این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
سنت شکنی در اسکار یا فرار از انگ نژادپرستی؟
اسکار ۲۰۲۰؛ بازتاب حیات وحش و خشونت برهنه جهان
مهین میلانی
یک
گفتند فیلم “انگل” (Parasite) امسال آبروی اسکار را خرید. فیلمی که توسط یک white غربی ساخته نشده بود و توانست برنده ی اول شود. به خودشان شک دارند. که اگر برفرض یک رنگین پوست جایزه نبرد گویا آنها باید منتظر حک انگ نژادپرستی بر پوست خود شوند. چرا که در سال های گذشته این گفتمان هایِ متداولِ بیشتر هیپوکریت، و هم فضای حاکمِ فراواقعیتیِ سیاسی در جهان توانسته بوده است تأثیر بر گزینه های هنریِ آنها بگذارد و در نتیجه انتقاد هنرمندان واقعی را برانگیخته بود که فراواقعیت های سیاسی توانسته است بر بینش واقع گرایانه ی هنرمندانه ی اسکار و دیگر بنیاد های مهم فرهنگی جهان بچربد. و این در وانفسایی که مسائل دهان پرکن مانند محیط زیست و فمینیسم و نژادپرستی همه گیر می شود و هیپوکراسی در این ساحت ها در جهان بیداد می کند و همه ی این موارد را بخش خصوصیِ در قدرت خود به شدت اعمال می نماید.
حتی در یک مثال پیش پا افتاده ی دم دستی سبدهای بازیافت درخفا به همان ظرف آشغال معمول افکنده می شود. یا آنقدر مسئله ی فمینیسم را به لجن کشانده اند که مرد بینوا هرحرکتی بکند به او انگ زن ستیزی می زنند. یا سیاهان اعمالی را گاه با سفید ها برای کنش هایی بسیار عادی در پیش می گیرند که چند برابر شنیع تر از آنیست که آپارتاید در جنوب آفریقا بانی آن بوده است. توجهتان را جلب می کنم به اتهاماتی که به ژیان قمیشی زده شد که البته ژیان با استخدام یک وکیلِ تردست گمان کنم ۲۰۰ هزار دلاری توانست خود را تبرئه کند. اما واقعیت امر اینست که در غرب و هم در شرق، در فرایند تبدیل همه ی عناصر جهان به کالا و همه ی افراد به “سوژه ی نولیبرال” و “ذهنیت شیئی وارشده”، حیات وحش برهنه بیداد می کند. و این حیات برهنه را اسکار نمی توانست نادیده بگیرد. هراندازه هم که خواستند چند فیلم عاشقانه و مثلن لطیف را در این وسط بگنجانند اما این برهنگیِ حیات چندان محکم بر چهره می کوبد که نمی توان به هیچ رو به یک شکل آن را ندید. در فیلم “پارازیت” ساخته شده ی یک فیلمساز کره ای، معلم سرخانه از خانواده ای فقیر بی اعتنا به علاقه دوست معرفش به دختر با او نرد عشق می بازد. خواهرش در ماشین راننده شورتش را در می آورد و توی اتومبیل می اندازد که خانواده به راننده مشکوک شوند و بدین ترتیب پدرِ دختر شغل راننده را اشغال کند. و سپس راننده پیش خدمت خانه را در وضعیتی می اندازد که گویا بیمار است و برای سلامت خانواده خطرناک تا همسرش با طرفندهایی جایگزین آن پیش خدمت شود. یعنی که فقط گلیم خود را از آب بیرون بکش و کلاهت را نگهدار که باد نبرد. دیگری مهم نیست. دیگران مهم نیستند. مگر ما برای دیگران مهم بوده ایم؟! می بایست کارنامه ی کار بفرستند برای استخدام کننده هایی که گاه ۱۰۰ ها نفر آن کار را تقاضا می کنند. که روابط مهم است در بسیار موارد و نه ضوابط. که معیارهایی اندازه ی سنجش ارزش ها می شوند که نمود هیچ ارزشی نیستند. در فیلم “روزی روزگاری” هیپی ها به خانه ی هنرپیشه ی اسبق معروف هالیوود حمله می کنند. و گارد شخصی و گماشته ی این هنرپیشه تک نفره همه ی آنها را تار و مار می نماید در دفاع از صاحب کار. اگر چه در این فیلم تم اصلیِ داستان افشای مافیای هالیوود است، یعنی که تا وقتی هنرپیشه جوان و زیبا و قوی است او را به ارج می برند، اما سپس او را در پستو رها می کنند؛ اما کماکان این هنرپیشه در بلندترین نقطه ی شهر، در بالای کوه خانه ای مجلل دارد و هنوز می تواند گارد شخصی داشته باشد، یعنی که جایگاه این هنرپیشه ی سابقن زبانزد هم چنان محفوظ می ماند. آن چه در این فیلم حرف مهم تر را می زند اما و با موضوع این گفتار هماهنگی دارد اینست که ما در اینجا روبرو هستیم با رودرروئی کارگر با کارگر در شرایط فعلی، کارگری که در هرحال مشغول به کار است در مقابل بیکارانی که از این مزیت برخوردار نیستند و از قضا خوب فهمیده اند فاصله ی طبقاتی را و نوک حمله را به آنجا نشانه می کنند که دالیست بر وضعیت فعلیِ خودشان. در شرایطی که اتحادیه های کارگریِ قوی مانند گذشته وجود ندارند، در شرایطی که مردم فرودست دستشان به هیچ جا بند نمی شود و براساس سیستم و کارکرد نئولیبرالیسم هرکس خود مسئول زندگی خود است، فرودستان در عوض همراهی با یکدیگر، برای حفظ شرایط موجود خود حتی به جان هم می افتند. کار را از هم قاپ می زنند. برای خودشیرینی در مقابل کارفرما خوش دستی می کنند و کسی دیگر مانند خود را از میان برمی دارند. مبحثی که امین بزرگیان در کتابش “جنبش خسته گان” بسیار بر آن تکیه دارد و توجه کسانی را جلب می کند که هنوز در توهم طبقه ی کارگر متشکل و یک دست به سر می برند. امین بزرگیان می گوید مردم فرودست در وضعیتی قرار دارند که زیر پای هم را می زنند تا جای آن را خود پر کنند. به هیچ کس رحم نمی کنند. شدت این عمل در فیلم “جوکر” به اوج خود می رسد. جوکر که احساس می کند حتی مادرش به او دروغ گفته است، که در خیابان او را تحقیر می کنند، و که بی دلیل از کار بیرونش می اندازند، به سیم آخر می زند. دختری را هم در همسایگی که با او می خوابیده است می کشد، و هم کسی را که به او برای دفاع از خود تفنگ داده بود، مادرش را، وکیلش را، بازجویش را. دیگر درخطی افتاده بود که ناامید از هیچ آینده و پشتیبان و امیدی چنین به خشونت می گراید. در فیلم “متری شیش و نیم” از سعید روستائی، که خارج از رده ی اسکار است نیز همین وضعیت را می بینیم. روشن است که این فیلم به علل متعدد به هیچ رو نمی تواند در ردیف فیلم های اسکار قرار بگیرد. فیلم در میانه ی راه عصاره و شیره ی مهم داستان را به حاشیه می اندازد، مسئولین امنیتی را آدم های بی نقص جلوه می دهد، ناباورانگی و افراط گرایی و غیرحقیقی بودنِ فیلم آزار دهنده است. و در نهایت روند داستان را آن گونه که اخلاق شسته و رفته ی آبکی از آن انتظار دارد تحویل تماشاگر می دهد. مقامات مملکتی برنده هستند در نهایت و افسرانِ درگیرِ ماجرا ناراحت. همه ساختگی و به میزان چندش آوری بست شده با چفت های لرزان و شکننده و حقیرانه. با این حال اگر تحلیل تکنیکی و هنری سینمائی آن را هم کنار بگذاریم که خیلی حرف دارد در این فیلم، اما واقعیتی از مردم به حاشیه برده شده را نشان می دهد و چگونگی زندگی پروتاگونست فیلم را که در تحلیل جامعه شناختی هم سنگ است با داستان فیلم هایی که در بالا ذکرش رفت. درکوچه ی خانه ای که در آن زندگی می کنند جا برای گذر دو نفر نیست. باید یکی از آنها به انتهای کوچه برود. صبر کند و پس از گذر نفر اول وارد کوچه شود. یا به سبب رطوبتی که در خانه هست افراد همیشه بیمارند. شرایط اجتماعی امکان آینده ی بهتر را حتی در افقی دور نشان نمی دهد. اینست که شخصیت اول داستان به بزهکاری یعنی قاچاق مواد می پردازد و مهم نیست که این همه آدم را اسیر کند. آنقدر چشمش گرسنه است که هرچه بیشتر از این راه کسب می کند طمعش بیشتر می شود. او تفنگ برنداشته مانند “جوکر” تا کسی را بکشد اما با هر قراری که با جوانکی از جامعه می گذارد که به او گَرد برساند یعنی تفنگی به قلب او نشانه رفته است.
دو
تشابه این فیلم ها از هر گوشه ی جهان نشانگر زندگی موجوداتی در نقاط مختلف دنیاست با شرایط یکسان. حرکت “جوکر” عمل خشونت آن کسی را نمودار است که در مدرسه ای در آمریکا بچه های کوچک را به تیر بست. و حتی نمودار آن مردی که ۲۰ سال پیش از این در شرق ونکوورِ کانادا با ۳۰ زن خیابانی خوابید و سپس آن ها را کشت. ساندرز پس از پیروزی اخیر در نوادا در سخنرانی اش گفت که در زندان های آمریکا سه برابر زندانیان در چین وجود دارد. در ایران مرد بچه هایش و زنش را می کشد و بعد خودش را. کلیه اش را می فروشد. زن خود را حلق آویز می کند. در غرب کسی ایدز می گیرد و ده ها نفر دیگر را نیز مبتلا می کند. کسی که تنها، پشتیبانی و امنیتش را از دست می دهد دست به کشتار می زند. در رخدادهای دیماه ۹۶ و آبان ۹۸ به حاشیه رانده شدگان بانک ها ونمادهای مذهبی، دوعامل مهم به به حاشیه رانده شدنِ آنها، را با سرکشی کامل و هراسناک و بی هیچ تردیدی به آتش می کشند. وضعیت به گونه ایست که به طور قطع هیچ کس احساس امنیت نمی کند. سلبریتی معروف در آمریکا خودش را در جزیره ای دوردست اسکان می دهد که جانش در امان باشد. بی شک روحانیون شب هایشان را بدون کابوس به سر نمی کنند از وقتی که تعدادی روحانی در ایران به دست مردم ترور شدند. این وضعیت دامن همه را می گیرد. هراندازه شهرنابسامان و ناهنجار باشد، امنیت و سلامت عمومی بیشتر به خطر می افتد. در عین حال که از نظر اقتصادی نیز این ناسلامتی جبران ناپذیر است. در شهرهای بزرگ آمریکا نمی توان پس از فروافتادن تاریکی در غروب به راحتی و با حس امنیت در داون تاون راه رفت. در آمریکا بسیاری از افراد در سن ۴۵ سالگی علیل هستند. نبود امکانات رفاهی و دورافتادن از فرهنگ سالم مردم را به راه های پست و ناسالم می کشاند. و همه ی این نابسامانی ها بر مخارج کشور نیز می افزاید. یعنی که تمام آن کوشش های جامعه ی سرمایه داری که به خدمات اجتماعی توجه نمی کند و قصد و هدفش در کل برای کسب پول است کوشش خود را حتی جهت سوددهی نیز نقض می کند زیرا مقدار زیادی از آن چه که به دست می آورد می بایست هزینه شود برای دفاع در مقابل افرادی که حالا “شرور” نامیده می شوند و “مخل” جامعه هستند، و برای کارگرانی که در میان سالی از کار می افتند مخارجی لازم است که زندگی را باری به هرحال سرکنند تا زمانی که در زیر خاک جا بگیرند. حس بی پناهی و عدم امنیت و گرسنگی مردم را بیزار و خسته کرده است. اینترنت مردم را به طور دائم در جریان آن چه که در دنیا می گذرد می گذارد و هیپیِ فیلم “روزی روزگاری” خوب می داند که چگونه یک هنرپیشه ی خیلی معروف یا صنعت سینما در هالیوود بیلیاردها پول در می آورد با تولید اغلب فیلم هایی که مردم را در نا آگاهی نگاه دارند یا در پی تبلیغات حاد واقعیت خود روان سازند در حالی که مردم صبح تا شام زحمت می کشند و در نهایت سرخورده از همه چیز، بی آنکه پس از سال ها توانسته باشند مبلغی ذخیره کنند یا صاحب خانه ای شده باشند در باغ یک آدم خیّر در دوردست شهر در واقع به چرا مشغولند. مردم خسته و غیرپیوسته و تنها به نوعی خشونت موحش رو می آورند. خشونت امری عادی می شود و ابتذال خود را از دست می دهد. مانند مردم آلمان در زمان هیتلر که به گفته ی آنا هارنت فقط باید حرکت های آنها را ابتذال نامید. وقتی از آنها می پرسیدند نظرت در باره ی سوزاندن یهودیان در کوره های آتش سوزی چیست می گفتند ما کارمان را انجام می دادیم. حالا خشونت حتی برای بقا نیست. بقا نیز معنایی ندارد. گویا فقط تنها راهی که باقی مانده خشم است در حیات برهنه. کنشی که قبحش از میان رفته است. زیرا امید نیز از میان رفته است. و در زمان ما که هرکس را مسئول خودش می دانند و جامعه هیچ مسئولیتی را در مقابل او نمی پذیرد و همه ی درها بسته است، انتقام خشونت آمیز دست کم اندکی جبران کرامت انسانیِ از دست رفته را شاید برای انسان خسته بازپس دهد. زمان، زمان کاترین مانسفیلد نیست که در داستان گاردن پارتی خانواده در کمال بی خبری پارتی بگیرند و مردم فقیر کمی آن طرف تر عزیزی را از دست داده باشند و هیچ واکنشی هم دیده نشود. در آن زمان شاید هنوز شرافت و جوانمردی وانسانیت یک معناهایی داشت. و یک جوری طبقات را در کنار یکدیگر می گذاشت. در داستان “مرگ ایوان ایلیچ” از تولستوی، پیش خدمت تنها کسی است که گمان می برد وظیفه دارد همواره به آقا خدمت کند. به هرحال پیش خدمت در خانه ی ایوان ایلیچ مزیت هایی هم داشت. اما مردم فرودست جوامع امروز که اکثریت جمعیتِ جهان را تشکیل می دهند هیچ که ندارند، امیدشان را نیز از دست داده اند و هیچ آلترناتیوی در افق روشن نیست. فرنگیس بختیاری در مطلب “انسان آبان” بخش اول می نویسد: “مردمان حاشیه می دانند تمام عمر هم بدوند به متن شهر نمی رسند.”. وی به نقل از دیوید هاروی ادامه می دهد: ” به حاشیه رانده شدگان… در جنگی مدام، و زایش بی نظمی در همان نظم {سرمایه داری} هستند.”. ژیژاک می نویسد: “هگل تأکید می کرد که جامعه – نظم اجتماعی موجود – آن فضای نهایی است که سوژه در آن گنجایش/مضمون اساسی خود را در می یابد و به رسمیت شناخته می شود، یعنی چگونه آزادی فردی خودش در عقلانیت نظم اخلاقی جهانی تحقق می یابد. تالی ضمنی این حرف آن است که آنهایی که از این “به رسمیت شناخته شدن” محروم می گردند حق عصیان دارند: اگر یک طبقه از مردم به طور نظام مند از حقوق و شأن اولیه ی انسانی خود محروم شوند، آنها از وظایفشان در قبال نظم اجتماعی هم معاف می گردند، چون چنین نظمی دیگر جوهره ی اخلاق آنها نیست؛ یا به قول رابین وود ” هنگامی که یک نظم اجتماعی در متحقق ساختن اصول اخلاقی خود شکست می خورد، این امر به خود-ویرانگری همان اصول می انجامد.” … و “اراذل و اوباش” به طبقه ای از مردم اطلاق می شود که در مورد آنها به رسمیت شناختن از سوی جوهر اخلاق به طور سیستماتیک، نه تصادفی، انکار شده است، به طوری که آنها نیز چیزی بدهکار جامعه نیستند و از هر گونه وظیفه ای در قبال آن معافند. همان طور که به خوبی می دانیم، این نقطه ی آغاز تحلیل مارکس است: “پرولتاریا” معرف آن عنصر “غیر عقلانیِ” تمامیتِ اجتماعی “عقلانی است، “سهم بی سهمان” غیر قابل شمارش، عنصری که به طور نظام مند توسط کلیت اجتماعی “عقلانی” تولید می شود وهمزمان حقوق اساسی بر سازنده ی این کلیت را انکار می کند.”. (از دموکراسی تا خشونت الهی) ترجمه ی امین حضوری.
سه) نئولیبرالیزم با ایجاد “بگذار آزادی اقتصادی هرکار می خواهد بکند”، سرمایه داری با بازار آزاد و خصوصی کردن، قانون زدایی، گلوبالیزاسیون، و تجارت آزاد، موازینی را محقق می سازد که دست دولت را تا آنجا که ممکن است از امور اقتصادی و در نتیجه دیگر امور کوتاه سازد یا نقشش را تقلیل دهد. هایِک که جایزه ی نوبل اقتصادی را با کتابش The Road to Serfdom برای فرموله کردن این سیستم بدست آورد، پس از شکست سیستم های سوسیالیستیِ بعد از دهه ی ۳۰ بر این باور بود که هرچقدر دولت بیشتر اقتصاد را در دست داشته باشد امکان برقراری دیکتاتوری بیشتری فراهم خواهد آمد. لذا برای فرد آزادی بیشتر می خواهد و در عین حال او را مسئول اعمال خود می داند. فرد در این دنیا خودش را دارد و خودش و جهانی که با پول سنجیده می شود. با برگشت به تاریخ و نگاهی به لیبرتاریانیسم یا لیبرتاریسم ریشه های اولیه ی این تفکر را می توان در مجموعه ای از فلسفه های سیاسی و حرکت هایی دید که آزادی فردی را کانون مرکزی حرکت می داند. لیبرتارین ها در پی به حداکثر رساندن آزادی سیاسی و اقتصادی تأکید داشتند برآزادی انتخاب افراد، گردهم آئی های خودرأی و قضاوت فردی همراه با تردید به قدرت های سیاسی و دولتی. از اولین نمونه های تاریخ لیبرتاریانیسم، لیبرتاریسم سوسیالیستی ارتش ملی آزادی خواهی زاپاتیست های بومی را می توان نام برد که زمین های چیاپاس را در جنوب شرقی مکزیک کنترل می کردند و از سال ۱۹۹۴ وارد جنگ با دولت مرکزی شدند. پس از آنها زاپاتیست ها با هرنوع طبقه بندی سیاسی مخالفت کردند و به پشتیبانی از همکاری های جهانی، و حرکت اجتماعی ضد نئولیبرالیست برخاستند. آنها معتقد به سازمانی غیرمتمرکز بودند؛ اما پس از توافق اقتصاد آزاد آمریکای شمالی (نفتا) اولین اعلامیه ی خود را بر مبنای انقلاب برعلیه نئولیبرالیسم تازه سر برآورده در مکزیک صادر کردند. و از آنجا که چنین انقلابی رخ نداد خیزش خود را به عنوان پلاتفرم مخالفت با امضای نفتا اعلان کردند زیرا که موجبات نابرابری در چیاپاس را فراهم می کرد. یعنی همان ها که آغاز گر این سیستم بودند، در شرایطی و مقطعی دیگر با آن به مخالفت برمی خیزند. زیرا که جهانی سازی نئولیبرالیسم و تجارت آزاد زاپاتیست ها را در وضعیت بسیار نابسامان قرار می داد و تمام مقاصدی را که برایش مبارزه کرده بودند یعنی استقلال تصمیم گیری را از آن ها سلب کرد. و از قضا در Manifesto ی نئولیبرالیست ها که در ماه می ۱۹۸۳ توسط چارلز پیترز سردبیر Washington Montly در این نشریه درج شد با گفتمانی روبرو می شویم که در مخالفت با حرکت لیبرال ها و نتایج کارکردشان در جامعه و در نظر داشتِ “جامعه، دموکراسی و خوشبختی” به مواردی اشاره می کند که بتواند انحصار را از دست مدیران سرمایه که دستمزدهای میلیونی دارند اتخاذ کند و کارکنان قدیمی با کارآیی ضعیف تر جایشان را به جوانان و تازه واردینِ با مهارت بسپارند. و در این راه می خواهد که موانع ورود کارشناسان به حیطه ی کار از سر راه بر داشته شود؛ از جمله بوروکراسی موجود و کسب اجباریِ اعتبارهای دانشگاهی برای وکلا و معلمین و روزنامه نگاران تا کمبودهای نیروی موجود برطرف شود و هم چنین استقبال از ریسک در سرمایه گذاری. و نیز مخالفت با افزایش حقوق کارگران به ازاء بخشیدن سهام کارخانه ها به آنان برای جلوگیری از ورشکستگی و امکان ادامه ی کارتولید. به لیبرال ها انتقاد می کند که مدارس خصوصی با کیفیت بهتر متعلق به فرزندان مردم ثروتمند است. و به علت اینکه ارتش امکانات بهتری فراهم می کند، فقط فرزندان فقرا هستند که به ارتش می پیوندند. ظاهر خواست ها عادلانه به نظر می آید. معهذا هدفِ رسیدن به “دموکراسی و خوشبختی” بدون اینکه در تمامیت سیستمی که ارزش ها اساسن مبتنی بر پول پایه گذاری شده است با چند رفرم نمی تواند جامعه را تغییر دهد. در نیم قرن اخیر، در ادامه ی سیستم نئولیبرالیستی دیده ایم که خصوصی سازی و سپردن اقتصاد به دست افراد و کم کردن سایه ی دولت از حرکت در جامعه چه نتایجی به بار آورده است. اغلبِ مردم گمان می برند که آزادند. اما در واقع این تراست ها و کارتل های بزرگ هستند که همه چیز را چون دیکتاتورها، بسیار آرام، از طریق رسانه ها و حاد واقعیت کنترل می کنند. با ضمانت قانون. و در این میان هرزمان کشور دچار بحران شد سیستم رفاه کینز دوباره به کمکشان می آید. کینز معتقد بود که بازار آزاد و تقاضا به تنهائی نمی تواند امنیت اقتصاد را تأمین کند. بسیار عوامل دیگر دخیل هستند. لذا دولت باید پا درمیانی کند. برای مثال کرایسلر ورشکسته در سال ۱۹۸۰ با ۱٫۵ بیلیون دلار وثیقه ی دولت نجات پیدا می کند و در بحران سال ۲۰۰۸ دولت آمریکا بیلیاردها دلار از مالیات مردم به بانک ها کمک رساند تا بتوانند زنده بمانند. اما در این میان مردم بودند که بسیار متضرر شدند. آزادی اقتصادی به نفع کسانی بوده است که توانسته اند با آزادی مطلق در توسعه ی تولیدات خود پیش بروند. اما اکثریت مردم روز به روز در وضعیت بدتری قرار گرفته اند. “انسان که زمانی می خواست جای خدا را بگیرد، حال پول جای خدا و انسان و همه چیز را گرفته است” (نقل به معنی از کتاب ” جنبش خسته گان” از امین بزرگیان). زندان، بیمارستان، تیمارستان، برق، آب، بیمه، دانشگاه و خلاصه همه چیز در دست بخش خصوصی است. در شهرما، ونکوور، چیزی حدود ۵-۶ دهه قبل تیمارستان هایی با مالکیت خصوصی ورشکست شدند و همه ی بیماران روانی را روانه ی خیابان ها کردند. بینوایانی که هیچ کاری نمی توانستند بکنند جز اینکه به بی خانمان های موجود بپیوندد. چرا که نه کسی به آنها کار می داد و نه خانه. کتاب های درسی را مدیر مدرسه انتخاب می کند. و بسیار دیده شده است قراردادهای مدیر مدرسه با ناشر نه با دید فرهنگی بلکه با منافع اقتصادی. در ایران سرمایه در دست بخش خصولتی است. یعنی یک الیگارشی دولت مذهبی که همه ی بخش های خصوصی را در دست فک و فامیل خود دارد. اما در خیلی جاها کاربرد نئولیبرالیسم خودش را تحمیل می کند. اکنون بسیاری از مدارس نیز به شکل خصوصی اداره می شوند. قراردادهای کار موقتی هستند، و کاهش بیش از پیش تأمین رفاه اجتماعی از جانب دولت این سیستم را جا انداخته است. برتعداد دانشگاه های خصوصی هر روز افزوده می شود. یعنی که پول در جهانِ امروز خدای همه چیز است. مردم دستشان به هیچ جا بند نیست. حس امنیت و رفاه آینده از اذهان رخ بربسته است. در این جا من نقل قول از کسی می آورم (ظاهرن از آمریکای لاتین باید باشد) که نام کامل او را یادداشت نکرده ام و به یاد ندارم از چه منبعی استفاده شده است. اما واقعیتی که در این مختصر می گنجد حقیقت امروز جوامع ماست اگر چه او از آمریکای لاتین حرف می زند: ” آ.گ.ل: من فکر میکنم معضل بزرگ راست جهانی این است که هیچ روایتی برای آینده ندارد. دولتهایی که موعظهگر بازار آزاد بودند، اکنون در مقابل مهاجران و کالاها دیوار میکشند، گویی روسای جمهوریشان اربابان فئودالی مدرن هستند. آنهایی که خواهان خصوصیسازی بودند اکنون به هر دولتی متوسل میشوند که سابقاً از آنها بدگویی میکردند، با این امید که آنها را از بار بدهیها خلاص کنند. و آنهایی که روزگاری طرفدار جهانیشدن بودند و از جهانی سخن میگفتند که سرانجام یکی خواهد شد، اکنون به دستاویز «امنیت قارهای» چنگ انداختهاند. ما در وضعیت بیسروسامانی سیارهای زندگی میکنیم که در آن به دشواری میتوان پیشبینی کرد که راستهای جدید آمریکای لاتین در آینده چه خواهند کرد. آیا جهانیشدن را انتخاب میکنند یا حمایتگرایی را؟ آیا سیاستهای خصوصیسازی را دنبال خواهند کرد یا دخالت دولت را؟ خودشان هم پاسخ به این سوالات را نمیدانند زیرا در دریایی از اغتشاش قایق رانی میکنند و فقط میتوانند چشماندازهای محدود را بیان کنند. این نیروهای راست آیندهای را نمایندگی نمیکنند که جامعهی آمریکای لاتین بتواند انتظارات درازمدت خود را به آنها واگذار کند. برعکس: آنها باعث صعود بیعدالتی و نابرابری خواهند شد. یگانه آیندهی ملموسی که آنها میتوانند به نسلهای جدید بدهند آیندهای است سرشار از اضطراب و عدمقطعیت.”.
چهار
اسفندیار طبری در مطلبی به نام “نولیبرالیسم و دموکراسی” مندرج در “نشریه ی فلسفی خرمگس” می گوید نولیبرالیسم علت بسیاری از بحران های اقتصادی و سیاسی جاری است. نولیبرالیسم باید دمکراتیزه شود و این تنها از راه کنترل بازار آزاد ممکن است. و بحران پناهندگی نشان می دهد که فقر کشورهای توسعه نیافته یا زیر توسعه می تواند به طور مستقیم علت بحران برای کشورهای ثروتمند باشد. و به نقل از جان رولز، یکی از نمایندگان پست نئولیبرالیسم تئوری عدالت، پسانئولیبرالیسم را با دو ویژگی زیر مشخص می کند: الف) حق برابر در سیستمی که در آن، آزادی های پایه ای و بنیانی برابر وجود دارند. ب) این سیستم اقتصادی، اجتماعی باید بیشترین کمک بهره، سود، امکان را برای کسی فراهم کند که نسبت به دیگران در وضعیت نامناسب تری قرار دارد. این مبحث اما یا مباحث منتسب به “منصفانه”، “عدالت” که فیلسوفانی چون ارسطو و دورکی و دیگران به آن پرداخته اند به نظر من انتساب هایی انتزاعی هستند. و تحقق چنین آرزوهایی در شرایط فعلی نیاز به تحولات بنیادین ملی و بین المللی دارد که ریزوم وار آن گونه که دولوز می گوید باید راهش را بیابد. به حاشیه رانده شدگی و شهروند دوم محسوب شدن بیش از هرچیز شأن و کرامت انسان ها را زیر سئوال برده است. در نمی تواند بر روی همین پاشنه بچرخد بخصوص که اکثریت مردم را در تمام جوامع پیشرفته و غیرپیشرفته شامل می شود. این یک بحران عمومیِ جهانی است. یک عذاب عمومی. مانند کورونا که خود را به همه جا تحمیل کرده است. هیچ کس در آسایش نیست. هیچ کس در امان نیست. لذا در صورتی هرفرد به امنیت خواهد رسید که امنیت برای همگان در جهان مهیا شود. وگرنه خشم متوحشانه از هر سو همگان را تهدید خواهد کرد. همگان را. به گفته ی ژیژاک آن “اراذل و اوباشی” که جامعه هیچ جای پشتیبانی برایش نگذاشته است هیچ موظف نیست تن به قوانین موجود بدهد. بنابراین قانون خود را، در نبود آلترناتیوی که همگان را با شکلی صلح آمیز به مراد برساند، حک می زند و چه بسا در این میان اسطوره ی خود را بسازد. اما تا اسطوره ای نوین در این بستر ساخته شود کاراکترهای “جوکر” و “پارازایت” بازتاب حیات وحش و خشونت برهنه ی جهان خواهند بود. و از قضا سخنرانی فینکس بازیگر نقش “جوکر” در مراسم اهداء جایزه ی بهترین بازیکن مرد این حیات وحش جهان را باز می گفت. این بازیگر در زندگی واقعی بسیار تجربه کرده است آن زندگی را که در این فیلم سبب می شود “جوکر” به سیم آخر بزند و همه را از دم به تیر ببندد.
نقل از اخبار روز
‘