این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود
برای داریوش برادری
مهین میلانی
حس کردم دارم راجع به گذشته از او می نویسم. این را نوشت. آن را پست کرد. بعد با کس دیگر که حرف می زدم می گفتم او این کار را می کرد یا آن کار را. فکر هم می کردم او را در گذشته می دیدم از نزدیک. حالا برایم هم چون آدم مرده ایست که دیگر وجود ندارد. دیدم از روی متن هایش بخش هایی را به شکل دیگری بازنویسی می کنند و باز نشر می کنند. گویی او رفته و کسی پاسخگو نیست. حالا می توان اورا دزدید. یعنی حرف هایش را. ایده هایش را. آدم هایی که انتظار می رفت صدا کنند، محافظه کارانه زیرسبیلی در کردند با تظاهر به هم دردی با بازنشر مطلبی عمومی از سال ها پیش بی هیچ اشاره ای به اصل مطلب. حتی ذکر نام کامل او. آدم هایی بودند که گناه نکرده را به گردن او انداختند: "توهین کرده فیس بوک هم قواعدی دارد." او که اهل توهین کردن نبود. گفتند سکسیست بوده. سکسیست تنها صفتی است که مطلقا به این موجودِ گشاده ذهن نمی توان بست. طرف حتی معنی سکسیست را هم نمی شناخت. اما اگر برفرض هم سکسیست بوده آیا این دلیلی است که فیس بوک او را بایکوت کند؟ اما بچه هایی هم بودند که باحمایتشان خون آدم را گرم می کردند. یعنی که بیشتر از یک نفریم. آن زمان، اگر چه درفضای مجاز، خیلی ماتریالیستی بود. terre a terre. حالا حتی ارتباط با ایمیل هم زنده بودنش را توجیه نمی کرد. انگار که از توی قبر می نویسد. پیام صوتی اش هم برایم زنده نبود. او را به زمان گذشته می بردم.کامپیوتر را که باز می کنم تصویرش برروی صفحه ی کامپیوتر است. پیش از این تصویر روی پرده ی کامپیوتر چشم اندازی بود زیبا از یک گوشه ی جهان. چگونه حالا عکس او روی تصویر است نمی دانم. من که تغییری در هیچ حالت کامپیوتر نداده ام. این روزها از بس بلا سر کامپیوترم آمده اصلن جرات نمی کنم ساده ترین وضعیت را عوض کنم. وقتی کامپیوتر را روشن می کنم عکسش مثل یک روح جلویم سبز می شود. عکس بزرگ شده و مات. درست مثل یک روح. اما یک روح خوش آیند و خندان با چشمانی درخشنده. چهره ای مهربان. آشتی با دنیا. بدون کینه. بدون نفرت. ولی خوب روح روح است. چون این چند روز من نوشتم و نوشتم و ازش دفاع کردم؟ مثل خواب می ماند. نه خواب نیست. خواب چیزهایی را جلوی چشمت می آورد که به هیچ رو فکرش را هم نکرده ای. ضمیر ناآگاهت را بیرون می ریزد آن هم در شکل داستان هایی عجیب و غریب که هرکدام یک داستان تخیلی اند. این عکس مثل جادو می ماند. نه…. مثل آینه. آینه ی ذهنت. باید خود روانکاوش بیاید و تعبیر کند. اما اوکه مثل این روانکاوهای سنتی نیست که بیاید برای من روضه بخواند و مثلن راه حلی بدهد و مرا روانه ی خانه کند. یعنی روانه ی بیابان سردرگمی بیشتر کند. آخرسر می سپاردم دست خودم که پیدایش کنم. فقط تاکید می کند چند نحوی به آن نگاه کن. یک تأویل جدید ازش درآر. نبودش مثل مرده ایست که همیشه حضور دارد. خیلی بیشتر از آن موقع ها که زنده بود. مثل حضور پدرم که برایم خدا بود و هنوز هست. یا مادرم که مظهر مهر و ایثار بود و تصادف کرد و هشتاد در صد استخوان هایش شکست و درجا رفت. برادری که کیسه ی استخوان های مالِ نمی دانم چه کسی را برای مادر نگون بخت ما آوردند در جنگ ایران و عراق . مثل عمران، پژوهشگر فلسفه ای که هر قرن یکی مثل او را متولد می کند و وقتی قلبش در ۲۸ سالگی ایستاد برایش یادبود گرفتند وشب یادبود را نامیدند: "ایست کلمه." یا عباس که ترمز ماشینشان برید و زدند توی پیاده رو. در جا میله ی آهنی نرده از شیشه ی جلوی اتومبیل مسقیم رفت توی آن سینه ی پروپیمانش و درجا کشته شد. یا دیگر کسانی که دوستشان داشتم و حالا دیگر نیستند.
اول فکر کردم این نقش شبکه های مجازی است. همیشه گفته بودم این زاکربرگ خیلی باهوش بوده چنین سیستمی ساخته که این جوری آدم هایی را که دو سه قاره با هم فاصله دارند به هم نزدیک می کند. باید خیلی مدیونش باشیم. اگرچه قیافه ی خودش مثل ربات می ماند. حالا هم که مثل ربات با یک ریپورت صفحه را می بندد دیگر هوش و ذکاوت اولیه اش برایم ارزشی ندارد. یک آدمی می نشیند پشت کامپیوتر یک چیز می سازد و همه ی جهان را سرگرم می کند اما تنها چیزی که توی ذهنش نیست روح انسانی است. اما خوب عدو سبب خیر هم شود. در این گیرو دار در میان نویسندگان مجازیِ واقعن مجازی که هر روز مثل علف از همه جا سبز می شوند کسانی هم هستند که مثل طلا می درخشند. حقیقیِ حقیقی هستند در این دنیای مجازی. طلایشان در کلام جاری است. «در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود." و "کلمه جسم گردید و میان ما ساکن شد." از این اولین گزاره های یوجنا تفاسیر زیادی شده است. اما آن جا که می گوید: "کلمه خدا بود" است که من با تأویل خودم به راز این گم گشتگی روحانی واقف می شوم. چه چیز گم شده است که من او را، این حذف شده ی فیس بوک را، این یکی را بخصوص که وقتی سراغ فیس بوک می رفتم همواره استاتوسی تازه از مهم ترین مسئله ی اجتماعی از او جلویم جلوه می کرد را اکنون چون مرده ای فرض می کنم که دیگر نیست. و نقش کلام، نقش زبان شاید برای اولین بار این همه بسیار ملموس می شود. فلاسفه خیلی حرف زده اند از نقش مستقل زبان. خارج از مسئله ی اخلاق و ذهن و عقل و تجربه، زبان خود فلسفه ی خاص خود را دارد. زبان می سازد. زبان به جسم تبدیل می شود. زبان خلق می کند. زبان دنیاها را بوجود می آورد. هیچ حقیقتی بدون زبان ممکن نیست. کلمه خود خدا بود. نه نزد خدا. کلمه بود که خدا را ساخت. کلمه بود که مفاهیم اخلاقی را به ما شناساند. کلمه بود که ما را اسیر می کرد یا آزاد می کرد. کلمه بود که جزمیت می آموخت. و گشادگی. کلمه بود که اشتباه می کرد و اشتباه خود را بدون هیچ مشکلی حل. کلمه بود که "چندنحوی بودن" را یاد می داد. کلمه بود و کلمه همان زبان بود. و این کلمه اکنون ایستاد. مثل قلب که می ایستد. دیگر دنیایی خلق نمی شود. مفاهیمی شناور نیست در فضا. آن موسیقی که نور دانش در این وانفسا در ذهن ها می افکند خاموش شد. هی به خودم نیشتر می زدم. او چیزیش نیست. فیس بوک حذف کرد. خوب بکند. از جایی دیگر سر در می آورد. خودش این را به همه درس می داد. راه های دیگر پیش می گیرد. "تأویل" های دیگر می کند. دنیا که به سر نیامده است. اما نمی شد. حقیقی بود این گم شدگی. زبان خاموش شده بود. کلمه دنیا را پس گذاشته بود. کلمه نیست پس من نیستم. حتی صدایش را پشت تلفن که شنیدم باز به گمانم از آن دنیا صداهایی می آید. واقعن صدا از ته چاه می آمد به یمن صدای ضعیف سلفون من. از توی تاریکی ها. این همه حرف ها پس توی خواب بود یا "خواب-بیداری" مثل نام یکی از وبلاگ های من؟ پس کلمه وقتی ایست می کند دنیا از کار می افتد. زمان نه خطی است نه افقی و نه عمودی. و نه هزارفلات دارد و ریزوم وار حادثه می سازد و تاریخ. وقتی تعریف نمی شود، وقتی نوشته نمی شود متوقف است. مثل مرگ است. اصلن خود مرگ است. جسمی که کلامش جلوه نکند، که کلامش ثبت نشود یعنی نامش از دنیا پاک شده است. دنیا در دست قدرت لایزال پیامبران و فیلسوفان و نویسندگان است…..اما، اما این سکوت آیا خود کلمه نیست که با بی زبانی هزارحرف با ما می زند؟ مثل حضور همیشگی بعد از مرگ؟
‘