این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به ردِ پای عشق در شعر زنان جهان از هزارههای قبل از میلاد تا امروز (گرد آورنده و مترجم: فریده حسن زاده )
تغییرِ مسیرِ تاریخیِ شعرِ زنان از احساس به اندیشه
جانان رستگار
گلچینی منتشر شده است از شاعرانِ زنِ جهان، از هزارههای قبل از میلاد تا امروز، از مترجمی که مورد اعتمادِ خوانندگان و علاقمندان شعر جهان است.
کتاب با اشعار سافو آغاز میشود؛ متعلق به قرن ششم قبل از میلاد. به رغمِ این که خانوادهی سافو به خاطر برخی فعالیتهای سیاسی به سیسیل تبعید شدند و سافو مدتی سخت درگیر فعالیتهای سیاسی شد اما تارو پودِ اشعار او عشق و دلتنگی ست.
امشب ماه را پاییدهام
و افولِ هفت ستارهی برج ثور را
به چشم دیدهام.
اکنون شب سپری شده است؛
جوانی میگذرد
و من در بستر تنهایم.
بخش دوم به نیایشوارههای آثروه ودا پرداخته که جنبهی جسمی یا زمینیِ عشق را توصیف میکند. در این بخش شاهدِ سرودههایی بس زلال و بدوی در بیانِ تمناهای عاشقانهایم، بیهیچ پیچیدگی و ابهام. این سادگی به خصوص در مقایسه با عاشقانههای مدِ روز که نیازمندِ کشف معماهای غیر قابل حل است بسیار به دل مینشیند:
منجیِ بزرگ!
چون غاری که پناه میدهد
به پرندگان و حیوانات
بگذار این زن خوشبختی را پناه دهد
زیرِ سقفِ یک خانه
با تمکین از شویِ خود
و زادن و پروردنِ فرزندانش.
بخشهای بعدی به شاعرانی از قرونِ هشتم و نهمِ چین و ژاپن اختصاص دارد که همگی شعر را جایی برای بیان احساسات و عوالم درونیِ خود میدانند. حتا شاعری مثل آی یو سواِن سی اچ که به خاطر مخالفت با دولتِ وقت اعدام میشود در سیاسیترین شعرش که هنوز سرآغازِ صفحاتِ ادبیِ بسیاری از روزنامههای آزادیخواهِ جهان است، با کلماتی بس شیرین و شکرین به جنگِ استبداد و ظلم و سیاهیِ دورانش میرود. این شعرِزیبا بیشتر از آن که تفکربرانگیز و نیروبخش باشد، خلسهآور است زیرا از رؤیای زیستن در سرزمینی سخن میراند که بر آن نه ارتش که دولت حکومت میکند و قلم، گلی ست در دستانِ اهل قلم، سیراب از سرچشمهی جوشان ِدوات و نه سرخیِ خون.
خیزِ گردآورندهی اشعار از قرن هشتم به یازدهم نشان میدهد غرض، بیشتر نشان دادنِ سیرِجریانِ شعر و شاعریست تا آوردنِ نمونههایی که نیازی به خواندنشان نیست، حداقل به دلیلِ کاستن ازحجمِ بیدلیلِ کتاب و پرهیز از حال و هواهای تکراری که من به عنوان خواننده و خریدار کتاب شعر سخت با آن موافقم. مثلا در قرن یازدهم نیز همان حس و حال عاطفی و حدیثِ نفسِ شاعرانه ادامه دارد طوری که لیدی سوآنو نِی شی شاعر ِژاپنی همهی شهرتِ خود را تنها مدیونِ یک هایکوی لبریز از رؤیا و احساس است :
آن شب بهاری
سر بر سینهی تو آرمیدم
در رؤیا
نه در واقعیت
اما ببین چگونه رسوایِ عالمی شدهام.
البته که عاشقانههای زنان محدود به مخاطب مذکر نیست فقط ؛ و با آکا ماهادوی آشنا میشویم زادهی هند از قرن دوازدهم و عاشقانههایعرفانیاش خطاب به آفریدگار، "سپید چون یاسمن". نمونهای از شاعرانِ زنِ زاهد و خلوت گزین که حجت را به خود و اطرافیان تمام کردهاند:
مرا دیگر
نه کبرِ اعیان و اشراف،
نه کبرِ علما و فضلا،
سرشارم از عشقِ کبریا تنها.
وقتی کنجکاوی امان نمیدهد کتاب را ورق به ورق بخوانم و جلو بروم، بیاختیار سری میزنم به اواخرِ کتاب ببینم چه تغییر و تحولی در سیرِسرودههای زنان به وجود آمده. از سرِ اتفاق با نمونهی دیگری از زنان شاعر روبرو میشوم در قرن بیست و یکم به نامِ لِریسا شمیلُ که عنوان شعرش هست:" نگو که خدا نیست". و حیرت میکنم ازنوع ِ برخورد با خدا در شعرِ این شاعر. برخلافِ آکاماهادوی که رابطهاش با آفریدگار کاملاً شخصی و حتا خصوصی ست و راز و نیازِ مطلق است، طوری که گویی او جز آفریدگار و حضورِ او نه چیزی میبیند و نه میخواهد ببیند، لِریسا شمیلُ حضور خدا را تنها در پرتوِ اتفاقاتِ تراژیکِ زمانهاش قابل اثبات و تحقق می یابد:
دشمنانم قدرتمند بودند
چون هیتلر و استالین
اما من مقاومت کردم
و هر گاه به عقب نشینی اندیشیدم، به مرگ،
به دست کشیدن از مبارزه، نتوانستم.
باید میایستادم ومیجنگیدم.
نگو که خدا نیست
پس مرا چه کسی یاری رساند؟
تو یاری رسان نبودی.
از خدا یاری خواستم
هیچ کسِ دیگر پاسخ نداد
نه مادر، نه پدر، نه معلم، نه کشیش
نه خاخام ، نه پزشک و نه دوست .
بر میگردم به قرونِ قبل، ملکه الیزابت در قرن هفدهم. حتا ملکهی مقتدری مثل او که توانست از رویارویی با هرج و مرج، فقر و ضعف نظامی که انگلستان را در آستانهی فرو پاشی قرار داده بود سربلند بیرون بیاید ، در شعرش سراپا احساس است:
آیا هرگز مردی خواهم یافت که
زن ِ درونم را برگزیند
و نه ملکهی این سرزمینِ پهناور را ؟
شاعر زنِ دیگری از قرن هفدهم آن دادلی برادستریت به رغمِ این که بیزار است از زبانهای عیبجو که قلم را شکسته میخواهند در دستهای زن و آنها را فقط قابل نخ و سوزن میدانند، شهرتش به خاطر شعرهاییست که در وصفِ خانه وخانواده و همسر و نوه سروده است . اگر او چهاردیواریِ ازدواج را امنترین و گرم و نرمترین مکان برای عشق و رفاقت میداندکافی ست نظری بیندازیم به شعر مارگارت آتوود از قرن بیست و یکم تا متوجه شویم چه تفاوت فاحشی کرده است دیدِ شاعرانه به ازدواج:
ازدواج نه گرمای خانه و کاشانهایست
و نه حتی سرپناهِ خیمهای.
در به درستان است و بسی سردتر:
حاشیهی یخرودی کاهنده
جایی که هراسناک و نومید
از ماندن و تاب آوردن در آوارگی
روشن کردنِ آتش را میآموزیم.
این رفت و برگشت بین شعرهای زنانِ قرون ِگذشته و معاصرتفاوت های جالب و قابل تأملی را نشان می دهد. در شعر زنانِ قرن هجدهم که نمونه ی بارزِ آن لیدی مری ورت لی مونتاگیو ست ما شاهدِ درخشش عریانتری از احساس و تصور و تخیّل و عشق هستیم که به روشِ پیروانِ مکتبِ رمانتیسم کمترین جایی برای عقل و منطقِ کلاسیک ها قائل نیست. بگذریم که در آثار شعری دورهی کلاسیک ها هم ما چندان نشانی ازبرخوردِ عقلانی و منطقی با عواطف و احساساتِ بشری نمییابیم. در شرح حال لیدی مری ورت لی مونتاگیو میخوانیم:"لیدی ماری مونتاگو در میان مشاهیرِ اهل قلم، جالب ترین زنِ قرن هفدهم و هجدهم انگلستان بود. شخصیتی کاملاًمستقّل و بیپروا داشت و دنیایِ ذهنی خود را بیرون ازمرزهای همسر بودن و مادر بودن گسترانید و هیچ یک از کلیشههای مرسوم روزگارش مانعِ شوق عظیم او برای کشفِ تواناییهای روحی و منهای ناشناختهاش نشدند.گفتهاند او هیچ قید و بندی را تاب نمیآورد، از قضاوت جامعه مطلقاً ترسی نداشت و از ابراز نفرت به ابلهان و کوته فکران کوتاهی نمیکرد."
در شعرِِ این شاعر، رها سازیِ کاملِ احساسات وتخیلات منجر به ظهور نخستین نشانههای اروتیسمِ مدرن در شعر شده است:
خیالاتم عریان میکنند همه ی جاذبههایت را :
انبوهِ موهای سینهات ، بازوانِ مهتابی رنگ
و همهی زیباییهای نهفتهات ،لای ملحفهای
که خود را در آن پیچیدهای.
حالا در قرن بیست و یکم شاعری داریم به نام شارون اُلدز که شعرش را به آتشی سوزان در دست تشبیه کردهاند زیرا او برای عشق تعریفی جز پیوند مقدس دو تن نمیشناسد و خود را از داستانسرایی در بارهی جاودانگیِ ارواح معاف میداند:
آنها که عشق میورزند
فارغ از عشق ، چگونه عشق میورزند؟
زیبا چون رقصندگان ، لغزان بر پیکر یکدیگر
چون سُرسُره بازان بر پهنهی برفْ زاران
انگشتان، قلاّب شده در پیچ و خمِ تنهای یکدیگر،
چهرهها سرخ همچون استیک، شراب،
و خیس چون نوزادان در لحظهیِ روانه شدن از
زهدانِ مادران .
به اعتقاد شارون اُلدز عشقبازانِ چنین، که هرگز به عرش نمیبرند معشوق را برای معنا دادن به عیشِ خود ، ایمان آورندگانند، مؤمنان واقعی، پیروانِ وفادار، نه به نمایندگانِ خدا بر روی زمین که به خودِ خدا در آسمانها.
نکتهی قابل توجه در این شعر، نه ندیده گرفتنِ احساسات بلکه تبدیلِ آن به یک نوع طرز تفکر است . این جا دیگر خواننده فقط تخیلاتِ خود را قویتر نمییابد بلکه خود را فکورتر احساس میکند. به جایِ مشعوف شدن دچارِ اجبارِ اندیشیدن و حتا تصمیمگیری میشود. از خود میپرسد:"آیا من با چنین طرز تفکری موافقم؟"یا "آیا من هم درنهانِ خودم گرایش به چنین طرز تفکری دارم؟".
سرچشمهی اندیشه در شعر زنان و رهیدن از تخیلات و احساساتِ صرف را باید در شعر شاعر ممتازِ اوایلِ قرنِ بیستم یعنی الا ویلر ویلکاکس یافت.اشعاراین شاعر در پرهیزِ شدید از هر نوع سانتیمانتالیزم و آکنده از افکار مثبت و روشن، او را در زمرهی اندیشمندانِ صاحبدل عصر جدید قرار داد. جملهی قصاری از او روشنگرِ شخصیتِ خاصِ اوست:" عنوانِ خانم را از ما پس بگیرید و همان زن خطابمان کنید. اولی تملّقِ محض است و دومی مظهرِ زیبایی، قدرت و شفقّتِ ناب ". عاشقانههای او هر کدام این خصوصیاتِ ناب را دارایند: زیبایی، قدرت و شفقتِ ناب:
خسته از کلمات ، بیزار از قول و قرارها و سوگندها.
ایمان خواهم آورد به عشقات
تنها اگر تاب آوری افکارم و آرزوهایم را
و روییدن و بالیدنم را
ایمان خواهم آورد به وفاداریات
تنها اگر دست شویی از حسادت
سرک نکشی به خلوتم،
شک نکنی به وقارم
و نشکنی غرورم را.
ایمان خواهم آورد به کلماتت
تنها اگر سکوت اختیارکنی
و مرا یار بدانی ، رفیقِ راه
نه معشوقهای لایِ زرورق
لایقِ حبابهای هوا .
می سوانسون شاعری که ۸۹ سال از عمرش را در قرن بیستم طی کرد، و او را سلطانِ شاعران لقب داده بودند ، توانست با موج جدیدی از تفکر، سواحلِ شعرِ جهان را شستشو دهد و نگاه ِ مخاطبانِ شعر را از شعوری ناب که خاصیتِ فراموش شدهی شعر است لبریز کند. می سوانسون همهی ایسمها ومدهای فکری روز را کنار میگذارد تا فقط با قلبش بیندیشد. او در زمانهی بیگانهی کامو و تهوع سارتر و همه میمیرندِ سیمون دو بوار و خداحافظ گاری کوپرِ رومن گاری، عاشقانهترین عاشقانهها را برای مادر و پدرش مینویسد و آنها را برای هستی بخشیدن به او ستایش میکند:
من بذرِ پدرم هستم .
نفسش را در من دمید ، شب و روز را عطا کرد به من .
با خشتِ جانش ساخت دنیای خود را در من .
و سیرابم کرد ازمیوهی پر آبِ درختِ جاودانهی جانش
به اعتقادِ او مادر و پدرش هنرمندان واقعی اند چون بینیاز از سرودن شعر یا روی آوردن به هر خلاقّیت دیگر عشق را کشف کردهاند وشفقّت به انسان و رعایتِ طبیعت و همه ی مظاهر آن را:
دستانی که اندیشه میکارند در کتابها،
یا زیبایی را تجسّم می بخشند در تابلوها
چه آسان میبازند بلاغتِ خود را
در برابر دستانِ یک مادر
زیرا دستانِ او
باید دست شویند از کارِ شستن و پختن و روبیدن،
و آرام گیرند روی میز برای قلم برداشتن و نامه نوشتن .
اوج ِ عواطفِ زیرو رو کننده را با حال و هوای شاعرانِ قرون ِ گذشته مثل سافو در اشعار الیزابت جنینگز شاعرهی قرن بیستم هم مییابیم با این تفاوت که در بسیاری از سطورِ شعرِ او ، تنهایی، فراتر از مرزهای خلوت و عالَمِ زنانه به تنهاییِ انسانِ عصر مدرن ره میبرد؛ رها از جنسیت و محدودیت های آن. البته در میان ِ شاعرانِ زن در قرن بیستم کاملا داس را داریم ا زهند که اشعارش، به نهانی ترین امیال و آمالِ زنان راه می یابد و شهامت و شجاعت و صداقت و صراحت ِ او در بیان ِ احساساتِ سرکوب شده ی زنان شوهردار در نوع خود بی نظیر است:
خم شده زیرِ هیبت ِ غول آسای ِ تو
از تکه نان جادویی خوردم
وبه کوتوله ای بدل شدم.
عقلم را باختم و نیز اراده ام را.
اما د رمیانِ شاعرانِ زن ، شعرِ فکور و پربار ، لبریز از پرسش های فلسفی، رنگهای اساطیری و گرههای اجتماعی، به لوئیز الیزابت گلوک تعلق دارد .او هر چه مینویسد برای افزودن بر غنای ذهنِ خود و افزودن بر امکانات ِ ذهنی مخاطب است. درعین حال او اعتراف میکند که عظیم ترین مواهب نه در قدرت ِ افکار که در احساسات است:
آه سرشارم از آنها ! چیره اند بر من.
خدایی دارم در آسمانها که خورشید را آفرید،
ومن شکفتم به خاطرش، و بنمودم به او آتش ِ دل را ،
شعله ور چون حضورش.
همان طور که ناشر این کتاب در پشت جلد خاطرنشان کرده ؛ مهمترین اثرِ این کتاب شعرِ بین المللی، بالا بردنِ سطحِ توقعِِ خیلِِ شاعرانِ جوانِ سهل اندیش و آسان گوی ایرانِ امروز است. زبانِ بیگره و تندرستِ ترجمه نیز تسکینیست س بر دردِ ناشی از دیدنِ انواع و اقسام ترجمههای گوگلای از اشعار شاعرانِِ معتبر جهان که در سایتهای گوناگون، سرمشقی گمراه کننده برای شاعران جوان شده است؛ ترجمههایی سردستی و نامفهوم که نوشتنِ شعر، یعنی کاری بس خظیر و خلاقانه را تا حد هذیانهای اذهانی وراج و هرزه گرد رسمیت بخشیده است.
اختصاصی مدومه