این مقاله را به اشتراک بگذارید
یادداشتی بر فیلم «شیطان وجود ندارد» ساختۀ محمد رسول اُف
برندۀ جایزۀ خرس طلایی فستیوال فیلم برلن ۲۰۲۰
مهین میلانی
در گزارۀ “شیطان وجود ندارد” آن قدرت نهایی موجود است که در زبان و در مرگ وجود دارد. در دو جایی که بشر در آن اسکان میگزیند. و آن قدرت “نگاتیویتی” است. به اعتبار هگل هستی “آن چیزی است که نیست و نیست آن چه که هست” و به گفتۀ هایدگر “کسی که نگهدارندۀ نگاتیویتی است.” گزارهها را باید درهم شکست، تکه تکه کرد تا بتوان از آن معنای اصلیاش را دریافت. برای هگل پایه و اساس متافیزیک زمین است (Ground). وقتی میگوییم Groundless یعنی بیپایه و بیاساس. و از آنجا که هستی در ناکجا هست، یعنی در Nothingness، یعنی هستی بدون پایه است. یعنی در هیچ است. دازاین هایدگر یعنی “هستن برای انتها”. یعنی برای مرگ. لذا هستی در خود نگاتیویتی دارد. مرگ پایان دازاین است به عنوان مهمترین ساختار. دازاین (انسان)، که همیشه رو به سوی مرگ دارد، به طور دایم در حال مردن است. مرگ برای هایدگر خاصترین امکان، قطعی و غیرقابل عبور است. “شیطان وجود ندارد” امکان غیرممکن بودنِ بودنِ شیطان را به نمایش میگذارد. امکانناپذیریای که از قضا اگزیستانس خود را بهشدتی حاد بر ما تحمیل میکند. یعنی هستنِ خود را به معنای اخلاقی و نه متافیزیکی. هایدگر میگوید دازاین (بودن در Da)، “در آنجا”، به عنوان هستی چیزی است که پرتاب شده به آنجا (به دنیا). ولی نه با اختیار خود. بنابراین “هستی اساس نگاتیویتی” است. (بخش ۴۵ هستی و زمان. ص: ۲۶۳، چاپ انگلیسی). بنابراین آیا میتوانیم بگوییم که “شیطان وجود ندارد” عنوانی است برای اینکه بگوییم شیطنت چیزی است که بیآنکه خودمان بدانیم در نهاد ما گذاشته میشود؟ این “بودنِ اساسیِ” دازاین یعنی هیچ قدرتی بر هستی خود ندارد. این نگاتیویتی متعلق است به معنای اگزیستانسیالیستِ “پرتاب”. آیا “شیطان وجود ندارد” دیالکتیکی نیست که در نگاتیویتی پناه برده است؟ و آیا بین هستیِ ناب و هیچِ نابِ هگل چه چیز این وسط معلق است؟ نگاتیویتی یک تجربۀ اساسی و ناگزیر مرگ است. آیا “شیطنت” نیز ناگزیر است؟ آیا شیطنت از درونِ خودِ هستی نشئت میگیرد به عنوان یک تجربۀ اساسی؟ از زمانی که هستی به دنیا پرتاب شده است، به علت نگاتیویتیِ موجود در خود این شیطنت را حمل میکرده است؟
هگل شعری دارد به نام Eleusis که در ۲۶ سالگی نوشته است. از فضایی در آن سخن میگوید که شاعر اجازه نداشته از شنیدهها، دیدهها و حسهایش چیزی بگوید.
A sage law also prohibits the poorest souls:
To make known
What he had seen, heard, felt
During the second night
Of Eleusis
هگل از حرف اشارۀ Dieses (this) استفاده میکند. آگامبن میگوید هگل از این حرف به عنوان واسطه بارها و بارها بهره میجوید تا در شعر حرفش را بزند. “This” در شعر یک موجودیت ناب را نشان میدهد که جهانی است و ارتباطی تنگ با “آن” دارد، آن رازی که در گفتمان پنهان است.
“Cultivated in the breast’s inner chambers.”
Is NOW the Night or NOT?
“آنِ گفتمان” را کارل یونگ در تفسیری که بر کتاب “The Secret of Golden Flower” نوشته است چنین باز میکند: “در زمانِ ناخودآگاهی غرایز مستقل از احکام راشنال عمل میکنند که سلامت روان را تضمین مینماید. آگاهی بسیار بالا به سوی اتونومی میرود. انقلاب میکند بر علیه همۀ آن تصاویر قدرتمند، ناآگاه و اولیه که تا کنون آگاهی را در دوردستها نگاه داشتهاند. هراندازه آگاهی بیشتر باشد، ناخودآگاهی بیشتر به عقب رانده میشود. و آنگاه بهراحتی ساختارهای آگاه از تصاویر ناآگاه برکنده میشوند. زنجیرۀ ناب غریزه را از دست میدهند و در نتیجه، در نهایت در وضعیتی میافتند محروم از یا برعلیه غریزه. بدین ترتیب آگاهی از ریشههایش پاره میشود… اما ناخودآگاه کاملاً در مقابل آگاهی طغیان میکند و یک چیزی از آن بیرون میآورد. این چیز جدید حتی اگر با غرایز عمیق ریشهای در اختلاف باشد، تنها بیان درست یک شخصیت کامل است، بیانی که به شکل کاملترش نمیتواند فرض شود. برای به دست آوردن چنین چیزی چه باید کرد؟ هیچ. همه چیز خود اتفاق می افتد. هیچ چیز نباید آن را هدایت کند. “(ص ۸۴-۸۹ چاپ انگلیسی). چه چیزی در گزارۀ “شیطان وجود ندارد” هست که “آنِ گفتمان” را برملا میسازد یا شنونده را وامی دارد که در پشتِ این نگاتیویتی به دنبال سخن ناگفته باشد. در نظامی که کلامِ سرخ سر سبز دهد بر باد، نگاتیویتیِ “وجود ندارد” شیطان را هم چون یک اگزیستانس واقعی، بدون هیچ کوششی برای حذف، به عنوان حقیقیترین موجودیت نشاندهی مینماید. این “وجود ندارد” در درون خودش سوژه را، شیطان را، بسی آگراندیسمان میکند. در عبارتِ “Now is Night” که اگر سر ظهر باشد و این عبارت در شعر خوانده شود، معنایش این است که خودش را نفی میکند. با اینکه در زمانی که این شعر سروده شده، شب هنگام بوده است. یعنی که هر حاضری بهسرعت به گذشته و به تاریخ میپیوندد. به عبارتی هم هست و هم نیست. گزارۀ “شیطان وجود ندارد” لحظهای دیگر، دیگر اعتباری ندارد و در گذشته میماند. و به عبارتی یعنی وجود داشته است و حالا دیگر وجود ندارد. و یک معنای دوبل پیدا میکند که به طور دائم در حال موقتی بودن خودش در نوسان است. یک پروسۀ نفی و واسطه. این در واقع به گفتۀ هگل راز زبان است که آنچه را که میگوید، همانی نیست که منظور نظر است. زبان در”شیطان وجود ندارد” آنچه را که میخواهد بگوید وارونه ساخته است. یک نگاتیویتی دارد که از ناگفتهای پنهانی سخن میگوید. در تمام فیلم نیز ما این نگاتیویتی را میبینیم. منظور آن “نه”یی نیست که دو نفر از سربازان برای کشیدن چهارپایه از زیر اعدامی میگویند. یک راز در فیلم نهفته است که هم دو نفری که “نه” گفتهاند و هم دو نفری که چهارپایه را از زیر اعدامی کشیدهاند، سرنوشتشان چندان با معیارهای رسیدن به خوشبختی فرقی با یکدیگر ندارد. یعنی دوگانگیِ نگاتیویتی درعنوانِ فیلم، در پایان نیز اسانسِ خود را هم چنان در سرتاسر فیلم حفظ مینماید. و این نگاتیویتی است که به گفتۀ Cojeve در روح میوزد. اینجاست که Take the this به اعتبار آگامبن در شعر Eleusis هگل میتواند Not this تفسیر شود. یا “وجود ندارد” سخنی را حمل میکند که به گفته نیامده است. دولایگی نفی و حفظ. این شکافی است که به گفتۀ ارسطو همواره در تاریخ وجود داشته است بین “نشان دادن” و “گفتن”، و بین “نشانه” و “معنا”. “شیطان وجود ندارد” یعنی که شیطان “اینجا” وجود ندارد یا “آنجا”. “اینجا” یا “آنجا” حرف اشاره است و به گفتۀ Benevenist حروف نشانهای رابطهای تنگاتنگ دارند با “آنِ گفتمان”، با آن راز نهفته. آن نهفتهای که از آن نام برده نمیشود و در فلسفۀ غرب اساس شکلگیری فلسفه است و به گفتۀ هایدگر اساس بودن در دنیا. استعلای هستی در ارتباط با وجود، و دنیا با چیز، قبل از هر چیز استعلای حدوث زبان است در ارتباط با سخن. آگامبن در کتاب زبان و مرگ (Language and Death) مینویسد که با اینکه پلمیک های خداباوران با به کارگیری شیوههای گرامری برای نوشتههای مقدس مخالفت میکنند، اما تفکر خداباوری نیز خود یک تفکر گرامری است. “خدا”ی خداباوران نیز “خدا”ی گرامری است. یعنی زبان است که آن را نام نهاده. اما از آنجا که به محض اینکه برروی یک چیزی نام میگذاریم فرم و اساس خود را از دست میدهد، این است که در زبان عبری قبل از اینکه یهودیان خدای خود را یهوه بنامند از چهار حرف IHVH استفاده میکردند. زیرا تلفظ نام خدا برای یهودیان ممنوع بود چرا که آنها اعتقاد داشتند خدا که نه میتواند احساس شود و نه فهمیده، نامناپذیر است. این چهار حرف را یک مفسر عرفان Qui Est معنا کرده است یعنی “آن که هست”. Robbi Moses میگوید این چهار حرف جوهر عریان و ناب خالق را نشان دهی میکنند. آلن دو لیل (Alain de Lille) در اصل شمارۀ ۱۶ خود میگوید: “ما بیشتر از آنچه نیست میفهمیم تا آنچه هست.” “وجود ندارد” در شیطان یک بعد خاصی و یا ابعاد خاصی از معنا را در خود دارد و تحقق آن در “آنِ گفتمان”ی است که نه فقط در عنوان فیلم یا در طول فیلم، که در تمام آن تجربیاتی که زندگیهای مردم یک کشور را در چهل سال اخیر رقم زده است. در این “وجود ندارد” شرارت شیطان سایهدار میشود. شیطان در سایه میماند. سایۀ چهارپایههای زیرِ دار و کفشهای ولو شده روی زمین، سایۀ مسیرهایی که شخصیت داستانها از این سر به آن سر پارکینگِ پادگان در زیرزمین و دالان و از میان بیابانها و جنگلها شتابان میروند به آرزوهایی، به کارهایی برسند که همه زیر سایه است. سایۀ پر رنگی در “وجود ندارد”. یک نگاتیو ناب از یک واقعیت سایهدارِ موجود در شیطانی که “وجود ندارد.”
بوده نبوده است؟!
در انجیل، موسی از خدا میخواهد نامش را برملا کند. موسی این عبارت را تحویل میدهد: ” sic dices eis: qui est misit ma ad vow ” که در آن یک حرف تعریف دارد و فعل “to be”.سَنت جانِ دمشق این عبارت را چنین معنا میکند: “دریای جوهری بیکران و نامشخص”. یعنی با اجتناب از نامگذاری خدا، اسانس خدا را و بیکرانگیاش را حفظ میکند. یعنی که میبایست از پس این گفتار “آنِ گفتمان” یا راز نهفته در آن را دریافت. شیطان یک بارِ معنایی با خود دارد که به صورت پیشینی در اذهان جا افتاده است. و میدانیم که شیطان به معنای متافیزیکیِ آن که ساختۀ بشر است، اگر به همان معنای خدا گرفته شود نه حس میشود و نه عقل آن را میفهمد. بنابراین وقتی میگوییم “وجود ندارد”، جوهر وجودیِ او را حذف میکنیم. برعکسِ زمانی که اگر از خدا نام برده نشود جوهر و اسانس و ناب بودنش در آن حفظ میگردد، اینجا با نفی اگزیستانسیالیستی شیطان در واقع جوهر وجودی نفی میشود. یعنی آن روح شیطانی ظاهراً در سایه قرار میگیرد، در حالی که عملاً شرارت و شر بهشدت خود را در این گزاره بر ما تحمیل مینماید. زبان در اینجا با قدرت نگاتیویتی شکل میگیرد. زبان جایگزین حقیقت پشت سایه میشود. و یک رابطۀ اگزیستانسیالیستی برقرار میکند بین اندکسِ پنهانِ “اینجا” در “وجود ندارد” و شرارتی که در آن نهفته است. آگوستین از “زبان مرده ” حرف میزند. و میپرسد چه اتفاقی میافتد اگر صدای لغتی را شنیدیم که معنایش را نمیدانستیم؟ بدون شک شنونده در پی یافتن معنای آن برمیآید اگر حس کند که صدا خالی نیست و چیزی در پسِ آن نهفته است. در “شیطان وجود ندارد” آیا شیطان مرده است؟ آیا اساساً وجود نداشته است؟ خودِ کلمۀ “شیطان” اگر وجود ندارد، از کجا آمده است؟ به عبارتی این گزاره شنونده را وامیدارد به کنکاش و چالش جهت یافتن آنچه که به نظر میآید در آن پنهان شده است. برای شنونده این یک “نشان” است. این همان “زبان مرده” است که آگوستین از آن حرف میزند. آگامبن میگوید هراندازه عبارت شناخته شود، ولی نه کامل، میل به شناخت بخشهای ناشناخته بیشتر میشود. به عشق میماند. یک شناخت مبهم اولیه که عاشق را طالب میکند بیشتر در پی معشوق روان شود. وی از قول روسِلین میگوید: اگر حس کنی از صدایی یک معنا درمیآید وارد حوزۀ جهانیِ معنی، و یعنی هستی شدهای. در گزارۀ “شیطان وجود ندارد” چنین حسی القا میشود و شیطان در حوزۀ اگزیستانسیالیستی قرار میگیرد. این شیطانی است که ظاهراً گفته میشود که وجود ندارد. اما حضور خود را در سایهای سنگین به ما تحمیل میکند و معنایی را در پسِ این سایه دارد که به شکلی ما را در جستوجوی معنای نهفتهاش وامی دارد. یک بعد منفی ایجاد میکند، یک زمینۀ منفی. اما میرود، به گفتۀ آگامبن، در زمین، در آنجا ناپدید میشود برای اینکه هستیِ خود را نشان دهد و زبانی شکل بگیرد. براساس سنت تفکر غرب صدای بشر در زبان یک نگاتیویتی ناب است و بیشک در موقتی بودنش، در بیجاییاش، و در اینکه بوده، بوده است. زیرا در یک زمان مشخص گفته و به اینجا رسیده است. و مختص آن مقطع خاص خود و در آن گفتمان.
Muse افلاطون
در منطق قرون وسطی، منطق Vox sola، صدا بدون هیچ نشانی درک میشود. یک معنای ناب که هیچ نمیگوید. در هگل و هم در هایدگر صدای مرگ قدرت سحرآمیزی دارد که نفی را به هستی تبدیل میکند. هگل میگوید ترس مطلق از ارباب “آگاهی برده” را مختل میسازد. صدای مرگ از چهار پایۀ اعدامی در فیلم “شیطان وجود ندارد” صدای مرگ را در سرباز ندا میدهد. با دستمایۀ مرگ دیگری هستی خود را نفس میکشد. صدای بیصدایی که ما را با “ترور پرتگاه” هماهنگ میکند. آیا آگاهی سرباز با صدای ترس مختل شده است یا که آگاهی مییابد از آن رازی هولناک که او را هنوز در پرتگاه نیفکنده است. هایدگر گفت: “صدای بدون صدا، صدای هستی است که مرد را به تجربۀ هستی فرا میخواند در هیچ… بگذار با جوهر صدا فراخوانده شویم…. خودمان را باز کنیم به روی هستی، به سخن ساکت هستی که در آن آگاهی نقش ندارد.” (چاپ انگلیسی. بخش ۵ هستی و زمان ص. ۱۰۲). همین حرف را به شکل دیگری یونگ با الهام از تفکر شرق بازمیگوید که بنا بر آن پروسۀ روانیِ رشد، فانتزیهای فیالبداههای هستند که خودشان را بهتدریج حول ساختارهای گنگی متمرکز میکنند که در زبان یا در تصویر و دیگر هنرها به شکل سمبل نشان داده میشوند. سمبلهایی که ماندالا نامیده میشوند. آن سربازی که نه گفت به غریزۀ ناب خود، ارباب هراسی در او نیفکند. و اما سربازی که چهار پایه را از زیر پای اعدامی میکشد، از صدای هستیِ ناخودآگاه، از آن غریزه و فانترم ناخودآگاه که یونگ از آن نام برد سرباز میزند. و آن “دیگریِ بزرگ” لکان و هایپررآلیتیهای دروغینِ آگاهی غریزه و فانتزم را از او میگیرند. وقتی روی چیزی نام میگذاریم یعنی چیزی نمیگوییم. برای “شیطان وجود ندارد” میتوان هر معنایی قایل شد. ابعادِ این معنا کران ندارد. Fridegodus در قرن ۱۹ سؤال کرد: آیا “هیچ” چیزی هست یا نه. و خود پاسخ داد که چیزی هست. زیرا هرپاسخی که بدهیم چیزی در میان دارد که دارای معناست. یک قطعه شعرنمونهای از این گفتار:
Albinus: آن چیست که هم هست و هم نیست؟
Pippinus: هیچ
Albinus: چگونه چیزی میتواند هم باشد و هم نباشد؟
Pippinus: در نام است و نه در جوهر.
“وجود ندارد” یا “آنجا وجود ندارد” یعنی “هیچ” در کنار کلمۀ شیطان و مانند هر حرف نشانهای یا shifter ی به “آنِ گفتمان” مربوط میشود مستقل از آنچه گفته میشود. و “شیطان وجود ندارد” ما را ارجاع میدهد به معانی بیشمار. حدوثِ زبان ناگفتنی و نه به چنگ آوردنی است. کلام به صورتی شکل میگیرد که آنچه گفته میشود، ناگفته میماند. یعنی در واقع سکوت. سکوتی که حرفها در آن دارد، با عناصر موزیکال به گفتۀ آگامبن. زیرا میدانیم که گفتمان موسیقی در اصل معنای منطقی مشخصی ندارد. اما به طور قطع از چیزی بسیار مهم حرف میزند. اینگونه گزارهها که به شعر پهلو میزنند به گفتۀ افلاطون “Muse” در میان خود دارند. Muse الهۀ شعر و موسیقی است. و یعنی که کلام یک معنای خاصی درون خود دارد. افلاطون کلام شعری را هم چون تصویری رازورانه میداند که مانند یک زنجیر مغناطیسی از Muse آویزان است و شاعر و شنونده هر دو را با هم در یک بلندای مشترک نگاه میدارد. وی معتقد است که این کلام به هیچ کس تعلق ندارد. و کسی هم آن را خلق نکرده است. Muse به گفتۀ او صدای بدون صداست. شاید بدین دلیل که کلام نتوانسته است لب کلام را ادا کند. فیلمِ رسول اُف، در زندانِ کلامِ خود میماند. در زندانِ افکاری که نه “نه” و نه “آری” تو را از زندان بیرون نمیآورد. چه بسا آن چهارپایۀ زیر پای اعدامی در سکوت خود و آنگاه آن صدای مرگزای افتادن چهارپایه حقیقت را باز مینمایند. حقیقتی که مثل هر “آن”ی موقتی است؟! مانند هرکلامی؟! چهارپایه و دار که همیشگی بوده است. Once and for All؟! شیطان که “وجود ندارد”، که یعنی وجود داشته است، که یعنی بوده بوده است، جایش را از دست میدهد؟ حاد منفیِ خود را؟ یا جایش آن رازیست نهفته در گزاره. “نه” گفتن پیامدهای خوشایندی ندارد. “آری” گفتن هم مرد را به کام نمیرساند. یا فقط ظاهرامر چنین نشان میدهد که میرساند. و همین فیلم را تراژیک میکند. یعنی “نه” بگویی یا “آری” کامروایی حاصل نخواهد شد. Nothing. مانند تراژدی نارسیس. وی چهرۀ خود را در آب میبیند و انعکاس صدایش را. اما تداوم او تضمین نمیشود. در موضوع اول از چهار موضوعِ جداگانه و در عین حال به هم متصلِ فیلم، چه کسی است نفهمد ناهماهنگیِ بین زن و شوهر را، و رازی که در پشتِ سکوتِ حرفهای مردی که دگمۀ اعدام را فشار میدهد صدا میکند.
“در آنچه گفته میشود، گفتنی ناگفته میماند.”
گزارۀ “شیطان وجود ندارد” یک نفی دولایه است. ۱. شیطان را از صحنه خارج کرده است؛ ۲. زبانی که این گزاره را فرامیخواند نمیتواند حقیقت را بیان کند. این نفی دولایه بیانگر سکوتی غیرقابل بیان است که اجازه میدهد زبان شکل بگیرد و ابعاد هستی. یعنی هم حذف میکند و هم حفظ مینماید. و به گفتۀ هراکلیتوس در عین حال که حقیقت را در میان خود نگاه میدارد، یک هارمونیِ غیر قابل رؤیت برقرار میکند. شیطان در اینجا حذف میشود که خود را در زبان به شکل غیر قابل بیان یا غیر قابل رؤیت نشان دهد. “در آن چه گفته میشود، گفتنی ناگفته میماند” با حذف صدای شیطان؛ ولی صدای دیگری پدیدار میشود. صدای مرگ با برداشتن چهارپایه از زیر پای اعدامی. صدای مرگِ آگاهی. صدای مرگِ اخلاق. و صدایی که به زبان هستی میدهد با معانی بیشمارِ نهفته. آگامبن گفت: “آنچه که از جامعه بیرون رانده میشود، در حقیقت همانی است که جامعه براساس آن پالوده شده است.” شیطان نفی میشود و واقعیت این است که شیطنت و شر آن چیزی است که جامعه براساس آن بنیاد گذاشته شده. قانونگذار و متجاوزگر هر دو مقدس میشوند. عمل شیطانی به خود رها میشود و آنگاه میشود بنیاد معمولِ رفتارها. بشر همواره دو راه در پیشِ رو دارد: ۱. نمیداند چه بگوید؛ ۲- اگر چیزی بگوید، امکان اشتباه در آن زیاد است. به این میگویند دابل Moira. ارسطو گفت که آشیل در شعر Eleusinian بهخوبی آشکار میشود. از اودیپ میپرسند از چه رنج میبری؟ پاسخ میدهد “از کار وحشتناکی که انجام دادهام.” سوفوکل بیان میکند که این آگاهی در سکوت ظاهر میشود مانند وقتی که آشیل قلب را میبلعد و این آگاهی را Knowing with Oneself مینامد. سکوت در آگاهی آنقدر اهمیت دارد که اشیای بیجان را به آن نسبت میدهند. وقتی قهرمان در غار افتاده است، تختی که خوابش نمیبرد درد را با او تقسیم میکند. سکوتِ آگاهی در “شیطان وجود ندارد” در نفیِ آن است و در چهارپایهای که از زیر اعدامی کشیده میشود. شخصیتِ اولین موضوع از چهار موضوعِ فیلم، که در فیلم مردی است دوست داشتنی و مهربان و وظیفهشناس، پس از اینکه صفایی میدهد به سرو صورت، با طمأنینه، مسیرِ هرروزیِ دراز را slow motion رانندگی میکند. در دفتری کوچک، ۲ در ۴ متر، با سقفی اندک بلند، چند دکمۀ قرمز و زرد بر روی دیوارِ روبهرو فلاش میزنند. فضایی سرد و بیروح حاکم است و انتظاری که بیننده را چهارمیخ وامیگذارد. میدانی که چیزی قرار است اتفاق بیفتد. اما گنگ است مانند همان گزارۀ سایهدار. مرد فنجان را از چای پر میکند. یکی از کلیدها را فشار میدهد. و بلافاصله با تصویر و صدای مهیبِ افتادنِ چهارپایههای چند اعدامی حس میکنی با اعدامی اعدام میشوی. و چهارپایۀ دردمند نیز.
سپاس از آقای محمد رسول اُف کارگردان فیلم “شیطان وجود ندارد”. این فیلم مقطعی تاریخی و تعیینکننده است در تاریخ سینمای ایران.
——–
Source:
“Language and Death”: Giorgio Agamben
“The Secret of Golden Flower”: Interpretation by Karl Jung
“Time and Being”: Martin Heidegger
“Phenomenology of Spirit”: Georg Wilhelm Friedrich Hegel
منبع ادبیات اقلیت