این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
در بابِ کتاب "Le Cimetière De Verre" از سرور کسمائی
اسطوره ی Ex-nihilo از هیچ!
مهین میلانی
کتاب "Le Cimetière De Verre" در اصل به فارسی نوشته شده اما هنوز اقبال نشر بیرونی نیافته است. چه بسا بزودی آن را در بازار کتاب ببینیم. من کتاب را به زبان فرانسه خواندم که نشر Babel آن را در سال ۱۹۱۴ در فرانسه منتشر کرد. "Le Cimetière De Verre" یعنی "گورستان شیشه ای". گورستان شیشه را نقض می کند و شیشه گورستان را. گورستان متشکل از قبرهایی، دخمه هایی، خلأ هاییست در زیرزمین که نوری به آن نمی رسد و تار و تاریک است. راز آلود است. نمی دانیم آن زیر چه خبر است؛ و شیشه شفاف و آن ورش پیدا و انعکاس دهنده ی نور و روشنائی. یک پارادوکس است. این بازی متافوریک و پولاریزه چه چیزی درمیان دارد؟ دوری و نزدیکی این دو واژه چه چیزی را درخود مبین است؟ چه رازی دراین گورستان است، و شیشه چقدر بیانگر توهمات ماست، توهماتی که به گور می نشینند؟ گورستان شیشه ای همان das Ding حیاتی (La Chose در فرانسه، Thing در انگلیسی، و چیز در فارسی) است که شخصیت های رمان کسمائی زیر نامUnderground (زیرزمین) به سراغ آن می روند. زیرزمین همان "چیز"یست که نمی توان از آن سخن گفت. به زبان نیامدنی است. اما به تن تو چسبیده. شخصیت های داستان زندانی توی کوزه ی Pirandello هستند. خودشان را در آن حبس می کنند که نکند کوزه باز بشکند.
به گفته ی هایدگر "چیز" بودنِ "چیز" (das Ding بودن Underground) درنزدیکی و هم در دور بودن آن است. این "چیز" مانند یک بدن شکسته است به گفته ی Becker. مانند اینکه بخواهیم از صحنه ی جنایتمان دور شویم ولی به طور اجتناب ناپذیری گرفتار شده ایم. اِگو می خواهد از آن فرار کند ولی نمی شود. فرار گوشت از تن ناممکن است و گوشت مجبور است به آن برگردد. و به گفته ی هوسرل آن گوشت با من صمیمی تر است تا بدن من. هم توی آنی و هم بیرون از آن. بدون مواجهه شدن با این خلأ، این واقعیت، نمی شود پیش رفت. "چیز" خلائی است که کوزه در خود نگاه می دارد. این خلأ در عین حال چیزی را پر می کند که بدهد. اما باید دید Underground ما در داستان کسمائی چه می دهد. این Underground، این قنات که شخصیت های داستان در پی آن هستند، یک نوستالژی متوهم را درخود دارد پس یعنی همان خالی است مثل V که به معنای آن Victory (پیروزی) نیست که آرمسترانگ روی ماه نصب می کند بلکه به گفته ی سعید، شهید زنده که همه او را شهید مرده ی چال شده می شناسند که نام خیابانی هم به اسم او تغییر یافته، به معنای Vide در فرانسه یا Void در انگلیسی است یعنی خلاء. مرده هایی که اگر هم جمشید پادشاه باستانی ایران بیاید و آنها را زنده کند و میترا نیز از پشت کوه های البرز به تهران نوربیافشاند دیگر زنده نمی شوند. اگر هم زنده شوند به درد امروز نمی خورند. واین مرده ها البت می توانند زندگانی باشند که فکر می کنند زنده اند اما در آرزوی واهی آمدن جمشید که روزی بیاید و نجاتشان دهد همیشه مرده می مانن. قناتی که در زمان های دور قابلیت مصرف داشت حالا فقط باید چیز دیگری مثلن همان متروی مدرن مهندس جوان شود تازه اگر قنات فقط یک نقشه نباشد و هنوز اثری از آن شبکه ی مخوف و هولناک و در عین حال بسته به تن و جداناپذیر باقی مانده باشد. Underground خلائی هولناک است. حتی نام آوردن از آن. Underground یعنی هرچیز ممنوع، از فعالیت سیاسی تا عرق و ورق و زن و زنا و نشئه جات و طرب و عیش و هرنوع عالم هپروت، و از قضا این همان خلأ است که دادستان درنهایت برای فرار ازعدالت مجبور می شود به درون آن بیافتد برای نجات و تنها راه بیرون آمدنش اقرار به همه ی آن تخلفات است، یعنی اقرار به ممانعت از قانون زنا با محارمی که لوی استراوس معتقد به بنیادین بودن آن است و فروید آن را طرح کرده بود. وگرنه می بایست در همان سوراخ چال شود. Underground یک نشانه است تحت واژه ای عامیانه که به طور متافوریک شرایطی را که موجود نیستند واجد شرایط کند. چیزی در افق است که نشان داده نمی شود اما هدف آن است.
قنات تهران در داستان سرور کسمائی محلی است که میترا و مادرش هنگام کودتای ۲۸ مرداد از آن به عنوان مخفی گاه و گذر زیرزمینی استفاده می کردند. قبر استخوان های شهیدی درمسیر این قنات قرار دارد. شهید اما واقعن شهید نشده و بعد از سال ها برگشته است و می خواهد نبش قبر کند و شهرداری با اینکه همه ی خیابان ها را دارد سوراخ می کند که مترو بسازد اما با کندن قبر او مخالف است. قنات محل پنهان شدن یک کشیش فرانسوی هم بوده که نقشه ای خیالی از شبکه های زیرزمینی قنات از او باقی مانده است، نقشه ای که مهندس جوان بر پایه ی آن می خواهد متروی تهران را بسازد برای کاهش مقدار زیاد هزینه جهت کندن زمین و استفاده از این شبکه. و قنات آن گونه که حکمت (نویسنده، شخصیتی از داستان) می گوید جمشید شاه شاهان یک روز خواهد آمد و مرده های زیر زمین را در آن زنده خواهد کرد لذا همراه با میترای باستان شناس مخالف خراب کردن این قنات ها توسط مهندس جوان هستند. حال قنات، این شبکه ی زیرزمینی، این Underground، نام پروژه ی مهندس جوان، و این das Ding که جمشید قرار است روزی مردگان را در آن زنده کند، آن "چیز"یست که این چهار شخصیت را به دنبال خود می کشد. هرکدام را به دنبال "چیز" مخصوص به خود؛ آن ها همراه می شوند علیرغم اهداف متفاوتی که در ذهن دارند برخلاف مخالفت دادستان که عامل اجرائی کدهای اخلاقی موجود است. و دادستان نماینده و مانع "اصل واقعیت" می گوید که Underground را شیطان ساخته است، یک شهر جهنمی. اما "اصل لذت" فروید که همواره حرف اول را می زند، در ناخودآگاهی که همه ی حرکت های ما را تعیین می کند، در این افراد به صورتی قوی است که می شکند هر کد و قانون را برای رسیدن به "حقیقت" و پاسخگوئی به آن درایو، آن آمیبِ ناموجودِ همیشه زنده و همه جا حاضرِ lamella.
قنات در این جا یعنی خلأ. یعنی هیچ. در قنات مخفی شدن یعنی در خلأ مخفی شدن. در خلأ خود را فریب دادن، در خلأ وحفره با آرزوهای خود بی نتیجه دست و پا زدن. آیا کسمائی نمی خواهد در این داستان بگوید که ما این همه سال ها در توهمات خود دست و پا زده ایم؟ با توهماتمان برپاخیزیده ایم، با توهماتمان جان داده ایم، با توهماتمان هنوز که هنوز است در جا می زنیم؟ قنات سمبل فقدانی است که همواره ما را به دنبال خود می کشاند. یک توهم. اما البته چون در توهمِ فقدان نمانده و در پی حقیقتش رفته است، در انتها می فهمد که همه هیچ وپوچ و توهم بوده است. پدر می میرد و سوژه آزاد می شود. زیرا این قنات همان Nom-du-Père (نامِ پدر ونه خود پدر) فروید است. و پدر از دیدگاه فروید یعنی خدا. یعنی وقتی اودیپ پدر را می کشد آزاد می شود برای عشق. سوبلیماسیون رخ داده است. فروید در Totem et Tabou از یک درام حیاتی سخن می گوید زمانی که پدر، شخصیت قوی قبیله، توسط پسر کشته می شود و سپس یک رضایتمندی پنهانیِ نوشته نشده ی جمعیِ گشایش گر، طلیعه مند، در میان همه مستقر می شود. در این رضایتمندی تضاد ما بین پدر و پسر آب می شود و عشق پس از مرگ پدر استقرار می یابد. وقتی آن اسطوره ی دروغین مرده شدن زنده ها رنگ می بازد خود جمشید، خود پدر، همان خدایی که قرن ها همه را به دنبال خود کشیده است نیز می میرد. حالا دیگر چشم به آمدن یک دست غیب نمی ماند. مانند موسی و کلام معروف از جانب جویبار آتشی مزاج: "Je suis ce que je suis" (من هستم همان که هستم) یعنی به اعتبار لکان خدا یا همان das Ding در خود من است که در این گزاره پنهان مانده است. حالا دیگر به واقعیتی رسیده است که دیگر نماینده ی آن ابژه، آن "چیز" نیست. Das Ding آمد، حاضر بود که بعد غایب شود. لکان این امر را نه از دید روانکاوی که از منظر نشانه شناسی می نگرد. این جا Underground یک ضمیر بی شخص است. برای هرکس یک چیز مخصوص به خود تلقی می شود ولی در نهایت این "چیز" هویت خود را نشان می دهد. این ضمیر بی شخص مانند Dame قرون ۱۱ تا ۱۳ فرانسه می ماند. شاعرِ آن زمان به علت کدهای اخلاقی بسیار سفت و سخت مذهبی زن را مرد می خواند. Dame به Damnai تبدیل می شود و ابژه ی زنانه از تمام عناصر خالی. گیوم پواتیه، شاعر متافیزیک، از واژه ی Bon vezi استفاده می کند در عوض Bon Voisin به معنای همسایه در زبان فرانسه. که بعد معلوم می شود منظور زن مورد علاقه ایست که در همسایگی او می زیسته. این نوع کارکرد را در شعر ادبیات محترم (L’amour courtoise) می نامیدند. زن در این جا یک ضمیر بی شخص است. زن همان "چیز" است. در اشعار کلاسیک فارسی و حتی هنوز در گفتارهای روزمره ما از این سمبل ها، از این "چیز" ها، بسیار استفاده می کنیم. مثل وقتی که مرد می گوید "مادر بچه ها" به جای این که بگوید "زنم".Underground در این جا "چیز"ی است که معلوم نیست چیست. یعنی برای هریک از شخصیت های داستان "چیز" خاصی است که در نهایت می بینیم که آن "چیز"، آن das Ding برای همه ی آن ها یک چیز و"هیچ" بوده است و خودشان نمی دانستند؛ و بیشتر طنز، طنزی که کسمائی به خوبی در محاوره ی بین دادستان و شهید زنده، و دادستان و جویندگان "توهم" به ما عرضه می کند. آیا کسمائی می خواهد بگوید که هرچه گذشت در این چند دهه فقط طنزی بیش نبوده است؟ که یعنی می تواند زندگی ها این گونه به بازی گرفته شود با تلاقی چند حادثه، با تغییر چند مهره ی شطرنج، با شاید دست هایی از پشت که نمی شناسیم، با ندانم کاری ها و توهمات و بی سوادی ما؟
"اصل لذت" منشأ از das Ding می گیرد. درایو و انگیزه ی حرکت های ما از این چیز نهفته و پنهانی از ناخودآگاه ما را به جلو هول می دهد. یک خلأ بزرگ است که امر واقع موانع زیادی در رسیدن به آن در مقابل ما می گذارد و در طول زندگی در جنگ بین اصل لذت و اصل واقعیت در بسیاری مواقع سوژه ناکام از آن بیرون آمده است. به گفته ی لکان فقدان و خلأ توأمان. ناخودآگاه ما در بسیار موارد متوهم است. این توهم واقعی است زیرا سوژه ی حامل آن گمان می کند تنها واقعیت درست جهان است و در پی ابژه ی پنهان در ناخودآگاه، das Ding، به هردری می زند و خود را به آب و آتش می اندازد. سال ها زندگی به هدر می دهد. جوانی از دست می راند و زمانی می فهمد که آن چه در پی اش می دویده باد هوا بوده است.
از ارسطو تا کانت همه می خواهند ما را از قانون دور کنند برای رسیدن به خوشبختی اعلا که سرریز می شود، یعنی از حد فرا می رود. ارسطو می گوید رضایتمندی چیزی دارد که نمی توان با آن مخالفت کرد و اگر چیزی الهی در بشر وجود دارد تعلق او به طبیعت است. لذت یک نوع تشعشع است، نشانه ی شکوفائی یک آکسیون. لکان می گوید اصول اخلاقی در همه ی تجربیات ما رخنه کرده است و به صورت سمبولیک و تخیل خودش را در امر واقع به ما می نمایاند. در داستان کسمائی توهمات است همراه با ناآگاهی که در همه ی مسیر رخنه کرده است. فروید در Malaise dans la civilization به شکل گسترده ای مطرح می کند که تمدن، فرهنگ و سنت از سوژه تقاضاهای زیادی می کند و اجازه نمی دهد رضایتمندی به شکل طبیعی خود صورت بگیرد و متشعشع و شکوفا شود. لکان در مبحث مفصل خود در باره ی اخلاق در کتاب حجیمش L'éthique de la psychanalyse از یونیورسی سخن می گوید که توسط زبان و سمبول هایی که می سازد بر همه چیز مسلط می شود. برای ساد فراروی از نظم موجود فراروی ممکن است که جنایت تلقی می شود. یعنی در واقع جنایت است. جنایت از نظر ساد افق کشف امیال ماست و تفکر او بر این محور قرار دارد که فانتزم هزار تصویر می سازد که از امیال ما برخاسته است. فانتزمی که در عین حال درد جاودانی نیز هست. قوانین زنجیره هستند و آدم با شکستن این زنجیره ها قوانین شخصی خود را ارائه می دهد. لذا می بایست از صفر شروع کند. از هیچ و یعنی از Ex-nihilo ، و این تفکر بی خدایی را با خود دارد با پرسپکتیو خلاق گرایی. قانون اکنون اگر در برخی جوامع دیگر از مذهب نشأت نمی گیرد اما در عوض قوانین اداره ی کشور به نحو دیگری آدم ها را از طبیعتی که لوی استرواس می گوید دور می سازد. از آن رضایتمندی متشعشع. حاد واقعیت (هایپررآلیتی)، واقعیت های خودساخته را از طریق میدیا به ما دیکته می کند و آنقدر مشغولمان نگاه می دارد که فرصت تفکر به ما نمی دهد که فکر کنیم چه هستیم و چه می کنیم. و بسیار افراد نمی دانند که ما فقط مرده های متحرکی هستیم. لوی استراوس گفت بشر در گذر ازطبیعت به فرهنگ شکست خورده است و واقعن وحشتناک است دیدن کسی که از باورِ باور خودداری می کند. باورِ چه چیزی؟ آن چه را که شخص حق تصورش را ندارد. آنتیگون گفت که روح او مدت ها مرده است. اوفلیا گفت به کمک مرده ها بیائید. لِکتِر در سوفکل گفت: "من الان برای همه چیز مرده ام". یعنی اگر آنتیگون زنده به درون قبر فرستاده می شود او از قبل نیز مرگ را در میان قوانین موجود Créon چشیده است، برادری که نماینده ی قانون کشور است، قانونی که مشابه قانون خدایان است و آنتیگون با میل این قانون را کنار میگذارد. لذا از حد گذشتن، از Até گذشتن، و در این راه از میان طوفان و غلیان گذشت و بین دو مرگ زندگی کردن، پیش فرضی است از جانب یونانیان برای به دست آوردن خوبی و خوشبختی، Souvrain Bien خود، با برهم ریختن قانون خدایان. که وقتی قانون به هم ریخت می تواند خیلی بد شود. و این به هم ریختن فقط از کسی برمی آید به اعتبار لاکان که باید بمیرد زیرا آنها قوانین خدا هستند. وی در سمیناری به نام La psychanalyse, dialectique می گوید: "خوشحالی و سوبلیماسیون اکنون یک فاکتور سیاسی شده است به همین دلیل مسئله ی خوشحالی راه حل ندارد" و " نمی توان به رضایت مندی رسید اگر رضایتمندی همگان عملی نشود".
Underground ی که دادستان از آن وحشت دارد و می گوید که جهنمی است که شیطان آن را ساخته، همان جهنمی که دکتر فاوست گوته برای رسیدن به آن زندگی در این دنیا را می دهد، متافوریست نه فقط برای قنات و دخمه ی تاریک و اسرارآمیز بلکه هم چنین آن اعمال زیرزمینی که مردم با غریزه های طبیعی و ناخودآگاه خود به طور پنهان در مقابل قوانین مذهبی که به صورت قوانین جامعه در آمده است به آن دست می زنند، مانند چینی های داستان "کنسرت در پایان زمستان" کاداره که وقتی دولت همه جا حتی توی تختخواب میکروفن کار می گذارد، آنها زبان جدیدی اختراع می کنند که فقط خودشان می فهمند. یک نوع هیستری است در پی هدف ناخودآگاه، در پی آن das Ding ی که تمام عملکرد اصل لذت را تنظیم می کند و فرمان را همیشه در دست دارد. اما با وجود تسلط اوامر اصل واقعیت سوژه با آن فاصله می گیرد. مانند شاعر که از متافور و متونیمی بهره می گیرد و بدین شکل به سوبلیماسیون می رسد یا مانند آن زن خانه داری که زندگی را خالی می بیند. او که هیچگاه نقاشی نکرده، وقتی جای یکی از تابلوهای روی دیوار خالی می شود برای پرکردن آن تابلویی می کشد که از تابلوی اولیه حتی به شکلی شگفت انگیز و باورنکردنی زیباتراست، یعنی خلأ خود را با آن پر می کند و به سوبلیماسیون می رسد. این das Ding یک کارکرد حیاتی در استقرار جذب ناخودآگاه دارد. غایب و غریبه اما همیشه حاضر که سوژه آن را نمی بیند. در کلام خود را ظاهر می کند مانند همان Nom-du Père (نام پدر). و سرپیچی متداوم از ده فرمان موسی که به گفته ی لکان به دلیل این سرپیچی بوده است که جامعه ممکن می شود توسط نیازها وخواسته های طبیعی ای که نا خودآگاه به او دیکته می شود. فروید می گوید آن فرمان ها حاکمیت ندارند. و ارسطو می گوید حاکمیت در نافرمانی است. این das Ding است، این ابژه ی ممنوعه که حکم می راند؛ این بنیاد معکوس قانون اخلاقی فروید. این das Ding دور و اما درقلب. کانت نیز صحبت از قانون طبیعت می کند و نه قانون جامعه و معتقد است که فراروی از قوانین جامعه است که سبب خوشبختی می شود. کتاب ساد یک کتاب ضد اخلاقی محسوب می شد زیرا ساد آزادی می خواست از همه ی قوانین محدود کننده.
کوزه گر کوزه را در اطراف خلأ خلق می کند مانند خالق اسطوره ی Ex-nihilo که آن را از یک سوراخ، از یک هیچ، می سازد. این خلأ مانند یک nihil است. نه علم و نه مذهب نمی توانند این خلأ، این das Ding را نجات دهند. فقط هنر می تواند. روحیه ی هنری در زندگی و نه اجبارن در حرفه ی هنری. روحیه ای که از خواست و انگیزه ی طبیعی سرچشمه می گیرد. بئاتریس در اشعار دانته یک کارکرد سمبولیک و اَلِگوریک دارد. آن چه که آرزو می شود و نمی توان به آن دسترسی یافت das Ding است. Das Ding به عنوان انسان کسی است که از امر واقع رنج می برد. از قوانین بنیادینی که آدم را در رسیدن به ابژه ی میل و آرزو محدود می کند. هرزمان نیازمندی برانگیخته می شود، اصل لذت به توهمات می پردازد. اصل واقعیتِ کاملن رادیکال وارد آن سوژه می شود برای کنترل. فردِ درمانده به توهم راضی می شود و سپس بالاجبار خود را کنترل می کند و فقط در صورتی که فراروی کند می تواند به منطقه ای دست یابد که این توهم با امر واقع تلاقی نماید و سوبلیماسیون رخ دهد.
Catharsis یعنی تصفیه، یعنی پالایش. در موسیقی به معنی آرام بخشیدن است. در متون آنتیک پزشکی به معنای تخلیه و برگشت به حالت اولیه است. در مولیر حذف حالت های گسیل یافته است. در مراسم سنتی قدیم کارکرد تصفیه بعد از تراژدی را داشته است. در بحثی که لکان می کند همین معنا مستفاد می شود. احساسات فروخفته، درد وتألم می بایست خالی شود تا شخص به وضعیت اولیه بازگردد. فروید می گوید تخلیه ی احساساتی که معلق مانده و در مدتی طولانی هیچ اتصالی ممکن نبوده است. ارسطو می گوید: "این catharsis ی که من در شعر یافته ام". شخصیت های داستان کسمائی در پی das Ding در واقع به دنبال آرامش روح خود هستند. مهم نیست که das Ding شان توهمی بیش نبوده است. آن ها به طرف خلأ می روند، به طرف هیچ که از آن ممکنی به دست آورند. این ممکن، این "چیز" که به گفته ی هایدگرگنگ و مبهم است، ورای همه ی آرزوهاست و می تواند به سمت بد یا خوب پیش برود. این چند تن راهروان به سوی قبرستان، همین که راه را می روند که بیابند، خط قرمز دادستان و قوانین را نادیده می گیرند و شبانه پنهانی نبش قبر می کنند و آن تصویر مصلوب را از ذهن می زدایند یعنی به catharsis می رسند. یعنی فراروی در جهت کسب ژوئیسانس که صورت نمی گیرد مگر اینکه از اصول و قوانین موجود عبور کند. باید بکشی تا آزاد شوی. حالا دیگر نه جمشید نوستالژیک برایشان معنا دارد، نه آن میترای پشت کوه های البرز و نه مردگانی که روزی زنده شوند. خودشان با گذر از "دیگری" های بزرگ و در پی خواست و آرزوهای خود به دنبال حقیقت خودشان روان شدند. به این حقیقت رسیدند که خود باید دست ها را بالا بزنند و اسطوره های خودشان را بسازند. ارسطو پرسید لذت چیست؟ چیست که پس از هر بحران با بعدی تاره به آن باز می گردیم و هرزمان مورد تهدید است؟ لکان گفت تصویر مصلوب مسیح قرن هاست که همه ی مسیحیان را به صلیب می کشد. در میان مسلمانان شیعه حسین تشنه به لب قرن ها مسلمانان را تشنه به لب وا گذاشت. ساد که ۲۵ سال محکوم به حبس شد برای نگارش کتابش زیرا که همه ی نظم نمادین را زیر سئوال برده بود، می گفت عبور از کدهای اخلاقی جنایت است. اما همین جنایت است که روح را تصفیه می کند. مِدِآ شوهرش را که به امر شاه او را رها کرده بود می کشد و سپس خود و دو فرزندش را. او شاید جانی تلقی شود در پی "من" خود. اما در پی آن کرامتی که از او گرفته شد مدآ قهرمان اسطوره ای می شود که پایانش تراژدی است. پایان هر "جنایتی" تراژدی است مادام که در جهت برآوردن catharsis بر علیه کدهای اخلاقی، تصویر مصلوب مسیح، و یا روضه ی امام حسین مصلوب می شود.
با آرزوی موفقیت بیشتر برای خانم کسمائی و انتشار کتاب به زبان فارسی
‘