این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی دقیقتر به رمان «غروبدار» نوشته سمیه مکّیان
روز یا شب؟ مساله این است!
مهدی معرف
سمیه مکّیان با نخستین کتابش «غروبدار» که بهعنوان ده کتاب برگزیده مرحله ماقبل نهایی جایزه احمد محمود انتخاب شد، توانست نظر مثبت منتقدان، روزنامهنگاران و نویسندگان بسیاری را به خود جلب کند. دکتر محمدعلی نجومیان «غروبدار» را اثری نو و تازه در ادبیات معاصر فارسی معرفی میکند و میگوید: «این کتاب در ادبیات ما مثل ندارد. و همین، نوید قلمی قوی با اعتمادبهنفس و ذهنی پویا در ادبیات معاصر میدهد.» یوسف انصاری میگوید: «غروبدار روی شانه بسیاری از نویسندههای بزرگ ایران میایستد.» طلا نژادحسن هم روی روایتگری پرنیان نوه آقای ساعتچی، شروع خوب و براعت استهلالی که نویسنده در آغاز زیرکانه انتخاب کرده است، تاکید میکند. رضا فکری «غروبدار» را رمانی توصیف میکند که قطرهچکانی و با خسّت تمام اطلاعات داستانیاش را در اختیار مخاطب میگذارد و او را وامیدارد که از میان خطوط گنگ روایت و حذفهای به قرینه لفظی و معنایی، راه خود را باز کند. سمیه مهرگان نیز «غروبدار» را اینطور معرفی میکند: «استفاده درست و بجا، دقیق و گزینشی از کلمات در کمپوزیسیونی ادبی نشان میدهد که نویسنده چقدر بر متن و نثر سوار است، چقدر دایره واژگانیاش وسیع است که هیچکجا نه کلمهیی کم میآورد و نه تصویری. او در همه بخشهای چهاردهگانه رمان بعلاوه پنج «یاددار»، هربار ما را غافلگیر میکند، این غافلگیری نهفقط در هر بخش که گویی قصه تازه و مستقلی است، که در نوع مواجه ما به کلمات. یعنی نویسنده در بیشتر مواقع آن تصویری پیشین که ما از کلمات و معنای آن داشتهایم میشکند و تصویری زیباتر و بهتر جایگزین میکند که برای ما با شگفتی همراه است. او مدام سعی در شکستن تصاویر، معناها، زمان و روایتهای پیشین دارد؛ بهگونهای که میتوان اذعان کرد سمیه مکّیان از مرزهای روایتهای معمول عبور میکند تا به مرزی برسد که روایت دیگری را ارایه میدهد: زبان دیگری را. و او در این رمان به زبان خود، به سبک شخصی خود، دست یافته است. از این زاویه است که میتوان نبوغ سمیه مکّیان در این رمان را ستود.» آنچه میخوانید نگاه تازهای است به «غروبدار» که دریچهای دیگر را در ادبیات معاصر فارسی باز کرده است.
داستان «غروبدار» بیش از آنکه پایش را به وادی ادبیات بگذارد از نگاهی روانشناسانه مینگرد. شروع داستان با معلمی است که به نقاشینیاوردنهای پرنیان معترض است. نویسنده دستش را پیش میکشد در همان آغاز تفسیر مشخص و مبسوطی از چیستی سندرم غروب در اختیار مخاطب میگذارد. شاید بتوان این روشنسازی را در وادی ادبیات خرابکردن ایده دانست. گویی نور بسیاری به نگاتیوی رسیده باشد. تصویری سوخته بازنمای چیزی نیست. مفهوم سندرم غروب در این رمان همان سندرم غروب میماند و در حدود و چشم و زبان ادبیات رسوخ نمیکند و نثر را دیوانه و بیحافظه نمیگرداند.
بااینحال رمان در سرداب ادبیات نفس میکشد و کمکم بوی نمور بیحافظهگی و سرمای کرخت ذهن آدمهای رمان در جان خواننده نفوذ میکند. پس از آنکه نویسنده چشم روانشناسش را میبندد، این درهمآمیختگی ادبیات و روانشناسی کمک میکند دریچهای بیابیم و درون ذهنی آشفتهحال را ببینیم و لمس کنیم. تجربهای که در ادبیات تصویر و تصورش تاریخی دیرینه دارد. جزیی از چیزیشدن که در عینیت صرفا میتوانیم از دور تماشایش کنیم و دربارهاش بشنویم. تجربه روانشناسانه سمیه مکّیان این امکان را میدهد که ورودی داشته باشیم به دنیای پرشمارش و وسواس فکری-عملی کتایون و کنج بیرخوتی و پرخوری و افسردگی کاوه. به شناختی بیواسطه از تجربه زیستی طبقهبندیشده و عنوانیافته در نظام روانشناسی و روانپزشکی.
در رمان گاهی توصیفها در بهترین شکلش منظور را میرساند و موقعیت را شرح میدهد. در بیشتر موارد اما اینگونه نیست و درهمتنیدگی توصیفها و پیاپیبودن آنها، مانع میشود تصویری را که میخواهیم و نویسنده میخواهد ببینیم درست دیده شود. توصیفات گاهی همچون درهمفرورفتگی شاخوبرگهای درختی است که نمیتوان از پسشان بدرِ ماه را دید. بااینهمه نثر مکیان قوی و گرم و خوانا است. وقتی بخواهد میتواند چنگ بیاندازد در ذهن آدمهایش: «او مثل سوزنبانی که به عمد ساعت حرکت قطارها را فراموش میکند، دست به سینه میایستد به تماشا و میگذاشت قطارها به همدیگر برخورد کنند، تا جایگاه عمل خودش را بهتر درک کند. انگار توی آینهای شلوغ خودش را تماشا میکرد.» شاید اما در این بین نویسنده بیش از آنچه که باید درگیر نوشتهاش میشود. گویی که روایتِ بارِ کجی بر شتر نوشته باشد.
گاهی به نظر میآید داستان چنان در خودش نشسته و در ذهنیت آدمهایش فرورفته که میخواهد خواننده را هم با خود به باتلاق و گلولای درون این روایت درونریز ببرد. گویی که جایجای سوراخهای دماغ رمان را گرفتهاند و رمان نمیتواند درست نفس بکشد. انگار طنین صدا روی صورت رمان پهن میشود و از شنیدن آن حس خفگیاش به گوش ما هم میرسد. چنان که گاهی دوست داریم دست داستان را بگیریم و با خود از در خانه و کوچه حلزونشده کتاب بیرون بیاوریم. انگار باید به کتاب یادآوری کنیم که نوشتن درباره درون آدمها در بیرون آنها هم معنا دارد. کوچه و خیابان و آدمهای دیگر این تنهایی عرقسوز و کمرخمکن را بیشتر و بهتر میتواند نشان دهد. تنهایی درون تنهایی دیده نمیشود. تنهایی در خودش آنچنان شلوغ و پرجمعیت و پرصدا است که دیگر تنها نیست. تنهایی میان جمعیت است که خرد و پیر و گیج و رقتبار است. تنهایی اگر میان حجم آدمها در شهر و هیاهو و رفتوآمدش تصویر شود، مرز شیشهای و ضخیم چرکمُردهاش هی توی صورت میخورد و کشیدگی ناخن بر ضخامتش تا مغز استخوان را میخراشد.
در صفحاتی، رمان چنان در دنیایی خودساخته فرومیرود که گویی از روایت بیرون میزد. مثل نقطه کانونی آینهای مقعر که در فضایی خارج از خود تشکیل میشود و منعکس میگردد. گویی نویسنده میخواهد زمان و مکان و نوشته و مخاطب را رها کند و غرق در باتلاقی که حباب فرورفتن سر داده است رها شود. این میل درونگرا و سردرخود از سنتی حالا دیگر فراگیر در داستاننویسی ایران میآید که توجه و واکاوی درون را ارجح میدهد به نگاه و چشمی که اطراف را مینگرد. بااینهمه نثر سمیه مکیان از تکاپو و تلاش نمیافتاد. قدرتمند و گیرا و شارح میچرخد و پیش میرود. برعکس آن آشفتگیای که در شروع رمان به چشم میآید، داستان در نیمههای خود زبان روایت را در دهان آدمهایش پرآب و روان میچرخاند.
«غروبدار» داستان ایستایی و تسلیم است. موج و هجوم وحشت وقتی سراپای آدم را درهم بگیرد، تسلیم هر جانوری میشود که تن و ذهنش را میدرد. تسلیم هر نیروی قهاری میشود که قهرش را نادیده میگیرد. خشمش را نادیده میگیرد. دیده آدم را میگیرد و کور میان موجی از وحشت تاریکروشن مینشاند. تاریکروشنی که از میانگی رها نمیشود. «غروبدار» تسلسلی ابدی است. ازهمپاشیدگیای است که پایان نمییابد. تمام نمیشود. سیزیفی است درون آدمها که در طی روز وحشت و اضطراب را یکجا جمع و متمرکز میکند و در شب رها میسازد.
«غروبدار» داستان خانوادهای است که تنها اشتراکشان اضطرابها و تشویشها و دیوانگیهایشان است. زنجیری که خانواده را بههم مرتبط میکند بیش از همیشه از هم فاصلهشان میاندازد. آدمهای «غروبدار» بیش از آنکه به امید نور زرد یکدست و پرامید روز باشند یا آنکه در تیرگی و ظلمات و غلظت شب فروروند، در سرخی ابدی غروب شناور میشوند. در حتمیبودن زجری که انتها را فراموش کرده و ابتدا را دیگر نمیشناسند. داستان «غروبدار» هرچه در خود میکاود و هرچه خاطرات و گذشته و کودکی شخصیتهایش را جستوجو میکند، جز یاس و امتناع و پوچی نمیبیند.
در این رمان نویسنده نمد ادبیاتی را میکوبد و برایش عرق میریزد و صدای هنهن کوششش را میشنویم که قبلا مالش داده شده و پهن شده و بارها پا خورده است. مکیان زحمت بسیار در جایی کشیده که زحمت کشیده کم ندارد. نقش قالیای را کشیده که پیشتر بافته شده است. گویی تکنیک و روانگویی و خوشریتمی و توصیفات بدیعش زیر این حجم مکررات کمرنگ و بیحال شده است. با این اوصاف دیگر نقشبرجستههای رمان دوبعدی شدهاند و زحماتش با همه شایستگی آنچنان که باید به چشم نمیآید. هرچند که این رمان کتاب کمتوانی نیست و دست نویسندهاش وزن و وجاهت خودش را دارد.
در نیمههای کتاب آنجا که روایت سر از شکم خود برمیدارد و کمی به گذشته آدمهایش سرک میکشد و لحن تلخ و غم تا گلو بالاآمدهاش را فرومیخورد، ریتم و روایت دستدردست هم میدهند تا رود راوی خود را خروشانتر و طنازتر از همیشه از پیچوخم ذهن خوانندهاش عبور دهد. اگر در شروع رمان روایت خود را قطرهقطره از دل کوه سخت و درهمفشرده کلمات بیرون میریزاند، در ادامه اما در بستر رودش پرآب خروشان حرکت میکند. «غروبدار» کمکم در سیاهی خودش فرومیرود. مکنهای که با دهان بزرگش تمام تلاش و زحمت نویسنده را درون خود میکشد. کلمات رمان مثل سفیدی و غلظت دود سیگار در سیاهی و بیانتهاییای که خود داستان ترسیمش کرده فرومیافتند. اول بیهدف و سرگردان میشود و بعد انگار که حلاجیاش کرده باشند، شلووارفته میشود. قلم مکّیان اما نمیگذارد خواننده خسته شود. همچنان که نمیگذارد به جایی هم برسد. سرگردان و مستاصل نگهاش میدارد و این وضعیت را تا به انتها حفظ میکند.
خواننده از همان آغاز رمان میداند که فرجامی نیست. در ابدیت سرخ و افولکردهای نظارهگر شده است که قرار است در عین چشمنوازی چشم را آب اندازد و نابینا کند.
«غروبدار» رمان مرز است. غروب مرز یادآوری و فراموشی است. مرز گسست و همگرایی. مرز خرد و دیوانگی. غلامرضا روی مرزی که پرنیان کشیده راه میرود و یاددآرها را میبیند. کتاب روی مرزی گام برمیدارد که حدفاصل ازهمپاشیدگی است. در هردو سوی مرز جنگ در جریان است و فقط در میانه و درون این مرز است که نقطه اتکا و آتشبس نشانده میشود. مرزی که پهنایش به طول تمام صفحات رمان است. رمان تمام حجمش را مرز میکند تا آدمهایش را درون خود بکشاند و جای دهد. مرزی که نه میتواند حفظ کند و نه توان رهاکردن دارد. درست مانند آنچه که نادر برای علی بود. نادر، علی را در همان حال عقبماندگی نگه داشت و در حال نگهداشتن او پیر شد.
در فصل «خیابان»، حلزون روایت از خودش باز میشود و پوسته سختش را رها میکند. روایت و نثر و ریتم به آنسو میرود که آخرین بازماندههای پرتوهای غروب زمستانی را به داستان بتابد و گرمایی از جنس شناخت و کشف و حضور در اجتماع به آدمهای داستان بدهد. در اینجا لحن و نگاه داستان رنگ و خنده به خود میگیرد و روایت پرقدرتتر از همیشه مجسم میشود و به صدا درمیآید. فصل «خیابان» آن پاگردی است که خواننده را به نفستازهکردن تشویق میکند. سرودست خواننده از کمر خم شده و از انجماد سلولیاش بیرون میآورد و صدا و هیاهوی گریخته از داستان را به حلزون و نرمی گوششش بازمیگرداند فصل «خیابان» بیشتر از تمام صفحات دیگر رمان خواننده را میدواند و چیرهدستی نویسندهاش را در نوشتن نشان میدهد. بعد از این فصل نیز انسجام زمانی و مکانی بیشتر میشود و خط داستان در روندی معمولتر به گردش میافتد.
در فصل «غروب» از زبان آن غلامرضای بیحافظه رویدادها را میبینیم و تجربه میکنیم. در اینجا راوی همچون بنجی «خشموهیاهو»ی فاکنر، روایت را پیش میگیرد. با ذهنی خالی و بیگانه. با ذهنی که دیگر نمیشناسند، اما نه آن ذهن و روانی که کمتر زجر میکشد و آشفته است. از ابتدا تا انتهای داستان همچون راهرفتن و دویدن روی تردمیل است. هرچه بروی باز همان جایی. داستان از این شخصیت به آن شخصیت میرود بیآنکه جابهجاییای شکل گرفته باشد. از پرنیان به کتایون و از کامه به کاوه میزند و باز به همان نقطه، خانهای که بیرون زمان ایستاده میرسد. خانهای بیزمان و در غروبی ابدی. از سیمین و سارا و ستاره و سیما، غلامرضا را به کتایون و کامه و کاوه وصل میکند. شاید تنها تغییر را در روایت نادر ببینیم که خارج از خانواده است و غلامرضا را به خیابان میکشاند. به جایی رها از خانه؛ رهاییای که هیچگاه اتفاق نمیافتد و زندان درون او را با خود به اینسو آنسو میفرستد و بازش میگرداند.
آرمان
‘