این مقاله را به اشتراک بگذارید
شکلهای زندگی: مارگریت دوراس در عبور از مرزهای باریک
سیاست تردید
نادر شهریوری (صدقی)
مارگریت دوراس در هشتادودو سالگی درگذشت و در کنار سارتر، سیمون دوبووار و ریمون آرون در گورستان مونپارناس به خاک سپرده شد؛ تنها مرگ میتوانست آنها را در کنار هم قرار دهد.
مارگریت دوراس در ۱۹۱۴ در سایگون که آن زمان مستعمره فرانسه بود به دنیا آمد. در هجده سالگی به پاریس رفت و به تحصیل در حقوق و علوم سیاسی پرداخت. در ۱۹۴۴ به حزب کمونیست فرانسه پیوست و ده سال بعد از آن جدا شد. جدایی او از حزب کمونیست صرفا سیاسی نبود بلکه به تردیدهای او برمیگشت. «در زندگی آدم لحظهای فرا میرسد، البته محتوم به گمان من که نمیتوان از آن گریخت، لحظهای که همه چیز شکبرانگیز میشود۱».
شک و تردیدهای دوراس ادامه مییابد، بعد از مدتی تصمیم میگیرد که به حزب کمونیست برگردد زیرا نمیتواند در برابر قدرتگیری جناح راست ساکت بماند: «تصمیم دارم دوباره عضو حزب کمونیست شوم، در عین حال میدانم نباید این کار را بکنم. ضمنا تصمیم دارم بروم سر وقت جناح راست و لعن و نفرتم را با تمام خشم نثارشان کنم. لعن و نفرین هم گاهی مثل نوشته کارساز است، به عبارتی همان نوشته است، منتهی مخاطب دارد۲».
بهتدریج تردید بخشی از جهان دوراس میشود و به حرفهاش که نوشتن است سرایت میکند. در این شرایط نوشتن برای دوراس چیزی جز شک و تردید نسبت به چیزها نمیشود، دوراس از این هم فراتر میرود و نویسندگی را تردید و شکآوری به هر چیزی که ثابت و غیرقابل تغییر است تلقی میکند. آنچه در دوراس اهمیت دارد آن است که تردیدهایش هیچ نشانی از تفنن ندارد بلکه بخشی از زندگی و هستی او به شمار میرود.
تردیدهای دوراس به پذیرش هر آنچه پذیرفته شده، در نهایت او را به تنهایی و عزلت میکشاند؛ عزلتی آگاهانه که از آن میتوان به عزلتی خودخواسته تعبیر کرد. در این شرایط دوراس میخواهد تنها باشد یا چنانکه نیچه میگوید میخواهد «تنها بدود» تا آنگاه نوشتن رخ دهد. از آن پس نوشتن در دوراس مولد تنهایی میشود و تنهایی مولد نوشتن میشود و این دو یکدیگر را تشدید میکنند. در این شرایط نوشتن به امری متکی به خود –قائم به ذات- بدل میشود که اگرچه غایت است اما به همان اندازه تکرارناپذیر و یگانه نیز است: چیزی شبیه به زندگی. دوراس در اشاره به این نحوه از نوشتن است که میگوید: مهم آن چیزی است که در خویشتن میگذرد، باید با خون بنویسی تا بدانی خون جان است، منظور از خون آن چیزی است که در رگهای جان جاری است تا جوهر زندگی آشکار گردد. دوراس همواره از خود مینویسد تا انسان به موضوعی برای نوشتن بدل میگردد.*
«تردید» مقولهای بسیار قابل تأمل در دوراس است. بسیاری آن را معادل با نسبیگرایی میدانند اما تردیدهای دوراس بیشتر گریز از مرکز است: یعنی نپذیرفتن نقشی از پیش تعیینشده یا به تعبیری گریز از شکلهای آپولونی-ایدئولوژی** که به وی تحمیل میشود. علاوه بر این «تردید» بهوجودآورنده شور و شوق است، به این معنا که آدمی تنها با تردید است که برانگیخته میشود، به هیجان درمیآید تا در انتخاب میان «این» یا «آن» یکی را برگزیند و با این کار مسئولیت و تبعات انتخاب خود را برعهده گیرد. تردید به یک تعبیر عدم قطعیت است اما نه عدم قطعیتی که به نسبیگرایی و «باری به هر جهت منتهی شود» که برعکس تردید در دوراس درست مانند هیجاناتی است که تماشاگران یک مسابقه مهم برای تیم مورد علاقه خود به خرج میدهند زیرا در حین مسابقه از نتیجه آن بیاطلاعاند و نسبت به پیروزی یا شکست تیم مورد علاقه خود در تردید و عدم قطعیت به سر میبرند. این عدم قطعیت به معنای بیتفاوتی نیست که برعکس باعث جانبداری توأم با شور و اشتیاق از تیم مورد علاقهشان است. بدین سان شور و اشتیاق آنان تنها در بییقینیشان نسبت به غایت کار –پایان بازی- نهفته است و درست آن هنگام که از نتیجه آگاهی یابند شور و هیجان معنا و مفهوم خود را از دست میدهد. جهان دوراس از بییقینیاش نسبت به هستی نشئت میگیرد اما این مانع اشتیاق و یا شور زندگی در وی نمیشود که برعکس آن را تشدید میکند. «تردید ما شور و شوق ماست، شور و شوق ما، هدف ماست، آنچه باقی میماند جنون هنر است۳».
سیاست تردید در دوراس در نهایت به نفی هرگونه موضع اثباتگرایانه –ایجابی- وعدههای خوشبینانه و باور به آرمانشهر منتهی میشود با این حال «امید» در منظومه دوراس جایی مهم را به خود اختصاص میدهد، اما امید در دوراس به خوشبینی منتهی نمیشود. برای درک این مسئله میتوان او را با سارتر مقایسه کرد. به نظر دوراس ایدههای سارتر بهویژه در دورههای بعد از جنگ جهانی تا سالهای پس از می ۶۸، *** در اساس بر بنیادی خوشبینانه بنا شده است که چندان نسبتی با ایدههای دوراس ندارد. به نظر دوراس درک اگزیستانسیالیستی سارتر از آزادی که او را قادر به ساختن جهان خویش میکند، درکی خوشبینانه و خیالی است که با ذات زندگی در تناقض است. ایده اگزیستانسیالیستی سارتر بر این باور استوار است که حقیقت تنها در لحظات اضطرارر و ترس بر آدمی آشکار میشود و او تنها در آن لحظات میتواند به حقیقت دست یابد، گویی که آدمی با حقیقت عقد دائمی بسته و درصدد زندگی با آن است! در حالی که از نظر دوراس حقیقت در نهایت باری است که انسان به زندگی تحمیل میکند درحالیکه آنچه اهمیت دارد خود زندگی است.
دوراس تقریبا در تمام سرفصلهای مهم زندگی اجتماعی و سیاسی تاریخ معاصر فرانسه مانند همراهی با کمونیسم، وقایع مربوط به جنگ جهانی دوم و می ۶۸ و… در کنار سارتر و همراه او بود اما ایدههای دوراس، ازجمله امیدهای دوراس متفاوت و در هر حال ریشهدارتر از خوشبینیهای زودگذر سارتر است. زیرا امیدهای دوراس قبل از هر چیز از تردیدهای او نشئت میگیرد، تردید به جهان دوراس امید میبخشد و آن را بارور میکند. با دوراس است که درمییابیم با تردید میتوان امیدوار بود. در این صورت امید به عشقی اصیل و دوباره همراه با آسیبشناسی گذشته و گشودن امکانات تازه بدل میشود تا به زندگی جانی دوباره دهد «… امید از دست رفته را نمیشود داوری کرد، امید را، کمون را، فراموش هم نمیشود کرد۴». دوراس سپس گویی در اشاره به سارتر است که میگوید: «… نباید درصدد آن بود که یک چیز عملی از مارکسیسم بیرون کشید. مارکسیسم یک اسطوره است، بدون این اسطوره چیز پلیدی خواهد شد۵».
به نظر دوراس مارکسیسم به مثابه ایده، نوعی کلیشه و یا ایدئولوژی است که باید از آن عبور کرد تا بتوان به انتظار رویداد –رخداد-و یا اتفاقی تازه زندگی خود را در پیوند با آن زنده کرد. رخداد موردنظر دوراس نابهنگامی «آنک انسان» نیچه را تداعی میکند: «زندگی فرتوتی دارم حالا/ مفلوک/ مفلوک شدهام/ متن تازهای خواهم نوشت/ بدون مرد، بدون هیچ رویدادی/ هیچم حال، تقریبا هیچ/ چیزی درنمییابم۶».
ژرژ باتای (۱۹۶۲-۱۸۹۷) به مثابه منتقد ادبی و چیزی بیشتر از آن میگوید «بیرون از مارکسیسم موضعی جز نیچه نداریم۷». ممکن است اشاره باتای به دوراس باشد. با دوراس خیلی زودتر از تمامی روایتهای رایج ارتدکس درمییابیم که نادیدهگرفتن نیچه در اساس امری ناممکن است.**** آنچه دوراس را همواره با اهمیت و ایدههایش را قابل تأمل میکند همه آن است که «تردید»های او از عدم قطعیت در جهان، او را به نسبیگراییهای رایج نمیکشاند. دوراس از معدود و بسیار معدود کسانی است که در مرزهای باریک و لرزان میان نیچه و مارکس گام برمیدارد.
پینوشتها:
* بسیاری دوراس را آغازگر رمان نو میدانند از جمله به این علت که خود، سوژه اصلی نوشتههایش است که طی آن رویارویی با خود را به نمایش درمیآورد.
** آپولونی به معنای حد و مرز و یا شکلدادن به زندگی در واقع نیروی زندگی را محدود میکند، آپولونی میتواند تعبیر مارکس از ایدئولوژی باشد.
*** سارتر در سالهای آخر به ویژه با نوشتن «کلمات» با گذشته خود مرزبندی میکند و از خوشبینیهای زودگذر گذشته فاصله میگیرد.
**** تا مدتهای طولانی نیچه از نظر مارکسیسم ارتدکس ایدئولوگ بورژوایی است که به انسان به مثابه پدیدهای تاریخی نمینگرد و او را بیرون از زمان قرار میدهد.
۱، ۲، ۴، ۵، ۶٫ نوشتن همین و تمام، مارگریت دوراس، ترجمه قاسم روبین
۳٫ نقل قول از دوراس
۷٫ به نقل از تز یازدهم
شرق شماره ۴۲۱۱ / ۱۳ بهمن ۱۴۰۰