این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به «با کوه در میان بگذار» اثر جیمز بالدوین؛
شاهکاری برای تمام اعصار
سمیه مهرگان
جیمز بالدوین میگفت اگر قرار بود تنها یک کتاب مینوشتم، «با کوه در میان بگذار» همان کتابی بود که باید مینوشتم. این کتاب در سال ۱۹۵۳ منتشر شد و نخستین اثر بالدوین است؛ رمانی که خود را در زمره رمانهای کلاسیک آمریکایی جای داده و از زمان انتشارش تا به امروز، بارها مورد ستایش قرار گرفته است. «با کوه در میان بگذار» در سال ۱۹۹۸، در فهرست ۱۰۰ کتاب برتر انگلیسیزبان قرن بیستم کتابخانه مدرن، شماره سیونهم را به خود اختصاص داد، دانشگاه آکسفورد آن را چهلوچهارمین رمان بزرگِ جنوبِ آمریکایی همه اعصار معرفی کرد و مجله تایم در سال ۲۰۰۵ آن را یکی از صد رمان بزرگ قرن، سایت بوکریوت آن را یکی از صد رمان بزرگ خانوادگی و عمومی که باید خواند، کالم توبین نویسنده برجسته ایرلندی در سال ۲۰۱۴ آن را در فهرست دویست رمان بزرگ انگلیسیزبان از ۱۹۵۰ قرار داد، همچنین دیوید هندلین مورخ آمریکایی، در فهرست صد رمان بزرگ آمریکایی از ۱۷۷۰ تا ۱۹۸۵، شماره هفتادوهفت را به این کتاب اختصاص داد، و سرانجام در سال ۲۰۱۹، روزنامه تلگراف آن را چهلوهشتمین رمان بزرگِ همه اعصار نامید و سایت مدیوم شصتویکمین کتابی که پیش از مرگ باید خواند.
رمانی با این عظمت، پس از هفتاد سال با ترجمه محمدصادق رییسی از سوی نشر نقش جهان منتشر شده، بهویژه این روزها که پس از مرگ جرج فلوید، دوباره بحث نژادپرستی در آمریکا و دیگر کشورها بالا گرفته است. مسالهای که خود جیمز بالدوین نیز با آن درگیر بود و موجب شد او از آمریکا به فرانسه مهاجرت کند و به یکی از مبارزان علیه نژادپرستی تبدیل شود. بالدوین در طول سالهایی که در فرانسه بود مهمترین اثرش یعنی «با کوه در میان بگذار» را نوشت. او از فرانسه صدای رسای سیاهان بود. از طریق همین رمان بود که توانست در کنار نویسندههایی چون تونی موریسون و ریچارد رایت و دیگر فعالان حقوق مدنی آمریکا از جمله مارتین لوترکینگ، مالکوم ایکس، جان لوئیس، مدگار اِورز، استوکلی کارمایکل و امیری باراکا، صدای سیاهان را بلندتر به گوش جهانیان برساند. او یادداشتها و خاطراتش از این دوران را در دو کتاب «یادداشتهای پسر بومی» و «این خانه را به یاد داشته باشید» که در سال ۲۰۱۶ فیلمی با عنوان «من کاکاسیاه تو نیستم» از روی آن ساخته شد، نوشت. همه اینها نشان از حضور فعال او نهتنها بهعنوان یک نویسنده، که یک فعال مدنی حقوق سیاهان در آمریکا است.
اما چرا «با کوه در میان بگذار» رمان مهمی است؟
مهمترین ویژگی رمان، زبان و نثر بیبدیل آن است. این نثر برگرفته از موسیقی جَز سیاهان و کتاب مقدس (بهویژه «غزل غزلهای سلیمان») است؛ و درست از همین دو مولفه است که بالدوین رمانی خلق کرده که در ادبیات جهان بیمانند است. رمان با تکیه بر موسیقی جَز و موسیقی کلام کتاب مقدس، قصهای را روایت میکند که در اصل قصه خود بالدوین یا هر سیاه دیگری در آمریکا یا دیگر نقاط جهان است. قصهای که امکانات تازهای در زبان آمریکایی و در شیوه درکِ آمریکاییان و دیگر مردم جهان از نژادپرستی گشوده و بهقول آذر نفیسی جنبه حیاتیِ زندگی در آمریکا را به تصرف درآورده است.
رمان در یک روز میگذرد: تولد جان گریمز چهاردساله. اما در این یک روز، روزی طولانی و تاریک، و گاه روشن با روزنههای نوری که از یک جای دور و ناشناخته به درون آن میآید، شاهد زندگی آدمهایی هستیم که هر کدام بهنوعی بخشی از سرنوشت جان گریمز را ساخته یا میسازند.
داستان با «روز هفتم» آغاز میشود. براساس داستان آفرینش در کتاب مقدس، خداوند پس از خلق آدم در روز ششم، در روز هفتم استراحت کرد. روز هفتم، یکشنبه است؛ یکشنبهای در مارس ۱۹۳۵٫ یکشنبهای نهفقط برای تولد چهاردهسالگی جان، که یکشنبهای برای دیگر سیاهپوستان مسیحی که باید به کلیسا بروند برای دعا و نیایش و اعتراف. در این فصل، بالدوین با نثر سرکش و دیوانهوارش، ما را به محله هارلم نیویورک در ابتدای قرن و سپس دهه بیست و سی میکشاند و تصاویری بکر از محله و کلیسا و بیمارستانی که برادر و خواهرهای جان به دنیا آمدهاند به ما میدهد.
«جشن تولد جان، روز یکشنبه مارس ۱۹۳۵ بود. او با این احساس در صبح روز جشن تولد از خواب بیدار شد که در هوای دوروبرش، چیزی قطعی در حال رخدادن بود. زل زده بود به لکه زردی روی سقف بالای سرش. رُی هنوز لباس خواب تنش بود، و نفسش با صدایی ضعیف و خشدار میآمد و میرفت. هیچ صدای دیگری به گوش نمیآمد؛ هیچکس توی خانه بیدار نبود. رادیوهای همسایهها همه خاموش بودند و مادرش هنوز بلند نشده بود تا صبحانه پدرش را آماده کند. جان از سراسیمگیاش تعجب کرد، بعد از آن زمان تعجب میکرد و بعد (درحالیکه لکه زرد روی سقف بهآرامی تبدیل میشد به بدن زنی) به یاد آورد که جشن چهاردهسالگیاش بود و او مرتکب گناه شده بود.
با وجود این، اولین چیزی که به ذهنش خطور کرد این بود: «کسی به خاطر خواهد آورد؟» چون یکیدوبار پیش آمده بود که روز تولدش تماما با بیتوجهی گذشت، و هیچکس به او نگفته بود: «تولدت مبارک جان!» یا کسی کادویی به او نداده بود، حتی مادرش.»
از همین شروع خیرهکننده، متوجه میشویم که جان در این خانواده پرجمعیت سیاهپوست چه جایگاهی دارد: رابطه او با پدرش از یکسو و رابطه او با مادرش از سوی دیگر. و البته مساله دوم جدا از رابطه پدر و پسر، مادر و پسر، رابطه پسر و مذهب موروثی کلیسا هم است که جان در آن مرتکب گناه شده و همین روز تولدش را تاریک کرده: «تاریکی گناه جان مثل تاریکی کلیسا در عصرهای یکشنبه بود.»
این تاریکی، که تمام داستان را بلعیده، از غروب شروع میشود تا بامداد روز بعد. روز بعد از تولد جان. روز بعد از استحاله. روز بعد از اینکه جان وارد روز دیگری میشود: روز هشتم. روز بعد آیا برای جان، تکرار همان روز قبل است. در ادامه آن است یا شروع دیگری است؟
بالدوین در این میانه، ما را در گذشتهای که به جان ارث رسیده رها میکند: گذشتهای شامل عمهاش فلورنس، پدرش گابریل، همسر دوم پدرش الیزابت که تحتعنوان «نیایش قدیسان» مثل ذکر یک دعا، بر اکنونِ جان سایه انداخته و او آن را زمزمه میکند. در همین میانه است که نامهای دیگری به میان میآید و هر نام با خودش قصهای دارد و هر قصه، نوری میتاباند بر این روز تاریک و طولانی، اما آیا این نورها، درون جان را روشن میکنند برای شروع روز هشتم؟
کاری که جیمز بالدوین میکند احضار گذشته به حال است: گویی گذشته بازگشته تا در کلیسا اعتراف کند.
«نیایش گابریل» که در میانه «نیایش فلورنس» (خواهر گابریل) و «نیایش الیزابت» (که پس از مرگ ریچارد، زن دوم گابریل میشود) است، در اصل تصویری است از اکنونی که داستان در آن جریان دارد؛ یعنی یکشنبهای در مارس ۱۹۳۵: «و این آغاز زندگی او بهعنوان یک انسان بود. فقط بیستویک سال را گذرانده بود، قرن هنوز یکساله نبود. به سمت شهر روانه شد، درون اتاقی که در نوک خانهای که در آن کار میکرد، منتظرش بود، و شروع کرد به موعظه. در همان سال با دبورا ازدواج کرد. بعد از مرگِ مادرش، همیشه و در همهحال به او نگاه میکرد. آنها باهم به خانه خداوند رفتند، و چون دیگر هیچکس نبود تا از او مراقبت کند، او را اغلب برای صرف غذا به خانه دعوت میکرد و لباسهایش را تمیز نگه میداشت و بعد از آنکه موعظه میکرد دوتایی درباره موعظههایش بحث میکردند…»
داستان با احضار گذشتهی هر یک از آدمهایی که در زندگیِ جان قرار است نقشی کوتاه یا بلند، گذرا یا ماندگار داشته باشند، ادامه پیدا میکند و در فصل آخر – «دستوپازدن بر خاک»- گویی نه شروع روز هشتم، که باز شروع روز اول است؛ روز اول آفرینش.
«خورشید کاملا بیدار شده بود. خیابانها و خانهها را بیدار کرده بود و بر سر پنجرهها فریاد میزد. مثل ردایی طلایی افتاده بود روی الیشا و خورده به پیشانی جان، جاییکه الیشا بوسیده بود، مثل مُهری که هیچگاه پاک نمیشود. برای همیشه.
و پدرش را پشت سر خود احساس کرد. و باد ماه مارس را احساس کرد که میوزید و میخورد بر لباسهای نمدارش، بر تن نمکیاش. چرخید تا صورت پدرش را ببیند- خودش لبخند او را میدید، ولی پدرش نمیخندید.
آنها لحظهای به یکدیگر نگاهی انداختند. مادرش بر آستانهی در ایستاد، زیر سایههای بلند سالن.
جان گفت: «آمادهام. دارم میآیم. توی راهم.»
‘