این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به «ثور: راگناروک» ساخته تایکا وایتیتی
کابوس قهرمان
آرشیا صحافی
اودین: تمام این سالها تلاش کردم متوقفش کنم، راگناروک را می گویم.
ثور:اما راگناروک متوقف شده کار سارتر تمام است.
اودین:نه نشده! راگناروک شروع شده. دارد می آید.
ثور:از چه چیز حرف می زنی پدر؟
اودین: از "هلا"، الهه ی مرگ، فرزند ارشدم. میل اش به خشونت فراتر از تصور من بود!
ثور:باشد! هرچه باشد با کمک هم شکستش می دهیم.
اودین: نه من الان در مسیر دیگری هستم. باید خودتان تنهایی با آن مواجه شوید. دوستتان دارم فرزندانم. آن جا را ببینید. اینجا را یادتان باشد، خانه.
هیچگاه در تصورم هم نمی گنجید که از میان آثار "مارول" یا "دی سی" یا هر کمپانی تخیل ساز دیگری فیلمنامه ای اینچنینی؛ درست و سر و شکل دار، منسجم و منظم بر آید.
اغلب اوقات شاهد آثاری شلخته و قهرمان نما بودیم– منهای مرد اهنی_ که نه به خلق شخصیت می پرداخت، نه فضایی خاص داشت و نه جهانی معین که مختص آن ابر انسان ها باشد.
اما "ثور: راگناروک" تفاوت دارد و از دید من بهترین و جلوترین اثر مارول از میان فیلم های ابر قهرمانی است.
راگناروک از نظر فیلمنامه سر و شکل مناسبی دارد و می توان اذعان کرد فیلمنامه اش منسجم است و نقصان کمی دارد. اگر بخواهم عمیق تر توضیح دهم قدرت فیلم تنها از فیلمنامه اش منشا می گیرد. فیلمنامه است که فیلم را جلو می برد و جذابیت را فراهم می سازد نه جلوه های ویژه و وجود پیچ و تاب های عجیب در اثر. در تمام اثار مارول وجود آدم ها _بخوانیم شخصیت ها _ بوده است که جذابیت ایجاد میکرده. فرا انسان هایی که مهارت های خارق العاده دارند و کار های عجیب می کنند و فضاهایی که با دنیای واقعی تفاوت دارد. اندکی اگر به راگناروک توجه کنیم می بینیم که فیلمنامه اش با همه ی اثار قبلی توفیر دارد. خط داستانی، جایگاه شخصیت ها، بدمن ها و ضدقهرمان و حتی سیر تکامل و پایان ماجرای کل آدم ها. بنابر این از نظر من راگناروک مدیون فیلمنامه ی خوبش –با وجود همه نقص هایش_ است.
جدا از فیلمنامه که به همه ی اجزای اثر مربوط است و تفکیک آن از دیگر اجزا دشوار است ، باید دانست که شخصیت "ثور" و "لوکی" محوریت داستان می باشد و حضور شخصیت منفی داستان یعنی "هلا" که نمونه یک بدمن نسبتا خوب_در آثار فانتزی فعلی_ فیلم را کنترل و گاه هدایت میکند و از انحراف داستانی جلوگیری میکند.
به مجموعه ثور های گذشته دقت نمایید که با فردی (ثور )خودخواه، مغرور، متکبر و پر قدرت مواجه بودیم که تنها با تکان دادن پتک مسخره اش دشمنان را تار و مار می کرد اما در این اثر نویسنده و سازنده پتک را از وی گرفتند و شخصیت را ناچار به حل مساله کردند . شخصیت برای آن که جلوه ی بیشتری کند ناچار به تغییر است و تمام و کمال در پی حل تعارضات به وجود آمده می باشد.
با بدمنی روبرو هستیم که کسی جلودارش نیست و سابقه ی تاریکی دارد. دیگر اودین هم زنده نیست تا از فرزندانش و آزگارد مراقبت کند! حال ثور مانده است و هلا؛ نه پتکی در کار است و نه کمک خاصی. باید بی اندیشد و دنبال راهی برای حل این مشکل باشد. برایش بسیار دشوار است که از دختری تقریبا ترسو و لجباز کمک بگیرد. برایش سخت است که بدون پتکش به جنگ "گنده بک" فیلم های مارول یعنی "هالک" برود و همه ی آن ها را مجاب کند تا برای نجات آزگارد کمک کنند. وجود برادری همچون لوکی هم که واقعا برایش نعمت است. . . . .
موافق ام که داستان همچنان سیر همیشگی و سیاست های دائمی کمپانی مارول یعنی نبرد خیر و شر را دنبال میکند و داستان همان داستانی است که همیشه در تاریخ اتفاق افتاده است ؛ خیر بر شر غلبه پیدا میکند. این بار اما در راگناروک خیر برای پیروزی بر شر هزینه هنگفتی را میپردازد و همچون همیشه قسر در نمی رود. از دست دادن آزگارد(سرزمین مادری ثور) چندان ساده نیست. نابود شدن خیل عظیمی از آزگاردی ها موضوع کم اهمیتی نیست. شکست نخوردن بدمن قصه از ثور موضوع کم اهمیتی نیست و مهاجرتشان امری حیاتی است. انعطاف پذیری ه اودین به عنوان حاکم آزگارد با ایجاد این فلسفه که "آزگارد یک مکان نیست، مردمش مهم اند" موضوع پیچیده و سوال بر انگیزی است، که با شکل گیری مناسب و بجای شخصیت ها و شرایط آن زمان آزگارد، برای مخاطب قانع کننده و باور پذیر میشود. هنگامی که مخاطب میبیند شخصیت اول قصه و شاید قویترین شخصیت کمپانی مارول_ثور_ جلوی پدرش زانو میزند و میگوید : "من بدون پتکم نمیتوانم هلا را شکست دهم" ترجیح میدهد که آری ، آزگارد باید تخلیه شود، حتی زمانی که اودین به فرزندش میگوید: تو از من قویتری!".
حضور لوکی و البته والکری ناشناخته و هالک شگفت انگیز به جذابیت های این اثر اضافه کرده است. حضور سارتر و نابودی ابدی آزگارد نیز فضای اثر را مهیج کرده است. با وجود این شرایط و شکل گیری موقعیت های غیرقابل پیش بینی و تقریبا شوک آور فیلم، تغییر ماهیت آدم های فیلم و سیر تکاملی آن ها برای شخصیت شدن از سایر نکات، مهمتر است. چیزی که در بقیه آثار مارول خیلی کم یافت می شود.
قهرمان داستان ما تغییر میکند و بالاخره به قدرت درونی و مرکزی اش پی میبرد. میداند که بدون پتکش هم می تواند از خود و دیگران محافظت کند و می فهمد که باید بعضی اوقات بیخیال شد!
اینگونه میپندارم که راگناروک میتوانست چراغ راه آثار مارول (با تمام نقص هایش) باشد و شگفتی فیلمنامه موجب انسجام در اثار مارول شود. هر چند این انسجام را اندکی در مجموعه "مرد آهنی" می دیدیم اما هرگز همیشگی نبوده و پایداری نداشته است. راگناروک کابوس قهرمان است کابوسی که اینبار درست نگاشته شده و درست پرداخت شده است . کابوسی که منطق بسیاری دارد و تکراری نیست.
ای کاش میدانستیم که سینما برای تغییر است و تغییر میتواند داستان جدیدی را خلق کند، شروعی که میتواند به جذابیت اثر ما بی افزاید و آن را تقویت کند. امیدوارم این فیلم _ راگناروک_ را با ثور های پیشین مقایسه کنید و متوجه تفاوت نگاه به زندگی در آن شوید، که گاهی باید بیخیال دنیای خود شد!