این مقاله را به اشتراک بگذارید
هنر ترجمه ۱
مارک پولیتزوتی۲
مترجم: علی قاسمی منفرد
حدود چهل سال پیش، مثل خیلی از همدانشگاهیهایم، کتاب صد سال تنهایی (۱۹۶۷)، نوشتهی گابریل گارسیا مارکز، را خواندم. متأسفانه با اینکه از آن زمان بخش زیادی از دانستههایم دربارهی رمان محو شده، همچنان یک چیز برایم فراموش نشدنیست: احساس گیجی و سرگردانی از غوطه خوردن عمیق در فضای کتاب که تا حدود یک ساعت و نیم بعد از اتمام آخرین صفحه باقی ماند. واضح است که من گارسیا مارکز میخواندم اما آن کلمات خیلی بیواسطه ریتمها و طنین کلمات انگلیسی مترجم آن، گرگوری رَبَسا۳، بودند. حتا اگر قادر بودم متن اصلی اسپانیایی را بخوانم، نیازی به مقایسهی این دو نبود تا نتیجه بگیرم آنچه ربسا خلق کرده، بیکم و کاستی درست بوده است.
چه چیز باعث میشود یک ترجمه "خوب" یا "بد" باشد؟ پرسشی که از زمان سِنت جِروم۴ و آگوستین۵ برای ما مطرح است؛ یعنی همان کسانی که برای نخستینبار بر سر اصولیترین روشِ برگردان کتاب مقدس مباحثه کردند- با تأکید آگوستین بر رعایت احترام احکام شرعی و تلاش جروم برای "لطف و ملاحتِ آنچه به بهترین وجه به بیان درآمده است". از آن زمان تا کنون، علارغم قرنها کار پژوهشی، به پاسخی قاطع نزدیک هم نشدهایم. در عصر موتور ترجمهی گوگل و هوش مصنوعی شاید حتا وسوسه شویم چنین پرسشی را به کلّی کنار بگذاریم و اجازه دهیم گوشیهای هوشمندمان میدانداری کنند.
چه بخواهیم از بخش کمکی گوگل برای خرید آسپرین در سئول یاری بگیریم و چه بخواهیم پیشنویس قرارداد شرکتی چندملّیتی را به زبانی بیگانه بنویسیم، به واقع سرعت و بیطرفانه بودن روندی که کامپیوترها میتوانند ترجمههایی با اطمینان انجام دهند، قابل توجه است. علاوه برآن، بر مبنای نیاز جامعهی در حال رشد جهانی، کاراییِ ترجمهی ماشینی تا حدودی جذّاب به نظر میرسد. بر این اساس احتمالن ترجمهای "خوب" است که واحدهای۶ ضروری اطلاعات را به سادگی و در کوتاهترین زمان ممکن منتقل کند.
اما ترجمه فراتر از انتقال اطلاعات است و ارزیابی موفقّیت آن همیشه کار سادهای نیست. این مسئله به ویژه در مورد حیطهی ادبی صادق است. ترجمهی ادبی، با توجه به اینکه خیلی بیشتر از واقعیتهای سرراست و ساده دلمشغول ارائهی جلوهی هنریست و مشخصن به خاطر سرشت و ماهیّتش ما را وا میدارد بکوشیم معیارهای عینی را به کار ببریم. در این مورد از هیچ کوششی فروگذار نشده است. از رسالهی "روش صحیح ترجمه"7 اثر تاریخنگار فلورانسی لئوناردو برونی۸ در قرن پانزدهم گرفته تا "روش ترجمهی خوب از زبانی به زبان دیگر" (1540)9 اثر چاپخانهدار و محقّق فرانسوی اِتیِن دوله۱۰ که سرانجام به خاطر عملی کردن آموزههایش اعدام شد تا عدّهای از مترجمان و مفسّرانی همچون جان درایدن، الکساندر فریزر تایتلر، دانته گابریل روزِتّی، متیو آرنولد، فریدریش شلایرماخر و والتر بنیامین و خیلیهای دیگر مشتاق بودند تا ما را در مسیر درست قرار دهند؛ البته به نحوی که هیچ دونفری از میان آنها مسیری یکسان را در نظر نداشتند.
ممکن است چنین تصور کنیم که بلاتکلیفیِ زیاد ترجمهی ادبی به آزادی عمل بیشتر یا مقبولیّت بیشتر منجر میشود اما آنچنان هم اینطور نیست. از مرورنویسان کتاب که با ذرّهبین به دنبال عیوب مترجم میگردند تا نظریهپردازانی که "الگوهای ارزیابی"11 را استخراج میکنند، مثل دستهبندی جولیِن هوس۱۲ (۱۹۷۷، ویرایش ۲۰۱۵) و جی. سی سِیگِر۱۳ (۱۹۸۹)، با آن ریزدستهبندیهای سفت و سختشان از انواع و اقسام اشتباهات، در نهایت به نظر میرسد پیام همه این باشد که هیچ ترجمهای "کامل" نیست؛ نکتهای که طبیعتن هر خوانندهای از پیش میداند. البته برخی از مفسّران بسیار دست و دلبازانه رفتار کردهاند و ترجمهها یا مترجمانی را بسیار ستودهاند اما اکثرن ترجمهی آثار ادبی را جایی میان مدارای همراه با بیمیلی و تحقیر آشکار قرار میدهند. نویسندگانْ شکستهای ترجمه در حفظ نظم و بلاغت را به باد ناسزا میگیرند. منتقدانْ خونِ شاغلان به این حرفه را با تعابیری همچون مزدوران و خائنان به جوش میآورند. دانشگاهیانْ در شرح مبسوط ناممکن بودن آن کتاب پشت کتاب مینویسند. حتا برای مدتها اصحاب ترجمه در بهترین حالت آنرا به منزلهی عضو بینوایِ فامیل کنار گذاشتند: توماس ویلسون۱۴، محقّق و مترجم قرن شانزدهم، کار خودش را با عبارت "نانِ چیت"15 بدنام کرد؛ جورج الیوت که مترجم باروخ اسپینوزا و لودویک فوئرباخ بود، ادعا کرد که یک مترجم خوب به مراتب کمارزشتر از فردیست که آثار خوبِ اصیل مینویسد؛ و ولادیمیر ناباکوف کلّن عمل ترجمه را به عنوان "بیحرمتی به متوفّا" مورد تمسخر قرار داد. تعجبی ندارد که ترجمه اغلب، اگر نامحترمانه با تیپا نواخته نشده، محترمانه و با ملایمت به زیر فرش جارو شده است و در این شرایط پیجویی برای برتری و تعالی میتواند خیلی دنکیشوتوار به نظر بیاید.
علاوه بر این، چنین نگرشی، به گونهای که استادی مسلّم در دوگانهی متن-ترجمه با آن مواجه است، نشاندهندهی تعصبی سرسختانه در مورد اثر اصلی یا اثر "مبدأ" است. اگرچه در طی قرنها مرز میان این دو بارها محو شده، به طوری که رومیها آزادانه سخنسرایی یونانی را برای سخنرانیهای خودشان به کار بردند و نویسندگانی همچون جفری چاوسر و ویلیام شکسپیر بخشهای بزرگی از روایتهای خارجی را در تألیفاتشان به کار بردند، اما از این تمایز در تاریخ مدرن، با شدّت و حتا به طرز متخاصمانهای محافظت شده است چنانکه اظهارنظر مذکور الیوت این را نشان میدهد. تا آنجا که خیلی از خوانندگانِ به اصطلاح فرهیخته ترجمه را چیزی فراتر از یک راه حل موقت و ناگزیر نمیبینند و عدهای این احساس را دارند که در واقع مطالعهی ترجمهی آثار یک نویسنده اصلن مطالعهی آثار آن نویسنده نیست.
بیایید روراست باشیم. صادقانه نخواهد بود که مدّعی شویم خوانندهی ترجمه، از همه لحاظ، عملکرد زبان خارجیای را که نمایانگر آن است به درستی تجربه میکند یا اینکه در هر متنی که از زبانی به زبان دیگر برگردانده شده هیچ حدّی از تفاوت (که البته با صدمه و تحریف متفاوت است) وجود ندارد. جانِ کلام در این نکته نهفته است که آیا ترجمه را محصولی کاربردی قلمداد کنیم با کیفیتهایی که مکمّل یا حتا افزونکنندهی ارزش اثر اصلیست یا ایدهآلی غیرقابل دسترس که بالاترین احتمال رسیدن آن به حقّانیتی نسبی این است که تا آنجا که امکان دارد همپای اثر اصلی حرکت کند.
این دوگانه تا حدّ زیادی به قدمت خودِ ترجمه است. در آغاز هزارهی اول میلادی هوراس۱۶، شاعر غنایی، از همان زمان به مترجمان سفارش کرد که "در پی برگردان واژه به واژه نباشید"، در صورتیکه پنج قرن بعد از آن دولمترد و فیلسوف رومی، بوئِتوس۱۷، رویهای مخالف در پیش گرفت و از "حقیقت خللناپذیر"ِ برگردان دقیق و سختگیرانهی ادبی صحبت کرد. در گذر زمان، حامیان هر دو جبهه رسالههایی با دلایل سنجیده و استدلالهایی گویا در جهت پشتیبانی از موضعشان به وجود آوردند. درایدن، یکی از مشهورترین آنها، توصیه میکند مترجمی که "با هر شکلی از نیرو و روحِ اثر اصلی مینویسد هرگز نباید به واژگان نویسندهی آن بسنده کند" بلکه در عوض "میبایست کاملن به خویش تکیه کند و به شکل تمام و کمالی نبوغ و احساس نویسندهاش را درک کند".
در واکنشی غیر مستقیم، آر. اچ هورن۱۸، منتقد قرن نوزدهمی، هرگونه تلاشی جهت "به دست دادن روحِ [اثرِ] نویسنده" را مردود میداند؛ چرا که "صرفن نقابی برای غرور و خودپسندی فردیِ [مترجم] است". حتا امروزه همچنان طرفداران "غیربومی سازی"19 صحبت از تغییر سرشت قواعد و قراردادهای زبان مقصد، برای برگرداندن اثر مبدأ میکنند. یا همانطور که لاورنس ونوتی۲۰، یکی از قهرمانان صریح این جریان، در نامرئی شدن مترجم (۱۹۹۵)۲۱ میگوید، "انحراف کافی از هنجارهای بومی برای به صحنه آوردن تجربهی غریب و بیگانهی خواندن". با در نظر داشتن اینها، ترجمهی خوب، ترجمهایست که آگاهانه هرگونه تصور اینکه متنِ در دسترس در سرزمینی بسیار دور به وجود نیامده را کنار بگذارد. در عین حال، چنین موضعی پرسش مهمی را دامن میزند: اگر خوانندگان متن اصلی تجربهی مواجهه با متن را به شکلی "بیگانه" ندارند، متنی که آن وضعیت را به طرز تصنعی برخوانندگان ترجمه تحمیل میکند، چه وضعی پیدا خواهد کرد؟
اگر مترجم را "خدمتکار" متن مبدأ بدانیم که متّهم است نزدیکترین معادل ممکن آنرا بسازد، پس در واقع هر انحرافی از نحو یا ساختار اثر اصلی، چه برآمده از خودبینی، بیکفایتی یا تعصّب فرهنگی باشد، خیانت به نظر خواهد رسید. اگر به جای آن، مترجمان را هنرمندانی بدانیم که در مشارکت با نویسندگان مبدأ، به جای در خدمت آنها بودن، حقّ و حقوق خودشان را دارند و اگر به ترجمه همچون روندی پویا بیندیشیم، یعنی نوعِ ویژه و ممتازی از خواندن که قادر است به اثر اصلی وضوح و روشنایی ببخشد و نیروی آنرا به زمینهی تازهای انتقال دهد، پس از آن است که عمل ارائهی اثری ادبی در زبان و فرهنگی دیگر در مجموع کار معنادارتری میشود. چنین اعتقادی نگرش تازهای به متن، و به واسطهی آن متن به جهان، را فراهم میکند و در بهترین نمونهها، راه را برای پیدایش اثر ادبی کاملن جدیدی باز میکند که همزمان وابسته به و مستقل از متنیست که بر مبنای آن به وجود آمده؛ اثری که دیگر نه دنبالهروی بیچون و چرایِ اثر اصلیست و نه در رقابت با آن بلکه ارزش و عیاری از خودش به کلِّ مجموعهی ادبیات جهانی اضافه میکند. این به معنای آزادی بیقید و شرط در مواجهه با اثر اصلی نیست بلکه اتفاقن با توجه به جمعآوریِ تمام استعداد و تمام خلّاقیّت یک نفر برای ترجمه و ارائهی شایستهی اثر به زبانی دیگر، به معنای ارج نهادن به آن است.
برای ارائهی اثری به شایستهترین شکل ممکن و بازسازی آن با همهی زیباییها و زشتیهایش، شکوه و حقارتش، نیاز است که حساسیّت، همدلی، انعطاف، دانش، توجه، مراقبت و درایت داشت. و شاید بیش از همه شخص باید برای کار خودش احترام قائل باشد، این عقیده که سزاوار است ترجمهی فرد بر مبنای شایستگیهای (یا کاستیهای) خودش قضاوت شود و اگر به خوبی از عهدهی کار برآمده باشد میتواند همردهی اثر اصلیای که از آن الهام گرفته است، قرار بگیرد.
این امر چگونه بر صفحهی کاغذ به اجرا در میآید؟ در اینجا برخی از تلاشها برای پاسخ به این سوال، از مترجمان گوناگون در جریان قرن گذشته، آمده است. آنچه این قطعههای منتخب نشان میدهند بیش از هرچیز نشانگر آن است که معیارهای "موفقیت" ذهنیاند (همانطور که آزادی عملِ جرومایت درمقابل تبعیّت آگوستینی، آنچه که به شخصه به آن توجه دارم و وفاداری بیشتری در آن میبینم) و علارغم قرنها رسالهنویسی پاسخ ساده و سرراستی وجود ندارد.
بیتردید یکی از مناقشهبرانگیزترین مترجمان مدرن ازرا پاوند۲۲ است که به خاطر مهارت شاعریِ عالی ترجمههایش ستایش شده و به خاطر حق جنجال برانگیزی که اغلب برای خودش قائل بوده نکوهش شده است. گزیده اشعار کلاسیک چینی به نام کَثِی (۱۹۱۵)۲۳ نمونهی مطالعاتی برجستهایست از ترجمهای که برپایهی هیچ دانش بخصوصی از زبان مبدأ صورت نگرفته است (پاوند اینها را از ترجمه و تفسیر ادبی ارنست فِنولوسا۲۴ی محقّق برداشته است) و در عین حال به نحوی انجام گرفته که متقاعد کنندهتر از نسخههایی باشد که توسط خوانندگان مسلّط به زبان چینی پدید آمده؛ به حدی که برخی از محقّقان احساس کردهاند عبارتپردازیهای شهودیِ پاوند به راستی باریکبینانهتر است.
این تنها نمونه نیست. پاوند در مورد متونی که میتوانست به زبان اصلی بخواند هم اختیارات مشابهی را برای خودش قائل بود؛ همانطور که در مورد شعر کابارهی سبز۲۵ سرودهی آرتو رمبو. این یک بند از شعر است به ترجمهی انگلیسی فصیح و بلیغِ والاس مولی۲۶:
For a week my boots had been torn
By the pebbles on the roads. I was getting into Charleroi.
– At the Cabaret-Vert: I asked for bread
And butter, and for ham that would be half chilled …
[به مدت یک هفته چکمههایم شکافته شده بود
به سبب سنگریزهها در جادهها. من به شارلووآ وارد شدم.
-در کابارهی وِر- درخواست نان کردم
و کره و درخواست گوشت خوکی که نباید چندان گرم میبود …]
پاوند، به نوبهی خود، لحن را هدف قرار میدهد. لحنی که گویایِ هیجان شاد و بیپرواییست که نوجوان فارغالبالی در جاده تجربه میکند. تمام برگردان او گرداگرد اتفاقی بودن و قطع و بریدگی میگردد:
Wearing out my shoes, 8th day
On the bad roads, I got into Charleroi.
Bread, butter, at the Green Cabaret
And the ham half cold …
[کفشهایم را از پا درآوردم، در هشتمین روز
در جادههای خراب، به شارلووآ رفتم
نان، کره، در کابارهی سبز
و گوشت خوکِ نیمه گرم …]
به نحوی مشابه، وقتی ساموئل بکت "هذیان"های ساختگی پل الووار۲۷، شاعر سوررئالیست، را در سال ۱۹۳۰ ترجمه میکند به نابهنگامی آشکاری متوسل میشود تا شور و شوق سرشارِ اثر اصلی را نمایان کند:
Thou my great one whom I adore beautiful as the whole earth and in the most beautiful stars of the earth that I adore thou my great woman adored by all the powers of the stars …
[تو را میستایم ای والای من که زیبایی همچون این کرهی خاکی و در میان زیباترین ستارگان این کرهی خاکی که میستایمشان، تو، بانوی والای من که قوای ستارگان همگی ستایشت کردهاند …]
اینرا مقایسه کنید با برگردان ریچارد هاوارد۲۸ در سال ۱۹۶۵ که اگرچه برای وجه مدرن الووار احترام زیادی قائل است در مقایسه با بکت آواهایش آنچنان شورانگیز نیست و به طرز عجیبی فاقد لحن و حتا به سیاقی کهن است:
My great big adorable girl, beautiful as everything upon earth and in the most beautiful stars of the earth I adore, my great big girl adored by all the powers of the stars …
[دختر زیبای من که بسیار ستایش شدهای، زیبایی چونان همهی آنچه که بر روی کرهی خاکیست و در بین زیباترین ستارگان کرهی خاکی که آنها را میستایم، دختر والای با عظمت من که توسط تمام قوای ستارگان ستایش شدهای …]
و یک مثال دیگر رمان "نیست شدن" (1969) اثر ژرژ پرک۲۹ است که برای مدتها به خاطر اینکه از هیچ حرف e، پرکاربردترین حرف در زبان فرانسه مثل انگلیسی، در آن استفاده نشده بود، ترجمه ناپذیر به حساب میآمد. اما در سال ۱۹۹۵، گیلبرت آدِر۳۰، ترجمهی لیپوگراماتیک۳۱ خودش را با عنوان یک نیستی ۳۲ ارائه کرد که جانشینان چیرهدست و اقتباسهای ماهرانهی زیادی را برانگیخت؛ به مانند این بندِ آشنا به گوش از آرتور گوردون پیم۳۳:
’Twas upon a midnight tristful, I sat poring, wan and wistful
Through many a quaint and curious list full of my consorts slain –
I sat nodding, almost napping, till I caught a sound of tapping,
As of spirits softly rapping, rapping at my door in vain …
[نیمهشب محزونی بود، من غوطهور در خود، با رخی زرد و خیالاندیش نشستم
در میان انبوهی از باریکههای عجیب و کمیاب مملو از معاشران کشتهشدهی من-
با سری جنبان نشستم، تا حدودی خوابان، تا وقتی که صدای تکانهای را شنیدم
گویی که ارواح به آهستگی ضربه میزدند، ضربه میزدند به درِ من بیهوده …]
دشوار است؟ بدون شک. اما همانطور که مشخص است آنچنان دستنیافتنی نیست. آیا چنین تجربهورزیهایی اهمیت دارند یا فقط تفنن فضلفروشان و خورهی کلماتاند؟ باور من اینست که اهمیّت دارند؛ نه فقط به خاطر ابداعاتی از این دست که هنر ترجمه را سرزنده نگه میدارند، بلکه خیلی بیشتر به این خاطر که کیفیّت انتخابهای مترجم تاثیری مستقیم بر تجربهی ما از متن اصلی که به میانجی مترجم به وجود آمده و تاثیری مستقیم بر اثرگذاری و ماندگاری آن متن در فرهنگ مقصد، دارند. به خاطر داشته باشیم که در مواردی از این دست شاخصهی درستی وجود ندارد، در هر صورت مترجم خوب بر روی یک جمله، یک پاراگرف، یک صفحه آنقدر کار میکند و کار میکند و کار میکند تا متن جنبههایی را که ضروری میشمارد نمایان کند و آنها را با خوانندگانی در بافت و نظام زبانی یکسر متفاوتی عجین گرداند. و همانطور که مثالهای بالا نشان میدهند، این مطلب خیلی اوقات به معنای منعطف برخورد کردن در سختگیری دقتِ لفظ به لفظ به منظور رسیدن به بازنماییای عمیقتر و معنادارتر است.
البته این فقط در مورد شعبدهی زبانی نیست و به طور معمول کیفیت ترجمه زمزمه میکند تا اینکه فریاد بزند. مترجم خوب، صرف نظر از ژانر و صرف نظر از اینکه لزومی به پرواز قوهی خیال هست یا نیاز به پایبندی به واقعیت، کسیست که نه توجه زیادی به خودش جلب میکند (با زرق و برق بیجا، بدساختی یا تحریف) نه در عین حال تشخّص خودش را تا آنجا نادیده میگیرد که ترجمه را کمرمق و بیجان کند. این ملاحظه همچون طناب سفت و محکمِ بندباز برای قدم برداشتن است. رماننویس فرانسوی، پاتریک مودیانو۳۴ که بسیاری از کارهایش را ترجمه کردهام، برای سادگیِ (دستکم ظاهری) و شیوهی سرراست نثر نویسیاش شناخته شده است. بازتولید چنین سادگیای در زبان انگلیسی، دقیقن همان کاریست که مترجم باید انجام دهد. اطمینان دارم که در زبان فرانسوی سبکِ به ظاهر ساده و بیدردسر مودیانو در واقع کوشش بسیاری را به نویسنده تحمیل کرده است.
اما فراتر از این، زمانی که من سعی میکنم سیّالیّت و روانی نثر مودیانو را در انگلیسیِ روان و خوانا آشکار کنم، نمیتوانم این واقعیت را نادیده بگیرم که نوشتهی او اساسن حسّاسیّتی غیر از زبان انگلیسی۳۵ را بازتاب میدهد؛ یا شخصیتهایش به نحوی با محیطشان در تعاملاند که یک خوانندهی امریکایی یا انگلیسی، حتا از نوع مهاجر آن، چنین تعاملی ندارند. به عقیدهی من این دیگری عامل کلیدی کار مودیانوست و سهولت دسترسپذیربودن آن برای خوانندگان زبان من به هیچوجه نباید نادیده گرفته شود.
ترجمه در بهترین حالت ما را در معرض اذهان و صداهایی میگذارد که قادرند حسّ خاصی از شوق و لذّت یا پرتویی از روشنبینی را در ما برانگیزند، لرزش کشفی که جای دیگری قابل دستیابی نیست- اذهان و صداهایی به راستی یگانه که گویای چیزی متفاوت با گفتهی هرکسی در هر زبانیاند. چنین اذهان و صداهایی بیاندازه کمیاباند و قادر نیستیم که حتا یک کدام از آنها را نادیده بگیریم. اینها دلیل اشتیاق و عطش بشر از پسِ ماجراهاییست که بعد از آگاهی انسان به وقوع پیوسته است. همانطور که با در ارتباط بودن با یکدیگر غنیتر شدهایم همانطور هم با از دست دادن یا نادیدهگرفتن این ارتباط نادانسته فرسوده میشویم.
به همین دلیل به ترجمه اغلب همچون مانعی در برابر تحلیلرفتگی و یکسانسازی فرهنگی ارجاع داده شده است. ترجمهی اثری خارجی که به خوبی از کار در آمده، قرار است به طرز منحصر به فردی دیدگاههای تازهای، متفاوت از آنچه در خانه میبینم، مطرح کند و آنها را با زمینهای دیگر هماهنگ کند و به آنها صدایی تازه و سرزنده بدهد؛ صدایی که در غیراینصورت نمیتوانستند صاحب آن باشند. تا حدودی به شکلی متناقض، این بدان معناست که ترجمه در بهترین موارد نه تنها میان فاصلهها پل میزند بلکه بسیار فراتر از آن فاصلهها را امن نگه میدارد- حفظ فرهنگها نه از طریق پاکسازی امن بلکه با تقویت اطمینان از اینکه برخورد و ارتباط به جای خفگی جرقه تولید میکند.
در جهان ما که رفته رفته روابط و بهمپیوستگیها بیشتر میشود، وسوسه کننده است که نقطهی پایانی بر مرزبندیهای ملّی و فرهنگی بگذاریم. این مسئله جنبهی دیگری هم دارد و این جنبه سرو کارش نه با وجه سرکوبگر مرزبندیها بلکه با سودمندی آنهاست؛ مرزبندیها همچنین میتوانند حافظان تفاوت باشند. از سوی دیگر، آشناسازیِ شدتیافته و ارتباط بالقوه بیحدّومرز (که شامل نوعی از ارتباط که ترجمه آنرا ممکن میکند هم میشود) باعث فرسایش و تحلیلرفتگی تکّثر میشوند. درست همانطور که مفهوم موانع میتواند اردوگاه کاراجباری (گولاگ۳۶) پهناوری با سیمِ خاردار را به ذهن متبادر کند، پس به راحتی غیاب آنها هم میتواند وسعت بیکرانِ یکسانی را به وجود بیاورد. انتشار ایدهها، اندیشه و زیباییشناسی هنرهای در دسترس همه، ادبیات، فلسفهها و نگرشهایی که در داد و ستد جهانی در رفت و آمدند، میتوانند یکی از بزرگترین تجدید حیاتها را در تاریخ بشر رقم بزند، یک رنسانس جدید؛ یا حتا میتوانند به کسالتآورترین تکفرهنگی جهانی۳۷ که تا بحال میشناختهایم منجر شود.
ترجمه میان آشنا ساختن امر بیگانه و بیگانه ساختن امر آشنا در نوسان است؛ جلوهها و مفروضات فرهنگ دیگری را در فرمی که بتوانیم درک کنیم، بشناسیم و با آن ارتباط برقرار کنیم هدایت میکند. در عین حال، فاصلهاش را از ادغام بسیار زیاد با آن جلوهها و مفروضات حفظ میکند، به نحوی که با تجربهی خارجی همگن نشود. منظور من الگوبرداری از نحو بیگانه و ساختار زبانی آن نیست، منظور من اینست که با احترام گذاشتن و حفظ بیگانگی ذاتیِ نویسندهی مبدأ، همچنین حفظ و احترام به لذت متن اصلی، لذت مشابهی را که خوانندهی مبدأ میبرد به دست بیاید و آن مترجم هم به نوبهی خود به خوانندهی مقصد بدهکار است.
چه چیز ترجمهای را به ترجمهای خوب بدل میکند؟ یک پاسخ همهجانبه وجود ندارد اما در میان تعدادی از پاسخها، پیشنهاد من این است: یک ترجمهی خوب درهای جدیدی را میگشاید و چشماندازههای تازهای را نمایان میکند؛ فرهنگها را وا میدارد که با یکدیگر گفتوگو کنند در حالی که اولویت را بر حفظ تمایزهای حیاتیای میگذارد که به این گفتوگوها ارزش میدهند. ترجمهی خوب حسّی از جادوی فردی و جذب همگانی را برمیانگیزد، همانگونه که بعد از مطالعهی صدسال تنهایی چنین احساسی داشتم- احساسی که به گریبان خواننده چنگ میزند، او را به درون هُل میدهد و هرگز به تمامی رهایش نمیکند.
*
پینوشتها:
- L'art de la traduction : منبع این مقاله: پایگاه اینترنتی aeon.co
- Mark Polizzotti : مؤلف و مترجم امریکاییِ ۶۱ ساله. کارهایی را از زبان فرانسه، شامل آثاری از گوستاو فلوبر، مارگریت دوراس و آندره برتون، به انگلیسی برگردانده و نیز کتابهایی در مورد ترجمه نگاشته است. آخرین کتاب او همدلی با خائن: یک بیانیهی ترجمه (۲۰۱۸) [Sympathy for the Traitor: A Translation Manifesto] است.
- Gregory Rabassa
- saints Jerome
- Augustine
- bytes
- De interpretatione recta
- Leonardo Bruni
- The Way to Translate Well from One Language into Another (1540)
- Etienne Dolet
- ‘assessment models’
- Juliane House
- J C Sager
- Thomas Wilson
- "cheat bread" : نامی برای نوعی نانِ انگلیسی که در برابر white bread (نان سفید)، نانی با مرغوبیّت پائینتریست.
- Horace
- Boethius
- R H Horne
- foreignisation
- Lawrence Venuti
- The Translator’s Invisibility (1995)
- Ezra Pound
- Cathay (1915)
- Ernest Fenollosa
- Arthur Rimbaud’s ‘Au Cabaret-Vert’ (1870)
- Wallace Fowlie
- Paul Éluard
- Richard Howard
- Georges Perec’s novel La disparition (1969)
- Gilbert Adair
- Lipogrammatic : شیوهای از نگارش بدون استفاده از یک حرف یا حروفی بخصوص در متن.
- A Void
- Arthur Gordon Pym
- Patrick Modiano
- non-Anglophone
- gulag
- global monoculture