این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
حکمت تسلیم[۱]
ساموئل بکت بدعتی پیچیده و مبهم در مسیحیت قرن هفدهم را برمیگیرد و آنرا به فلسفهای شخصی و نامعمول و بینشی هنری بدل میکند
اندی ویمبوش[۲]
مترجم: علی قاسمی منفرد
اغلب اینگونه به نظر میآید که نوشتههای ساموئل بکت حالوهوایی مذهبی دارند. برای نمونه، مشهورترین نمایشنامه او را در نظر بگیرید: در انتظار گودو (۱۹۵۳). دو ولگرد چاپلینی، ولادیمیر و استراگون، در جادهای کنار یک درخت منتظر آقای گودو هستند، شخصی که شاید چارهساز نیاز و استغاثهی آنان باشد. او کسی است که احتمالاً ریشی سفید و ملکوتی دارد، «بیچیز» است و بهرغم وعدههای پیاپی مبنی بر حضور حتمیاش، به شکلی ناامیدکننده، غیابش ادامه دارد.
ولادیمیر و استراگون با آواز خواندن، خوردن تربچه، نقشبازی کردن و جرّ و بحث وقتگذرانی میکنند. یکی از نخستین قطعهها در کمدی رفتوبرگشتی آنان به یک ناهمخوانی در انجیلهای کتاب مقدس مربوط میشود. ولادیمیر متعجب است که چرا فقط یکی از چهار انجیلنویس چنین روایتی کرده است: از آن دو نفری که در کنار مسیح به صلیب کشیده شدند، یکی توبه کرد و نجات یافت، درحالیکه دیگری مسیح را مسخره کرد و به لعن و نفرین دچار شد. در انجیل لوقا به این دزد توبه کار اشاره شده ولی در انجیل متی، مرقس، یا یوحنّا نشانی از او نیست. ولادیمیر با غرولند میگوید: «یکی از اون چهارتا» و ادامه میدهد که «از سه تای دیگه، دو نفر که اصلا به هیچ دزدی اشاره نکردن و سومی هم میگه هر جفتشون بهش فحش دادن.»
استراگون قادر نیست اهمیت تفکرات ولادیمیر را به طور کامل درک کند: «خب؟ موافق نبودن، کلّ ماجرا همینه.» اما ولادیمیر نیاز دارد که روایت درست روایت لوقا باشد. او به این فکر میکند که اگر یکی از دزدان نجات پیدا کرده باشد، این میتواند «درصد معقولی» باشد. در این صورت، احتمال رستگاری و نجات پنجاه درصد است و با همین احتمال امکان دارد از چرخهی برزخی و پالایندهی بیکنشی نمایشنامه خارج شوند. در نمایشنامهای که در آن، به تعبیر کنایهوار یک منتقد، «دو بار هیچ اتفاقی نمیافتد».
با اینکه میتوان در اینگونه تبادلات کلامی قطعههایی از الهیات- تأملاتی درباره ماهیت خدا یا چه بسا غیاب او- را یافت، به گمان من کیفیت مذهبی اثر بکت بیشتر ریشهگرفته از این اشتغال فکری به رستگاری و نجات باشد، آنچه شاید بتوان نجاتشناسیِ[۳] بکت نامید. پیداست که ادیان الهی رویکردی نجاتشناسانه دارند: برای نمونه، مسیحیت این آموزه را اشاعه میدهد که شخص با غسل تعمید به «نوزایی» میرسد و پس از مرگ زندگی جاودان خواهد داشت. ولی نجاتشناسی را در ادیان غیر الهی همچون بودیسم نیز میتوان سراغ گرفت؛ در بودیسم هدف از کردار دینی دستیابی به نیروانا، هم در این جهان و هم در جهان پسین، است. همچنین گونههایی از نجاتشناسی در مکتبهای گوناگونی از فلسفه با رویکرد «درمانی»[4] وجود دارد: همچون مکتب رواقی، شکباوری و اپیکوری که در آنها به انواعی از آرمیدگی[۵] (آتراکسیا)، حالت رضایتی آرام و برکنار از فراز و نشیب زندگی، وعده داده شده است. نخِ تسبیحی که تمام این نجاتشناسیها را به یکدیگر متصل میکند وعده پایان یافتن رنج است. در کتاب مکاشفه (یوحنّای رسول) میخوانیم: «هر دانه اشک را از دیدگانشان خواهد زدود، و دیگر مرگ نخواهد بود، ماتم و شیونی نخواهد بود، و نه دردی فزونتر، زیرا دیگر نشانی از چیزهای گذشته نیست.»[6]
بهرغم شهرت بکت به عنوان ایورِ[۷] ادبیات قرن بیستم، در کمال تعجب، امیدواری برای چنین فرجامی در آثارش رایج است. مثلاً در رمان مورفی (۱۹۳۸) قهرمان آن مشتاقانه خواستار «نوعی بیاعتنایی به پیشامدهای جهان پیشبینیناپذیر» است که در وجودش «جذب و هضم شده باشد». یا در رمان مالون میمیرد (۱۹۵۱) یکی از تلخترین و واماندهترین راویان بکت اطمینان دارد که «ورای این آشوب آرامشی شکوهمند قرار دارد، و همچنین بیاعتنایی شکوهمندی، که تحت هیچ شرایطی برهم نخواهد خورد.»
اکنون میدانیم که خود بکت برای چنین آرزویی، یعنی فرا رفتن از پریشانی و آشوب این جهان، انگیزهی خوبی داشته است. او در دهه سوم زندگیاش از حملات اضطرابی به ستوه آمده بود. طی چندین سال، اغلب نیمه شبها با صورتی عرقکرده از خواب میپرید، ضربان قلبش تصاعدی بالا میرفت، تا جایی که به حالت وحشت (پنیک) و حتا رعشه میافتاد. به یکی از دوستانش گفته بود که انگار «شیطان» به او حملهور شده تا با «عرقها و لرزشها و وحشتها و خشمها و خشونتها و طپش قلبها» او را «عاجز» کند. دگر-خودهای[۸] بکت در داستانهای اولیهاش، به درد و رنج مشابهی متمایلاند. شخصیتی همچون بلاکوآ شوآ[۹] «ضربان شدتیافته قلب کوچکش که تند تند میتپید»، «پتیاره قلب»ی که «سه یا چهار شب در هفته به سینه نکبتیاش میکوبد». مورفی «عقل بیشعوری» دارد که یک لحظه «به نظر میرسد به حمله دچار شده» و لحظهای بعد «به مرز انفجار» میرسد. و این اصلاً عجیب نیست که یکی از اشعار محبوب بکت در این دوره- که حفظ بود- شعری بود از جاکومو لئوپاردی، شاعر بدبین ایتالیایی، به نام «آسستِسو»[10] یا «به خودش» (۱۸۳۳):
اکنون میآرامی برای همیشه
با قلبی درمانده. واپسین وهم
که جاودانه میپنداشتمش، درگذشت. درگذشت.
میدانم که برای توهمات عزیزمان
نه تنها امید بلکه اشتیاق نیز پایان گرفته.
خاموش و آرام بمان برای همیشه.
بس است، منکوب و فرسوده شدن.
(ترجمه به انگلیسی از: جاناتان گالاسی، ۲۰۱۰)
Or poserai per sempre,
Stanco mio cor. Perì l’inganno estremo,
Ch’eterno io mi credei. Perì. Ben sento,
In noi di cari inganni,
Non che la speme, il desiderio è spento.
Posa per sempre. Assai
Palpitasti.
با اینکه شاید ادبیات میتوانست مرهمی بر قلب درماندهاش باشد، بدبختانه علم پزشکی چندان راهگشا نبود. پزشکانِ قلب در دوبلین از نظر فیزیکی هیچ مشکلی در بکت نیافتند و به همین دلیل، در جستجوی یک راهحل رواندرمانگرانه که در آن دوره در ایرلند در دسترس نبود، در سال ۱۹۳۳ به لندن رهسپار شد. او درمان خود را با روانتحلیلگری به نام ویلفرد بیون[۱۱] در کلینیک تاویستوک واقع در بلومزبری آغاز کرد. در این مدت، همچنین از کتابهای روانشناسی یادداشتبرداریهای بسیاری انجام داد و در درسگفتارهای کارل یونگ درباره روانشناسی تحلیلی شرکت کرد. با این همه، پس از یک سال، بکت به ناگزیر اعتراف کرد که این درمان «حقهبازی گرانقیمتی» بوده است که نتوانسته در «تحملپذیر کردن مسألهی زنده ماندن» توفیقی داشته باشد.
در این هنگام بود که یکی از دوستان بکت چارهای معنوی را پیش رویش گذاشت. چه بسا مشکل او چندان به درد جسمی یا ذهنی ارتباط نداشت بلکه مسأله روح بود. در این صورت، نجاتشناسی، و نه پزشکی، میتوانست چاره کار باشد. دوست او، توماس مکگریوی،[۱۲] همچون بکت، نویسنده ایرلندیِ جوانی بود که بکت را در اواخر دهه ۱۹۲۰ در پاریس ملاقات کرده بود. هر دو مدافع و مرید جیمز جویس بودند، و از همان نخستین دیدارشان مکاتباتی صمیمانه با یکدیگر داشتند. مک گریوی نگران حملههای وحشتزدگی بکت بود، در تابستان سال ۱۹۳۵ در نامهای به او پیشنهاد میکند که پیروی از مسیح نوشته توماس اَ کِمپیس[۱۳] را بخواند. این اثر کلاسیک در ادبیات مکاشفهای مسیحی، که به احتمال زیاد در قرن پانزدهم نوشته شده، شاید تسکینی باشد بر قلب رنجور او. با وجود آنکه مکگریوی خودش کاتولیک بود، به خوبی میدانست که دوست عزیزش سَم نه تنها به گفته خودش یک پروتستان «لو-چرچِ کثیف»[14] بلکه تازه پروتستانی از نوع دینگریز[۱۵] آن است. ایمان دوران کودکی بکت که تحت تأثیر مادر پارسامنشاش قرار داشت، در سالهای نوجوانی به سرعت رنگ باخت. بنابراین مکگریوی هوشمندانه به بکت توصیه میکند که پیروی از مسیح را با نگاهی غیردینی بخواند، برای راحتی میتواند واژه مسألهدار «خدا» را با واژهای مثل «نیکی» یا «بیغرضی» جایگزین کند.
بکت به مکگریوی مینوسید که قدردان نگرانیهای اوست، ولی چند سال پیش کتاب را خوانده و آنرا چندان سودمند نیافته است:
تمام آنچه از پیروی دستگیرم شد در جهت تأیید و تحکیم روش شخصیام در زندگی بود، روشی که در آن میکوشم همزمان هم راه حلّ و پاسخ باشم و هم شکستخورده و ناکام. عباراتی بود که به نظرم برای من نوشته شده بودند و هرگز فراموششان نکردهام: qui melius scit pati, majorem tenebit pacem [آنکه بتواند بهخوبی رنج ببرد، بیشترین آرامش را خواهد یافت]؛ Nolle consolari ab aliqua creatura magnae puritatis signum est [پس زدن تسلی و آسایش از هر مخلوقی نشانهایست از ایمانی عظیم]؛ یا این قطعه خوشایند:per viam pacis, ad patriam perpetuae claritatis [در راه صلح و آرامش به سوی سرزمینِ تا ابد روشن و پاک]. و بسیاری قطعههای دیگر. اما تمام اینها سرانجام به خلوتگزینی ختم شدند که قرار نبود اینچنین پرزرق و برق از آب دربیاید. از عباراتی همچون «به ندرت به خانه میآییم مگر وقتی وجدانمان مجروح شده باشد» و «خرسندیِ خروج از خانه و اندوه بازگشت به آن» و «شرمسار بمانید در خوابگاههای خود»، چه برداشتی میتوان کرد جز تسلیمپیشگی و خاموشیگزینیِ[۱۶] گنجشکی تنها بر بام خانه یا پرندهای تکافتاده زیر لبه بامها؟ در واقع خاموشیگزینیِ خودارجاع و حقیرانه.
این نامه نشان میدهد بکت پیشتر به سمت وعده راهگشاییِ معنوی جذب شده بوده است: تمام عبارات لاتینی که او ذکر میکند توصیفگر نوعی آرامش متعالی هستند، آرامشی که برآمده از حضور در دامن رنج است نه مقاومت در برابر آن یا دور شدن از آن. با وجود این، بکت به خطرات چنین گزینش غیرزمینی نیز معترف است. به گفته او، پیروی از مسیح مروّج «خلوتگزینی»[17] است و توصیه میکند: بیرون نرو. درون چهاردیواریات بمان. از همنشینی با دیگران پرهیز کن. در ادامه بکت به مکگریوی توضیح میدهد که پیش از هر چیز همین گوشهگیری و دوری از دیگران بود که حملههای وحشتزدگیاش را وخیمتر کرد.
«خاموشیگزینی» تعبیر بکت برای نگرشی بود که از پیروی از مسیح دریافته بود، عبارتی که به چندین نامه و یادداشت از او در دههی ۱۹۳۰ راه پیدا کرد. از همین نامهی مورد اشاره به نظر میرسد که او خاموشیگزینی را هم علت درد و رنج خود، و هم درمان و مرهمِ دور از دسترس آن میدانست. همانگونه که بعدها در یکی از رمانهایش در اشاره به دین میگوید: همزمان «زهر و پادزهر».
در حالیکه تلاشهای بکت او را به درمان حملههای اضطرابیاش نزدیکتر نکرده بود، به این فکر افتاد که شاید مشکلات شخصیاش بتواند برای رشد او در جایگاه یک نویسنده سودمند باشد. در یکی از یادداشتهای روزانهاش در سال ۱۹۳۷ اظهار امیدواری میکند که روزی بتواند رنج خود را به سرانجامی هنرمندانه برساند و «این واماندگی را که از عمق وجود احساس شده، به قالب ادبیات» درآورد. معلوم شد که خاموشیگزینی راهکار مناسبی برای دستیابی به این هدف بوده است.
خاموشیگزینی تاریخ خاص خود را دارد که بکت نیز اطلاعات زیادی درباره آن داشت. در انتهای قرن هفدهم، عارفان مسیحی در اسپانیا و فرانسه روش نیایشی دروننگرانه را احیا کردند که نخستینبار توسط ترسا دِ آویلا (۸۲-۱۵۱۵)[۱۸] و یوهان صلیبی (۹۱-۱۵۴۲)[۱۹] رواج یافته بود. این روش به «نیایش خاموش»[20] معروف شد که هدفش به حداقل رساندن فعل و عمل تا جای ممکن بود. با وجود آنکه انواع دیگر نیایش ممکن بود از تأملات و تصورات بهره بگیرند، ولی در نیایش خاموش هر گونه فعالیت ذهنی کنار گذاشته میشد. عارف از نیت و ارادهی خویش دست میشست تا خود را به تمامی تسلیم خداوند کند.
صریحترین مدافع نیایش خاموش در قرن هفدهم، کشیش اسپانیایی میگوئل دِ مولینوس (۹۶-۱۶۲۸)[۲۱] بود. مولینوس در سال ۱۶۷۵ کتاب راهنمای نیایشی منتشر کرد به نام راهنمای معنوی که به سرعت جزء کتابهای پرفروش شد. کتاب به چندین زبان ترجمه و نسخههای متعددی از آن منتشر شد. مولینوس در این کتاب به هر روح مسیحی توصیه میکند که «در پوچی خود بخزید … بیهیچ توجهی به، تفکری دربارهی، یا تصوری از محسوسات.» روح سالک با این عملِ تسلیمِ ساکت و خاموش توان این را مییابد تا از مراحل تطهیر عبور کند و سرانجام به آرامشی عمیق و سکونی ذهنی برسد. بکت در رمان مالون میمیرد امری مشابه را تصور میکند: «نیایش پایانی، نیایشی حقیقی در پایان، نیایشی که خواهان هیچ است.» مولینوس، تا حدودی به شیوهای افراطی، میگوید که روح در چنین وضعیتی باید چنان تن به کنارهگیری دهد و اثرپذیر باشد که حتا تمنّای نجات نیز محو شود. روح با خرسندی رو به سوی دوزخ خواهد کرد، اگر خداوند اینگونه بخواهد. گام نهایی «فنا»[22] است: محو کامل روح، خویشتنِ خود، و اراده و سپس یکی شدن با خداوند. مولینوس توضیح میدهد که روح به مرحلهی «پوچی» گذر میکند که در آن «خویشتن خویش را طرد، از خویشتن خویش پرهیز، و خویشتن خویش را نابود خواهد کرد، با علم به اینکه هیچ است و هیچ کاری از آن ساخته نیست و هیچ ارزشی ندارد.»
بخت بد برای مولینوس و دیگر خاموشیگزینان (اهل سکوت) این بود که در زمانهای آوازهی شهرتشان میپیچید، اواخر قرن هفدهم، که دوران خوشایندی برای عارفان باطنی نبود. دورهای که مخالفان اصلاحات دینی پرچمدار بودند و دادگاه تفتیش عقاید مصرّانه در تلاش بود هر آنچه را که بویی از پروتستانیسم میداد، ریشهکن کند. به دلیل تأکید این جریان بر نیایش فردی، تمایلات شمایلشکنانه[۲۳] و طرد تکلّفات ظاهری کلیسای کاتولیک، مراجع کلیسا خاموشیگزینی را به دیدهی شک مینگریستند. به همین جهت، مولینوس در سال ۱۶۸۵ به اتّهام بدعتگذاری دستگیر و توسط پاپ اینوسنت یازدهم محکوم شد؛ او با تهدید به شکنجه به جرایم موهوم خود اعتراف کرد و باقی زندگیاش را در زندان گذراند.
در نتیجهی این وقایع، «خاموشیگزینی» به واژهای ناشایست بدل شد و به بدعتگذاران، شکستپذیران[۲۴] و دروننگران اختصاص پیدا کرد. ولی از سوی متفکری که تأثیری ژرف بر دیدگاه شخصی و بینش ادبی بکت گذاشت، با آغوش باز پذیرفته شد: آرتور شوپنهاور (۱۸۶۰-۱۷۸۸). اگرچه شوپنهاور خداباور نبود و با زبانی طعنهآمیز دربارهی یاوهسراییها و وحشتپراکنیهای دین مینوشت، برای آنچه «ارواح مقدسِ» دین عارفانه مینامید، ستایشی عمیق قائل بود: «زاهدان، اهل سکوت، دلدادگان وارسته[۲۵]». شوپنهاور میاندیشید که با وجود آنکه چنین مقدّسینی در مقام متافیزیکدان بیفایده بودند، در مقام راهنمایان والاترین خوشبختی و سعادت بیاندازه ارزشمند بودند. او اصولِ ایمانی آنها را نادیده گرفت، ولی آنان را در کسوت نوابغ نجاتشناسی محترم شمرد.
شوپنهاور زندگی را ساحت بیپایان رنجبردن میدید: به بیان موجز و مؤثر بکت، «جهانِ خایه-دردآفرین»[26]. به گفتهی شوپنهاور، هر موجود زندهای مظهر «اراده»ای واحد است: رانهای، انگیزشی، میل شدیدی که ما را به مبارزه برای بقا، زادآوری، رقابت و کشمکش وا میدارد. ولی با تمام اینها، اراده قادر نیست به رضایت برسد، در نتیجه ما نیز به رضایت نخواهیم رسید:
تمام تنازعات و کوششها برآمده از فقدان، نارضایتی از شرایط خویش، است و تا آن هنگام که این نارضایتی وجود دارد، رنج باقیست؛ و هیچ رضایتی پایدار نیست؛ بلکه [هر رضایتی] تنها سرآغازی است بر تنازع و تکاپویی تازه. ما میبینیم نزاع به شیوههای بسیاری در همهجا سرکوب شده است، مبارزهای همهجایی؛ و اینچنین همواره رنجکشیدن؛ چون کوشش و تکاپو را هدفی نهایی نیست، رنجها نیز هیچ حدّ و مرزی، هیچ پایانی، ندارند.
در این موقعیت وحشتناک، تنها راه حلّ ابدی ترکِ اراده است. باید بیاموزیم که تمام کوششها و ستیزهها و اشتیاقات را رها کنیم. در اینصورت، و فقط در اینصورت، به توهم وجودی مجزّا خواهیم رسید، و «آرامشی ورای هرگونه خرد و منطقی» را خواهیم یافت.
به همین دلیل است که شوپنهاور به اهل سکوت و عرفا روی خوش نشان داد. او مدعی بود انواع گوناگونی از آنها را در تمام دینها میتوان یافت و اینان میتوانند با منش و نگرش خود راه رهایی و تسلیم را به ما بیاموزند.
بکت مطالعهی شوپنهاور را از ۱۹۳۰ آغاز کرد، هنگامی که درحال تحقیق برای نگارش نخستین کتابش بود: اثری در حیطهی نقد ادبی دربارهی مارسل پروست. طولی نکشید که بکت همبستگی عمیقی با جهانبینی بدبینانهی شوپنهاور پیدا کرد و در میان بهت و حیرت تمام دوستانش، آثار این فیلسوف را هرچقدر توانست و در دسترسش بود، مطالعه کرد. بکت به مکگریوی گفت در آثار شوپنهاور «توجیه خردمندانهی ناخشنودی» را یافته است. همچنین بیتردید برای بکت قابل توجه بود که در نظر شوپنهاور «قلب» مناسبترین نماد برای اراده و در واقع مترادف آن بود، «این نخستین محرّک حیات حیوانی». اگر سکونبخشی و آرامسازی اراده در حکم آرامسازی قلب بود، در اینصورت شاید شوپنهاور- و خاموشیگزینی- میتوانست مرهمی بر درد و رنج او باشد.
با اینکه بکت در ابتدا به قصد تسکینِ شخصی به سراغ خاموشیگزینی آمد، ولی خاموشیگزینی به ابزاری کمکی برای رشد او در مقام نویسنده بدل شد. پیوندی حیاتی و پراهمیت میان درمانشناسیِ نجات شوپنهاور و خلق ادبیات را میتوان در تحسین بکت برای رماننویس فرانسوی آندره ژید (۱۹۵۱-۱۸۶۹) دید. ژید بسیاری از علایق ادبی بکت را داشت: افزون بر پروست و شوپنهاور، رماننویس روسی فئودور داستایفسکی (۸۱-۱۸۲۱). و بر مبنای دیدگاه ژید، این داستایفسکی بود که الگوی نمونهایِ یک رماننویس اهل سکوت به شمار میآمد، نویسندهای که گرایش به کنارهگیری و تسلیم را برگرفت و آنرا به شیوهای برای نگارش تبدیل کرد.
بنا به گفتهی ژید، نوشتههای داستایفسکی «ما را به نوعی بودیسم، یا دست کم نوعی خاموشیگزینی، راهبری میکنند». داستایفسکی به شخصه نگرشی «آرام و کاملاً کنارهجویانه» داشت که او را- همچون مولینوس و شوپنهاور پیش از او- به ذهنیتی رساند «که در آن محدودیتهای وجودی محو شد، حسّ فرد و حسّ زمان از میان رفت، ساحتی که در آن داستایفسکی راز سعادت را دید و دریافت». بدین ترتیب داستایفسکی، دستکم به بیان ژید، استاد نجاتشناسی بود، نابغهی جهان درون. در ادامه ژید توضیح میدهد که چگونه این کنارهجویی درونی در خدمت ساخت یک زیباییشناسی درمیآید:
همین کنارهجویی، این چشمپوشی از خود، است که شرایطی فراهم میکند تا متضادترین احساسات و ذهنیات درون روح داستایفسکی در کنار یکدیگر حیات داشته باشند، و از سرمایهی فوقالعادهی تضادها و ستیزههایی که درونش در کشمکشاند، حفظ و نگهداری میکند.
چنین خردمندی که ارادهاش را فرونشانده، بر همین اساس میتواند هرگونه دگرگونی یا احتمالی را تاب بیاورد- از جمله لعن و نفرین را- نویسندهای که دست از کنترل و مهار کردن بر میدارد، میتواند شرایطی فراهم کند که کارش ظرفیت پذیرش تضاد و ناهمخوانی را داشته باشد. دیگر نیازی نیست که شخصیتها به شیوهای تصنعی تحت کنترل قرار بگیرند. نویسنده میتواند از کاستی و ضعف استقبال کند. متن میتواند ایدهها و حسّوحالهای متضاد را در خود جایدهد، شاید به روشی مشابه با آنچه جان کیتسِ شاعر آن را «توانایی منفی» مینامید: «توانایی قرارگرفتن در موضع بیاطمینانیها، رازآمیزیها، تردیدها، بیهیچ تلاشی برای دستیابی به واقعیت و منطق.» یا همانگونه که بکت در مصاحبهای در سال ۱۹۶۱ میگوید:
فرم تازهای خواهد بود؛ و … این فرم به گونهای خواهد بود که پذیرای آشوب است و تلاش نمیکند بگوید که آشوب در واقع چیز دیگری است … اکنون وظیفهی هنرمند است که فرمی بیابد که ظرفیت آشفتگی و نابسامانی را داشته باشد.
ادبیات خاموشیگزین این توانایی و ظرفیت را دارد که با نابسامانیاش کنار بیاید، چرا که کنترل و مهار را وامیگذارد. بکت در آثاری که در حوزهی ادبیات داستانی خلق کرده به شکلی فزاینده این احساس را داشت که میتواند آنچه را از رمان یا داستان انتظار میرود، در هم بریزد. او در مسیر خلق رمانهای بزرگِ پس از جنگ خود این فرآیند سازگاری با نابسامانی را کامل کرد- سهگانهی مولوی، مالون میمیرد و نامناپذیر (همگی نخست، بین سالهای ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۳، به زبان فرانسه منتشر شدند، و بعد بکت آنها را به انگلیسی بازنوشت). راوی مولوی کسی است که نمیداند روزانهنویسی میکند یا برای یک مخاطب بلندخوانی میکند. گاهی خودش را، با احساسی از انهدام خود و جهان، از جسمش جدا میبیند. او خود را یکجور «ژرفاندیش» میبیند که به شیوهی اصیل شوپنهاوری، ارادهی خود را واگذاشته تا زندگی کند:
زندگی من، زندگی من، حالا همچون چیزی پایان یافته از آن صحبت میکنم، حالا همچون جوکی که هنوز ادامه دارد، و نه آن و نه این، برای اینکه همزمان پایان یافته و ادامه دارد، و آیا زمانی برای اشاره به این حالت هست؟
روایت مولوی سرانجام در اواسط رمان از هم فرومیپاشد. او شروع میکند به تردید در اینباره که آیا در حال بازگویی داستان خودش به ماست یا اینکه، به اجبار کسانی دیگر، ماجراهایی را سرهم میکند، صداهایی که کلّ رمان را به پیش میرانند. مولوی به این فکر میکند که شاید او «از قاعدهای پیروی میکند که بر طبق آن یا باید دروغ ببافی یا دم بر نیاوری.» با پیشرفتن این سهگانه، هرکدام از راویان بعدی اذعان میکند که او نویسندهای است که راوی پیشین را خلق کرده است. داستانها به فروپاشی خود ادامه میدهند، به آشکار کردن خود در پوشش داستان ادامه میدهند، ولی به نظر نمیآید در زیر تمام این داستانها ذرهای به حضور نویسندگانه[۲۷] نزدیکتر شویم.
از این روی، گویی تجربههای بکت در رابطه با خاموشیگزینی در دههی ۱۹۳۰ در نهایت به زیباییشناسی ناسازگاری، آشفتگی و ضعف میانجامد که تحسینشدهترین رمانهای او را شکل میدهد. بکت در مصاحبهای گفته بود: «من با ناتوانی و عجز و ناآگاهی کار میکنم. تصور نمیکنم کسی در گذشته از ناتوانی و عجز بهره برده باشد.»
اما تکلیف مسألهای که با آن آغاز کردیم چه میشود؟ میل و آرزوی رهایی از غم و رنج؟ امید به نوعی رستگاری و نجات؟
بکت در سالهای پایانی زندگیاش، به نظر میرسید گاهی تمایل دارد راه خود را از نظامهای نجاتبخشانه جدا کند. در ۱۹۸۶، سه سال پیش از مرگش، در مصاحبهای گفت برخلاف شوپنهاور، لئوپاردی و برخی از «متفکران شرقی»، او «راه گریز» یا «امیدی به یک پاسخ» یا «راه حلّی» را مطرح نکرد. بکت میگفت یگانه راه حلّ، بهطرزی مهیب و بیرحمانه، مرگ بود.
درحالی که به نظر میآید این حرفِ آخر دربارهی موضوع مورد بحث باشد، باید یادآوری کنیم که برای خاموشیگزینانی همچون مولینوس سعادت جاودانیِ راستین- و چه بسا نجات راستین- در ترک امید به نجات و رستگاری بود. ویلیام رالف اینگه[۲۸]، الهیدان، در کتابی با موضوع عرفان مسیحی که بکت آن را در دههی ۱۹۳۰ خوانده و یادداشتبرداری کرده بود، از این نکته با عنوان «پارادوکس عرفانی» نام برد. بنا به گفتهی اینگه، توماس اَ کمپیس جملهای را «در دستنوشتههایش نوشت و بعد پاک کرد»: «بهتر آن است که با مسیح در جهنم باشی تا بی او در بهشت.»
جوهر پارادوکس عرفانی در این اصل گزینگوی فرانسوی، نیکولا شافور،[۲۹] به بیان درآمده که بکت آن را به زبان انگلیسی برگردانده و به نظم درآورده است:
امید رذلی است که فریب میدهد پیوسته ما را
و بی ترک آن، به سعادت نتوانیم رسید.
از جهنم بیرون آمدم تا بر درِ بهشت اینرا نقش کنم
ای کسانی که وارد میشوید، امیدها جملگی ترک میکنند شما را.
بکت اغلب این اصل را در نسخههایی از نمایشنامهی آخربازی (۱۹۵۷) که برای دوستانش امضا میکرد، مینوشت. بکت میگفت کلمات شافور پاسخی قاطع بود به تمام خوانندگان و مخاطبانی که به اشتباه «تصدیقات بیانگریهای امید» را در کارهایش مییافتند. با وجود این، شایان توجه است که تنها قربانی شافور امید است. به شکلی قابل توجه، سعادت و حتا بهشت دستنخورده باقی میمانند. دیدگاه شافور صرفا این است که به منظور رسیدن به سعادت یا بهشت میبایست از طریق کنارهگیری و تسلیم از امید رسیدن به آنها دست برداریم. یا به تعبیری دیگر، تنها بهشت و سعادتی که در پی آنیم دستکشیدن از امید است.
اسقبال بکت از چنین نگرشی را میتوان در نامهی زیبایی دید که در سال ۱۹۶۸ به باربارا بِرِِِِی[۳۰] مینویسد، تهیه کنندهی بیبیسی که بکت با او هنگام کار بر روی نمایشنامههای رادیوییاش آشنا میشود و همراه و همراز نزدیک او میشود. شوهر بری در تصادفی جان خود را از دست داده بود و بری در نامهای این ماجرا را به بکت اطلاع میدهد. بکت در پاسخ مینویسد:
فراتر از نگرانی حاصل شده از نامهات، بسیار متأثر شدم که از اندوه عمیقت برای من گفتهای. امیدوارم بتوانم به گونهای تو را آرام کنم. تمام آنچه میتوانم بگویم را بسیار بیشتر، و بسیار بهتر، خود تو مدتها قبل به خودت گفتهای. و وقتی سخن از چنین فاجعهای است آگاهی و بینش بسیار اندکی درون خود مییابم حاکی از اینکه چیزی برای ما نیست مگر گردش دیرپا و روندهی زمین و پایکوبی زمان بر رنج ما و دیگران. جایی در دل تندبادهای اندوه (و عشق، چنانکه گفتهام) [این تندبادها م.] پیشتر خودشان را از میان بردهاند. من همواره مدیون آن آگاهی خفتبار بودهام و همیشه همانجا بوده است که خود را جا دادهام، در درونیترین جایگاه پستی و فرومایگی انسانی. پرواز به آنجا برای من پروازی بلند و دور نیست، و حرفم این نیست که کار مناسب برای تو این است. ولی من قادر نیستم از تسلیت و آرامشی صحبت کنم که چیزی از آن نمیدانم.
بکت پس از آنکه به شکلی دقیق از فقدان آگاهی سودمندی نزد خودش میگوید، این پیشنهاد عجیب را مطرح میکند که بِرِی میبایست به «دل تندبادهای اندوه» بزند، زیرا در آنجاست که این تندبادها «پیشتر خودشان را از میان بردهاند». شرح او قرارگاه سکون و آرامش در دل رنج را پیشنهاد میکند، شاید همچون چشم طوفان[۳۱]. راه حلّ بکت به شکلی متناقض هم گریز است- چنانکه در عبارت «پرواز» آمده- و هم ایستادگی شجاعانه در برابر رویگردانی از درد و رنج. سخن او این است که حرکت به خارج حیطهی درد و رنج حرکتی است که درست به درون آن برمیجهد، با تمام وجود آنرا در آغوش میگیرد، خود را نادیده میگیرد و تسلیم آن میکند. شگفت آنکه نجات در قرارگاه ضعف، حقارت و پستی یافت میشود، درست در مرکز رنج. پارادوکس عرفانی بکت همین است.
و به همین ترتیب، ولادیمیر تا ابد منتظر گودو میماند، بینیاز از سنجش کاملاً مضطربانهی فرصتهای نجات. برای خاموشیگزینان (اهل سکوت)، رستگاری و نفرین، بهشت و جهنم، نیکبختی و بدبختی، رنج و پایان آن، دو قطب مخالف نیستند، بلکه احتمالا دو روی یک سکّهاند. به بیان توماس اَ کمپیس در تعبیری که بکت گفته بود برای او به کار رفته است: «آنکه بتواند بهخوبی رنج ببرد، بیشترین آرامش را خواهد یافت».
پینوشتهای مترجم:
[۱] The wisdom of surrender؛ برگرفته از Aeon
[۲] Andy Wimbush: مدرّس ادبیات معاصر و ادبیات قرن بیستم در دانشکدهی «تحصیلات مستمر» [Continuing Education] در دانشگاه کمبریج. تخصص او در زمینه آثار ساموئل بکت و ارتباط میان ادبیات، دین و فلسفه است. آخرین کتاب او سکوت: خاموشیگزینیِ ساموئل بکت (۲۰۲۰) است.
[۳] Soteriology
[۴] therapeutic
[۵] atraxia
[۶] کتاب مکاشفه، باب ۲۱، آیه ۴. عنوان این باب هست: آفرینش یک آسمان و زمین جدید. این آیه به ویژگیهای این مرحله اشاره دارد.
[۷] the Eeyore: الاغی پیر و خاکستری، همراه و دوست شخصیتی به نام وینی-دِ-پو در داستانی به همین نام که بیلذتی، بدبینی، افسردگی و غمگینی از خصوصیات اصلی او بود.
[۸] alter-ego: دگرخود (یا خود ثانوی یا همزاد) در این زمینه اشاره به شخصیتهای مخلوق نویسنده دارد که به نوعی با او همبستگی دارند.
[۹] Belacqua Shuah: در داستان «دانته و خرچنگ» از مجموعهی های بیش از هوی (More Pricks Than Kicks)
[۱۰] A Se Stesso
[۱۱] Wilfred Bion
[۱۲] Thomas MacGreevy
[۱۳] Thomas à Kempis: The Imitation of Christ
[۱۴] low-church: در مسیحیت انگلیکن به کسانی اشاره دارد که اهمیت چندانی برای آیینها، شعائر هفتگانه (مثل غسل تعمید و تدهین و …) و جایگاه روحانیت قائل نیستند.
[۱۵] apostate
[۱۶] quietism
[۱۷] isolationism
[۱۸] Teresa of Ávila
[۱۹] John of the Cross
[۲۰] prayer of quiet
[۲۱] Miguel de Molinos
[۲۲] annihilation
[۲۳] iconoclastic
[۲۴] defeatists
[۲۵] pious enthusiasts
[۲۶] balls-aching world: در نامهای به مکگریوی. Balls-ache اصطلاحی عامیانه است که به آزاردهنده بودن فعالیت یا موقعیتی اشاره دارد.
[۲۷] the authorial presence
[۲۸] william ralph inge
[۲۹] Nicolas Chamfort
[۳۰] Barbara Bray
[۳۱] The eye of a hurricane: ناحیهای است با هوای آرام و کمفشار در میانهی تندبادهای دریایی.
اختصاصی مد و مه
‘