که دوست ندارم حرف بزنم یا بنویسم”.
رامين
آقای سعید قطبی زاده فرزند معنوی مسعود فراستی و بهروز افخمی است.و چه افتخاری بزرگ تر از این.
باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانه نیک شو نه افسانه بد
ناشناس
باند “قاف” -قطبی زاده کچل و افخمی چاخان و فراستی تواب-با فیلم های فرهادی مشکل ندارند چون از سرشان هم زیادس.با آدمش مشکل دارن چون باشرف است و نون به این جماعت قرض نمی ده.
ناشناس
به نظر من مشکل ما جایزه ی پکاه یا هفت اقلیم یا احمد محمود ودیگر جایزه هایی که همه با یک هدف وا حد مثل قارچ سر در آورده اند نیست .مشکل این است این جایزه ها همین الان هم بازوی سانسور در ایران هستند .حتی بیشتر سانسور به ادبیات ایران در دراز مدت لطمه میزنند .چون به نویسنده وناشرآدرس اشتباهی میدهند . به نویسنده دایم می گویند که کتابی خوب است که خنثاباشد بی ریشه باشد مستقل نباشد .چون اینجور کتاب فقط جایزه میگیرد .مهم نیست کتاب ضعیف است یا قوی اما باید مستقل نباشد وتسلیم باشد .واین جاست که این جایزه کار چاق کن سانسور در ایران می شود .اگر چه دبیر جایزه ای بیست تا اسم منتقد معروف را اعلام کند به عنوان داور جایز ه اش اماچه اهیتی دارد در این میدان سانسورچی یک استاد دانشگاه باشد یا فردی بی سواد .سانسورچی سانسور چی است اگر چه پرفسور ادبیات باشد ودر کالجهای غربی تدریس هم بکند .اینجا او کارش فقط وفقط سانسوراست .سانسوری به روشی تازه . حالا باز دبیر این جایزه و آن جایزه برود افتخار کند که مردم شهر بدانید جایزه ما به وسیله ی فلان استاد وفلان نویسنده بزرگ به بهترین شکل ممکن ادبیات ایران را سانسور می کند وما مفتخریم به این کا ر.مفتخریم که کورش اسدی را اول از ادبیات و جایزه ها حذف کردیم و بعد هم سر بریدیم مفتخریم که نویسنده کان خوب امروز را به آرامی داریم اول از جایزه ها حذف میکنیم وبعد به حاشیه می رانیم و بعد هم نابود میکنیم .نویسنده کشی در ایران مبارک همه تان باد . ———————-همه میدانندفیلتر گذاشتند که کتاب های خوب را آدم ها ی خودشان همان اول کا رتوسط ناشر ها بگیرندو بکشند .فیلتر گذاشتند که سانسور کتاب ها را نابود کند واگر چیزی از دستشان در رفت فیلتر جایزه هاآن را نابود کند .پس سانسور فقط قبل از چاپ کتاب نیست .همیشه وهمه جا کتاب های خوب را سانسوردنبال میکند .همه میدانندهمه میدانند دیگر چرا همه جایز ه ها مقابل کتابهای جدی می ایستند وبه بهانه های بچه گانه طرف ابتذال وسطحی بودن را میگیرند .چون همه شان برای یک هدف مقدس که نابودی ادبیات واقعی ومستقل است میجنگند .چطور میشود باور کرد چند تا داور بدون مزد ۲۵۰۰تا رمان را مثلا بخوانند ودر پی ادبیات یکسال تمام وقت وعمر بگذارند .پول این همه بریز وبپاش را چرا وزارت ارشاد میدهد که چه بشود .اگر منافع وزارت ارشاد تعمین نشود چرا باید این همه آدم را جمع کند و پول خرج کند واجازه بدهد بر علیه ارشاد وسیاست های کشور تبلیغ کنند .عقل هم خوب چیزی است .اگر ارشاد به این جایزه ها پول وامکانات وتبلیغ و… می دهد برای آن است که به اهدافش برسد وروشنفکران واقعی ومزاحم های ارشاد توسط جایزه های مثلا خصوصی سرکوب ونابود شوند . دور نیست زمانی که سند های پرداختی به این جایزه هارو بشود و بفهمید که برندگان وبازندگان تمام جایزه ها از قبل مشخص شده بودندوهمه چیز یک بازی بزرگ وکثیف برای نابودی ادبیات واقعی ایران بوده است .یعنی درست همان کاری که سالها پیش در سینما کردند ونتیجه آن سیاست ها سینمای مبتذل امروز ایران است .