این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
به مناسبت انتشار «قرن دیوانه من»
گفتوگوی رادیوچک با ایوان کلیما
برگردان: یلدا حقایق
نقد کتاب «قرن دیوانه من» توسط پرتو مهدیفر (اینجا)
زمانی که ایوان کلیما کودک بود، میدانست روزی نویسنده خواهدشد. و امروز او یکی از بزرگترین چهره های ادبیات چک است. مسیر زندگی او از اسارت در اردوگاه یهودیان نازی، عضویت در حزب کمونیست، زندگی در انزوا و سپس اخراج، تا پیوستن به جنبش اپوزیسیون چکاسلواکی، سراسر شگفتی است. در آخرین کتابش "قرن دیوانه من" او شرح میدهد که چگونه خود را در میانهی تشکیلات کمونیستی یافت. سازمانی جنایتکار و توتالیتر، که برای چهار دهه با دیکتاتوری محض در کشورش حکمرانی کرد.
-قرن دیوانه من بخشی خاطرات است و بخشی، مجموعه ای از مقالات با سر فصل هایی مرتبط با تاریخ اجتماعی، تفکرات سیاسی، کمونیسم و آزادی. اولین بار که کتاب را خواندم کلمات بیشماری برای روایت سرگذشت نویسنده به ذهنم هجوم آورد. حال که با ایوان کلیما در بعد از ظهری طوفانی در خانهاش در پراگ نشستهام؛ از خودم می پرسم چرا کلمه "دیوانه" را برای این توصیف برگزید؟
چون واقعا دیوانهوار بود! جنگ، کشتار و جنایت، بیپایان به نظر میرسید و در کنارش دیکتاتوریهایی احمقانه پدیدارشده بود. و این وضعیت برای یک قرن ادامه داشت: در سال ۱۹۱۴ با آغاز جنگ جهانی اول و بعد ادامهاش در آلمان و ایتالیا و البته اتحاد جماهیر شوروی. دوران کمونیسم تقریبا تا پایان دهه ۱۹۸۰ به درازا کشید. و در این بین قتل عامهای فروانی هم در آفریقا، کلمبیا و البته چین به وقوع پیوست. پس میشود گفت که این قرن، بیرحم ترین دوره تاریخ است.
-کلیما در پراگ درست در میانه مشکلات خانوادهای از سطح متوسط جامعه متولد شد. پدرش مهندسی از اعضای حزب کمونیست و عمویش سناتور بود. او میگوید در هیاهوی بحران اقتصادی آن زمان، تبلیغات گسترده و پروپاگاندای کمونیست بسیار جذاب مینمود.
در جامعه ما، آن سالها دوران واقعا سختی برای بسیاری از مردم بود. برای مثال پدر من در کارخانهای بزرگ کار میکرد و چون نیرویی متخصص بود کارش را از دست نداد. اما اکثر همکارانش بهراحتی اخراج میشدند. و از همین رو ناخود آگاه تحت تاثیر این بحران قرار میگرفت. رویای دنیایی بهتر، آزادی بیشتر و برقراری عدالت همه را وسوسه میکرد، پروپاگاندا برای من این مفهوم را داشت.
-پدر و مادر او یهودی بودند. خود او در سالهای تاریک پایانی دهه ۱۹۳۰ بارها"یهودی" خطاب شد. والدینش به خوبی از خطر آگاه بودند. پس از توافق مونیخ در سال ۱۹۳۸ تصمیم به ترک کشور به مقصد بریتانیا گرفتند.
در بخشی از قرن دیوانه من آمده: " با وجود تمام نا امیدیها پدرم به ما گفت به انگلیس خواهیم رفت. من کتاب کوچک بامزهای به زبان انگلیسی داشتم به اسم "بخندید و بیاموزید" . مادرم همراه من شروع به آموختن زبان انگلیسی ازروی آن کتاب کرد. در دنیای کودکی از خود میپرسیدم چرا باید به کشوری مهاجرت کنیم که مردم آن به زبانی متفاوت سخن می گویند؟ جایی که کلمات بسیاری آنگونه که نوشته میشوند خوانده نمیشود. و این که چرا باید آپارتمانی که همه ما آن را بسیار دوست داشتیم را ترک کنیم. پدرم میگفت که من متوجه نمیشوم ولی او شغل بسیار خوبی یافته و اگر کل کشور توسط آلمانها اشغال شود ما مجبوریم تحت حاکمیت شخصی نالایق و بیاخلاق به نام هیتلر زندگی کنیم. یک روز برفی خبر آمد که آلمان ها پیروز شدهاند. مادرم گریه میکرد و با تاسف سر تکان میداد و میگفت اگر "ماساریک" هنوز زنده بود هرگز اجازه ورود آنان به خاک ما را نمیداد.
-سالهای بعدی، برای خانواده کلیما روزهای خوشی بههمراه نداشت. در ۱۹۴۱ آنها به "ترزین" ارودوگاهی برای یهودیان اروپایی تبعید شدند. و قبل از آزادی گتوها به دست ارتش سرخ سه سال و نیم را در آنجا گذراندند. این تجربیات نقش بسزایی در پیوستن او به کمونیستها داشت. اتفاقی که تنها شش سال بعد رخ داد.
سعی کردم در کتاب به بهترین شکل توضیح دهم که چطور افراد بیشماری بعد از تجربه کابوسوار اردوگاه دسته دسته به کمونیستها میپیوستند. من جوان بودم، ازیک سو تحت تاثیر والدین و خویشاوندانم قرار داشتم و ازسویی دیگر همه ما منتظر تغییری بودیم که کیفیت زندگیمان را بهبود ببخشد. من و دوستانم به همراه بسیاری از هم نسلیهایمان توسط ارتش شوروی آزاد شدیم. ما شوروی را برابر با آزادی میدیدیم. که البته خیالی بیهوده بود و ما این را خیلی زود فهمیدیم.
شش سال بعد در بهار ۱۹۵۱ کلیما به عضویت رسمی حزب در آمد. دقیقا یکسال قبل، سیاستمدار دموکرات" میلانا هوراکوا" در دادگاهی عمومی به اعدام محکوم شد. بخشی دیگر ازکتاب را باهم میخوانیم.
" بین امتحانات نهایی بود که معلم تاریخ مرا به اتاق دبیران صدا زد و خبر داد که جلسه حزبی مدرسه تصمیم گرفتهاست که به من پیشنهاد عضویت در حزب کمونیست را بدهد. او با جدیتی صمیمانه گفت به اعتقاد ما حزب میتواند تو را در رسیدن به آرزوهایت برای تحقق وجدانی عظیمتر یاری برساند و کار تو برای حزب مفید واقع میشود. گفتم متشکرم. در خانه تقاضانامه را با کمال تعهد پر کردم. اصل و نصب من دقیقا بهترین نبود. در میان اجدادم حتی یک کارگر هم نمیشناختم. از طرفی دو نفر از داییهایم اعدام شدا بودند و کمونیستهای قبل از جنگ، قهرمانان ملی بهشمار میرفتند… در خانه با کمال تعجب دیدم کارت عضویتم در حزب با استقبال مواجه نشد. پدر تنها گفت: " این تصمیم خودت بود!" مادر مردد بهنظر میرسید: "آیا نمیتوانستی اندکی صبر کنی؟" و یان سیزده ساله گفت افرادی مانند من را در کلاس او سرخهای تازه سر از تخم درآورده صدا میکنند. "
-سه سال بعد از پیوستن به حزب بود که پدرش به اتهام جرمی که هرگز مرتکب نشده بود براساس معیارهای جدید عدالت به زندان فرستاده شد. کلیما میگوید این اتفاق یک تلنگر برای او بود، یکی از اولین نشانهها برای پیبردن به حقیقتی تلخ، که جایی از کار شدیدا اشتباه پیشرفته است.
همین زمانها بود که فهمیدم این سازمان، سازمانی جنایتکار با اهدافی پلید است. حوالی سال ۱۹۵۰ بود که تمام دروغها برای ما روشن شد. که چه تعداد انسان سلاخی شدند، و تعداد بیشتری به کمپهای کار اجباری فرستاده شدند. پدر من خود یکی از اعضای حزب بود ولی اوراهم به بهانه چرائمی کاملا ساختگی به زندان فرستادند. وقتی که او برگشت، برایمان از جزئیات شکنجههای پلیس مخفی گفت.
اما خواندن کتابی ازیک تاریخ نگار لهستانی به نام "اسحاق دویچر" بود که چشم کلیما را کاملا بر اوضاع حاضر باز کرد. در۱۹۵۸ کتابی با نام "پیامبر مطرود: تروتسکی " به دستش رسید. کتاب به شرح قساوتهای شوروی در دهه بیست و سی میپرداخت که نویسنده جوان را بشدت شوکه کرده بود. بعدها کلیما در سفرش به انگلستان با داویچر دیدار کرد، اما این رویارویی ناامید کننده بود.
در لندن دوستم به من خبر داد که آدرس دویچر را یافته و برایم قرار ملاقاتی درچهار بعدازظهر روز بعد ترتیب داده است. فردایش من با دسته گلی نسبتا گران حداقل برای خودم به دیدنش رفتم. با جزئیات خاطرم نیست. آقای دویچر مردی بود ریز اندام و بی مو تقریبا شصت ساله و سرزنده. و البته بسیار شبیه " لئون تروتسکی" که بسیار دوستش میداشت. نگاهش با دقت مرا درست جلوی در وارانداز کرد. گویا دنبال چیزی عجیب در من میگشت. گمان میکنم حرفهایم برایش جالب بود. او گفت پیشرفتها را در لهستان و در سایر کشور های بلوک شرق از دور دنبال کرده. او نا امیدی ما را از اتفاقات پساانقلابی در کشورمان درک میکرد. اما معتقد بود که تفکر استالین سالارانه دوام چندانی نخواهد داشت. چیزی که باید زنده میماند و چیزی که ما باید از آن محافظت میکردیم، تفکر اصلی سوسیالیسیم و برتری بلاشک آن بر کاپیتالیسم بود.
-آقای دویچر از پذیرش اشتباهات سیستم سر باز زد؟
نه، او به من گوش کرد و سعی کرد بهترین راه را برایم پیدا کند. این که میتوان بروکراسی را سرزنش کرد، اما باید به ایده اصلی " مارکس" و " انگلس" و تروتسکی وفادار بود.
-در دهه شصت ایده مارکس و انگلس در چکاسلواکی مورد برسی موشکافانه قرار گرفت. بسیاری از مردم و تعدادی از روشنفران پیشرو دریافتند که این رژیم نه تنها جامعهای عادل ایجاد نخواهد کرد، بلکه از هیچ تلاشی برای حفظ قدرتی که بعد از جنگ بدست آورده فروگذار نمیکند. در ۱۹۶۷ در گردهمایی نویسندگان چک، بلاخره بسیاری جرئت یافتند تا وقایع را آنگونه که حقیقتا بود توصیف کنند. یکی از آنان ایوان کلیما بود که بخاطر سخنرانیاش از حزب اخراج شد.
مدیریت حزب تصمیم به برخورد انضباطی با نویسندگانی که از ظلم مینوشتند و همزمان از اعضای حزب هم بودند، گرفت. که وضعیت شامل حال " کوهوت"، "لیه"،"واکولیک" و من شد. ما هرگز از این دوره شرم آورم از زندگیمان حرف نزدیم. ولی مطمئنم دوستانم هم مانند خودم بسیار به آن فکر کردهاند. ما نه تنها به انحراف از اصول حزب، بلکه به اقدام علیه کلیت کمونیسم متهم شدیم. حتی از من پرسیدند " آیا عقایدم با عضویت در حزب سازگار است؟ ". و من جواب دادم حزب آنان با آنچه من در سر دارم بسیار متفاوت است.
-بعد از اشغال کشور، در یک دوره طولانی شوروی شروع به ظلم روزافزون کرد. و برای بیست سال کتاب های کلیما تنها اجازه چاپ در غرب را داشت. او با نگاهی به عقب، اینرا شرح میدهد که برای افرادی که بر علیه حزب اقدام کردند، زندگی سخت تر ولی صادقانهتر بوده است. اما ما هنوز باید برای چاپ جلد دوم قرن دیوانه من صبر کنیم، تا بیشتر از زندگی کلیما در دهههای ۷۰ و ۸۰ بدانیم.
در کتاب بعدی از تجربه خودم، از زندگی در انزوا ، تفتیشهای خانگی، روزمرگی، فرزندانم و البته ملاقاتهای مخفیمان گفتهام. از بحثها و جاسوسیها. ممکن است برای خوانندگان جذاب تر باشد چون بیشباهت به رمانهای جنایی نیست. و البته باز هم مقالاتی در رابطه با مهاجرت، پلیس مخفی و طبقات کارگری را در آن خواهید یافت.
اختصاصی مد و مه
‘