این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری بر تأملات و مجادلات؛ مقالاتی در باب هنر و ادبیات از فیودور داستایفسکی
دنیای ژورنالیستیِ «پیامبر روس»
پرتو مهدیفر*
همانگونه که در غیاب خوانشی دقیق از زندگی داستایفسکی نمیتوان به تحلیل جهان داستانی او پرداخت، بدون شناخت دیدگاههای هنری وجامعهشناسانهاش هم نمیشود به درک درستی از مواضع فرهنگی و اجتماعی او رسید. بیتردید شرایط تاریخی و ظرف مکانیای که جهانبینی نویسنده در آن شکل گرفته نیز مشمول همین ضرورت است. هرقدر که او عصارهی زیست درونی، تردیدها و ایمان خویش را در قالب شخصیتهایش ریخته، چکیدهی «روح روسی» و مظاهر فرهنگ و اندیشهی خود را با مقالاتش به مخاطبان عرضه کرده است. ما پیش از این با جنبهی روانکاونه و فیلسوفانهی غول ادبی در شناختنامههایی که تعدادشان به کثرت رمانهای اوست آشنا شدهایم. از دستاوردهایش در زمینهی ایده، شخصیتپردازی، و چند صدایی خواندهایم و با سرگذشتنامهها، «پیامبر روس» را پایین صلیب مصائبش، در قالبی زمینی با تمام خطاها و لغزشهای ممکن قضاوت کردهایم. حالا در تاملات و مجادلات میتوانیم قلمرو شناخت خود را با ورود به جنبهای تازه از زیست اجتماعی و تفکرات شفاف او گسترش دهیم. البته به واسطهی خطابههای پر شورِ کاراکترهای متفکر و عقلگرایی چون استاوروگین در شیاطین یا ایوان کارامازوف با پتانسیل وجودیِ وجه قاطع و ایدهپردازِ نویسنده بیگانه نیستیم؛ اما مقالات، امکانِ یک رابطهی بیواسطه با داستایفسکی در قامت یک منتقد و روزنامهنگار صریح و پرشور را فراهم آوردهاند. در مقدمهی مترجم نخست با چکیدهی سودمندی از شرایط تاریخی قرن نوزدهم روسیه، محدودیتهای قانونی و اصلاحات فرهنگی آشنا خواهیم شد. پس از آن سلسله مقالات داستایفسکی است؛ مجموعاً پنج مقاله که نگارش آنها از شمارهی نخست مجله ورمیا[۱] آغاز و طی یک سال به پایان رسیده است.
ادبیات روسیه که تا ابتدای قرن نوزدهم نسبت به ادبیات روز اروپا همچنان دشوار و مهجور مانده بود، به سبب تغییراتی دچار جهش و دگردیسی شد و فصل درخشانش را آغاز کرد. دلایل این دگرگونی را میتوان درعوامل زیر خلاصه کرد: اصلاحات در واژگان و ساختار زبان (عمدتاً توسط نیکلای کارامزین و الکساندر پوشکین)، گسترش سوادآموزی، رونق صنعت ترجمه و نشر و در آخر باز شدن فضای سیاسی و اجتماعی پس از اصلاحات تزار الکساندر دوم. این بازه زمانی مصادف با بازگشت داستایفسکی ازسالهای طولانی تبعید و زندان و ورود جدی او به عرصهی ژورنالیسم و نقد ادبی است. در واقع مقالات مذکور انتقادها و پیشنهادات او برای پشتسرگذاشتن فضای راکد و کمرونق فرهنگی آن زمان است و به روشنی مواضع نویسنده را در قبال اصالت هنر(ادبیات به عنوان هنر کلام)، هویت روسی، اسلاوگرایی، گرایشات غربی، شکاف طبقاتی، تناقضات فرهنگی و لزوم آزادی و استقلال اندیشه روشن میسازد.
موضوع نخستین مقاله (درآمد) هویت روسی است. هویتی که نه تنها برای اروپاییها، که حتی برای روسها هم صورتی ناشناخته و مبهم دارد. این مسئله را حتی نویسندگان معاصرهم تأیید میکنند. به عنوان مثال ویکتور ارافیف در مقالهی درخشان «دنیای سحر آمیز روسی»[۲] مینویسد: «ما شبیه هیچکس نیستیم، اروپا در تاریخی متغییر زندگی میکند و ما در قصهای ابدی. در اروپا، زمان و حرکت مبنای زندگی است، در حالی که روسیه در فضایی جادوشده گیر کردهاست. روسیه یک فضایی افسانهای با قهرمان و ضد قهرمان، صحنههای خونین، ضیافتها و کشتارهای مختص خودش است. آدمها و نسلها درون همین فضا جابهجا میشوند ولی محتوای آن تغییر نمیکند، بلکه مثل فرفره سرجایش میچرخد و درماندگی و سرگیجه بهجا میگذارد.» به همین دلیل آنچه که در تأملات و مجادلات در مورد روح روسی، تقابل و تعامل با اروپا، اسلاودوستی یا غربگرایی میخوانیم برای امروزهم مسائلی مکرر و آشناست. از نظر داستایفسکی مسیر تغییرات و رشد اجتماعی در روسیه با اروپا متفاوت است، عدم درک این موضوع منجر به خودانتقادی افراطی در روشنفکر روس و سوءظن یا خودبزرگبینی بیمارگونه در متفکر اروپایی میشود. او معتقد است غربیها تحقیقات گستردهشان پیرامون ساختار زندگی روسی را با متر و معیار خود به انجام رساندهاند، پس در شناخت واقعی ملت روس ناکام مانده و به غرضورزی آلودهاند. البته که دامنهی نگرش مغرضانه در زمان مناقشات، وسیعتر میشود مثلاً اواسط قرن نوزده و در جنگهای کریمه به حوزهی ادبیات و ترجمهی آثار روس رسید و منجر به تحریم و شکلگیریِ فضای ضد روس شد. این بدبینی، امروز هم در جنگ اکراین سربرآورده، سلطهگری را به مظاهر فرهنگ و هنر تعمیم داده و خواستار بایکوت آن میشود. مجسمه پوشکین را ساقط میکند، کورس درسی شناخت داستایفسکی را تعلیق میکند و زبان تولستوی را به زبان جنایتکاران جنگی تقلیل میدهد. حکایت فرهنگ از حاکمیت جداست، فرهنگ روسیه همواره از حکومتش هراسیده یا قربانی آن بوده است. به تعبیر هرتسن حکومت روسیه حتی در خاکِ خودی هم سازوکاری مشابه یک اشغالگر داشته است. داستایفسکی مینویسد به زعم غربیها ما بلهقربانگو و منفعل هستیم، آنها نمیفهمند این دوگانگیِ نهان در ذات ماست که ما را به سکوت وا میدارد دوگانگیای که ریشه در شکاکیت وخودشیفتگیمان دارد. این کلمات که متعلق به صدوشصت سال پیش هستند باز هم مصداق امروزی پیدا کردهاند؛ میخاییل شیشکین[۳] نویسنده معاصر در پاسخ به شگفتزدگی جهان از بیواکنشیِ مردم روسیه در جنگ اوکراین به مفهومی مشابه اشاره میکند و با ارجاع به نمایشنامهی « بوریس گودونوف» از پوشکین مینویسد: «مردم خاموش هستند زیرا سکوت امنتر است. این واکنش در واقع استراتژی آنها برای بقاست.» شاید به همین خاطر باشد که در طول تاریخ هیچ ملتی به اندازهی روسها به ترک سرزمین مادری تن نداده است. گرچه آنها در مواجهه با سرزمین بیگانه انعطاف داشته و ویژگیهای انسانی را بر ملیت، نژاد و دین ارجح دانستهاند اما دچار تغییر ماهیت نشده و به هویت ملیشان وفادار ماندهاند.
درمقالهی دوم (آقای بوف[۴] و مسئله هنر) داستایفسکی به تحلیل نظرات دو قطب مخالف جامعهی ادبی روسیه در مورد ماهیت و رسالت هنر میپردازد. او معتقد است رفتار خصمانهی طرفداران این دو گرایش (فایدهگرایی و هنراصیل) به اتلاف وقت و تحریف در محتوای هنر میانجامد. دیدگاه داستایفسکی در این منازعه، فراجناحی و البته نزدیک به گروه دوم است: «آزادیِ الهام و قوهی خلاقه اولین قانون هنر است و فایدهگرایان با تعریف و تعیین اهدافی مشخص برای هنر، با سلب آزادیاش، ماهیت آن را تخریب میکنند. تاکنون فرایند منسجم و متعارف تاریخیِ فایدهی هنر برای بشریت شناخته نشده است. هنر پیش از هر چیز خواهان آزادی کامل است و آزادی، بدون آرامش امکان ندارد. هنر باید بی سرو صدا، بدون اینکه عجله کند یا توجهش به حواشی معطوف شود، خدمت به خودش را هدف قرار دهد و باور داشته باشد که هرگونه فعالیتی با گذشت زمان اثر مفیدی برای بشریت به همراه خواهد داشت.» به عقیدهی داستایفسکی هنر یک نیازاساسی، انسانشمول و پدیدهای ذاتی، ازلی و ابدی، نظاممند و حصرگریز است، نمیتوان افسار به گردنش انداخت و آن را به هر سمتی برد «هنر فقط زمانی به انسان وفادار خواهد بود که کسی آزادی و رشدش را محدود نکند، نباید برای آن قانون و دستورالعمل نوشت.» البته او معیاری هم برای ارزیابی یک اثر هنری دارد که همانا همپوشانی بین ایدهی هنری و فرمی است که محتوا در قالب آن عرضه میشود.
درمقالهی سوم و چهارم (کتاب و سواد) داستایفسکی بر اهمیت آموزش و پرورش تاکید میکند. او ابتدا تصویری از طبقاتِ جامعهی روسیه مقابل مخاطب میگذارد. طبقهی بالا یا به تعبیراروپاییاش، متمدن، که از اشراف، درباریان، زمینداران و تحصیلکردهها تشکیل شده و دیگری طبقهی پایین که شامل مردم عادی است. بین این دو گروه شکاف عمیقی از عدم درک و اعتماد وجود دارد. گام نخست برای پر کردن این شکاف را تزار الکساندر دوم با اصلاحات عظیم خود از لغو قانون ارباب رعیتی تا آزادیِ سوادآموزی برای تمام اقشار جامعه برداشت و گام بعدی به عهدهی اصحاب فرهنگ بود که با تولید ادبیات جذاب و محتوای غنی، بستری مناسب در جهت رشد و ارتقاء آگاهی برای مردم عادی فراهم و آنان را با ریشههای اصیل خود آشنا کنند. مثال داستایفسکی از الگوی پیشرو در این زمینه، پوشکین است. به عقیدهی او روسها تنها پس از ظهور پدیدهی پوشکین، جسارت قدم گذاشتن در مسیر خودشناسی را پیدا کردند. با پوشکین بود که «برای اولین بار ملت روس، همهی زیبایی، همهی رمزآلودگی و همهی عمق و معنای افسانههای ملی و مردمی خود را درک کرد». داستایفسکی کاراکتر «یوگنی آنگین» را نماد جامعهی روس قرن نوزده میداند چرا که او نمونهی تام و تمام «همزیستی خودخواهیِ خودستایانه با خودانتقادی و خودکمبینیِ مفرط روسی است.» آنگین اشرافزادهای است که از حلقهی تنگ روزمرگیها و سنتهای اشرافی بریده و وارد دنیای مردم عادی میشود. در میان انبوه تردیدهاست و باید رنج بکشد تا به حقیقتی نو برسد: «آنگین دقیقاً میبایست در طبقهی بالای جامعهی ما شکل میگرفت، طبقهای که بیشترین فاصله را ازریشه و خاک روسی دارد. جامعهای که به همهی زبانها حرف میزد، برای گشتوگذار به اروپا میرفت و دلتنگ روسیه میشد و در عین حال میفهمید هیچ شباهتی به انگلیسیها و فرانسویها و آلمانیها ندارد. میفهمید آنها در خانهی خودشان زندگی میکنند و او در ناکجا آباد.»
در ادامهی مقاله داستایفسکی به تحلیل و نقد کتابی میپردازد که نیکلای شربینا[۵] برای مطالعهی مردم عادی منتشرکرده بود. او نقدهای اساسی به کتاب دارد ازعنوان آن (خواندنینامه) تا رویکرد نظری و محتوایی. زیرا معتقد است صرفاً با نشستن در اتاقهای مجلل، نگاه بالا به پایین و بدون شناخت و ارتباط مستقیم با مردم عادی نمیتوان برای آنها نوشت، دانای کل شد و ایشان را احمق انگاشت و با ایدهپردازی برایشان نسخه پیچید. این حرکت تحمیق آنهاست. داستایفسکی نویسندهی کتاب و همفکرانش را قیمهای ارتودکس خطاب و آنها را به کجفهمی، رفتار آمرانه و پنهانکاری متهم میکند. «سرنوشت به حدی روح ملت را زجر داده است، برخی شرایط بهحدی او را در کثافت و لجن نگه داشته که وقتش رسیده برای این روح بیچاره دلسوزی کنیم و از فاصلهی نزدیکتر به درونش نگاهی بیاندازیم، نگاهی مسیحانهتر.» داستایفسکی پیشنهاد میکند؛ بعد از سواد آموزی ابتدا باید با محتوای سرگرمکننده، مردم را به کتابخوانی علاقمند کرد و بعد به فکر آموزش و پرورش آنها افتاد.
محور اصلی آخرین مقاله (تازهترین رویدادهای ادبی)، اسلاوگرایی و غربگرایی است. اینجا هم مانند مقالهی دوم، داستایفسکی جانبدارِ اعتدال و منطق است. او به بررسی آرا و خدمات هر دو طرف میپردازد و با اینکه شخصاً متمایل به جبههی اسلاوگرایان است؛ برخوردهای رادیکال و متعصبانهی برخی از آنها را مورد نکوهش قرار میدهد و ایشان را به کوری اجتماعی و سیاسی، عدم تحمل، کوتهبینی و ترور اندیشه متهم میکند «برای آنها نه واقعهای رخ میدهد و نه درسی میگیرند: همان اسلاوگراها با آن دشمنی خستگیناپذیر با هرآنچه تعلقی به ایشان ندارد، با همان ناتوانیشان در رسیدن به توافق و صلح، با همان بیصبری و فرمالیسم جزئینگر و غیر روسیشان.» در عوض غربگرایان را منطقیتر و منعطفتر میداند زیرا پذیرای اشتباهات خود هستند و «به رغم همهی اشتباهات مسیر طولانیتری پیمودند و با شجاعت از خود پرسش کردند و با درد به آن پاسخ دادند. و از طریق خودآگاهی و خودشناسی به خاک و ریشههای مردمی خویش بازگشتند.» به عقیدهی او غربگراها در حال حرکت رو به جلو هستند و برخلاف اسلاوگرایان، درجا نزدهاند، پیشرفت کردهاند و به رئالیسم رسیدهاند. این غربگرایان بودند که پدیدهی شگرف انسانشمول را وارد ایده روسی و ادبیات روس کردند.
*پزشک – منتقد
مشخصات کتاب
تأملات و مجادلات؛ مقالاتی در باب هنر و ادبیات از فیودور داستایفسکی / مترجم: عبدالمجید احمدی / نشر برج
پینوشت
[۱] مجله ورمیا (زمان) در سال ۱۸۶۰ توسط داستایفسکی تأسیس شد. خودش در سمت دبیر دپارتمان ادبیات و نقد ادبی فعالیت میکرد و برادرش میخاییل وظیفهی سردبیری و مدیر مسئولی را به عهده گرفته بود.
[۲] مجلهی بخارا (ترجمه زینب یونسی)
[۳] Don’t Blame Dostoyevsky ( (ترجمه آیدا حقطلب
[۴] تخلص نیکلای دابرالیوبوف، شخصیت ادبی و منتقد بسیاری از آثار عصر طلایی ادبیات روسیه از جمله داستایفسکی و تولستوی
[۵] شاعر هجونویس و روزنامهنگار روس