این مقاله را به اشتراک بگذارید
خیال دو شدن
نادر شهریوری (صدقی)
فلوبر در نامه به دوستش مینویسد زیبایی به توصیف درنمیآید، مقصود فلوبر از زیبایی مادام بوواری است. به نظر فلوبر مادام از این جهت که میکوشد با آرزو و رویاهای خود زندگی کند زیباست و توصیف چنین زیبایی کاری سخت و دشوار است. تا قبل از فلوبر توصیف زیبایی آسانتر بود زیرا زیبایی تحت مالکیت مطلق رمانتیکها بود. رمانتیکها از همان ابتدا تکلیف خود را با جهان روشن کرده بودند. از نظر آنان آدمها یا زشت و یا زیبا بودند و حد میانهای وجود نداشت. به این سان بیان چیزهای والا و یا هیولایی، متعالی و یا نفرتآور و پست از دستاوردهای بزرگ رمانتیکها بود. تنها با ورود فلوبر در عرصه ادبیات بود که میانگی و یا به بیانی دقیقتر میانمایگی در زندگی روزمره کشف شد و سایهروشنهای خاکستری آن به نمایش درآمد.
از آن پس چیزهای معمول و امور متوسط همانقدر اهمیت پیدا کردند که امور والا. حرف اصلی فلوبر در توصیف دموکراتیک چیزها بر این ایده مبتنی است که زندگی صرفا انباشت تدریجی و درکناشدنی وقایع ناچیز و معمولی است و نه چیزی بیشتر و اتفاقا هر چیز بیاهمیت و ناچیز که به چشم رمانتیکها نمیآمد به ماهیت و طبیعت انسانی بیشتر میآمد. از نظر فلوبر زندگی انسانهایی که او راوی آنها بود و روایتشان میکرد چیزی جز همان چیزهای معمول و روزمره نبود، بنابراین چیزهایی که مایه بدبختی و یا خوششانسی میشدند، بدشانسیهای بزرگ و یا خوششانسی نبود چون این قبیل موارد اصلا اتفاق نمیافتاد. آنچه اتفاق میافتاد مواردی از بیشمار اتفاقات ناچیز بود و فیالواقع همینها هم بود که زندگی آدمی را کاملا تحت تأثیر قرار میداد. زندگی از نظر فلوبر «…رشتهای ظریف و لمسناشدنی از هزاران اتفاق ناچیز، هزار نکته کوچک پیشپاافتاده است که زندگی را قرین آرامشی دلپذیر و یا آشوبی جهنمی میکند۱».
فلوبر راوی چیزهاست، چیزهایی که اس و اساس زندگی بورژوایی را شکل میدادند. فیالمثل کلاه شارل بوواری که صفحات زیادی را به توصیف آن اختصاص میدهد. آنچه در همه حال در جهان فلوبر غیبت دارد «خوب» و یا «بد» ماجرا است زیرا او نمیخواهد کتابی اخلاقی بنویسد. از نظرش کل ادبیاتی که حاوی درس اخلاقی باشد در اساس کاذب است چون از همان لحظهای که میخواهی چیزی را اثبات کنی دروغ میگویی. استدلال او در این باره اگرچه ساده اما متقن است: «… اول و آخر را خدا میداند، انسان از وسط خبر دارد». بدینسان فلوبر در وسط زندگی بورژوایی به سراغ آدمهایی میرود که الگوی آن را از زندگی دیگران دیده و یا از زندگی خود برداشته است. بر این اساس است که فلوبر بر این اصل داستاننویسی تأکید میکند که نویسنده در نگارش آثار خود آزاد نیست و هیچگاه خود موضوع خویش را انتخاب نمیکند زیرا در «وسط» زندگی بورژوایی که از اول و آخر آن اطلاعی ندارد نمیتواند آزادی عملی چون آزادی خداوند را در خلق مخلوقات خویش داشته باشد. از میان آثار فلوبر «مادام بوواری» مهمترین و در میان متنهای ادبی شناختهشدهترینشان است.
به رغم تلاش فلوبر برای ارائه زندگی معمولی که او همواره بر نگارششان تأکید میکرد، هنگامی که پای نوشتن «مادام بوواری» به میان میآید با آنچه ابتدا فلوبر در ذهن خود داشت فرقی اساسی پیدا میکند. به بیانی دیگر، فلوبر در ارائه و پردازش «مادام بوواری» به نتایجی متضاد با هدف خود مبنی بر روایت چیزهای ساده، ملموس و روزمره میرسد زیرا آنچه مضمون اصلی مادام بوواری را شکل میدهد «عشق» است و عشق در این رمان نه همچون واقعهای گذرا و روزمره که همچون رخدادی مهم به وقوع میپیوندد تا آنجا که کل زندگی مادام بوواری و در نتیجه کل رمان به عنوان متنی ادبی را تحتالشعاع قرار میدهد. رمان «مادام بوواری» درباره زنی به نام اما بوواری است که با همسرش شارل بوواری زندگی یکنواختی را میگذراند. شارل اگرچه تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا اِما زندگی راحتی داشته باشد اما زندگی با شارل سنخیتی با تصورات اما درباره عشق ندارد. مادام بوواری پیش از ازدواج پنداشته بود که به عشق رسیده است اما از انجا که به آن خوشبختی که باید از این عشق حاصل میشد دست نیافته بود «پیش خود میگفت که پس باید اشتباه کرده باشند و میکوشید که بفهمند در زندگی مفهوم واژههای سعادت، شور و سرمستی که در کتابها به نظرش بسیار زیبا آمده دقیقا چیست؟»۲
اگرچه ممکن است در ابتدا تصور مادام بوواری از عشق، نشات گرفته از تخیلی رمانتیک باشد اما وقتی عشق رخ میدهد، آن تخیلات به کنار میرود و عشق جنبهای واقعیتر پیدا میکند. در این شرایط مادام بوواری میکوشد تفسیری تازه از عشق ارائه دهد. از نظرش عشق دیگر شور و اشتیاق نخستین دیدارها نیست بلکه موضوعی است که قبل از هر چیز به سرسختی و ایثار نیاز دارد. در این شرایط عشق به راه رفتن بر لبه پرتگاهی عمیق شبیه میشود که هر لحظه امکان سقوط در پرتگاه وجود دارد. عشق صحنهای میشود که در آن نمایش «دو» اتفاق میافتد، نمایشی که در آن دو تن با همه اختلاف و تفاوت که شرط لازم عشق ورزیدن است «جهانی مشترک» و نه «جهانی واحد» را میسازند. علت سرخوردگی اما بوواری از همسرش شارل در وهله اول آن است که شارل به رغم آنکه همسری ساده و مهربان است که همسرش را میپرستد، تصوری از عشق به مثابه «جهان مشترک» ندارد. تصور شارل از عشق حداکثرساختن جهانی هماهنگ و واحد است که در آن همه چیز در جای خود قرار دارد. در اینجا تفاوتی اساسی میان «جهان مشترک» و «جهان واحد» وجود دارد.
عشق در جهان مشترک نیاز به شرکت فعال و تکرار «دوست داشتن» به عنوان امری خلاق و پویا دارد. به همین دلیل «عشق مشترک» هر لحظه میتواند به شکست و یا پیروزی منتهی شود و این دیگر بستگی به قابلیت، ابتکار و خلاقیت بازیگران و مهمتر از همه به وفاداری به مثابه یک مفهوم فلسفی دارد. در حالی که عشق در «جهان واحد» نوعی حلشدن در معشوق است در این شرایط عاشق در نهایت به عنصری منفعل بدل میشود که به تدریج کنش عشق ورزیدن را از دست میدهد زیرا «موضوع» به عادت و کسالت بدل میشود. از جمله موارد دیگری که «مادام بوواری» به راهی خلاف آنچه فلوبر به عنوان نویسندهای «واقعگرا» در ذهن دارد منتهی میشود شباهتی است که میان مادام بوواری و دنکیشوت وجود دارد. «شباهت میان این دو تنها به دو شخصیت اصلی محدود نمیشود، شخصیتهایی که فاجعه زندگیشان برخلاف آنچه اغلب گفته میشود تنها در این نیست که نمیتوانند واقعیت را بدانگونه که هست درک کنند و آرزوهایشان را با زندگی واقعی به خطا میگیرند، بلکه در این نیز هست که آنان میکوشند که آن آرزوها را تحقق بخشند. جنون و شکوه این دو در همین نهفته است۳».
آنچه در ابتدا خوانندگان ادبیات را متعجب میکند، در کنار هم قرارگرفتن دو نویسندهای است که هیچ تشابه زمانی و یا شباهتی مانند سبک نوشتن با یکدیگر ندارند.سروانتس نویسنده اسپانیایی متولد ۱۵۴۷ و فلوبر نویسنده فرانسوی متولد ۱۸۲۱ است، فاصلهای نزدیک به سیصد سال این دو را که در اساس به دو سنت اجتماعی و فکری متفاوتی تعلق دارند از هم جدا میکند. با این حال چیزی مشترک، مادام بوواری را در کنار دنکیشوت قرار میدهد و آن درهمآمیزی مدام خیال و واقعیت با یکدیگر است. به نظر مادام بوواری و همینطور از نگاه دنکیشوت آنچه در دنیای خیال میگذرد، ممکن است همانقدر اهمیت داشته باشد که در دنیای واقعی میگذرد. به رغم این شباهت مهم، تفاوتی به همان اندازه مهم نیز میان این دو شخصیت ادبی وجود دارد و آن مسئله «عمل»شان است. جهان دنکیشوت فردی و توأم با ماجراجوییهایی است که دنکیشوت انجام میدهد و همینطور توأم با ریسک فراوانی است که دنکیشوت بابت تخیلاتش میپردازد در حالی که جهان مادام اگرچه به همان اندازه دارای ریسکی فراوان است اما جهانی است که در آن نه «یک» بلکه «دو» اتفاق میافتد زیرا عشق صحنهای است که در آن نمایش دو رخ میدهد. نمایشی که در آن دو نفر به غم «تفاوت» با «تکرار» خواست عشق رهسپار جهانی مشترک میشوند. در این شرایط عشق رخدادی نه خیالی بلکه واقعی میشود که به مشارکت «دو» نیازمند است. با این حال عشق همچون ماجراهای دنکیشوت در ذات خود موضوعی خطرناک است زیرا به دنیای امکانات پیوند میخورد به این معنا که گرچه ممکن است «جهان مشترک» شکل گیرد اما به همان اندازه امکان سقوط در قعر پرتگاه وجود دارد.
پینوشتها:
۱، ۳) عیش مدام، بوسا، ترجمه عبدالله کوثری
۲) مادام بوواری، گوستاو فلوبر، ترجمه مهدی سحابی
شرق