این مقاله را به اشتراک بگذارید
مورد خاصِ آقای پیرنیا
مجتبی زمانی
یک پنج شنبه معمولی در همه جهان بود. آقای پیرنیا، کارمند ساده اداره راه و ترابری روی صندلی راحتی اش نشسته بود. آرام و بی اضطراب به باغچه کوچک پشت شیشه خیره شده بود که زیر قطرات نرمِ باران جوری عجیب به رنگی مابین آبی و سبز در آمده بود. نگاهش را که از باران روی پنجره می گرفت احتمالا به کاناپه بزرگِ بنفش رنگ کنار پنجره می رسید. کاناپه نظر هر فرد تازه واردی به اتاق را جلب می کرد ولی نه لزوما بخاطرِ رنگش. رنگِ بنفش کاناپه اتفاقا در کنار تابلوی نقاشی ای که بالایش قرار داشت خوب می نشست ولی این اندازه ی غیر متناسبش نسبت به ابعاد اتاق نشیمن بود که تاثیر خوشایندی بر همان آدم تازه وارد، نمی گذاشت. آقای پیرنیا، حالا دیگر در این روزهای میان سالی واقعا دربند امورات خانه یا چیدمان وسایلش نبود. البته بخشی از همین چیدمان نامناسب چیزها هم، از همان اثر گریز ناپدیر زمان می آمد. اثری که چیزها را جلوی چشممان ولی در همان حال پنهان از نظرمان تغییر می دهد. تغییرات این اتاق هم از همین اصل پیروی می کردند. صندلی راحتی اقای پیرنیا خودش تاریخ گویای این خانه بود. آن قدر انجا مانده بود که دیگر جزئی اساسی از چارچوب خانه شده بود. تاریخش به حوالی بیست سال پیش بر می گشت، و این هم زمان بود با اولین باری که پولی بابت حقوق به حسابِ آقای پیرنیا ریخته شد. این اولین بارها خیلی موثرند. او شاید خودش این را نمی دانست ولی غالبا رفتارش در این اولین بارها متفاوت بود. اولین روزی که به مدرسه رفت، اولین حضورش در دانشگاه، اولین خانه ای که اجاره کرد. اولین باری که با زنی خوابید. خصوصا آن روزها که تازه از دانشگاه فارغ شده بود و زیاد هم جهان را نمی شناخت. چندتایی کتاب خوانده بود. اگر خوشبین باشیم و آن ها را معیار قرار دهیم باید بگوییم شناختش از آدم ها، کمتر از شناختش از کتاب ها بود. این را معمولا می شد در همان چند برخورد اول متوجه شد. مثلا همان سال های دانشگاه که جمعِ کوچک دوستانه ای داشتند بارها پیش می آمد که در شروع هر برخورد یا مواجهه رودررویی، پریشان شود. خیلی وقت ها مطمئن نبود که صحبت را کجا و چطور تمام کند که مخاطبش آن را حمل بر بی ادبی نکند. این رفتار نا آشنا در جمع کوچک دوستانه اشان به نوعی خوش دلی و مهربانی تعبیر می شد و برایش حتی ارزش کوچک دوستانه ای به حساب می آمد. مساله اینجا بود که بهای این نوع از رفتارش را غالبا در آشنایی هایِ زودگذری که با زنان برایش روی می داد می پرداخت. همان خوش دلی و مهربانی دوستانه، اینجا تعبیر به ضعف و سستی می شد. جوری که انگار خودش را شایستهِ آن معاشرت در آن لحظه نمی داند و دنبال بهانه ای برای خاتمه هرچه زودتر مکالمه است. این را بعدها بهار برایش گفت. خیلی سال بعد، آن وقت ها که دیگر بهار عشق آتشینِ روزهای دانشگاه نبود. یعنی در یک فرآیند تدریجی ابتدا به دختر اثیری شب های تنهایی اش و بعدتر به همسر یک آدم اتفاقی در گوشه ای دیگر از دنیا تبدیل شد. آن وقت دیگر آقای پیرنیا هم برایش بیشتر یک آشنای سال های دور بود تا یک امکان عشقی. این حرف ها را در یک چت دوستانه گفت. برای بهار یک خاطره دور وخنده دار بود و برای سیروس پیرنیا یک زخم همچنان باز و ناسور که سال ها ناخواسته با خودش حمل کرده بود.
در واقع صندلی راحتی قرمزرنگ و ارزان قیمت اتاق نشیمن، بخشی از رویای مبهمی بود که او از آینده داشت. احتمالا این تصویر ساده از آینده از همان محدود فیلم و کتاب هایِ سال های دانشجویی می آمد. قهرمان مورد علاقه اش مرد جا افتادهِ خوش لباسی بود که نشست و برخاست و آداب دانی اش را از رمان های فرانسوی گرفته بود و ارباب منشی و مالک بودنش را از لابلای رمان های روسی. کسی که شبها پیپش را بر می دارد، روی صندلی راحتی اش روزنامه می خواند و به همسر جوان و زیبا و فرزندانش فکر می کند که در گوشهِ دیگر خانه احتمالا به کاری مشغولند. همین اندازه رویا، برایش انگیزه ای کافی بود که با اولین پول دریافتی در حسابش، صاحب یک صندلی راحتی بشود. صندلی ای که اوایل، زیاد روی آن می نشست. ژست های مختلفی را امتحان می کرد تا نقطه شروع رویایش را بیابد. چند ماهی که گذشت گرفتاریش بیشتر شد. بیشتر شب ها با چند پروندهِ کاری به خانه بر می گشت. غالبا پای اضطراری در میان بود. پرونده ای که باید خوانده شود یا تصمیم کاری ای که تا یک تاریخ پیش رو بایست گرفته می شد. چند ماه دیگر هم گذشت تا توانست بر اوضاع مسلط شود. او که برای آینده برنامه روشنی داشت، فوت و فن کارها را یاد گرفت. در وقت شناسی و ترتیب امور سرمشق همکارانش شد. حتی اینطور که از آقای اخوان آشنای جدیدش در بخش منابع انسانی شنید، زمزمه هایی از ارتقایش به مقامی بالاتر در میان مدیران بخش وجود داشت. اما خب، آدم منطقی و دوراندیش در زمان ما ، همیشه باید جایی برای شانس یا امور اتفاقی در زندگی اش باز بگذارد. متاسفانه آقای پیرنیا به رغم همه شایستگی هایی که داشت، خیلی وقت ها روند اتفاقی امور به نفع اش تمام نمی شد. همه چیز از وقتی عوض شد که یک کارمند جدید به بخش آن ها اضافه شد. منصور شفق تقریبا چهار سالی از او جوان تر بود. مدرکِ دانشگاهی اش را از یک دانشگاه مهم پایتخت گرفته بود و حالا به دلایل خانوادگی به بخش اداری همین شهرستان منتقل شده بود. اولین برخورد سیروس پیرنیا با منصور شفق از آن دست برخورد هایی بود که نطفه داستان های زیادی از آینده را در خود دارند. در همان برخورد اول فهمید که دوست نخواهند بود ولی زمان گذشت تا فهمید پای رقابتی هم در میان است. تقلا برای ماندن در همین شغل، جای امید به ارتقا و پیشرفت را گرفت. حالا دیگر شب ها بیشتر کار می کرد. این تلاش برای اثبات خود، در کنار یک رقیب کاری و حتی چند اشتباه محاسباتی که در پرونده هایش دیده شد، دیگر مجال کمتری به رویاپردازی هایِ آرام روی صندلی کنار شومینه برایش باقی گذاشت. همین ناملایمات و تشویش ها بود که سبب شد، چند ماه بعد بدون هیچ برنامه قبلی، یک صفحه دارت برای خودش سفارش بدهد. آن را روی دیوار بالای شومینه نصب کرد. همان آرامشی که قرار بود صرف آرام لمیدن روی صندلی راحتی شود ، هیجان و تشویشی شد که سوار بر تیرهای دارت، روانه صفحه، دیوار و کناره هایش می شد. در حقیقت، فکرِ داشتن دارت در خانه از آن دست فکرهای ناگهانی بود که خوبی های پیش بینی نشده هم در دل خود داشت. شاید پای همزمانی با چیزهای دیگری هم در میان بود ولی بازی کوچکی بود که سبب شد، جمع کوچک سال های دانشگاه دوباره دوباره دور هم جمع بشوند. فراز و نیما که حالا هرکدام، یار یا معشوقه ای در کنارشان بود، گاهی برای یک شادخواری یا شادنوشی کوچک و بازی دور هم جمع می شدند. هیچ کس دقیقا یادش نیست چه کسی بازی ها را می برد یا در مورد چه حرف می زدند، ولی بعدها آقای پیرنیا در یک جمع بزرگ تر گفت، بهترین جای زندگی همین شادی هایی بود که برنامه ای برایش نریخته بودیم ولی پیش آمد. بعد لبخند و نگاهش جوری در یک راستا قرار گرفت که محال بود جز دوستی های همان سال های دور، به جای دیگری از زندگی اش فکر کرده باشد.
**********
اینجا لازم است که همه چیز را نگه داریم و دفاعیه کوچکی برای آقای پیرنیا بنویسیم. آخر گروه چشمگیری از خوانندگان تمایل به قضاوت زندگی شخصی آدم ها دارند و ملاحظه خیلی جزئیات را نمی کنند. مثلا در مورد آقای پیرنیا شکایت می کنند که او زندگی باری به هر جهتی داشته و مسائل را جدی نمی گرفته یا انتظار ناملایمات را نداشته است. یک گروه کثیر دیگر از خوانندگان هم احتمالا آقای پیرنیا را برای نداشتن زندگی فکری و ذهنی متعالی یا نداشتن آرمان اجتماعی سرزنش می کنند. آقای پیرنیا شاید آدم خوش شانسی نبود که اصالت را مانند کالایی از خانواده به ارث ببرد. ادم هایی که همیشه می دانند چه چیز را کجا بگویند یا در زندگی دنبال چه چیز باشند. از خانواده ای پرجمعیت می آمد و در یک خانواده پرجمعیت همان قدر که شانس به دردسر افتادن بالاست، بخت تعلیم و تربیت اجتماعی پایین است. با این حال همیشه دلیل یا بهانه ای برای رسیدن به یک زندگی ذهنی متعالی تر وجود دارد. یک دوست یا هم کلاسی، یک آشنایِ دور که حرف های جالبی می زند. حتی یک خبر در صفحه حوادث روزنامه میتواند شروع امر مهم تری باشند. برای سیروس پیرنیا، این اتفاق کهنه کتابی بود که در گوشه ای از خانه پیدا کرد. عنوان روی جلد کتاب، چیزی شبیه این بود " رنج های ورتر جوان ". اینجا مجال ورود به تئوری های جدید تربیتی و آموزشی را نداریم ولی تصدیق بفرمایید این عنوان به تنهایی می تواند اثرات شگرفی روی ذهن و روان یک کودک ده ساله بگذارد. اثری مخدر وار مانند باز شدن دریچه ای تازه از احساسات به جهان. انگار چیز تازه ای به زندگی اش اضافه شده بود که خودش هنوز کامل نمی شناختش. اولین برخوردش با این رنجِ شناختن چند ماه بعدتر بود که با بچه های بزرگتر کوچه هم بازی شده بود و از طرف هم بازی های بزرگترش ماموریت داشت حواسش به رفت و آمد همسایه ها باشد تا بقیه بتوانند طی یک نقشه حساب شده از درختان باغچه آقای شیبا توت وحشی بچینند. همان وقت سروکله یک پروانه کوچک پیدا شد ، از همان هایی که بال های لیمویی رنگ و تک و توک خال های سیاه پراکنده دارند. از همان پروانه هایی که قبلا همه جای شهر دیده می شدند ولی حالا دیگر کمتر اینجا دیده می شوند. شاید اثر همان عنوان کتاب بود که یک پسربچه حالا یازده ساله مطمئن می شود پروانه، مهمترین چیز دنیاست و باید دنبالش راه افتاد. پروانه از دستش فرار کرد و خودش هم کتک مفصلی از هم بازی هایش خورد. این همان اولین شکست رمانتیک او بود. این اتفاق طوری برجسته تر از یک خاطره در خاطرش ماند. علی رغم کتک مفصلی که خورده بود متوجه نشد چه چیز غیر طبیعی در دنبالِ پروانه رفتن وجود داشت. بعد ها هم که پایش به سیاست کشیده شد، با حزب و فعالیت سیاسی آشنا شد، در چند تجمع دانشجویی شرکت کرد و حتی چند نفری را شناخت که در جنگ شرکت کرده بودند، همیشه یک نظریه خود ساخته گوشه ذهنش داشت. اینکه آدم ها " وخیم " شده اند. این " وخیم شدن " اصطلاح خودش بود که همه جا به کار می برد. توضیح اش هم این بود : " اگر ما جهانی داشته باشیم که کودکان بدون ترس از سرزنش، متوجه مقدم بودن ارزش حضور یک پروانه به سایر امور جهان باشند، همین کافی است. مسئله این است که آموزش در کشور ما، همین طبیعی ترین کار بشری را غیر طبیعی جلوه می دهد. همین نظام آموزش که بر خلاف جریان طبیعتِ بشر عمل می کند، اقتصاد و سیاست و اجتماع ما را به هم ریخته است . آموزش در کشور ما آدم های وخیم می سازد."
بدیهی است که خواننده باهوش و پرسشگر ما تا به حال متوجه شده است که این دیدگاه رمانتیک آقای پیرنیا کمکی به زندگیِ ذهنی، سیاسی و اجتماعی او نکرد. البته او کتاب های بیشتری خواند، با آدم های بیشتری معاشرت کرد، پای چند بیانیه سیاسی را امضا کرد و حتی یک بار، یک مقاله سیاسیِ تند با نام مستعار م. هوشیار در روزنامه محلی شهرشان نوشت. ولی خودش می دانست سایه این رمانتیسمِ کودکانه برای همیشه روی زندگی اش افتاده است. آخر برای کاری واقعی کردن اعتقاد و باور داشتن از همه چیز مهم تر است. یک باور اصیل و واقعی به اینکه یک راه درست و حقیقی در جهان وجود دارد که می شود به آن چنگ زد. در جهان رمانتیک آقای پیرنیا، امیدها و آرمان ها در همان کودکی از کف رفته بودند. همان وقت که بدنبال پروانه رفتن، اشتباه ترین کار دنیا بود. اقای پیرنیا در هیچ کتاب دانشگاهی یا فلسفی نشانی از نظریه خودساخته اش پیدا نکرد. اما هربار که در روزنامه می خواند، جایی جنگ شده است، کودکیِ کسی را دزدیده اند یا حتی جهان دارد گرم تر می شود، شاهد و گواه جدیدی برای اثبات فرضیه اش می یافت.
*********
نگاهش که به دیوار بالای شومینه رسید، مکث معناداری به میخ روی دیوار کرد. انگار که چیزی، خاطره ای، زنده شده باشد. هیچ یادش نمی آید که چطور صفحه دایره ایِ دارت روی دیوار، جای خودش را به تابلوی زنِ قجری روی دیوار داده بود. بعد هم که تابلو رفته بود تنها همان میخ مانده بود. از بس که چند سالِ خود را روز به روز برای فراموشی معشوقه ای به سر کرده بود. معشوقه ای که از بس سعی در فراموشی اش کرده بود، حالا دیگر در هزارتویِ ذهن درگیرش نامی هم نداشت. تنها همان تابلوی زنِ قجری روی دیوار یادش بود و اینکه دویست و هفتاد و هشت روز بعد از رفتنش، وقتی از شمردن روزها خسته شد، اولین و مهمترین یادگاری اش را از دیوار جدا کرد. آن وقت برای فراموشی آخرین دیدار و همان جمله " من دیگر خوشحال نیستم " کاری نمی شد کرد. پای صحبت دوستانش نشست و فهمید همه جهان که همان تخت، آن تابلو و صد یادگار لعنتی دیگر نیست. جهان بزرگ است و ایدهِ سفر همچنان هیجان انگیز. باران پشت پنجره که دیگر آرام تر می بارید یادش را نرم نرمک از میخ روی دیوار به خیابان های خاکستری برلین رساند. نرفته بود که تماشاگه تاریخ باشد یا رازی از طبیعت را کشف کند، رفته بود برای فراموشی. این را از قبل خودش می دانست که در زندگی بهترین چیزها همان هایی هستند که برنامه ای برایش نریخته ایم. در همان سفر هفت سال پیش بود که چیزی برنامه ریزی نشده پیش آمد. داشت در پس کوچه های شهر پرسه می زد ( پرسه زنی نام کوتاهی بود که برای قدم زدن های تصادفی اش در خیابان های ناشناختهِ شهری ناشناخته انتخاب کرده بود ). هیجانِ اینکه در انتهای خمِ کوچه بعدی، کلیسایی نشسته است یا مغازه خنزر پنزر فروشی ساده ای، شادی اش را افزون می کرد. معلوم نیست نتیجه درد فراموشی بود یا هیجان پرسه زنی که همان جا در میانه راه عمر، در تابستان سی و هفت سالگی، علاقه جدیدی پیدا کرد. معماری کلیسای چندصد ساله انتهای خیابان باریک چهل و هفتم شرقی توجه اش را جلب کرد. از اولین یادگار فروشی شهر، یک ماکت کلیسای گوتیک که به ایده آرمانی اش از یک ساختمانِ تاریخی نزدیک بود به اضافه چند کارت پستال از نمای دور و نزدیک شهر خرید. چند ماه بعد در کلاس های آنلاین معماری یک موسسه مجازی شرکت کرد. کارت پستال ها را روی در یخچالِ کوچک یک نفره اش چسباند. ماکت کلیسا هم جای خودش را براحتی روی قفسه بالای کتابخانه پیدا کرد که بعد از رفتن معشوقه و عکس هایش دیگر خالی شده بود. چند ماه بعد تکلیف و درس و مشق دوره آموزشی در کنار پوشه هایی که هر شب به خانه می آورد، بخش بزرگی از روزهایش را پر می کرد. انگار دوباره هفده ساله شده بود و باز شاگردِ متوسطی بودن را تجربه می کرد ولی این بار پای حدی از علاقه هم در میان بود. ماکت های بزرگ و کوچک ساختمان ، پل و هرچه ساخته شدنی بود، تجسم مادی این علاقه و اشتیاق بودند. آرام آرام همین ماکت های کوچک چوبی جای بیشتری از خانه طلب می کردند. انگار جوری به هر چه متعلق به گذشته بود اعلان جنگ داده باشند. اگر یک یادگارِ قدیمی می شکست، همیشه یک ماکتِ کوچک جایش را می گرفت. گاهی هم ترکیبی از چند ساختمان نمای کوچک، جوری قرار می گرفتند که تابلوی عکسی قدیمی از یک سفر یا خاطره ای مشترک از یار یا معشوقه سابقی دیگر دیده نشوند.
آقای پیرنیا نگاهش را که از روی میخ روی دیوار کند، دیگر معلوم نبود به چه چیز فکر می کند. باران که هم چنان آرام می بارید، صدایش به لالایی آرامی می ماند که بیشتر به کار خواب می امد تا کار و تماشا. آقای پیرنیا بساطش را جمع کرد تا به اتاق کوچکش در طبقه بالا برود. آن جا خوابیدن برایش سنتی دیرپا شده بود که خودش هم نمی دانست چه مزیتی دارد. از صندلی که جدا شد دستش کمی بیشتر از حد لازم خم شد. همین کمی بیشتر خم شدن در آن فضای فشرده کافی بود تا چیزی زمین بخورد و بشکند. چند ثانیه کوتاه صدای شکستن، آهنگِ ملایم باران را به حاشیه برد. پل چوبی کوچکی بود که حالا دیگر خرد شده بود. آقای پیر نیا، خسته تر از این بود که به فکر جمع کردن چیزی باشد. احتمالا کار اضافه ای می شد که باید فردا انجام می داد. تنها غرولند کوتاهی کرد که آن هم در صدای باران گم شد.
شب بخیر آقای پیرنیا!!
*عکس مطلب تزئینیست