این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با جیمز بالدوین؛ نویسنده شهیر آفریقاییتبار آمریکایی
شرایطی در آمریکا حاکم بود که نویسنده سیاهپوستبودن را امری محال میکرد
سارا اقبالی
جیمز بالدوین (۱۹۸۷ فرانسه-۱۹۲۴ آمریکا) از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم آمریکا است که با آثارش درک و دریافت آمریکاییها را نسبت به سیاهپوستان و نژادپرستی عوض کرد. او با نخستین رمانش «با کوه در میان بگذار» (1953) که امروزه از آن بهعنوان یکی از کلاسیکهای ادبیات آمریکا یاد میکنند نام خود را در ادبیات جهان جاودانه کرد. «با کوه در میان بگذار» از زمان انتشارش تا به امروز، بارها تجدید چاپ شده، به فهرستهای بهترین رمانهای همه اعصار راه یافته، به زبانهای بسیاری از جمله فارسی -ترجمه محمدصادق رئیسی، نشر نقش جهان- ترجمه شده است. بالدوین علاوه بر رمان، داستانکوتاهنویس نیز بود؛ مجموعهداستان «ملاقات» یکی از این مجموعهها است که با ترجمه ستاره نعمتاللهی از سوی نشر مرکز منتشر شده. آنچه میخوانید برگزیده گفتوگوی جوردن الگرابلی (مجله پاریسریویو) است. گفتوگوی جوردن الگرابلی در پاریس صورت گرفته: جاییکه بالدوین نُه سال نخست دوره شکوفایی خود را در آنجا گذراند و دو رمان «با کوه در میان بگذار» و «اتاق جیووانی» را به همراه شناختهترین مجموعه مقالات «یادداشتهای یک پسر بومی» را نوشت.
***
-چه شد که از آمریکا زدید بیرون؟
من ورشکسته شده بودم. چهل دلار توی جیبم داشتم آمدم پاریس، اما باید از نیویورک در میرفتم. وضع خودم، بهاضافه اوضاع فلاکتبار مردم عذابم میداد. در یک دورهای کتابخواندن برای مدتی مرا از این وضع خلاص کرد، بااینحال هنوز مجبور بودم با خیابانها و مقامات و سرما دستوپنجه نرم کنم. میدانستم مساله سفیدپوستان بود، و میدانستم مساله یک کاکاسیاه بود، و میدانستم چه بلایی قرار است بر سر من بیاید. بختم داشت به سر میرفت. داشتم به زندان میافتادم. یا باید خودم را میکشتم یا کس دیگری را میکشتم. دو سال پیش از این، بهترین دوستم دست به خودکشی زد، از پلِ جورج واشینگتن خودش را پرت کرد پایین. در سال ۱۹۴۸ که پایم به پاریس رسید، یک کلمه هم فرانسوی نمیدانستم. هیچکسی را نمیشناختم و نمیخواستم هم کسی را بشناسم. بعد، موقعی هم که با آمریکایی دیگر برخوردم، سعی کردم خودم را از آنها دور نگه دارم؛ چون آنها از من بیشتر پول داشتند و من دوست نداشتم احساس کنم که یک مفتخور انگلم. یادم نمیرود، چهل دلار کفاف دو یا سه روز من بود. هر وقت که میشد پول قرض میکردم ـ اغلب در دقیقه آخر ـ از این هتل به آن هتل میرفتم، نمیدانستم قرار است چه بر سرم بیاید. بعد مریض شدم. در کمال شگفتی، از هتل پرتم نکردند بیرون. این خانواده مسیحی، به دلایلی که هرگز نفهمیدم، از من مراقبت کردند. یک بانوی پیر، بانوی سالخورده، یک بانوی بزرگ سالخورده، سه ماه از من پرستاری کرد تا خوب شدم؛ او از شیوه درمان سنتی قدیمی استفاده کرد. بیچاره مجبور بود هر روز صبح پنج پله را بیاید بالا تا مطمئن شود هنوز زندهام. من این دوره را در اوج تنهاییام به پایان رساندم، میخواستم که تنها باشم. من عضو هیچ انجمنی نبودم تا اینکه بعدها در نیویورک عضو «جوانان خشمگین» شدم.
–چرا فرانسه را انتخاب کردید؟
اصلا انتخابی در کار نبود ـ مساله بیرونرفتن از آمریکا بود. نمیدانستم توی فرانسه قرار است چه اتفاقی برای من بیفتد، اما میدانستم در نیویورک حتما بلایی بر سرم میآمد. اگر آنجا مانده بودم، حتم داشتم میرفتم آن پایین، مثل دوستم روی پل جورج واشینگتن.
–شما میگویید که شهر او را به این حالوروز انداخت. منظورتان استعاری است؟
نه. اصلا استعاری حرف نمیزنم. وقتی که دنبال جایی برای زندگی میگردید، دنبال کاری هستید، تردید در قضاوت شما سربرمیکند. به همهچیز شک میکنید. گنگ میشوید. و این زمانی است که رفتهرفته دارید از پا درمیآیید. آن ضربه دارد به شما وارد میشود. و این حسابشده است. تمام جامعه سراسر تصمیم گرفته از شما یک «هیچ» بسازد. جالب اینجاست که آنها حتی نمیدانند دارند این کار را با شما میکنند.
-آیا نوشتن برای شما نوعی رستگاری است؟
خیلی مطمئن نیستم! مطمئن نیستم از چیزی گریخته باشم. یکی هنوز به شکلهای متعدد با آن زندگی میکند. همهچیز داشت هر روز دوروبر ما اتفاق میافتاد. همه اینها به یک شکل برای من پیش نمیآمد، چون من جیمز بالدوین هستم؛ من مترو سوار نمیشوم و دنبال جایی برای زندگی نیستم. اما هنوز دارد اتفاق میافتد. خب رستگاری کلمه دشواری است که در چنین متنی به کار برود. توصیف اوضاع و احوالم به شکلهای مختلف وادارم کرده یاد بگیرم با آنها زندگی کنم. این همان چیزی است که آنها قبولش دارند.
–لحظهای بوده که بدانید مجبور به نوشتن هستید، یا پیش از هر چیز فقط نویسنده باشید؟
آره. مرگ پدرم. آن وقتی که پدرم از دنیا رفت فکر میکردم میتوانستم کار دیگری بکنم. میخواستم نوازنده بشوم یا فکر کردم نقاش یا بازیگر بشوم. همه اینها تا پیش از نوزدهسالگی بود. شرایطی در کشور حاکم بود که نویسنده سیاهپوستبودن امری محال بود. جوان که بودم، مردم فکر میکردند شما مثل بیماران چندان شرور نبودید، آنها بر سر شما خراب میشدند. پدرم فکر نمیکرد ممکن باشد ـ او فکر میکرد من کشته میشوم، به قتل میرسم. او میگفت من در ستیز با تعاریف سفیدپوستان قرار داشتم، حرفش کاملا درست بود. اما همینطور از پدرم یاد گرفته بودم او درباره تعاریف سفیدپوستان چه فکری میکرد. او آدم متدینی بود، خیلی مذهبی بود و یک جورهایی انسان بسیار زیبایی بود، و به انحای مختلف آدمی وحشتناک. او زمانی از دنیا رفت که آخرین فرزندش تازه پا به دنیا گذاشته بود و من دریافتم باید بجهم، خیز بردارم. سه سالی مبلّغ بودم، از چهاردهسالگی تا هفدهسالگی. احتمالا همان سال نویسندهام کرد. وادارم کرد به نوشتن.
-آیا موعظههایی که از فراز منبر ایراد میکردید، بسیار بادقت آماده میشدند یا اساسا در سرتان شکل مییافتند؟
فیالبداهه حرف میزدم از متون، مثل یک نوازنده جاز که فیالبداهه تمی را مینوازد. من هرگز وعظی را نمینوشتم ـ متون را مطالعه میکردم. هیچگاه متن خطابه را نمینوشتم. نمیتوانم خطابه را از روی نوشته بخوانم. نوعی گپوگفت. شما باید افرادی را که دارند به حرفهایتان گوش میدهند، درک کنید. مجبورید به آنچه که میشنوند واکنش نشان بدهید.
-آیا در اثنای نگارش، خوانندهای را در ذهن خود در نظر دارید؟
نه، نمیتوانید کسی را در نظر مجسم کنید.
-پس کاملا متفاوت با وعظگفتن است؟
کاملا. دوتا قاعده کاملا بیتاثیرند. هنگامیکه روی منبر میایستید، باید بدانید درباره چه چیزی دارید حرف میزنید. وقتی که دارید مینویسید، دارید سعی میکنید چیزی را بفهمید که نمیدانید. کل زبان نوشتاری برای من دنبال چیزی میگردد که نمیدانید چیست، چیزی که نمیخواهید بفهمید.
–آیا این یکی از آن دلایلی است تصمیم داشتید نویسنده باشید ـ درباره خودتان بدانید؟
مطمئن نیستم تصمیم داشتم. بود یا نبود، چون در ذهن خودم پدر خانوادهام بودم. چیزی نیست که آنها بخواهند بفهمند، اما هنوز من بزرگترین برادر بودم، و خیلی آن را جدی گرفتم، مجبور بودم الگو باشم. نمیتوانستم اجازه بدهم اتفاقی برای من بیفتد، چون خب بر سر آنها هم میآمد. میتوانستم یک معتاد عملی بشوم. توی جادهها بیفتم و در خیابانها بدوم، هر اتفاقی میتوانست برای پسری مثل من توی نیویورک پیش بیاید. پشتبام و توی مترو بخوابم. تا همین امروز از توالت عمومی وحشت دارم. بههرحال… پدرم از دنیا رفت، و من نشستم و با خودم فکر کردم که باید چهکار کنم.
–چه زمانی فهمیدید وقت نوشتن است؟
آن وقت خیلی جوان بودم. میتوانستم بنویسم و کمی هم کار کنم. دورهای پیشخدمت بودم، مثل جورج اورول در «آسوپاس در پاریس و لندن»، نمیتوانستم آن کار را بکنم، توی «لاوراِستساید کار میکردم و چیزی که الان اسمش را میگذاریم سوهو.»
-آیا مردم به شما توصیه میکنند که از روی صداقت کتاب بنویسید؟
من از کسی نپرسیدم. وقتی کتابی را تمام کردم، به من میگفتند نباید مینوشتمش. میگفتند به ذهنم بسپارم که یک نویسنده سیاه جوانم با یک مخاطب خاص، و تصور نمیکردند آن مخاطب الینه شده است. و اگر من کتاب را چاپ کردم، زندگی درهم میریخت. آنها میگفتند در حق من لطف میکنند که کتاب را چاپ نمیکنند. بنابراین کتاب را بردم انگلستان و آنجا فروختم.
-شما گفتهاید که هنرپیشهها و نقاشان را ترجیح میدهید تا نویسندگان را.
آره. خب، اولش که آمدم اینجا، نویسندهای نبود که بشناسم. لنگستون هیوز آن دور دورها بود. اولین نویسندهای که با او برخورد کردم، ریچارد رایت بود و او هم خیلی بزرگتر از من بود. و مردمی را که میشناختم، مردمی بودند مثل بوفورد بلانیو و زنانی که با او بودند؛ این تمام جهانی بود که ادبی نبود. بعدش آمد، ادبی نبود. بعدها در پاریس آمد، با سارتر و دیگران. اما چیز دیگری بود. و در پاریس هرگز چیزی نبود که بر سر یک چیز رقابت باشد. نوع دیگری از آزادی در آنجا بود. مجبور نبود با ادبیات کاری کند. اما هنگامی که سالها بعد، و سالها بعد به پشت سر نگاه کردم، به صحنه ادبیات آمریکا برگشتم، میتوانستم ببینم اتفاقی که برای من افتاده، تلاشی بود برای اینکه خودم را به تناسب برسانم، تا خودم را برای آکادمی ادبیات آمریکایی پاک سازم.
–منظورتان این است که آنها از شما میخواستند که کنار بکشید؟
دقیقا. شما باید کنار میکشیدید و بعد چیزی نیست که از شما بر جای بماند. بگذارید داستانی برای شما تعریف کنم. وقتی رالف الیسون در سال ۱۹۵۲ جایزه کتاب ملی آمریکا را برای کتاب «انسان نامریی» کسب کرد، سال بعد، در سال ۱۹۵۳ میخواستند آن جایزه را بهخاطر «با کوه در میان بگذار» به من بدهند. اما در همان زمان، من کنار گذاشته شدم. سالها بعد، یک نفر که خودش عضو هیات ژوری بود به من گفت که چون سال قبل رالف جایزه را برد، آنها نمیتوانستند دو سال پشت سر هم جایزه را به یک سیاه بدهند. حالا، این چیزی نیست؟ یکبار، بعد از آنکه من «با کوه در میان بگذار» و «اتاق جیووانی» را چاپ کردم، ناشرم، نوف، به گفت من «یک نویسنده سیاه» هستم و اینک به یک «مخاطب خاص» رسیدم. آنها به من گفتند «خب، تو نمیتوانی تلاش کنی آن مخاطب را الینه کنی. این کتاب جدید زندگی تو را ویران میکند؛ چون درباره چیزهای مشابه و به یک شیوه نمینویسی که قبلا بودی و ما این کتاب را بهخاطر لطف به تو چاپ نمیکنیم.»