این مقاله را به اشتراک بگذارید
میلاد میناکار متولد ۱۳۶۴، آشنا به زبان انگلیسی، به عنوان مترجم و پژوهشگری مستقل فعالیت می کند: عمدتا در زمینه های ادبی و هنری (بینارشته ای) . آثار ترجمه شده: عناصر سینمای آندری تارکوفسکی(نشر مرکز ۱۳۹۳)، نگاهی به زندگی و آثار فیودور داستایفسکی (انتشارات ققنوس ۱۳۹۴)، لیرشاه(شکسپیر، بنگاه ترجمه و نشر پارسه ۱۳۹۵)، شب دوازدهم(شکسپیر، بنگاه ترجمه و نشر پارسه ۱۳۹۷)
****
داستان امروز
«سالی یک روز در کوچه برلن»
میلاد میناکار
چند دقیقهای بیشتر به زنگ تفریح نمانده بود. معلم ریاضی داشت تمرین حل میکرد که صدای قارقارماشینی را شنیدیم. بچههای کلاس دزدکی به هم نگاه کردند. زنگ تفریح که خورد، دزدکی به پشت ساختمان مدرسه رفتم. میخواستم ماشین آقای ایرانی را ببینم. دل توی دلم نبود. روزهای دوشنبه و پنج شنبه که کلاس داشت، کارم همین بود. آقای ایرانی میگفت :« وقتی توی دانشگاه قبول شدم، بابام این ماشین رو بهم هدیه داد». فولکس قرمز رنگی بود که حدوداً ۲۵، ۳۰ سالی عمرش میشد. اما تمیز و براق بود. چراغهای جلوی ماشین مثل چشمهای قورباغه وق زده بودند.
سرم را به شیشۀ ماشین چسباندم و غرق تماشا شدم. سرخوش از دیدن بودم که ناگهان سنگینی دستی را برگوشم احساس کردم. «باز که اینجایی پسر؟!» با شنیدن صدای آقای تهرانی، ناظم مدرسه، دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرد. تمام بدنم خیس عرق شد. صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم. او با همان صدای کلفت و نخراشیده اش گفت: «اگه یه بار، فقط یه باردیگه اینجا ببینمت گوشاتو می کْنم. شیرفهم شد؟ نکبت! حالا گمشو برگرد سر کلاست!»
در کلاس باز بود؛ آقای ایرانی تازه رسیده بود و داشت میزش را مرتب میکرد. سری تکان داد ومن وارد کلاس شدم. مردی بلندبالا و لاغربود با ابروهای پرپشت و موهای نسبتاً جوگندمی و چشمانی سیاه و وق زده. همیشه عادت داشت که لباسهای نوبپوشد و بوی ادکلنش تا چند مترآنطرفتر پخش میشد. از سه ماه پیش که معلم علوم ما به دلایلی که هنوز هم از آن سر در نیاوردیم، دیگرنتوانست به مدرسه بیاید، آقای ایرانی جایگزینش شده بود. او درهمین مدت، حال و هوای مدرسه را کاملاً عوض کرده بود. حسابی با بچه ها اخت شده بود. بچهها بهتر درس میخواندند. دیگر خبری از کارت بازی و تیله بازی نبود. بیشتر از همه عاشق ماجراجوییها و سفرهای او به خارج از کشور بودیم. از جاهای زیادی حرف می زد؛ از آزتک های مکزیک گرفته تا اسکیموهای قطب شمال، خاطرههای زیادی برای گفتن داشت.
چند روزی به آخرسال مانده بود که آقای ایرانی سر کلاس گفت: «امسال امتحان نهایی دارین، حواستون خیلی جمع باشه». بعد با چهرهای منبسط و بشاش ادامه داد: «در ضمن سال جدید رو هم از همین حالا بهتون تبریک میگم. متأسفانه جلسۀ آینده نمی تونم بیام چون دعوت شدم به جشنواره ای در برلین». با شنیدن این حرف، پچ پچ بچهها شروع شد. اما او در حالیکه که سعی میکرد بچهها را آرام نگه دارد، گفت: «اصلاً جای ناراحتی نیست! بعد از تعطیلات عید دوباره همدیگرو میبینیم».
چند روز بعد با مادرم رفتیم خرید عید. پاتوق خریدهای آخر سال ما کوچه برلن بود. مرکز خرید برلن شلوغ بود و پرهیاهومثل همیشه. ازته کوچه صدای آواز و دایره زنگی به گوش می رسید. با مادرم وارد مغازۀ کفش فروشی شدیم. آرام آرام صدای آواز واضحتر میشد: « حاجی فیروزم…. سالی یه روزم»! با شوق از مغازه بیرون آمدم تا حاجی فیروز را ببینم. مدام دور خودش پیچ و تاب می زد و به این طرف و آن طرف شلنگ تخته میانداخت. دایره زنگی روی دستهای درازش غلت میخورد. از بس که رقصیده بود خطوط عرق، به شکل نوارهای باریک سفید بر سیاهی های صورتش افتاده بود: مثل یک گور خر. نفس نفس زنان میرقصید و می خواند:«حاجی فیروزم…». یک آن چشمهایم به چشم هایش گره خورد؛ چشم هایی وق زده. از پشت سیاهی چهرۀ آشنایی پدیدار میشد.
خیلی سریع به انتهای کوچه برگشت و من هم قایمکی افتادم دنبالش: مثل زمانی که یواشکی به پشت ساختمان مدرسه می رفتم. کمی آن طرفتر حاجی فیروز سوار فولکس قرمزی شد: همرنگ لباسش. سریع در لابلای ازدحام ماشینها ناپدید شد. پا کشان و غرق در فکر برگشتم. مادرم فریاد میزد: «کجا رفتی پس؟ بدو که خیلی کار داریم».
9 نظر
خواننده
قصه از نظر طرح و پیرنگ ضعیف است. اوج داستان که آقای ایرانی از جشنواره برلین، به عنوان حاجی فیروز از کوچه ملی سردرمی آورد، تصنعی و مضحک است.همه وقایع در داستان تصادفی است.شخصیت آقای ایرانی در نیامده است. چرا نویسنده رنگ قرمز را برای فولکس آقای ایرانی انتخاب کرده؟ تنها نکته هوشمندانه، شباهت چشمان وق زده ایرانی با چراغ های اتومبیلش است. چرا ایرانی؟ چرا نام شخصیت داستان آقای ایرانی است؟ دیرزمانی است که دوره نوشتن اینگونه قصه ها به سر رسیده است
منتقد
درود. جناب چقدر تفکراتتون غلط و نادرسته نسبت به یک متن! این متن یک داستان بسیار کوتاه بودو در عین حال تاثیرگذار و بسی زیبا! من مترجم این متنو اونقدری نمیشناسم و بحث جانبداری نیست من این آقای میلاد میناکارو اصلا اونقدر زیاد نمیشناسم تنها چیزی ک میدونم اینه که مترجم هستن، اما دو تا از خوندم ایشون از بزرگانی مثه شکپپیر و داستایفسکی و تارکوفسکی و همه اینا ترجمه زدن که ترجمه هاشون با اختلاف قوی هم هستن. تا جایی که من میدونم انسان بسیار فرهیخته ای هستند من و شما که نباید کارشونو بهشون یاد بدیم، البته به شما هم جسارت نمیکنما، نمیدونم شایدم ایشون یه میلاد میناکار دیگه هستن و صرفا تشابه اسمیه ولی جدای از اون متنشون خیلی قشنگ و تاثیرگذار بود آدم دلش میخواست بخونه ببینه در انتها چه اتفاقی میوفته مشخصه که در زمینه نویسندگی حرفی برای گفتن دارن.
مه رخ
چه قشنگ بود. کوتاه و تأثیر گذار..
صالح
داستان ضعیفی بود
صالحآبادی
سلام، در عجبم شما دوست خوبم، شاهکار رو در چی میبینید؟غیر از اینه که این یک اثر فوقالعاده بود؟کوتهه صریح فصیح بیشیلهپیله و خیلی عالی.
عبادی
واقعا این داستان بود؟
مد و مه به کجا می روی؟
کاش بچه بازی راه نمی انداختی مد و مه!
فاضل لنکرانی
سلام آقا یا خانم عابدی، ظهر عالی متعالی.
داستان تمام ویژگیهای یک داستان معقول و زیبا را داشت. اگر مورد پسند شما واقع نشده، کم سعادتی نویسنده بوده. شما سنی ازتون گذشته زشته این حرفا رو میزنید. بچهبازی؟فوقالعاده اس! محشره! بله حق با شماست این داستان نبود؛ این یک تیکه جواهر بود. درضمن، مد و مه هم با این داستانها دارد پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی میکند. امیدوارم خیلی زود متوجه عرایض بنده شوید و به حرفهایم برسید.
موفق و موید باشید.🙏
محسن
این داستان در برنامۀ کتاب خوان شبکۀ جام جم خونده شد. داستان کوتاه و خوب
محمود محبی
شکر خدا که دستکم مد ومه نازنین را دازیم.