این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان امروز فرصتی است برای علاقمندان ادبیات داستانی ، آنها که دستی برقلم دارند و هنوز آن چنان که باید شناخته نمی شوند. پاسخی به مخاطبان «مد و مه» که همیشه از ما به دلیل منتشر کردن آثار نویسندگان حرفهای و شناخته شده گله می کردند! و باورداشتند آنها که به قدر کفایت دیده شده و میشوند، بنابراین بخشی از این فرصت را باید به دیگرانی داد شاید امیدهای آینده باشند. از دوستان علاقمندی که برای این بخش آثارشان را می فرستند، خواهش میکنیم چهارچوبهای متعارف نشر در داخل کشور را در نظر داشته باشند.
****
داستان امروز – ۶
«اِل بوگاچیو»
ا.ح.رضایی
پانزده داستان کوتاه
خط اول را که نوشتم، مطمئن نبودم داستان را تا کجا میتوانم پیش ببرم. ساعت از دو صبح گذشته بود. همیشه داستانها را پیوسته مینوشتم. یک ریز هرچه میآمد ردیف میکردم، که وقفه نیفتد. خیال میکردم اینطور بهتر است. اما در بهتر بودنش تردید داشتم. یادم نبود کدام نویسنده گفته بود: … » چیزی که نویسندهها میگفتند توی لحظههایی خاص به کارم میآمد، اما فقط لحظههای خاص.
نمیدانم چی باعث میشد روی قسمتهایی از خوابهام خوب فکر نکنم. توی بیداری ردشان را گم میکردم. هرگز حاشیهی خوابها را نمیدیدم. نه اولشان شروع میشد. نه آخرشان تمام میشد. وسط داشتند فقط. یک جور وسط مبهم. که به هیچ آغاز و پایانی وصل نبود. گربهها مثل زنهای سلیطه توی انباری جیغ میزدند. دو ماه میشد که زدن پردهی اتاق عقب افتاده بود. از خانه تکانی عید تا همان لحظهای که زور میزدم داستان را پیش ببرم. تلاش کردم نام نویسندهی دیگری را به یاد بیاورم. یا دست کم این که این یکی نویسنده چی گفته بود. میتوانست کمک کند داستان را پیش ببرم. سر و ته داستان مثل حاشیهی خوابها محو و مه گرفته بود. آینه فاش میکرد که چشمهام هیچ رغبتی به خواب ندارند. یک جور بیزاری آمیخته با هراس توی کاسهی چشمهام میدوید و انتهای رگهای عصبی را به تلاطم وا میداشت.
درباره پردهها، تنها راهش این بود که توی تاقچه بایستم و گیرهها را توی شیار چوب پرده بیندازم. باید سَرم را خَم میکردم و تعادلم را هم حفظ میکردم. انجام این هر دو، برای من که هیچوقت مخصوصاً تعادل نداشتم سخت بود. بقیهاش راحت بود البته. گیرهها روان حرکت میکردند. پرده هم حتمن همان جایی میرفت که گیرهها میرفتند. یعنی در جهت ریل به عقب و جلو. هر جا که دلت می-خواست. میشد ساعتها با پرده و گیرهها بازی کرد. مثل واگنی جادویی که روی ریلها، و اصلا هر جا که دلت بخواهد حرکت میکند. و تو، از پنجرهاش همهجا را میبینی:
میبینی که درختها میروند. تیرهای مخابرات عقب میافتند. سایهی گریزپای تپهها به ساقهی خجولِ درختهای باغ میپیچد. کلاغها دنبال شیئیی تزیینی میگردند برای لانهی جدیدشان. قوش پیرِ صخرهی پشتِ برکه، از دنبال کردن آبچلیکها وامانده و روی کابلهای روکش دار لم میدهد.
اسم نویسندهی اول داشت یادم میآمد، روبرتو… روبرتو لابونی.. بولانی.. بولانیو … روبرتو بولانیو. درست. فقط اسمش به خاطرم برگشت. هرچه زور زدم یادم نیامد بولانیو چه گفته بود. میتوانست کمک کند کمی سر و ته داستان را هم بیاورم. زیادی به ذهنم فشار آوردم. کلهام داغ شد و چشمهام خسته. به پشت دراز کشیدم و سرم را روی جعبهی خودکار یوروپن گذاشتم. جعبه مخملی و سبز بود. از همان قلمهایی که بچهها روز معلم هدیه میآوردند. دانشجو که بودم سرم را روی دیکشنری آکسفوردِ جیبی میگذاشتم. به جای بالش. به پشت دراز میکشیدم. چشمهام که گرم میشد خوابهای محو و مه گرفته میآمدند سروقتم. تا میآمد یکی از خوابهای بیشمار توی ذهنم شکل و ریخت پیدا کند، بلند میشدم و هول و هراس امتحان بعدی توی دلم را خالی میکرد.
صدای گربهها بلند و ترسناک شده بود. پرده که بود، شبحشان را نمیدیدم لا اقل. حالا که پنجره لخت و عور بود، شبح سیاه و ترسناکشان واضح بود. به شیشهی پنجره پنجه میکشیدند. داشت اسم نویسنده هم یادم میرفت: بولانی… نیبولا … بنیتو … دیه گو …
به سختی توانستم حلبی آباد حاشیه بارسلونا را تصور کنم: دخترهای مو مشکیِ چشم درشت آمده بودند آب بردارند. من کمی دورتر ایستاده بودم. پیرهن و شلوار چرک زیر بغلم بود. یادم آمد فردا پنجمین روز نمناک ماه مارس بود که توی طبقهی سوم آپارتمان ۴۷ سفیدکاری میکردیم. حساب روزها را داشتم اما حساب پولها را نه. فقط میدانستم دستمزدم چندتایی سینما و کافه را کفاف میدهد، برای روزهای بیکاری و پرسه زنی توی خیابانهای بارسلونا.
نویسندهی لاغرِ مو وزوزی تازه سیگارش را آتش کرده بود و زیر لب " ساعت پنج عصر " لورکا را زمزمه میکرد. نوشتههاش مثل ظاهرش بود: پریشان، بیرمق و فحاش. روزها توی محلههای پرت اطراف بارسلونا کار میکرد و شبها تا صبح توی تک اتاق اجارهای سیگار میکشید. از پنجرههای غبار گرفته به سوسوی چراغهای خانهها در دور دست شهر زُل میزد. روی تخت چوبیِ وارفتهاش دمر میخوابید و داستانهای بیسر و ته مینوشت. با سرزمین مادری قهر بود. اما به همهی کشورهایی که اسپانیولی حرف می زدند سفر کرده، در به دری کشیده و احساس غربت کرده بود.
چند پسر با جثههای ریز و درشت از کنار پمپ آب رد شدند. یکی دو متلک آبدار نثار دخترها کردند. ماریا سر بلند کرد. صدای خندهاش مثل نوای دلنشین مرغهای مهاجر توی هوای نمناک و سنگین محلهی اِل بوگاچیوی بارسلونا پیچید. با چشمهای کشیده و عسلی ردشان را گرفت تا پشت ساختمان نیمه کاره گم شدند. عقرب سیاه خالکوبی، دُم زُمخت و زهرآگینش را پشت گوش راست کارلوس فرو کرده بود. کارلوس و دیگران همان پسرهایی بودند که یکشنبهها توی زمین خاکی پشت خانههای نیمه کاره والیبال شرطی بازی میکردند. یک جور والیبال پارکی. لباس بارسلونا میپوشیدند، با راه راه افقی. آنقدر جِر میزدند که دعواشان میشد. هر یکشنبه یکیشان خونین و مالین زمین خاکی والیبال را ترک میکرد. توی اولین کافه ودکا مینوشید و تا یکشنبهی بعد منتظر میماند.
ماریا دو قدم جلو آمد و دستم را گرفت. گرمی عجیبی از دستهای خیسش توی رگهام دوید. بوی تند عطر دخترهای کولی توی ریههام ته نشین شد. نوار کاست سونی را کف دستم گذاشت: دکلمهی "ساعت پنج عصر" لورکا با صدای خودش :
»A las cinco de la tarde,
Eran las cinco en punto de la tarde.
Un niño trajo la blanca sábana
a las cinco de la tarde «…
صدای لورکا در های و هوی جوانان گروه والیبال محو شد. ماریا ته ماندهی تبسم را از روی صورتِ زیبایش برچید و با آب دهان قورت داد. گونه و چانهام را با دستهای لطیفِ خیس نوازش کرد. پیراهن و شلوار چرک را از دستم قاپید و توی تشت پلاستیکی سبز رنگ گذاشت. دو بار تلمبه زد، کمی پودر ریخت و تند و تند چنگ زد.
… حالا کارلوس، دلتنگ و سرخورده از خودش، از گروه والیبال و از همه، در امتداد خیابان خالی ۷۷ به ماریا میاندیشید.
از همان جایی که خواب شروع شده بود نوشتن را از سر گرفتم. شروع که نمی شدند خوابهام. از همانجایی که توی حاشیهی شهر، بیهدف پرسه میزدم:
اینبار هم شهر را نمی شناختم. انگار میشناختم اما خیابانها برایم غریب بودند. نمیدانستم کدام راه به کجا منتهی میشود. به نظر میآمد شهر زادگاهم باشد اما مثل همیشه راه خانه را گم کرده بودم. از یک جایی که زمین خاکی بود و خانهها کوتاه و پراکنده، پی ابتدا یا انتهای خیابانی آشنا می-گشتم. تپهای سر راهم بود که باید دورش میزدم. بعد از تپه خیابان باریکی شروع میشد. شاید هم به انتها میرسید. خانهها در دو طرف پراکنده و بینظم بودند. هرچه جلوتر میرفتم قدِ خانهها بلندتر میشد و پنجرهها کوچکتر و دور از دسترس. فاصله خانهها بیشتر و بیشتر میشد. هیچ پنجرهای باز نبود. ابرها آسمانِ باریک خیابان را سیاه کرده بودند. جاهایی خیابان قطع میشد. آسفالت فرسوده و ترک خورده به خاکی می رسید و کمی جلوتر رودخانه میشد. درختها جای ساختمانها را میگرفت. آبچلیکها بیهراسِ قوش پیر لانه میساختند و ریشهی درختها در آب غوطه میخورد. خزهها سبز و رخشان، با جریان آب میرقصیدند. نوای معاشقهی وزغها دره را میآکند. آب چنان زلال و شفاف بود که میشد به جوهای بهشت روانهاش کرد. پاچهها را بالا زده، پاهای برهنهام را به نوازش آب میسپردم. با بیدهای لرزان هم آغوش میشدم و پاورچین همان سمتی میرفتم که آب میرفت.
توی پیاده روِ چها راه اصلی، برهنه مانده بودم، لخت و عور. نمیدانم چرا آنقدر خواب برهنگی میدیدم. از برهنگی توی خواب وحشت داشتم اما یک شب در میان به این برهنگی دچارم میشدم. روبروی پرده فروشی با دو دست خودم را پوشانده بودم و از خجالت آب میشدم. میگفتند شرم توی خواب خوب است و تعبیر نیک دارد اما به زجرش نمیارزید. چشمهام را بسته بودم و توی پیاده رو بی-هدف پیش میرفتم. مردم را نمیدیدم تا کسی هم مرا نبیند. همهمه و ازدحام بازار را میشنیدم. تن برهنهام هیچکس را لمس نمیکرد.
لحظهای چشمهام را باز کردم. به گاری سبزی فروش کنج میدان رسیده بودم. سبزیها شاداب و تازه بود. زمستانها لبو میفروخت مرد سبزی فروش و تابستانها سبزی. حسامی را که پاکسازی کرده بودند، یک ماه گاری سبزی فروش را اجاره کرد. مدرک دکترای زبان فرانسهاش را به پیشانی گاری زد. کت و پالتو ماقوت پوشید و کلاه شاپو سرش گذاشت. صبحها جلوی گاراج اتوبوسها میایستاد. مثل یک لبو فروش کهنه کار دستها را به هم میمالید و لبوهای داغِ خون گرفته را هوار میزد. پنج دخترِ مرد سبزی فروش به شهرهای دور شوهر کرده بودند. مرد سالی یک ماه گاریاش را به تیرک داروخانه می بست یا اجاره میداد و به دیدن دخترها میرفت.
اسم نویسندهی دوم یادم نیامد. اسم اولی هم بد جوری از ذهنم گریخته بود. اما داشت کم کم یادم میآمد که یکیشان گفته بود: « اگر داستانهایتان را یکی یکی و به نوبت بنویسید، یک احمق بیش نیستید. نویسندهی خوب کسی است که دست کم پانزده داستان کوتاه را با هم شروع کند و همزمان پیش ببرد! »
مرداد۹۵
توضیح: عکس تزئینی
4 نظر
مرجان عیدی زاده
خسته نباشید کمی گیج کننده بود مثل خواب های دم صبح که تا میای بفهمی چی شده ساعت گوشی زنگ میخوره باید از خواب بلند شی
بشری خیری
جالب بود.سبک نگارش به خصوصی داشت و تکنیک ها خوب اجرا شده بودند.پیچیدگی در جملات به خاطر بیان جزئیات و طولانی نویسی کمی در متن به چشم میخورد،به همین علت جذب مخاطب و هیجان به ادامه ی خواندن متن،در طول داستان کم رنگ میشد.در کل جالب بود،مخصوصا نظر اینکه ۱۵ داستان همزمان نوشته بشه.اگر خلاقیت نویسنده بوده،عالی بوده.اگر نقل قول هم باشه،باز هم جالب بود.
فاطمه براتی
خوب بود استاد.سبکش رو خیلی دوست داشتم.فقط،کاش ادامه داشت و داستان بلند بود.❤❤????????
امیرحسین قربانی
عالی بود