این مقاله را به اشتراک بگذارید
به بهانهی دویستمین زادروز فئودور داستایفسکی
پرتو مهدیفر*
” آنچه را که شما حتی جرئت نمیکردید تا نیمه تحمل کنید، من تا انتها کشیدهام”
(داستایفسکی )
بهترین روانکاوان کسانی هستند که همزمان، رنجی غیرقابل تحمل و امیدی بزرگ را درآغوش کشیدهاند تا فراسوی مرزهای درد، بلوغ و آگاهی را ملاقات کنند. از این روست که داستایفسکی میتواند مولفی روانکاو باشد و به جهان درون و عمقِ جهنمِ آدمی سفر کند. اما این، تمامِ او نیست. داستایفسکی از بنیانگذاران اگزیستانسیالیسم ادبی است و میتوان او را در رده فیلسوفان جای داد. “سوزانلی اندرسون” در کتاب “فلسفه داستایفسکی” در پاسخ به این سوال که چرا باید داستایفسکی را فیلسوف دانست پاسخی به این مضمون دارد: داستایفسکی میخواست به دو سوال فلسفی پاسخ دهد؛ اول اینکه مخمصه انسانی چیست؟ و دیگر؛ با این مخمصه چگونه باید زندگی کرد؟ سوال اول چالشهای متافیزیکیای درباب اختیار و ماهیتِ ذات و خدا طرح میکند و دومی او را به حوزه اخلاق و مسائلی چون آزادی میکشاند. بنابراین وقتی از داستایفسکی سخن میگوییم با یک مولفِ روانکاوِ فیلسوف (و البته ژورنالیستِ مترجمِ منتقد ) مواجهایم. یک غول ادبیِ دشوار و عاصی و نافذ. پادشاه جهان درون و مولد اندیشهها و قالبهای نو. به همین دلیل بررسی و تحلیل جهان داستانی بهویژه شخصیتهای داستایفسکی بدون خوانش دقیقی از زندگی و افکارش، کاری ناقص و ناتمام است. شاید هیچ نویسندهای به اندازه او شخصیتهایش را زندگی نکرده باشد، کاراکترهایی که هر کدام تکهای از وجود او و اندیشهی اویند؛ همانها که پس از مجالست و همنشینی، محال است تا روزی که زندهایم ترکمان کنند؛ انسانهایی که زندهترین و ملموسترین مخلوقات ادبیاتند، و روح ناآرم و پرسشگرونامیرای نابغهای ژرفاندیش دروجودشان جاریست. به زعم ” باختین”، بسیاری از شخصیتها در رمانهای چند صدایی داستایفسکی، خودشان “مولف- متفکر” اند. مصادیق این تعریف در “راسکلنیکف”، “میشکین”، “استاوروگین”، “ایوان کارامازوف” ، “مفتش اعظم” و آراء فلسفی آنها به خوبی قابل مشاهده است تا جایی که گاهی صدای نویسنده تحتالشعاع این شخصیتهای قدرتمند و مستقل قرار میگیرد: ” در این نگاه، کاراکتر، مولفِ اندیشهی ایدئولوژیک و نیرومند خود است، نه ابژهی اندیشهی هنریِ پایان بخشی که از آنِ داستایفسکی است… برای او مهم نیست قهرمانانش به چه شکل در جهان ظاهر میشوند.، پیش از آن برایش اهمیت دارد که جهان در نظر قهرمان به چه شکل ظهور و بروز پیدا میکند.”
بسیاری از ما دریچههای جهان داستایفسکی را با شاهکارهایش به دنیای خود گشودیم. سالهای جوانی که سپری شد، زمانِ بلوغ شخصیت و ارتقای شناخت که رسید، فهمیدیم رویکرد ناهماهنگ و معکوس، شایستهی شناختی که او را میباید، نیست. زندگی و جهان فکریِ او، پشتپردهی جهان غریب و شگفتانگیزِروایتهای اوست، پس برای درک رازهایی که به درونش و درون شخصیتهایش خزیدهاند، ضرورت دارد بهنوبت و از گامهای نخست همراهش باشیم. لابلای شناختنامههایی که همانند آثار نویسنده به لحاظ کثرت کمسابقهاند، میفهمیم داستایفسکی در جامعهی به شدت طبقاتی روسیه، متعلق به طبقه نیمه بورژواست؛ با پدری تندخو، سختگیر و سرد و مادری مهربان و قابل، که زیر سایهی سلطهی همسر مچاله شدهاست تا جایی که رابطهی بیمار والدین و تقابل پسر با پدر، رابطهی مادر- پسری را برای فرزند به امری به شدت درونی تبدیل کرده است. فارغ از بیاعتنایی ادبیات روسیه به زنان، همین آنیمای مخدوش عاملی میشود که اکثریت زنان در آثار داستایفسکی، غیر مستقلاند وتنها در رابطه با مردان تعریف شوند؛ آنها معمولا به مردانی تعلق دارند که مورد علاقهشان نیست. این زنان یا حامی و تسلیم و فروتناند (سونیا) و یا اغواگرو سلطه طلب (گروشنکا و ناستازیا). به نظر میرسد گروه اخیر آشکارا از روی روابط عاطفی ناکام داستایفسکی (مادام پانایف و پولین سوسلوا ) نسخهبرداری شده باشند. به زودی این تمایلاتِ سرکوب شده و شکستها، به شکلی بیمارگونه بر میزهای قمار، فرافکنی و جبران خواهند شد ( قمارباز) . بیثباتی روانی، خساست، میخوارگی و مرگِ انتقامجویانهی دلخراش، مصالحی بودند که پدردر اختیار نویسنده قرار داد. تعداد زیادی دائمالخمر که یا مفلوک (مارمالادف، همسر ماری عیسایف ) و یا ثروتمند وفاسد (لوژین، سویدرگایلف، کارامازوف پیر) هستند، بخشی از ویژگیهای پدر را در خود حمل میکنند. دوران کودکی، با زندگی در مجتمع مسکونی بیمارستان خیریهی فقرا و معاشرت با بیماران ترحمانگیز وساکنان حقیر مجتمع برای او که در یک زندگی دیکتاتور مآبانه و بیتنوع، اجازه بازیگوشی و تجربههای جدید نداشته، بستر رشدِ زخمپذیری و حس همدردی با قشر بیبضاعت میشود که درونمایهی بسیاری از آثار اوست. تحصیل اجباری در مدرسه مهندسی ارتش که با روحیات داستایفسکی جوان تضاد کامل دارد، ازدیگر بازههای مهم زندگی او به حساب میآید، پدری که خود از مدرسه دینی سر باز زده و به دانشکده پزشکی رفته بود، حالا با رویکرد تحمیلگرانهاش به پسر، قربانیِ همان سایههاییاست که روزی در برابرشان عصیان کرده بود. البته که در نهایت داستایفسکی مهندسی را به نفع نوشتن کنار میگذارد ولی بازتاب مصائب این دوره را در زندگی “آرکادی دالگورکی” در “جوان خام ” تصویر میکند؛ تجربهی فضایی آزارنده و حس طردشدگی. محصول مضیقه مالی شدید ( به رغم تمکن مالی پدر) نیز، کمپلکسی است که در آینده به ولخرجی و گشادهدستیهای بیمنطق او منتهی میشود و با قمار، دوگانهی نابودگری را میسازد که سالهای زیادی از زندگیاش را میبلعد. “در آثار او هر عملی از مجرای رنج، تعریف و جبران میشود و هرکس بار نومیدی و خشم خویش را بر گردن دیگری میگذارد. هیچ چیز از خود ما شروع نمیشود و در خود ما به پایان نمیرسد.” ظهور شخصیتهای معترض و نهلیست در رمانها را میتوان نتیجهی تجربیات مستقیم نویسنده از مجالست و شرکت در محافل روشنفکری دانست، چهرههایی که بهکرات و با مراتب مختلفی از رادیکالیسم و آزادیِ اختیار درآثاری متفاوت، این قشر را نمایندگی میکنند.
اما رستاخیزی که نویسنده را از جهنم و خاکسترِ خویش برمیآورد، ماجرای محکومیت سیاسی و جوخه اعدام و زندان با اعمال شاقه و تبعید است. ازین مرحله، ما “خاطرات خانه مردگان” را به یادگار داریم؛ صدایی که از قعر دوزخ به گوشمان میرسد. و پس از آن شاهکارهایی که انجیلهای مقدس تاریخ ادبیاتند (جنایت و مکافات، ابله، شیاطین، برادران کارامازوف ) اما یادگار نویسنده ازین چرخهی رنج دو چیز است: تولد دوباره وبیماری صرع. درست است که درد، روح او را وسعت بخشید اما درک اینکه چگونه رنجهای فراانسانی، درفرایند دگردیسیِ داستایفسکی به عشقی بیمرز تبدیل شد، کار سادهای نیست. خیلیها دربارهاش نوشتهاند، اما بعید است جز به تجربه بتوان حتی به محدودهی چنین فهمی نزدیک شد. چگونه میشود بر بیرحمترین مردمان، که همبندان توهستند رحم آورد و با عشق، آنان را از گناهانشان بازپس گرفت و در تاریکترین بخشهای وجودشان روشنی جست؟ نیچه گفتاری بدین مضمون دارد که : اگر از جهان درون و از بلندای روان به مجموع دردهای جهان نگاه کنیم این نگاه ما را به سوی عطوفت سوق میدهد. احتمالا این اتفاقی است که برای داستایفسکی بهوقوع پیوسته و او را قادرساخته از قعر، چشماندازی به قله بگشاید و فراسوی انتظارات بایستد. او اعتقاد دارد، نمیشود به گناهکاری خیره شد و سراپا نلرزید، چرا که وقتی به سیاهیهای درون خود نگاه کنید، نمیدانید کدامیک گناهکارترید. “در جهان واقعیتهایی وجود دارد که انسان از افشای آنها حتی در ضمیر خویش، بیمناک است.” بههرروی ازین به بعد ما شاهد نمودهای بارز و رشد یافتهای ازدوگانگی، دغدغههای اخلاقی و متافیزیکی نویسنده هستیم. دورانی که “ادوارد هَلِت کار” در کتاب ” داستایفسکی، جدال شک و ایمان” از آن، به عنوان سالهای آفرینش یاد میکند. داستایفسکی حاصل “چالشهای اخلاقی” را در جنایت و مکافات، ” آرمان اخلاقی” را در ابله ومسئله “اخلاق و سیاست” را در شیاطین پیشِ روی ما میگذارد.
تعداد کاراکترهایی که هر کدام، بخشی از روشنی یا تاریکی را حمل میکنند در آثار داستایفسکی متعدد و همگی بهیاد ماندنیاند. کلید آثار داستایفسکی یعنی “مرد زیر زمینی” نیمه تاریک خودِ اوست؛ تنها و مطرود و درهمشکسته، مقصرو مستحق مجازات. خزیده به گوشهی پنهانی از جهان، به غاری تهوعآور تا به حقارتها وترس و پلیدهای های خود اعتراف کند و ” در میانهی ادراک طبیعی و فوق طبیعی معلق بماند” همان امکانِ شهودی که نویسنده اعتقاد دارد، ارمغانِ “صرع” اوست. براستی نقش صرع در زندگی او چیست؟ پدیدهای که باید آنرا تاج خارِنویسندهای دانست که “پیامبر” خطاب میشد. ظاهرا لحظات خلسهی قبل از حملات برای او با نوعی انفکاک از جهان همراه بوده، حسی شبیه سبکبالی و اتصال به ماورا. اما آنچه ما امروزه ازاین عارضه مغزی مزمن میدانیم چهرهی ناگواری از شرایط روحی و اجتماعی به بیمارتحمیل میکند و او را در موقعیتهای غیرمترقبه و بیاختیار قرار میدهد. اختلالات شخصیت، افسردگی، اضطراب، وسواس، خستگی، بیانگیزگی و حملات هراس از عوارض جدی و چالشهای روانشناختیِ بیماریاند. وجود چند علامت و حتی یکی از آنها کافیست، تا با تاثیر بر سبک زندگی بیمار، موجب احساس طردشدگی و انزوا شود. موقعیت تشنج، شرایطی است که هیچ بیماری دوست ندارد شاهدی بر آن داشته باشد. یک نمونه از چنین وضعیتی را “هانری تراویا” به تصویر کشیدهاست. صحنه اندکی پس از ازدواج داستایفسکی با “ماری عیسایف” رخ میدهد :
“به هنگام توقف دربارناوال، بحران غش وجودش را به لرزه در میآورَد، ماری، تازه عروس جوان، ناظر این حادثه است. داستایفسکی روی زمین افتاده به خود میپیچد. نفسنفس میزند، مثل مجانین با دستهایش به هوا مشت میکوبد. از دهان درهم کوفتهاش کف زرد رنگی بیرون میآید. ناگهان حلقش بسته میشود و به حال خفه شدن میافتد. و چیزی نمانده که در برابر زن جوان چشم از حیات ببندد. زن از ترس و نفرت نزدیک است تمام وجودش منجمد شود. چگونه میتوان این موجود عجیب را که ناگهان به شکل جانور ترسناکی درآمده دوست داشت؟”
البته که هریک از رنجهای نویسنده تحملناپذیرند، وحشت ویرانکنندهی اعدام، سختیهای فوقبشریِ سالها زندان و تبعید، از دست دادن برادری صمیمی و همراه ( میشل)، مرگ همسر و دو فرزند، هر کدام فاجعهای است که میتواند شعلههای یک زندگی را سرد کند. این دردها، زنجیرهایی گران بر اندام او بودند؛ و جراحتی عمیق به جای گذاشتند. اما آنچه صلیبی شد که بر دوش میکشید “صرع” بود. هیولایی که عزتنفساش را میبلعید و او را به قعر میکشید. چهره مرگ را بارها و بارها به او مینمایاند و به یادش میآورد؛ جایگاهت، مغاکی تیره است اگربرسنگینی درد غلبه نکنی. صرع بسیار بیشتر از یک بیماری بود. به جملهی آغازین برگردیم: ” آنچه را که شما جرئت نمیکردید تحمل کنید من تا انتها کشیدهام. “
دوگانگیای که با “گلیادکین” (همزاد) و پرداختی ناکامل شروع شده بود، اینک و هربار در قالبی از تقابلِ “خیر و شر” ، “خدا و شیطان” ، “آزادی و جبر” مضامین اصلی و رشد یافتهی آثار او را تشکیل میدهد. در میانهی تسلیم و آزادی، قهرمانِ جنایت و مکافات، آزادی را برمیگزیند. “راسکولنیکوف” به حذفی خودسرانه، طبق قوانینی که شخصا واضع و مجری آن است دستمیزند؛ اما در یک محاکمه درونی، بارسهمگینِ “مسئولیت آزادی” او را به زانو درمیآورد تا رنج مکافاتش را گردن بگیرد. داستایفسکی میخواهد به ما بگوید: آزادی، فرزندِ مسئولیت است و بدین سبب هدیهایست بس خطرناک که هر کس را یارای تحمل آن نیست. در “بانوی میزبان” مینویسد: به یک انسان ضعیف آزادی بده، او خودش دو دستی آن را برایت پس میآورد! داستایفسکی مسئولیتِ آزادی را بار دیگر در هذیانهای “ایوان کارامازوف” به شکلی جدی به یادمان خواهد آورد. در مورد خیر و شر اما؛ خیر مطلق در “ابله” به ظهور میرسد. “پرنس میشکین”؛ نماد یک مسیح رنجور و مصروع است که با قوانین این جهان قابل تعریف یا درک نیست، داستایفسکی او را به عنوانی سمبلی از عشق و خداگونگی به ما معرفی میکند. میشکین، ناجی و فرشتهی نویسنده است، همانگونه که “فرخونسکی” و “استاوروگین” و بسیاری از چهرههای “تسخیر شدگان” جانیان و شیاطینِ اویند، همان انقلابیونی که خود را مصلحان اجتماع میدانند :
” اگر جنایت و مکافات سرگذشت انسانی است که در جستجوی آزادی، از مرزهای اخلاق عمومی تجاوز کرده و کارش به خودسری و جنایت انجامیده، تسخیرشدگان (شیاطین) داستان ملتی است که موازین اجتماعی را نمیشناسد، و بدین ترتیب به جای اینکه خود را نجات دهد، نابود میسازد. چرا که جنایت به لحاظ فردی همان جایگاه را دارد که انقلاب به لحاظ اجتماعی.”
کلامِ آخرداستایفسکی با ما، نتیجه یک عمر اندیشه اوست. ثمره جدالی سخت وتردیدهایی بیوقفه. نتیجه یک عمر نوسان در مرزهای باریک ایمان و الحاد. انسان آرمانیِ “برادران کارامازوف” یعنی “آلیوشا ” بر خلاف “ابله” موجودی واقعی و دست یافتنی است و با اینکه سوی روشن ماجراست اما تاریکی را انکار نمیکند. تکلیف داستایفسکی با “ایمان” در مکالمات آلیوشا و ” ایوان ” تعیین میشود. برادری که کاملترین تابلو از روشنفکری نهیلیست و عقلگرا است. اوج آن در خطابهی ” مفتش اعظم” اتفاق میافتد. فصلی مجزا و شاهکاری با ساختار رواییِ مستقل در دل یک شاهکار بزرگ؛ چکیده عمیقترین دغدغهای نویسنده. آلیوشا به عنوان شخصیتی خداباور و متدین، واقعا پاسخ منطقی به نقدهای هوشمندانهای که ایوان به دین و مسیحیت وارد میکند ندارد. اما آنچه که ایمان آلیوشا را از رویکرد عقلانی ایوان، جلوتر نگه میدارد؛ به تعبیر “کرکگارد” جنبههای عملیِ ایمان اوست نه بُعد باورمندی. یعنی ایمان آلیوشا در عمل اوست نه اعتقادش به دین. از این روست که “پدر زوسیم” از او میخواهد؛ پیوندهایش را با جهان محسوس قطع نکند، صومعه را ترک کرده، به میان مردم برود چون “خود حقیقی” و “حقیقت خود” را یافته است . ” اگر میخواهی حقیقت بر جهان پیروز شود، بگذارنخست بر تو چیره گردد.” انتخاب آلیوشا عشق است. که تنها با عشق میتوان جهان را از آن خود کرد. تا زمانی که در قلب ما دوزخی برپاست، از دوزخ جهان گریزی نیست.
داستایفسکی با رخنه به اخلاقیات مسیحی، سوالی را پیش روی مخاطبانش میگذارد تا هشیار باشند که زیر پاگذاشتن فضیلتهای فردی به نفع هر سیستم اجتماعی و اعتقادی، مترادف با سقوطی حتمی است. او، همانند تمام نوابغِ نابهنگام، برای زمانِ پس از خود ساخته شده بود. دردهایش، خودآگاهی و تردیدهایش گنجینهی دیرپای انساناند. به گفته “انگلهارت”: “شخصیتهای داستایفسکی تا امروز بر ادبیات حاکماند و انسان هنوز هم در حال یادگیری از آنهاست زیرا خود را درگیر همان مخمصههایی میبیند، که آنها گرفتارش بودند.”
*پزشک و منتقد
اختصاصی مد و مه
1 Comment
بهداد
جامع و عالی بود 🙏👌 ممنون از تحلیل دقیق