این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
«نقشبندان» از داستانهای دههی شصتی هوشنگ گلشیری است، داستانهایی که در اوج پختگی ادبی نوشت، زمانی که به واقع و به تعبیر خود او همان نهنگ ادبیات داستانی خرد ایران بود. به مناسبت زادروز او، ۲۵ اسفند ماه ۱۳۱۶، این داستان را می خوانیم. به یاد داستان نویسی که از زمانه خود پیش افتاده بود.
***
نقشبندان
داستانی از هوشنگ گلشیری
وقتی رسیدیم در خم رو به رو زنی سوار بر دوچرخه می گذشت . هنوز هم می گذرد ، با بالاتنه ای به خط مایل پوشیده به بلوز آستین کوتاه سفید ، رکاب می زند و می رود و موهایش بر شانه ای که رو به دریاست باد می خورد و به جایی نگاه می کند که بعد دیدیم ، وقتی که زن دیگر نبود خیابانی که به محاذات اسکله می رفت و بعد به چپ می پیچید تا به جایی برسد که هنوز هست اما نشد که ببینیم . زن رفته بود . تقصیر هیچ کداممان نبود که دیگر ندیدیمش گرچه وقتی دیدم که نیست فکر کردم که شیرین به عمد نگذاشت .
با این همه هنوز می بینمش که گوشه ی بلوزش باد می خورد شلوارش کتان مشکی بود صندل این پایش را هم میبینم که بند پشت پایش را نبسته است پا می زند و صورتش را راست رو به باد گرفته است و می رود . یک لحظه کنار پیاده رو ایستادیم تا شیرین پیاده شود و سیگاری برای هر دوتامان بگیرد و من فقط فرصت کردم یک بار هم بالاتنه ی خم شده و سر برافراشته رو به بادش را با موهای خرمایی بر متن آبی و آرام دریا ببینم بعد وقتی به سر پیچ رسیدیم یادمان رفت ، چون با سوت کشتی به دریا نگاه کردیم . داشت پهلو می گرفت و مازیار و زهره روی عرشه دست به نرده ایستاده بودند دست تکان نمی دادند . بعد به صرافت زن افتادم که دیدم خیابان تا آنجا که پیچ می خورد خالی است . اما روی اسکله عده ای ایستاده بودند و ماشینهاشان را به محاذات اسکله ، سپر به سپر ، پارک کرده بودند و مثل شیرین که پیاده شده بود دست تکان می دادند . خواستم به بهانه ی پارک کردن جلوتر بروم . شیرین گفت : مگر نمی بینی که جا نیست ؟ همین جا باش ما حالا می آییم.
آن آخر سر پیچ جا بود . فکر کردم پس هنوز امیدی هست که با هم برگردیم . نیامد . پس ندیده بود که رکاب می زند و می رود . حالا هم می رود حتی اگر پیر شده باشد مثل من یا حتی شیرین و صبح به صبح به مهتابی یکی از آن خانه های دو طبقه ی رو به دریا می آید با بلوز سفید و شلوار کتان مشکی دستی بر نرده می گذارد تا آن دست را سایبان صورت برافراشته ی رو به دریا بکند و ببیند که بر عرشه از تازه رسیدگان چه کسی آشناست.
همیشه همین طور ها می شود مثل من که حالا این جا هستم در این بهار خواب و مشرف به کوچه ای بی عابر و چشم اندازم بامهای کاهگلی است که رنگ یکدستشان را فیروزه ی گنبد دوازده ترک بابا اسماعیل می شکند تا کی باز بهار شود و کارت پستال شیرین با یک هفته یا حتی ده روز تأخیر برسد . سالگرد ازدواجمان هم یادش مانده است و هر بار همان کارت پستال کاجهای سبز را می فرستد با لکه ی زردی به جای خورشید ، انگار که ده دوازده تایی کارت یک شکل خریده باشد یا حتی بیست و چند تا ، اگر تا آن وقت بماند یا یادش بماند . بچه ها مازیار و زهره هم فقط سالی دو نامه می نویسند که حالا دیگر همه اش انگلیسی است هر بار هم عذر می خواهند که فارسی یادشان رفته است و من نه کارت پستال می فرستم و نه نامه ای می نویسم.
بله همین طور هاست آدم دنبال چیز دیگری می رود اما به جایی دیگر می رسد مثل همان اوایل جنگ وقتی در وضعیت قرمز آدم بیرون بود و دست به دیوار می رفت تاریکی چنان غلیظ بود که انگار تاریکی می بردمان یا مثل ما دو تا که به پیشواز بچه ها رفتیم تا یک ماهی همه با هم یک جا بمانیم و کم کم به بچه ها بفهمانیم که چرا می خواهیم جدا بشویم یا من بگویم که چرا برمی گردم اما حالا به اینجا رسیده ایم و هر بار هم که به یاد چیزی می افتم که آنجا هست یا نامه ای می رسد یا کارت پستالهای یک شکل و یک اندازه می رسند فقط همان خم خیابان را می بینم و خورشید را که بزرگ اما سرد سر از دریا برآورده است و افق رو به رو را نارنجی مایل به زرد کرده است .
نه ، خورشید از آن راسته که بالا می رفتیم پیدا نبود ، فقط رنگ نارنجی مایل به زرد افق بود و در خیابان و حتی کنار ساحل ، وقتی باز نگاه کردم کسی نبود . اما هست ، مثل نوار فیلمی که همه اش برداشتهای مکرر است از آنچه دیده ام .برای همین هر روز صبح از ساعت شش و نیم که لقمه ای می خورم و این کرم ننه رباب را می فرستم که تا پیش از ظهر به هر جا می خواهد برود ، تا من بنشینم مگر این بار بشود و بعد وقتی در نمی آید می آیم به این بهار خواب تا نیم ساعت هم شده توی این صندلی چرمی بنشینم و به هیچ چیز فکر نکنم . نمی شود . آدم تنها نمی تواند باشد ، حتی سنگ هم یک تکه کلوخ هم تنها نیست یا آن بند درخت که حالا فقط یک پیراهن سفید مردانه رویش تاب می خورد و به هر ده دقیقه زن لچک به سری می آید تا باز برش گرداند.
به شیرین اگر راستش را می گفتم حتما می گذاشت یک شب دیگر بمانیم با بچه ها و حتی در همان مهمانخانه ی سوت و کور . گفته بودند فقط یک جا هست . سه خیابان که بیشتر نداشت . یکی را ندیدیم و آن یکی هم که به محاذات اسکله بود و خانه ی جاشوها یا کارمندان دفتری بندر و پست و بانک بود . همان اوایل این یکی خیابان پیدایش کردیم . باز هم می شد برگردیم به همان جا و وقتی بچه ها را راضی کردیم ، یک شب دیگر بمانیم تا من باز فردا ببینمش که ساعت نه و ربع کم از ساحل این طرف می آید ، بعد رکاب زنان تمام پیچ را با پشت خم و سر برافراخته رو به باد می رود . مازیارمان هم خواست بمانیم اما زهره همه اش می پرسید : چرا با هم آمدید ؟ طوری شده ؟
حالا همان جاست . بیست و دو ساله است . شوهر و دو بچه ی دوقلو دارد که عکسهاشان را دارم همین پارسال نه پیرارسال با نامه اش فرستاد تازه متولد شده بودند و یکی این طرف یکی آن طرف روی دامنش خوابیده اند و دیوید هم بالای سرشان خم شده است و سرش را گذاشته است روی موهای زهره که به من رفته است . چاقتر از وقتی است که هنوز چیزی از فارسی سرش می شد : پاپا ، من حالا چاقتر هستم . اما هواهم رفت که خودم را لاغر کنم مثل آن وقت که تو اینجا آمدی.
لاغر و سبزه بود با موهای سیاه و بلند . گمان نمی کنم دانشکده اش را تمام کرده باشد گفتم : چطور است شب را اینجا بمانیم ؟
دست بر شانه ی شیرین گذاشت : باشد بمانیم.
شیرین فقط شانه بالا انداخت . حالا هم هر سال جایی است : اول که لندن بود بعد رفت آلمان ، کارت پستالها را آنجا خرید بعد از کانادا تبریک عید فرستاد حالا از نیویورک می فرستد ، کارت پستالهای آلمانی را از آنجامی فرستد . برای تبریک عید هم فقط دو خط می نویسد : آقای جواد بهزاد عزیز ، این عید باستانی را که یادگار اجداد ماست به شما و خانواده ی محترمتان تبریک عرض نموده سلامتی و شادکامی شما را از درگاه ایزد منان خواستاریم.
هر سال هم خطش پس می رود انگار از روی سرمشقی رو نویس می کند و هر بار "د" یا "ر" یا حتی دو نقطه ای جایی کم میگذارد بچه ها در تعطیلات عید میلاد و تابستان نامه می نویسند اوایل به فارسی بعد که نامه ی مازیار از استرالیا رسد یک درمبان به فارسی و انگلیسی بود حالا دیگر فقط به انگلیسی می نویسد کتابهایی هم می خواند به فارسی تا یادش نرود گاهی هم سوالی می کند مثلا جایی می بیند که عربسک نوشته اند که می خواهد بداند به فارسی چه می گوییم یا مینیاتور را به فارسی چه گفته ایم یا موزاییک را . مهندس معدن است زن ژاپنی گرفته است و چند پچه هم دارند نشمرده ام . آخر هر نامه هم ساچیگکو و فلان و فلان و فلان سلام می رسانند به پدربزرگشان حداقل این یکی یادش نرفته است هیچ وقت هم به خلاف خواهرش گله نمی کند که چرا جوابش را نمی دهم . چه بنویسم ؟ یا کدام را بفرستم وقتی هنوز تمام نکرده ام ؟ شیرین نوشت که تو بیا ، رفتم .اما از آنجا یک ماه هم نشده برگشتم . گفتم هر چه هست مال شما من بازنشتگی ام هست و آن خانه ی پدری.
خطی هم گاهی می کشم و می فروشم . نمی کشم و نمی شود انگار آدم بخواهد راه بر تاریکی ببندد . مهمتر از همه کانون نور است و سمت غلظت سایه . صبح دیگر هوا آفتابی بود اما شاید در سایه ی کشتی می رفت . ولی صورتش روشن است و تارهای مواج موهای خرمایی اش کنار خط گردن و روی شانه ی آن طرف طلایی می زد . کشتی هم باید باشد و آفتابی که حتما سرد و بزرگ بر بالای افق آویخته بود بچه ها هم باید باشند که بالاخره وقتی شیرین را دیدند دست تکان دادند شیرین هم دست تکان می داد و حالا در نیویورک صندوقدار فروشگاه لباس بچه گانه است و شب با قطار می رود تا نزدیکی های خیابان بیست و هفتم و بعد پیاده تا ساختمان نمی دانم چندم و تا طبقه ی پنجم هم از پله ها می رود بالا و به آپارتمانی که فقط دو صندلی راحتی دارد و یک کاناپه که شبها تخت می شود و هر شش ماه هم مجبور است شیمی درمانی بشود یا اصلا بگذارد یک جای دیگرش را ببرند . ندیده ام .یک چراغ مطالعه هم کنار کاناپه یا تخت شبهاش هست که وقتی قرصش را می خورد و چشمبندش را می زند دستش را دراز می کند و چراغش را خاموش می کند و در آن تاریکی بی هاله یا مرز اصلا به صرافت نمی افتد که چرا باز گفتم : من که فکر می کنم بهتر بود یک شب دیگر آنجا می ماندیم.
شیرین گفت : که چه بشود ؟ مگر ندیدی ؟
گفتم : شاید یک اتاق دیگر برایمان خالی می کرد
فقط یک اتاق خالی داشت دیر وقت رسیدیم ردیف چراغهای زرد خیابان روشن بود. مه هم بود غلیظ نبود فانوس دریایی را در آن دورها می دیدیم سر در مهمانخانه روشن نبود در ورودی دو لنگه بود پرده هاش را هم کشیده بودند. بالای در از نور چراغ سر تیر روشن بود ماشین را همان جا طرف چپ گذاشتیم و پیاده شدیم شیرین از آن طرف و من از این طرف. از لندن تا آنجا همان قدر حرف زده بودیم که دو آدم غریبه حرف می زنند وقتی بالاجبار همسفر باشند . نمی توانست بیاید . به آلمان می رفت و من بعد از اینکه شش ماه در ترکیه انتظار کشیده بودم فقط برای دو ماه اجازه ی اقامت گرفته بودم . بچه ها را فرستاده بود هلند با همکلاسی هاشان . دعوا نکردیم . گفت : نمی آیم می بینی که نمی توانم
نشانم هم داد . سطح صافی بود با دو خط مایل . سرم را زیر انداختم اما وقتی به صرافت افتادم که باید چیزی بگویم تا مثلا دلداریش بدهم و سر هم بلند کردم دیدم با دو پستان پر رو به به رویم ایستاده است و دارد دکمه های بلوز چهارخانه اش را می بندد موهایش هنوز بود .
اینهاست ، باز هم هست ، اما نمی خواهم و هر روز از شش و نیم تا همین ساعت فقط همان رو به رو را طرح می زنم تا بعد که نیم ساعت اینجا نشستم بروم و تمامش کنم اما تا ظهر فقط می رسم دستش را بکشم یا موهای ریز و مواج را طلایی بزنم ، به نشانه ی بادی که از روبه رو می وزد یا آفتابی که از آنجا شاید از کنار اتاقک ناخدا به سر و صورتش می تابد که رو به باد گرفته است و رکاب می زند و می رود.
اگر می ماندیم باز می دیدمش . باز که گفتم ، شیرین گفت : فایده ای ندارد اما اگر تو می خواهی برو . همان وقت هم که گفت رفتم تا فقط کنارش روی آن تخت باریک تک نفره دراز بکشیم . چشمبند زده بود فقط همان یک اتاق خالی را داشت بالاخره که در را باز کرد و راهمان داد ، گفت . چراغ قوه دستش بود ، روشن بود . بعد چشمهایش را دیدم وقتی چراغ راه پله را روشن کرد : گرد بود و سرخ. اول پول را گرفت کلاهی پشمی هم سرش بود و پالتویی هم روی دوشش کلید را به شیرین داد و گفت . من که نمی فهمیدم . شیرین هم خم شد و باز پرسید. این بار فقط شماره ی اتاق را گرفت و اشاره کرد . شیرین پرسید : می خواهی دو اتاق بگیریم ؟
گفتم : اصلا ببین دارد.
مرد نگاهمان کرد . گذرنامه ی من دستش بود گذرنامه ی شیرین را هم گرفت ورق نزد حالا شیرین گذرنامه هم ندارد. مرد چیزی گفت. شیرین توی راه پله ها گفت ، با خودش : این دیگر چه لهجه ای بود.
مرد به کلیدهای آویخته ی پشت سرش نگاه کرد و حرفی نزد . فهمیده بودیم . اتاق کوچک بود با دو تخت در دو طرف یک عسلی هم میانشان بود با یک چراغ مطالعه و یک لیوان آب . آب مانده . یک زیر سیگاری هم بود شیرین بارانیش را کند و بعد کفش و جورابهای ساقه کوتاهش را و وقتی قرصش را خورد و چشمبند سیاهش را زد با همان شلوار و بلوز راه راهش دراز کشید پشت به من و پتو را کشید رویش و گفت : شب به خیر.
چراغ را روشن کردم ، گفتم : ناراحت نمی شوی سیگار بکشم ؟
گفت : پس آن در را کمی باز کن.
گفتم : به بچه ها چه بگوییم ؟
گفت : ما که دعوامان نشده.
گفتم : اما آخر می فهمند.
گفت : بفهمند مگر تو برای همین نیامدی ؟
برگشت و دست دراز کرد و کورمال کورمال کلید چراغ را پیدا کرد و زد و گفت : شب به خیر.
رفتم در رو به مهتابی را باز کردم کوچک بود و رو به همان خیابان که فقط چراغهای زردش پیدا بود یکی دو چراغ هم آنجا روی دریا بود دریایی را ندیدم . صدای کشتی هم آمد بچه ها را برای تعطیلات تابستانی فرستاده بود هلند تا ما اول حرف هامان را بزنیم بعد گفت یک ماه بمان به یک ماه نکشید که برگشتم زهره می گفت : همین جا باش بابا. مامان کار می کند تو هم هر شش ماه برو بازنشتگی ات را بگیر و برگرد.
گفتم : نمی شود بهت که گفتم.
همه اش را نگفتم به شیرین هم نگفتم به استانبول که رسیدم تلفن کردم که رسیده ام از وان تا آنجا را با اتوبوس آمده بودم . نه ، گفتن نداشت فقط بایست از آن شب می گفتم که میان گوسفند ها چهارنفری چمباتمه زده بودیم سیگارمان هم تمام شده بود تاول پاهایم هم تیر می کشید از راهنما تا اهالی ده هر کس هم که می آمد سراغمان اسمش علی بود . بعد جوانکی آمد که از اسمم علی و بدوعسکر و بدوطویله آن قدر فارسی می دانست که سیگاری تعارفمان کند و بگوید که عسکر بو برده است باید چیزی بدهید تا ردشان کنیم . اول طمعش زیاد بود بالاخره چهار نفری ده هزار تومان دادیم که رفت بعدش صبح نشده راهنمای تازه با دو اسب پیدایش شد و باز زدیم به بیراهه به نوبت سوار می شدیم و می رفتیم بوی عطر گلها را می شنیدیم اما نمی دیدیم و زیر پایمان گل بود و یکیمان اسهال داشت گاهی درخشش جوی آبی هم بود این علی فارسی می دانست می گفت : شکر که ابری است بالاخره رسیدیم به گداری که جاده ای از پایینش می گذشت یک یا دو ساعت منتظر نشستیم و تاولهامان را ترکاندیم تا ماشین باری آمد بارش اثاث بود و ما زیر صندلیها یا توی کمد رفتیم و برزنت را کشیدند رویمان. شیرین خودش هم کشیده بود فقط سینه ی چپش را نشانم داد نیامد . گفت : کم بدبختی کشیدی ؟
برگشتم . این بار از راه کویته آمدم گفتند راحت تر است تراکتورها را شبانه می آوردند آن طرف مرز و برگشتن شکر می بردند می آوردند ندیدم من و راهنما پیاده می آمدیم گفت : با پیرمردها که کاری ندارند.
نداشتند . فقط دو هفته نگهم داشتند . بعدش هم که دیگر مهم نبود حالا اینجا هستم با این کرم ننه رباب و زنش کوکب که آن پایین دارد در هاون سنگی گوشت می کوبد همیشه همین وقتها شروع می کند . می گوید شامی کباب اینطور بهترمی شود . اینهاست . باز هم هست آن هم برای من که وقتی قلم مو به دست می گیرم حتی موسیقی نمی گذارم تا بارم را زیادتر نکنم . نمی شود . نمی توانم فقط او را ببینم که می رفت نه این یکی را که باز می آید تا پیراهنم مردانه را برگرداند . نامه هم نمی نویسم چه فایده ای دارد ؟ بچه ها که نمی توانند بخوانند مازیار می نویسد به انگلیسی که یک دوره شاهنامه برایم بفرست تا یادم نرود . از مادرش هم می گوید . نوشت که طلاق گرفته است تا تو آزاد باشی . کرم هم می آید . از صدای سرپایی هایش می فهمم و غرو لندش که چه صفی است . باز سبزی خوردن گرفته است و یکی دو گرد رختشویی با چند صابون داد می زنم : کرم به زنت بگو بس است دیگر. مگر نمی بینی کار دارم ؟
چشم می بندم چه طور می شود راه بر تاریکی بست ؟ بندهای صندلش چرمی بود قهوه ای سیر در آفتاب قهوه ای روشن است و رکاب می زند . قبل از اینکه بپیچند دست دراز می کنند و علامت می دهند ندیدم که دست دراز کند فقط دیدم که رو به باد می رود از گوشه ی پیراهن مردانه اش می فهمم که باد می آید مه هم نیست اما همه چیز هر چیزی که در هر جا و به هر وقت اتفاق افتاده است همچنان هست برای من هست پسرم می نویسد به انگلیسی : ما را چرا فراموش کرده ای ؟
مگر می توانم بنویسم اینجا شاید عیب ما این است که هیچ چیز را هیچ وقت دور نمی ریزیم ؟ کنار شیرین دراز کشیدم و دستم را گذاشتم رو شانه اش گفتم : خوابی ؟
گفت : هوم.
گفتم : بر گردیم.
گفت : نه.
گفتم : بچه ها را ببریم ؟
گفت : نه.
گفتم : آنجا هم هست.
گفت : من خوابم می آید دیدی که قرص خوردم.
گفتم : خواهش می کنم.
گفت : دیدی که.
گفتم : برای من فرقی نمی کند.
گفت : می دانم این دفعه موهایم می ریزد نمی خواهم به من ترحم کنی.
گفتم : ترحم چرا ؟ تو مادر بچه های منی.
گفت : همین ؟
خواستم بگویم ، اما اگر رو در رو می دیدمش می شد گفت . نگذاشت . همه ی آن هفت هشت شب نگذاشته بود . گفت : بعد ها آن یکی را هم شاید ببرند.
گفتم : آنجا هم هست . تازه می توانی شش ماه به شش ماه بیایی.
گفت : با چه پولی ؟ اینجا بیمه می شوم.
نگذاشت : گفت خواهش می کنم بگیر بخواب.
همان جا رو به سقفی که پیدا نبود دراز کشیدیم و سعی کردم که شکل تاریکی را بسازم اما باز نشد. نمی شود. صدای لخ لخ سرپاییهای کرم نمی گذارد. انار هم خریده است و کوکبش هم دان کرده است . یک بشقاب رنگ .
این هم سربار آن همه که هست آن هم من که باید به یمن چهارچوب بومهایم یا حداقل چهارچوب تخته ی سه پایه ام نگذارم بارش زیادتر شود ، که رکاب می زند و می رود . بعد هم دیگر ظهر است و می روم پایین ناهاری می خورم و چرتی می زنم تا باز بعد از ظهر آشنایی بیاید تا بیایم به همین بهار خواب و او همه اش از زنش و بچه هاش بگوید بعد هم که شب شد و رفت با پشت خم و شانه هایی که انگار کوهی رویش گذاشته اند باید بروم پایین و دراز بکشم تا مگر فردا صبح زودتر بیدار شوم و دوباره کادری بکشم مگر بشود . همینهاس دیگر .
باید هم بشود وگرنه همین فردا یا پس فرداست – شانزدهم یا هفدهم آبان – که کارت پستال شیرین برسد با همان کاجهای سردسیری و آن لکه ی زرد کدر به جای خورشید و زمین شخم زده ی پیش زمینه که فقط این طرفش باریکه ی جویی هست که آب آبیش معلوم نیست به کجا می رود همان طور که او می رود و خط نیم رخش هم روشن است مثل هاله ای که می گویند گرد بر گرد پوست آدمها هست ، به همان قالب که تن آدمها باید باشد ، حتی اگر جاییش را بریده باشند شاید همین طلسم است که نمی گذارد تا حاضر شود و برود به هر جا که باید مثل من که باید به اتاقم برگردم و باز بنشینم رو به سه پایه ام و ببینم چطور می شود اینها را که قلم زده ام و خیلی ها را که خط زده ام بیرون آن هاله ی قاب بگذارم تا فقط هم او بماند که می رود رکاب زنان و رو به باد.
*****
کوتاه درباره هوشنگ گلشیری
انقدر عزا بر سرمان ریخته که فرصت زاری نداریم
هوشنگ گلشیری ۲۵ اسفندماه ۱۳۱۶ در اصفهان متولد شد. وی در سال ۱۳۲۱ و در کودکی به همراه خانواده خود به آبادان رفت. هوشنگ مدت اقامت در آبادان یعنی از سال ۱۳۲۱ تا ۱۳۳۴ را در شکلدهی حیات فکری خود بسیار تأثیرگذار میداند.
خود او دراینباره گفته است: «اقامت در آبادان باید شکلدهنده حیات فکری و احساسی من باشد. پدرم کارگر بنا، سازندهُ منارههای شرکت نفت بود و ما مدام از خانهای به خانهُ دیگر میرفتیم و همهاش هم بازی و بازی میکردیم. فقر هم بود، اما آشکار نبود، چون همه مثل هم بودیم و عالم بیخبری بود.»
در سال ۱۳۳۸ وارد رشته ادبیات فارسی در دانشگاه اصفهان شد. آشنایی با انجمن ادبی صائب در شهر اصفهان او را بیشازپیش به ادبیات علاقهمند کرد و باعث شد به جمعآوری ادبیات عامیانه شهر اصفهان و مناطق اطراف آن بپردازد. شرکت در جلسات انجمن صائب زمینهساز آشنایی با برخی اهلقلم آن روز اصفهان شد که در نشستهای ادبی دیگر تداوم یافت. آشنایی با برخی فعالان سیاسی در این جلسات او را وارد عرصه فعالیت سیاسی کرد که به دستگیریاش در اواخر سال ۱۳۴۰ انجامید.
گلشیری کار ادبی را با جمعآوری فولکلور مناطق اصفهان در سال ۱۳۳۹ آغاز کرد. سپس مدتی شعر میسرود. خیلی زود دریافت که در این زمینه استعدادی ندارد؛ سرودن را کنار گذاشت و به نگارش داستان پرداخت.
وی در پایان سال ۱۳۴۱ از زندان آزاد شد و در همان سال از دانشکده ادبیات اصفهان فارغالتحصیل شد. اولین رمان او رمان شازده احتجاب در سال ۴۸ منتشر شد و بسیار موردتوجه قرار گرفت و جایگاه او را در میان رماننویسان ایرانی بهسرعت تثبیت کرد. او دو سال بعد رمان «کریستین و کید» را منتشر کرد و همزمان به تدریس در دبیرستانهای اصفهان پرداخت. هوشنگ گلشیری از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷ به دعوتِ بهرام بیضایی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران استاد بود.
مهمترین جنبه شخصیت ادبی گلشیری، اما از اواسط ۱۳۶۲ ظهور کرد، او نشستهای هفتگی داستانخوانی (معروف به جلسات پنجشنبهها) را با شرکت نسل جوانتر داستاننویسان پایهگذاری کرد؛ که جلسات که تا اواخر ۶۷ ادامه یافت.
هوشنگ گلشیری از شاخصترین روشنفکران زمانه خود بود. خاستگاه او به فرهنگ و آموزش گره خورده بود و این، راه را بر او هموارتر میکرد. گلشیری اولین قدمهایش را، بهعنوان معلمی که وظیفه آموزش شاگردانی را به عهده داشت، برداشت و این روند را تا روزهای آخر عمرش ادامه داد.
گلشیری در بهمن ۱۳۵۸ معصوم پنجم را منتشر کرد. سال ۱۳۶۱ آغاز انتشار گاهنامهُ نقد آگاه بود. مطالب این گاهنامه را شورایی متشکل از نجف دریابندری، هوشنگ گلشیری، باقر پرهام و محسن یلفانی (بعدتر، محمدرضا باطنی) انتخاب میکردند. انتشار این نشریه تا سال ۱۳۶۳ ادامه یافت.
جبهخانه در سال ۱۳۶۲ و حدیث ماهیگیر و دیو در سال ۱۳۶۳ منتشر شد. گلشیری از اواخر سال ۱۳۶۴، با همکاری با مجلهُ آدینه از اولین شمارهُ آن، و پس از آن، دنیای سخن و پذیرش مسئولیت صفحات ادبی مفید برای ده شماره دور تازهای از کار مطبوعاتی خود را آغاز کرد.
وسواس گلشیری در حوزه زبان داستان و انتخاب واژگان بر کسی پوشیده نیست. گلشیری گاه در پیچاپیچیِ زبان و فرم داستان به افراط میرسید که نمونه آن را میتوان در داستان «دخمهای برای سمور آبی» دید که ادای دینی بود به «سهقطره خون» صادق هدایت. یا بهگفته خودش، در هماوردی با تاریخ بیهقی داستان «معصوم پنجم» را مینویسد. گلشیری در سال ۱۳۷۸ جایزهُ صلح اریش ماریا رمارک را در مراسمی در شهر ازنابروک آلمان دریافت کرد.
عیسی محمدی در همشهری نوشت: هوشنگ گلشیری، نویسنده و آموزگاری که برخی او را به دلیل دانش بالا و اعتماد به نفس فراوان اش بهواسطهی ذخیره ادبی و فرهنگی، پدرخوانده داستاننویسی ایران میشناسند، اینها را اگر کنار صراحت لهجهاش بنشانید، آنوقت متوجه بخشی از این فرایند خواهید شد. او در جایی نگاشته است: «اگر در آبی خرد، نهنگی پیدا شود، راه چارهاش گویا این است که آب را گلآلود کند تا نبینند که نهنگ است. من، البته اگر نهنگ این آب خرد داستاننویسی ایران باشم، اینطورها زیستهام: گاهی سر به دیوارهها کوبیدهام…». از دیگر دلایل پدرخوانده نامیده شدن او، میتوان به فعالیتهای فراداستانیاش اشاره کرد؛ مثل همین برگزاری کارگاههای آموزشی و مسئولیت داشتن در کانون نویسندگان و فعالیتهای مطبوعاتی ازجمله در «کارنامه» و نیز برگزاری نشستهای ادبی و همکاری تنگاتنگ با ناشران ادبیات داستانی.
همینها باعث میشد تا اگر سفارشی میکند، سریع اجابت شود؛ قدرتی که آن را ناشی از پدرخواندگی دانستهاند، درحالیکه بهنظر میرسد ناشی از بنیه ادبی این نویسنده باشد. حضور شاگردان او در کسوت نویسنده و مسئولان صفحات ادبی و منتقد و… نیز به این امر دامن زده است.
البته جنبه ادبی و نویسندگی هوشنگ گلشیری را تقریبا غالب منتقدان و نویسندگان پذیرفتهاند و در این بحثی نیست. سیمین دانشور معتقد بود که گلشیری هیچگاه با هیچ قدرتی معاوضه نکرد و سیاستزدگی را ناپسند میدانست و «به یاد دارم که یک بار به او گفتم: «شاید زود آمدهای، شاید از سر زمانهات زیاد هستی». ابوالحسن نجفی نیز معتقد بود که در روزگار معاصر ما، این نویسنده بیش از هر کس دیگری در پرورش و گسترش فرهنگ و ادبیات ایران اثرگذار بوده.
رضا براهنی نیز با اینکه در گذشته نقدهای تندی به آثار او وارد کرده و با این نقدهایش حتی باعث برچیده شدن برخی از کتابهای گلشیری از کتابفروشیها شده بود، پس از مرگش نوشت: «مرگ هوشنگ گلشیری، مرگ هرکسی نیست… مرگ او مرگ یگانهای است از میان ۳ یا ۴ یگانه این زمان، این زبان و این نثر. در قصه کوتاه، تالی نداشت، ندارد. مرگ گلشیری مرگ هر کسی نیست، موت نویسنده است، موت الاکبر است».
هوشنگ گلشیری به دنبال یک دورهُ طولانی بیماری، که نخستین نشانههای آن از پاییز سال ۱۳۷۸ شروع شده بود، در ۱۶ خرداد ۷۹ در بیمارستان ایرانمهر تهران در گذشت و در امامزاده طاهر در مهرشهر کرج به خاک سپرده شد. / برترین ها
‘