این مقاله را به اشتراک بگذارید
«شاهزادۀ سرباز»
مهدی تدینی
هنگام مرگ فقط ۴۴ سال داشت. روزهای آخر عمر در مشهد بود. مردی که اسبش همیشه زینکرده و همیشه آمادۀ رزم بود، فهمیده بود مرگ به زودی کلون خانهاش را میکوبد. تا دم آخر جنگید، حتی رفتنش به مشهد برای جنگی بود که در هرات جریان داشت. روی کاغذ، او از بزرگترین بازندگان تاریخ ایران است، اما کاغذها گاهی دروغ میگویند و حقیقت را پنهان میکنند. او بازندهای سربلند بود و افزون بر این، با درایت خود از شکستهای بزرگتر جلوگیری کرد. یک شب که بدحال از حرم بازگشت، بر بستر خوابید و منتظر مرگ ماند. دم آخر وصیت کرد در جوار امام رضا دفن شود و چشم از جهان فروبست (۲ آبان ۱۲۱۲ ش). این واپسین شامگاه زندگی عباسمیرزا بود، ولیعهدی که اگر به مرگ زودهنگام دچار شد و به شاهی نرسید، به این دلیل بود که لحظهای آرام نگرفت تا حتی به سلامت خود بیندیشد.
وقتی خبر مرگ او به گوش سربازانش رسید، کسی نبود که نگرید. در تهران کسی شهامت نداشت خبر مرگ را به پدرش، فتحعلیشاه، دهد. یکی از درباریان، آصفالدوله، با چهرهای مغموم نزد شاه رفت. آصفالدوله خبر مرگ عباسمیرزا را داد و برای تسلای شاه اشکریزان گفت: «در هر ولایتی یک عباسمیرزا هست». شاه قدری خویشتنداری کرد و گفت: «انصاف نکردی که گفتی در هر ولایت یک عباس میرزا داری! میبایست بگویی که پس از هفتاد سال عمر با این کثرت اولاد و چهل سال سلطنت، دیدی که از این دنیا بیاولاد و بلاعقب رفتی!» این را گفت و بسیار گریست.
بیتردید عباسمیرزا نخستین دولتمرد بلندپایهای بود که ضرورت مدرن شدن ایران را فهمید. اما این بحث بماند برای مقالی دیگر و کمی از شخصیت او بگویم. دبیر سفیر روسیه در ایران نقل میکند وقتی سفیر روسیه در عمارت عباسمیرزا همراه او قدم میزد، دیواری دید که باغ عمارت را بدریخت کرده است. از عباسمیرزا پرسید چرا این دیوار را خراب نمیکنید، شاهزاده پاسخ داد این دیوار باغ پیرمردی است که به دلیل علاقه به ماترک اجدادش به هیچ قیمتی حاضر نبود باغش را بفروشد. من هم به نظر او احترام گذاشتم و تحسینش کردم. منشی سفارت روسیه مینویسد، در تمامی آسیا چنین دولتمرد عدالتخواهی نمییابید.
وقتی در بحبوحۀ جنگ با روسیه، عباس میرزا در خوی شنید یکی از سربازان زبده و مورد علاقهاش به دختری ارمنی تجاوز کرده است، بیهیچ شفقتی حکم اعدام جوان متجاوز را داد و هیچ شفاعتی در او اثر نکرد. اما چیزی که در عباس میرزا جالبترین ویژگی اوست، این است که او به نظر به یک «خودانتقادی» رسیده بود که میتوانست سرچشمۀ تغییر باشد. ژوبر، فرستادۀ ناپلئون، تعریف میکند که عباس میرزا بسیار محزون بود و ضمن مقایسۀ خود با اروپاییان میگفت:
«نمیدانم این قدرتی که شما را بر ما مسلط کرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ شما در فنون جنگیدن و فتح کردن و به کار بردن تمام قوای عقلیه متبحرید، حال آنکه ما در جهل و شغب غوطهور و به ندرت آتیه را در نظر میگیریم. مگر جمعیت و حاصلخیزی و ثروت مشرق زمین از اروپا کمتر است یا آفتاب که قبل از رسیدن به شما به ما میتابد تأثیرات مفیدش در سر ما کمتر از سر شماست یا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته شما را بر ما برتری دهد؟»
گاسپار دو روویل، افسر فرانسوی مأمور در ایران نیز او را میستاید. مینویسد عباسمیرزا هشت تا ده صبح پیش از صرف صبحانه جوابگوی رعایا بود و به روستاها سرکشی میکرد تا تعدی و تجاوزی صورت نگرفته باشد. میگوید لباس او در مقام نایبالسلطنه با سربازان عادی فرق چندانی نداشت. دو روویل تعریف میکند وقتی شبی روسها به چادر سربازان ایران شبیخون زدند، عباس میرزا چطور از خواب پرید، بدون زره، فقط با یک خنجر، چادر را درید، بر اسب بیزین نشست و با نهیب سربازان را بیدار کرد و دو گروهان روس را در هم کوبید. دربارۀ مهارتهای او در تیراندازی با تفنگ و کمان نیز همه روایتهای شگفتآوری کردهاند؛ کسی مثل جیمز موریه، دیپلمات انگلیسی نیز تعاریف ستایشآمیز زیادی دربارۀ عباسمیرزا نوشته است و میگوید همۀ صفاتی که گزنفون، تاریخنگار یونانی باستان، به ایرانیها نسبت میداد، در عباس میرزا وجود داشت.
اندکی پیش از مرگ در وصیتنامهاش به محمدمیرزا (محمدشاه آتی) پیش از هر چیز میگوید: «حفظ مملکت، آسودگی رعیت، راحت نوکر، رسیدگی به کار دولت وعرایض مظلومین و رفع شبهات… را واجب بدانند.» وصیتهای عباسمیرزا، چنان خواندنی است که حیف است گذرا از آن عبور کنیم. مرور وصیتنامۀ او باشد برای نوشتاری دیگر.
پینوشت: برای این نوشته بیشتر از کتاب «ایران در میان طوفان یا شرح زندگانی عباس میرزا…» نوشتۀ ناصر نجمی، بهره بردم.