این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد و نظریه ی ادبی نو / «بوطیقای نو»
راهنمای جامع نظری و عملی برای خوانش ادبیات داستانی / فصل پانزدهم
“نقد واکنش خواننده” در رمان سووشون در خوانش کهتر یزدانی و جواد اسحاقیان
“نقد واکنش خواننده” ـ همان گونه که از نامش برمی آید ـ بر بازتاب خواننده نسبت به “متن ادبی” تأکید می کند. با این همه، این حکم به هیچ وجه به این معنی نیست که شما به عنوان خواننده تنها به این اکتفا کنید که باری به هر جهت، باید “واکنشی” نسبت به یک متن معین داشته باشید. در “نقد واکنش خواننده” شما باید نه تنها برای واکنش “خود” نسبت به متن، توجیهات و مستنداتی داشته باشید، بلکه شاید لازم باشد از “واکنش دیگر خوانندگان” آگاه باشید و هم واکنش خود را در خوانش های متعدد و مکرر و در دوره های مختلف نسبت به همان متن، توضیح دهید و نشان دهید که چرا این واکنش ها به اعتبار چندی و چونی، متفاوت شده اند. برای این منظور، من در آغاز، “فشرده” ای از مقاله ای را که “لوئیز تیسن” ۲ با همین عنوان در کتاب نقد نظری و عملی خود، نظریه ی انتقادی امروز: راهنمای خودمانی کاربر (۲۰۰۶) ۳ نوشته است، “ترجمه” و به زبان ساده نقل می کنم و سپس به توصیف و توضیح واکنش هایی می پردازم که نویسنده ای با نام مستعار “کهتر یزدانی” از خوانش سووشون ارائه کرده است. سپس من خود به تحلیل همین خوانش می پردازم و می کوشم سویه های گوناگون آن را با شما در میان بگذارم تا مصداق واقعی اصطلاح “نقد واکنش خواننده” باشد.
” نقد واکنش خواننده خود، بازتابی در برابر یک جریان نقد ادبی در دهه ی ۱۹۳۰ به نام “نقد نو” ۴ بود که ما پیش تر در باره ی آن، نوشته ایم. “نقد نو” بر این باور بود که معنی متن، هیچ ربطی به “زمان” ندارد، زیرا خود ِ متن، اهمیت دارد. این متن، نه اهمیتی به “نیت مؤلف” ۵ می دهد، نه برای “واکنش خواننده” ارزشی قایل است، زیرا وقتی “خود متن”، “مهم” باشد، بازتاب خواننده هم بی اهمیت خواهد بود، زیرا نمی تواند معنی خود ِ متن را تغییر دهد و هر گونه کوشش خواننده برای دریافت متن، نتیجه ای جز آشفتن آن ندارد. با آن که مدافعان “نقد واکنش خواننده” بر سر ِ این رویکرد ادبی” اختلافاتی هم میان خود دارند، در دو مورد همداستان هستند: نخست، “نقش خواننده” که نمی توان آن را در روند درک و دریافت ادبیات، ندیده گرفت و دوم، این که خوانندگان به گونه ای “انفعالی”، تنها مصرف کننده ی معنایی نیستند که به طور “عینی” از متن برمی آید؛ بلکه آنان معنایی را که در متن هست “می سازند”.
دومین مورد ـ یعنی این که خوانندگان “فعالانه” متن را “می سازند” و “به طور ذهنی” به آن برخورد می کنند ـ متضمن این نکته است که چه بسا خوانندگان، متن واحدی را هم به گونه های متعدد بخوانند. درواقع، نظریه پردازان رویکرد واکنش خواننده، معتقدند که حتی یک نفر خواننده ممکن است متن واحدی را به دو شیوه ی متفاوت بخواند و به دریافت های متعددی از آن برسد، زیرا متغیرهای متعددی می تواند در تجربه ی خوانش متن، نقش بازی کند. شناختی که ما در فاصله ی خوانش اول و دوم به دست آورده ایم، تجربه ای شخصی است که در طی زمانی طولانی به دست می آید و حاکی از گونه ای تغییر در شیوه ی خوانش یک متن است؛ یا متضمن تفاوتی است که در نیّت و غرض ما از خوانش به وجود آمده است (“تیسن، ۲۰۰۶، ۱۷۰-۱۶۹).
“تیسن” پیش از این که به نقد واکنش خودش در مورد یک اثر معین ادبی بپردازد، با آوردن یک مثال ساده می کوشد تعدد و تنوع بازتاب های مختلفی را توضیح دهد که ممکن است در برابر یک رخداد پیش پا افتاده و روزمره ی زندگی پیش بیاید. دو پسر بچه از مدرسه ی خود گریخته اند تا ساعاتی را با هم در خانه ای بگذرانند که اعضای خانواده، حضور ندارند. از توصیف خانه چنین برمی آید که پَرچین های خانه، آن را از جاده و همسایگان پنهان می کند. خانه، بزرگ است و تازه سنگفرش شده و باربکیویی نیز در محوطه ی خانه هست. در پارکینگ، سه دستگاه دوچرخه ی پرشتاب (کورسی) و گران قیمت هست و در ِ پارکینگ نیز، همیشه باز است. اتاق ها تازه نقاشی شده و صدای بلند استریوفونیک، اصلا ً به بیرون از خانه، درز نمی کند، زیرا نزدیک ترین خانه ی همسایه، چهارصد متر با این خانه فاصله دارد. اتاق ناهارخوری، پر از ظروف چینی، نقره و کریستال است. زیرزمین خانه، ُمهر و موم شده و بوی نا می دهد. در این جا، تابلوهای نقاشی و کلکسیون پول و سکه ی پدر نگهداری می شود. صندوق مخفی مادر، پر از لباس هایی از پوست خز و حاوی صندوقچه ای است که مادر جواهراتش را در آن می گذارد. اتاق خواهرِ پسربچه، یک تله ویزیون و یک باب حمام دارد اما سقف اتاق خواهر، نشتی دارد و اتاق را از ریخت انداخته است.
اکنون می توان برای این خانه، جنبه های منفی و مثبتی قایل شد. خواننده به این خانه به عنوان یک خریدار احتمالی می تواند نگاه کند و آن را از جنبه های مختلف، سبک سنگین کند. جنبه های مثبت آن را در زیر، ذکر می کنیم:
- پرچین های بلندی دارد و خانه را از انظار دیگران، می پوشاند.
- خیابان کشی حیاط، عالی است.
- محوطه، سنگفرش شده است.
- خانه، باربکیو دارد.
- اتاق های طبقه ی پایین، تازه نقاشی شده است.
- پارکینگ، کمینگاه و محل (بُرج) مراقبت دارد.
- سه اتاق خواب، در طبقه ی بالا هست.
- حمام نوساز را از هال، به اتاق خواب برده اند.
با این همه، اگر با نگاهی خریدارانه به این خانه نگاه شود، عیب و ایرادهایی هم دارد:
- زیرزمین، مرطوب است و بوی نا می دهد.
- معلوم نیست چرا تازگی ها زیرزمین، مهر و موم شده است.
- سقف یکی از اتاق ها، خرابی دارد.
حال، فرض کنیم که خواننده می خواهد نقش یک دزد را بازی کند. چنین خانه ای، جان می دهد برای دزدی:
- خانه، پرچین بلندی دارد و کسی متوجه دزدی او نمی شود.
- مطابق گفته ی پسر بچه، در روزهای سه شنبه، کسی در خانه نیست و می شود با خیال راحت، به آن آمد.
- از حیاط محجّرِ خانه، معلوم می شود یاروها، حسابی پولدارند.
- سه دستگاه دوچرخه ی گران قیمت برای بردن، دم دست است.
- در ِ کناری، همیشه باز است و برای آمدن به خانه، هیچ مشکلی وجود ندارد.
- نزدیک ترین خانه به این جا، چهارصد متر فاصله دارد و سر و صدا، محسوس نیست.
- اجناس و “مال” های قابل حمل و گران بها، کم نیست ؛ وانت بیار و بارکن (۱۷۲-۱۷۱).
با این همه، برخی از موارد مثبت و جالب خانه در عین حال، جنبه ی منفی هم محسوب می شود؛ مثلا ً اگر خریدار بخواهد در این خانه زندگی کند، همین فاصله ی زیاد خانه با دیگر همسایگان، ضریب امنیت خانه را پایین می آورد. پرت بودن خانه از دیگر همسایگان، ارزش اقصادی خانه را هم پایین می آورد و شاید خریدار، بعدا ً در معامله زیان کند . حال اگر خانه، همان “متن” و ما به جای خریدار و دزد، “خواننده” ی متن باشیم، درمی یابیم که نگاه ها تا چه اندازه با هم تفاوت می کند. ما خود پیوسته در حال تحول فکری هستیم و دیدمان نسبت به امور، مرتب تغییر می کند. هر اثر ادبی ، جنبه های مثبت و منفی دارد. ما به عنوان خواننده بسته به این که چه نیت و غرضی در ذهن داریم، در باره ی آن به داوری می پردازیم و جهتگیری ما بر خوانش ما، تأثیر می گذارد. شاید آنچه را پیش از این جنبه ی مثبت اثر می پنداشته ایم، به یک جنبه ی منفی تبدیل شود یا برعکس. مطالعه ی نظر دیگران در مورد این اثر، چه بسا دید ِ ما را تغییر دهد و نگاهمان را به این متن، تغییر دهد.
نمونه ی بالا، نشان می دهد که متن، تنها یک شیی بیرونی و مادّی نیست؛ بلکه بیش تر، روند و رخدادی در ذهن و درون خواننده است. این که کدام یک از دو مورد (متن، خواننده) اهمیت و محوریّت بیش تری دارد، محل اختلاف است. در “نقد واکنش خواننده” پنج رویکرد هست که باید آن ها را شناخت و در خوانش متن، در نظر گرفت. با این همه، این رویکردها، وحی منزَل نیست و شاید خواننده آن ها را نپذیرد و حتی خوانش بر پایه ی آن ها را، مانعی به شمار آورد که ذهن او را در روند خوانش، محدود می کند:
۱-نظریه ی واکنش خواننده ی تعاملگرا : این رویکرد ـ که غالبا ً یادآور کتاب “لوییز روزنبلت” ۲ است که اصولش را تدوین کرده است ـ به تعامل مشترک میان متن و خواننده نظر دارد و ادعا می کند که “متن” و “خواننده” هر دو متفقا ً و به یک اندازه، در تولید معنی نقش دارند. در این حال، متن به عنوان یک “انگیزش” ۳ عمل می کند؛ یعنی احساسات، تداعی های ذهنی و خاطراتی که ضمن خواندن متن به ذهنمان می آیند، بر چگونگی درک ما از متن، تأثیر می گذارند. آنچه از ادبیات پیش از مطالعه ی این متن می دانسته ایم؛ یعنی همه ی داده های انباشته شده در ذهنمان و حتی وضعیت جسمی و حالات نفسانی ما ضمن خواندن متن، بر ما تأثیر می نهد. در عین حال، خود ِ متن هم مثل یک نقشه و راهنما عمل می کند و اشتباهات ما را در تفسیر متن، تصحیح می کند. همین روند تصحیح برداشت ضمن خوانش متن، باعث می شود ما به عقب برگردیم و بخش های نزدیک تر به متن را در پرتو پیشروی تازه مان در متن، بازخوانی کنیم. به این ترتیب، خود متن ما را در خط تصحیح برداشت نادرست می اندازد و ما آن قدر به خواندن متن، پیشروی و پسروی خود ادامه می دهیم تا به تفسیر درست و جامع متن برسیم.
آنچه ما از آن به “تعامل” تعبیر می کنیم، بر جنبه های زیبایی شناختی درونی ما بیش تر تأکید دارد تا جنبه های بیرونی متن. وقتی متن را به گونه ای “بیرونی” می خوانیم، هدفمان بیش تر توجه به داده های موجود در متن ادبی است که محتوای اثر را می سازند؛ مثلا ً در نمایش نامه ی مرگ پیله ور ۴ “آرتور میلر” ۵، زندگی فروشنده ی دوره گردی ترسیم می شود که خودکشی کرده تا پول بیمه ی عمرش دریافت شود. اما وقتی متنی را به قصد ُجستن دقایق “درونی” آن می خوانیم، به جنبه های زیبایی شناختی و زبان شناختی آن می پردازیم. در این حال، مشغله ی ذهنی “ویلی لومن” ۶ از رهگذر تضاد موجود میان خانه ی محقّر و غرق در پرتو آبی رنگ از یک سو و ساختمان های مرتفع، بزرگ، پرتقالی رنگ و مرتفع مجاور، تشدید می شود. بدون تمرکز بر رویکرد زیبایی شناختی، هیچ گونه تعاملی میان متن و خواننده برای تحلیل اثر نمی تواند وجود داشته باشد.
مطابق نظریه ی تعاملگرا، خوانندگان گوناگون با برداشت های مختلف اما دلخواه خود ظاهر می شوند، زیرا خود متن چنین اجازه ای را به آنان می دهد. با این همه، تمام خوانش ها و برداشت ها هم نمی تواند مورد قبول قرار گیرد؛ بلکه برخی از آن ها نسبت به بعضی دیگر، پذیرفتنی ترند. به این ترتیب، تحلیل تعاملگرا، تا اندازه ای بر اقتدار متن استوار است ـ همان گونه که “منتقدان نو” ۱ مدعی هستند ـ اما در ضمن، بازتاب خواننده در اولویت قرار می گیرد.
۲-سبک شناسی کارآمد : این نگرش، بر این فکر استوار است که یک متن ادبی، در حکم رخدادی است که در طی زمان به وجود می آید؛ یعنی بیش تر در ضمن خواندن شکل می گیرد تا در مکان و در خود متن. برای این که بفهمیم خواننده در روند خوانش “چگونه” و بر پایه ی کدام هنجارهای سبک شناختی به پیش می رود، لازم است خواننده متن را از نزدیک، یعنی کلمه به کلمه و سطر به سطر بخواند و جلو برود. با آن که در این گونه خوانش، تأکید اصلی بر خود متن است، کارورزان سبک شناسی کارآمد، به متن به عنوان یک هستی عینی و خودمختار نگاه نمی کنند که گویا معنایی ثابت و مستقل از خواننده دارد، زیرا معانی متن، تنها در ذهن خواننده خلق می شود.
وقتی “استنلی فیش” ۳ در باره ی چگونگی “ساختار” متن توضیح می دهد، مقصودش از “ساختار” همان ساختار بازتاب خواننده است که لحظه به لحظه به وجود می آید و هر بار خواننده قطعه ای از “پازل” ۴ را در کنار بقیه ی قطعات معنایی می گذارد تا به شکل و خوانش دلخواه برسد یا مانند بازی “لوگو” ۵ آن قدر قطعات معنایی را در جهات مختلف روی هم سوار می کند تا معنا، شکل دلخواهش را به خود بگیرد و کشف کند. در این حال، سبک شناسی کارآمد و تحلیل جمله به جمله مثل “حرکت کند” ۶ در فیلم خواهد بود که بیننده می تواند یک قطعه ی خاص را با ریزبینی، شفافیت و شکیبایی زیاد بررسی کند. این عبارت “استنلی فیش” با این گونه “حرکت کند” مورد تحلیل قرار گرفته است :
” این ادعا در “کتاب مقدس” که “یهودا” با حلق آویز کردن خود باعث مرگ خود شد “قطعیت ندارد”. تنها در “یک مورد” به نظر می رسد که این اشاره “مورد تأیید” قرار گرفته است و البته آن هم از رهگذر یک “واژه ی مبهم” که “احتمالا ً” قابل تأویل است. با این همه، در “یک جای دیگر” توصیف گویایی از آن “هست” که اصل خبر را “غیر ممکن” می سازد و حتی از “آن” چنین برمی آید که آن را “نفی” هم می کند ” (فیش، ۱۹۷۰، ۷۱).
مطابق نظر “فیش” این پرسش که ” این عبارت چه معنایی می دهد؟ ” ما را به جایی نمی رساند زیرا این عبارت، متضمن اطلاعاتی نیست که ما به یاری آن بتوانیم به این پرسش، پاسخ بدهیم. حتی با علم بر این که این عبارت می خواهد اطلاعاتی به ما بدهد . . . باز فقط به ما می گوید که ما نمی توانیم در مورد اصل خبر، چیزی بگوییم. “فیش” می گوید برعکس، این پرسش که ” این عبارت چه مطلبی به خواننده می دهد؟ ” یا ” چگونه خواننده ی این عبارت می تواند معنایی از آن، افاده کند؟ ” خود ِ همین پرسش ها می تواند کارآمد و کارگشا باشد. این که این عبارت چه اطلاعی در باره ی “یهودا” به ما می دهد، نقطه ی عزیمت ما از “قطعیت” به طرف “عدم قطعیت” است. به نظر “فیش” در این عبارت ، تعبیراتی مانند “به نظر می رسد”، “مورد تأیید” ، “واژه ی مبهم”، “احتمالا ً، “جای دیگر”، “غیر ممکن” و “نفی می کند” هست که درک قطعی معنی را دشوار می سازد؛ به ویژه ی ضمیر اشاره ی “آن” که بر لغزندگی و ابهام معنی می افزاید. پس، منتقد مدافع “واکنش خواننده” حق دارد بگوید که متن راه و رسم خوانش را به ما دارد می آموزد؛ یعنی باید منتظر باشیم که هم به تجربه ی کسب آگاهی قطعی برسیم، هم به تجربه ی ابطال و خلاف آن؛ یعنی چه بسا عبارت نقل شده، اصلا ً در باره ی “یهودا” و “کتاب مقدس” نباشد؛ بلکه تنها تجربه ای در خوانش ما باشد. در رمان قلب تاریکی ۱ نوشته ی “جوزف کونراد” ۲ تجربه ی خوانشی برای خواننده به وجود می آید که باعث به هم خوردن تعادل ذهنی او می شود و گونه ای از بی اطمینانی نسبت به تحلیل شخصیت ها و رخدادها در او به وجود می آید؛ مثلا ً کتاب ورق ورق شده ای که “مارلو” ۳ در انباری در جنگل می یابد و نمی تواند آن را بخواند، معرّف ناتوانی او یا ما برای کشف رمز کتاب نویسنده می شود. “مارلو” حتی زبانی را که آن کتاب به آن نوشته است، نمی شناسد. او ابتدا خیال می کند کتاب، به رمز نوشته شده اما بعد درمی یابد که کتاب به زبان روسی نوشته است (کونراد، ۱۹۸۸). پس در رویکرد “سبک شناسی کارآمد” به دشواری هایی در رسیدن به معنای متن اشاره می شود که متضمن عدم قطعیت، ابهام، لغزندگی معنایی، ایجاد تردید و طرح پرسش های پیاپی نسبت به معنای متن در ذهن خواننده و در روند خوانش است که باید به شدت محتاطانه و با دقت پیش رفت.
۳-نظریه ی واکنش خواننده ی ذهنگرا : این رویکرد، درست در نقطهی مقابل دو تلقی پیشین قرار دارد و”دیوید بلیچ” ۵ مدافع آن است. او “متن” را همان “واکنش های خواننده” می داند؛ به این معنی که در فراسوی معنای برخاسته از تفسیر خوانندگان، اصلا ً متن ادبی نمی تواند وجود داشته باشد. “متن”، طفیلی “واکنش ذهنی” است؛ یعنی “متن” همان “متن نویسنده” نیست؛ بلکه متنی است که خواننده آن را می نویسد. “بلیچ” دو نوع “اوبژه” می شناسد: یکی، “اوبژه ی واقعی” ۶ و دیگری “اوبژه های نمادین” ۷ . “اوبژه ی واقعی” همان صفحات چاپی یک متن ادبی و مثل میز و صندلی هستند اما تجربه ی حاصل از خوانش متن و خود زبان متن، یک پدیده ی “نمادین” است، زیرا در جهان مادّی اتفاق نمی افتد؛ بلکه در جهان ادراک و ذهن رخ می دهد. “بلیچ” تداعی های ذهنی و هرچه را با خوانش متن به ذهن خواننده خطور می کند؛ یعنی واکنشی را که او در قبال واژگان چاپی و مادّی از خود بروز می دهد “نماد سازی” می نامد. بنابراین وقتی ما شروع به تفسیر متن می کنیم، برداشت خود را از نماد سازی خودمان ارائه می دهیم. “بلیچ” عمل تفسیر را “نماد سازی مجدد” می داند؛ یعنی وقتی تجربه ی ما در برخورد با متن، علاقه ای به توضیح آن در ما به وجود می آورد. ارزیابی ما از کیفیت متن، بازتابی از همین نماد سازی است. اگر ما از متنی خوشمان می آید، به این دلیل نیست که خود متن، مطلوب است؛ بلکه به این دلیل است که بر نماد سازی خودمان، دل نهاده ایم. “بلیچ” روشی را پیشنهاد می کند تا به دانشجویان یاد بدهیم که چگونه بازتاب ادبی را بیاموزند. البته بر خلاف تصور عموم، نقد ذهنی، خوانشی عنان گیسخته و فارغ از هر هنجاری نیست؛ بلکه گونه ای روش شناسی مرتبط و هدفمند برای کمک به دانشجویان و خودمان به شمار می آید تا در باره ی تجربه ی خویش، شناختی کسب کنیم (بلیچ، ۱۹۸۸، ۱۹۷۸).
آنچه ما از آن به “امری ذهنی” تعبیر می کنیم، جنبه ی علمی دارد. اگر دانش غربی می پذیرد که زمین، مسطح است و به دور خورشید می گردد و این رویکرد یک دانش “عینی” است، به این دلیل است که چنین حکمی، نتیجه ی پرسش هایی است که ما از خود پرسیده ایم و ابزارهایی هم برای یافتن پاسخ های خود جسته ایم. بسیاری از واقعیات عینی، محصول روندهای ذهنی پیشین بوده است و خلق الساعه به ذهن راه نیافته اند. دانشجو برای رویکرد ذهنی خود، باید به توضیح علل و اسباب واکنش نیز بپردازد. این رویکرد، به این مسأله می پردازد که چگونه عباراتی خاص، باعث بروز عاطفه، فکر و تداعی ذهنی خواننده می شود. این گونه بیان های واکنشی، شامل داوری در مورد کسان، رخدادها، عبارات و حتی واژگان خاصی در متن می شود. ممکن است واکنش دانشجو در قبال یک متن، واکنشی سنتی باشد؛ یعنی مثلا ً متن، بازتاب احساسات نوجوانی نویسنده باشد یا تجلی عادات جنسی سرکوب شده در فرهنگ مسلطی بوده که او در آن، زندگی کرده است. چه بسا خواننده ی متن به سراغ جست و جو و کشف اطلاعاتی زندگی نامه ای و تاریخی برود و پرسش هایی پیش خود طرح کند تا به آن ها پاسخ دهد. با این همه، هر یک از جمع موجود در کلاس نقد ادبی می تواند در مورد چند و چون واکنش این یا آن دانشچو و خوانشگر، بازتاب نشان دهد و مجموعه ی این پرسش ها و پاسخ ها، بر کم و کیف واکنش خواندگان، تأثیر بگذارد.
۴- نظریه ی واکنش روان شناختی خواننده : “نورمن هولاند” ۲ منتقد روانکاو، باور دارد که انگیزه های روانی، بر چگونگی خوانش ما تأثیر می نهد. درواقع، او روش خود را “تحلیل تعاملی” ۳ می داند زیرا اعتقاد دارد که خوانش، مستلزم تعاملی میان خواننده و متن واقعی است. او بر آن بخش از تفسیرهای خوانندگان تأکید می کند که معرّف خود آنان است نه آنچه در باره ی متن، کشف می شود. او می گوید ما با متون ادبی، همان گونه تعامل می کنیم که در برابر رخدادهای زندگی روزمره ی خود، بازتاب های روان شناختی از خود نشان می دهیم. موقعیت هایی در زندگی و روابطم با دیگران پیش می آید که من باید از خودم “دفاع” کنم. به هنگام خوانش یک متن هم همین “سیستم دفاعی” فعال می شود. فرض کنید که من از آشنایی با یک شخصیت الکلیک ـ که مرا به یاد پدرم می اندازد ـ به شدت متنفر شوم. طبعا ً من هم از آن شخصیت بیزار خواهم شد. یا فرض کنید که ویژگی روان شناختی من این باشد که نیاز دارم بر دنیای خودم نظارت داشته باشم، اما متن ادبی مورد مطالعه، کنترل مرا برهم می زند. برای مثال، متونی که من در آن ها یک شخصیت نیرومندی نمی یابم که بتوانم خود را با او هم هویت و همانند سازی و احساس آرامش کنم. در نتیجه، من از این اثر خوشم نمی آید. از آن جا که همه ی متون ادبی بالقوه این ظرفیت را دارند که به طریقه ای “مکانیسم های دفاعی” ۴ مرا برانگیزند و باعث ترس ناخودآگاه و علایق ممنوع من شوند، باید راهی وجود داشته باشد تا بتوانم با آنها، همداستان شوم. به نظر “هولاند” این همسویی با متون، همان تفسیر آن ها است.
دو خواننده ی متن را در نظر بگیرید که در زندگی، به نوعی احساس می کنند قربانی و مظلوم واقع شده اند؛ مثلا ً از طرف اولیای خود ناخواسته مورد ایراد قرار گرفته اند یا از جانب همکاران خود مورد طرد یا مورد غفلت والدین خود واقع شده اند. مکانیسم های دفاعی روانی این خوانندگان به احتمال زیاد، از رهگذر شخصیت “پکولا” ۵ در رمان آبی ترین چشم ۶ (۱۹۷۰) نوشته ی “تونی موریسون” ۷ دفع و جبران خواهد شد زیرا خوانندگان این رمان به آن شخصیت به چشم قربانی ای مانند خودشان نگاه می کنند. آشنایی خوانندگان با “پکولا” و درک تنهایی دردناک او در روزگار کودکی، آنان را به یاد گذشته ی مشابه خودشان می اندازد. نخستین خواننده ممکن است با تهدید متنی خودش به این طریق کنار بیاید که رمان را به سود خود تفسیر کند؛ مثلا ً به جای این که خواننده شخصیت هایی را که “پکولا” را می آزرده اند محکوم کند، خود قربانی شده را محکوم کند و دلیلش هم این باشد که با انتخاب رفتاری منفعلانه و نایستادن در برابر ستمگر، خود را قربانی کرده است. خواننده به این ترتیب، خود را با شخصیت قربانی و مظلوم رمان، هم هویت می کند؛ با ستمگر همداستان و به این ترتیب موقتا ً از درد روان شناختی خود، رها می شود. خواننده ی دوم در بازتاب نسبت به شخصیت های داستانی مورد تهدید و آزار، به یاد خاطرات دردناک کودکی خود می افتد و از رهگذر ناچیز شمردن رنج شخصیت داستان، برای شخصیت و منش “پکولا” ارزش قایل می شود. برای مثال “پکولا” تنها شخصیتی در رمان است که آزارش به کسی نمی رسد و همیشه همان حالت معصومیت کودکانه ی خود را حفظ می کند (موریسون، ۱۹۷۰).
۵- نظریه ی واکنش خواننده ی جامعه گرا : در حالی که واکنش فردی و ذهنی خواننده به متن ادبی، نقش مهمی در نظریه ی واکنش خواننده ی ذهنگرا دارد، نظریه ی واکنش خواننده ی جامعه گرا ـ که از آثار متأخرتر “فیش” برمی آید ـ بر این اصل استوار است که حتی همان واکنش های فردی، ذهنی و روان شناختی هم در نهایت، فرآورده های یک “مؤلفه ی تفسیری” ۲ است که ما به آن تعلق داریم. مقصود از “مؤلفه ی تفسیری” رهیافت هایی تفسیری است که خود، فرآورده ی انواع مختلف انگاره های نهادینه شده از نوع نهادهای آموزشی و مذهبی است که بر نگرش های فرهنگی و فلسفی ما مسلط هستند و به ادبیات، نامه، سند حقوقی یا سخنرانی و موعظه ی مذهبی هم شکل می دهند و ما می کوشیم در پی معنای آن ها باشیم. از آن جا که ما سپس در باره ی گونه های مختلف خوانش جامعه شناختی خواهیم نوشت، سخن را مکرر نمی کنیم.
* * *
تصور من این است که خواننده آنچه را که در باره ی “نظریه ی واکنش خواننده” باید بداند، آموخته یا دست کم، با هنجارهای ناظر بر این رویکرد ادبی، آشنا شده است. اینک برای ارائه ی یک نقد عملی، ترجیح دادم که عین یک مقاله را ـ که متضمن ارزیابی کلی “کهتر یزدانی” (دکتر “اصغر الهی”) از رمان سووشون (۱۳۴۸) “سیمین دانشور” است ـ نقل کنم تا هم خواننده خود بتواند با توجه به آنچه در مورد “نقد واکنش خواننده” گفته شده است ـ داوری کند، هم من خود در پایان این نوشته، به سویه های متعدد رویکرد مورد نظر بپردازم.
* * *
زنی که در “سووشون” به سوگ نشسته است، محال است که به دست پسر خود، تفنگ بدهد.
کهتر یزدانی
” می خواستم بچه هایم را با محبت و در محیط آرام بزرگ کنم، اما حالا با کینه بزرگ می کنم. به دست خسرو، تفنگ می دهم ” (۲۵۴).
” اول، باید بگویم که “سووشون” یکی از بهترین رمان هایی است که به فارسی نوشته شده و می توانم بگویم که دست مریزاد! و می توانم افتخار کنم که کسی خود را در خدمت ادبیات متعهد و جانبدار قرار داده است و دور از جنجال های بازاریاب، دور از فریب های رنگین، کاری کرده است کارستان. و می توانم نشان دهم که کتاب خوان های این ولایت، کتاب را به سر ِ دست برده اند به کوری چشم آن هایی که تیراژ کتابشان به تعداد دوستانشان نیست و این که ادبیات زنده، پرخون و نامیرا، در چه جهتی است. اما زنی که در “سووشون” به سووشون [سوک سیاوش] نشسته است ، نمی تواند به دست پسرش تفنگ بدهد. پسر، شاید روزی تفنگ به دست بگیرد. این یک گمان خوش است و این امکان برای پسرعموی او، “هرمز”، بیش تر است که دست بدین کار بزند و همین جا بگویم که مربّی هر دو زندگی نامه ی خونین و شهادت صادقانه ی “یوسف” پدر “خسرو” نیست؛ که مربّی هر دو، تضاد ِ سخت طبقاتی و راهنمایشان، آقای “فتوحی” است.
زنی که در سووشون نشسته است، زنی است مانند دیگر زن ها: [بیشتر] درگیر عواطف تا درگیر مسائل اجتماعی. و ما می توانیم نگرانی و دلشوره ی او را در تمام صفحات کتاب ببینیم که به زندگی، سخت چسبیده است و به شوهرش و بچه هایش، بی آن که امیدی داشته باشیم که بتواند خود را از آن رها بکَند. زندگی با شوهر با آن که آغازی عاشقانه دارد، اما مرد نه تنها مزه ی عشق را به او چشانده، که زندگی راحت را حتی نیز داده است؛ دختری که به سختی روزگار گذرانده و به زور پیسی در مدرسه ی انگلیسی ها تعلیم یافته است، یعنی همانند شوهرش. هر دو گویی تربیتی یکسان یافته اند؛ یوسف نیز در فرنگ تحصیل کرده است. این، یک قضاوت عجولانه است اما تمام کل قضیه، همین جا است. یوسف با ” سفر رفتن ـ که دنیا گشتن، به از دنیا خوردن است ـ ” دانسته که جهان در دگرگونگی سختی است: جابه جا شدن طبقات، که خان کاکا، برادرش، نمی داند و شکمبارگی را بر سفرگردی، انگار ترجیح داده است.
یوسف می داند که با اسکان یافتن می تواند بهره و سود بیش تری از زمین و تولید کننده ی بلا واسطه ی آن، دهقان ، ببرد و با نیروی کم تر، بازده بیش تری . . . و می تواند نیروی انسانی دهقان ها را در جهت تولید دیگر به کار اندازد و بدین خاطر، همیشه از اِسکان یافتن و مستقر شدن آن ها در روی زمین و کنار گذاشتن زندگی ایلی . . . جانبداری می کند (۲۵۴) و خان کاکا نمی داند. تفاوت بارز دیگری که ما می توانیم در این دو برادر ببینیم، این است که یوسف، فردا را نگاه می کند و خان کاکا، دیروز را. عقلش قد نمی دهد و نمی تواند فردا را ببیند. بر بلندی نایستاده است؛ که همه ی عمر بر ترک اسب سوار بوده بی آن که نگاهی از ستیغ کوه به پایین داشته باشد یا به آبی آسمان بالای سرش، گرچه کوه و کمر، کُنام او است و َملِک سهراب و َملِک رستم هم . . .
یوسف، از بیگانه بیزار است، چرا که می داند بیگانه در سرزمین او به غارت آمده است؛ غارت آنچه که او بر آن، مالکیت دارد؛ غارت محصول کار و رنج بی پایان انسانی دهقانی بر زمین . . . که تمامی آن، در اختیارش بوده است و اکنون بیگانه چشم طمع و حریصی دارد و او می داند که تنها، بیگانه را نمی تواند از شهرش بیرون براند و او می داند آن که محصول می آفریند، کار پربرکت دهقان روی زمین است نه مالکیت او بر زمین، و می داند تنها کسی که می تواند بیگانه را از زاد بومش جارو کند، همو است. می داند که اگر بیگانه حاکم شد، او دیگر امتیازات سابق را نخواهد داشت و نمی تواند به آقایی ایلی خود ادامه دهد. یا در روابطی که در حین پدید آمدن است و در تغییر شرایط بنیادی مادّی و اجتماعی جامعه و عوض کردن ابزار تولید و شرایط تولیدی، کاره ای باشد. بدین خاطر، یوسف از بد ِ حادثه، به آنان پناه می آورد؛ به آن ها روی خوش نشان می دهد و “زری” می بیند که شوهرش دلبستگی سخت به دهقانان دارد و ایستاده است مقابل قدرت های حاکم زمانه. یوسف، فردا را می بیند و خان کاکا نمی تواند . . .
یوسف، خشمگین از قدرت حاکم بر شهرش اما هراسی دو چندان نیز از آن هایی دارد که دهقانان او هستند و روی زمینش به کارند . . . او آذوقه را میان همولایتی هایش تقسیم می کند که حاکم و بیگانه می ترسند که سرود، یاد ِ مستان می دهد و گرنه احتیاجی به آن آذوقه ندارند (۲۵۳) و بدین ترتیب، به ایستادگی در مقابل “زینگر”، افسر هندی [انگلیسی]، حاکم و خان کاکا می ایستد به نبردی با شهامت. اما همین جا بگویم که اگر فتوحی بود، زمین را بین دهقانان تقسیم می کرد، که هرمز و خسرو گفتند دهاتی ها را به شورش وامی دارند (۲۵۳). تفاوت بارز فتوحی و یوسف در همین جا است که یوسف نمی تواند از خود سلب مالکیت کند؛ یعنی نمی تواند از امتیازات طبقه ای خویش بگذرد. اگر به مقاومت دست می یازد، شک را در دل خواننده می نشاند که نکند برای حفظ آنچه که دارد، ایستاده است و فتوحی می داند که انقلاب، در کار شورش همگانی زحمتکشان است و سلب مالکیت از صاحبان قدرت.
تفاوت یوسف و فتوحی در این است که فتوحی، آدمی است انقلابی، یعنی در کار جا به جا کردن طبقات با اتکا به فلسفه ی علمی؛ اما یوسف، زور که بزند، آدمی است مُصلِح و محافظه کار . . . شاید اشتباه فتوحی در این باشد که در حزبی است که رهبران خرده بورژوایش نتوانسته اند درک صحیح و علمی از وضعیت و شرایط تاریخی میهنش داشته باشند و نتوانسته اند مقاومت در مقابل بیگانه را با قیام زحمتکشان این خاک، پیوند بزنند و با الهام از دو انقلاب سوسیالیستی، صراط مستقیم را نشان بدهند، اما یوسف، دلسوزی و محبتی بورژوامآبانه دارد و خان کاکا نمی فهمد.
زری نیز، احساسی چون شوهرش دارد و در تردید. او به دیوانه خانه و زندان می رود و در نماز و روضه، و مثل شوهرش گاه به گاه حرفی می زند و نیز مانند شوهرش به خانه ی خانان، حاکم افسران هندی و همه ی بیگانگان، رفت و آمد دارد. او نمی تواند کینه ی طبقاتی داشته باشد و بدین خاطربا دشمن خلق، سر یک سفره می نشیند و دلشوره ی او برای گوشواره و “سحر” و اسب خسرو است. اگرچه هر از گاهی نیشخندی دارد و کنایتی اما سخت دلواپس شوهرش است و نمی خواهد خانه اش از پای بست ویران شود. نذر و نیاز و اداهای انسان دوستانه ی زری، نشانه ی احتیاج مبرم او به آسایش و شادی، و ترسش از فروریختن کاشانه اش می باشد و بیش تر از همه، اعتقاد ژرف او به مقدّرات است و تقدیر. جهاد او در چهار دیواری خانه اش میدان دارد. بیش از آن که از رفتار شوهرش بترسد و نگران باشد، از فتوحی می ترسد و فتوحی را حتی مسخره می کند (۱۵۳). به فتوحی تلفن می زند و هرچه از دهانش درمی آید، به او نثار می کند و تمام دق دلش را بر سر ِ او خالی می کند:
” خسرو بروز داد: رفقا خیلی افسوس می خورند که من و رفیق هرمز، انگ اشرافی داریم و حالا کو تا این انگ را پاک کنیم ! ” زری زد به خنده ” (۱۵۳).
بچه ها از لباس نو و رفتار اشراف مآبانه شان رنج می برند و فتوحی به آن ها آموزشی های دقیق می دهد مثل آن که ” خودتان راه حل را پیدا کنید ” (۱۳۸)؛ در میدان عمل، نه حرف و در خانه: ” پل را خراب کنید ” (۱۲۸). هرمز و خسرو با خارجی ها صحبت نمی کنند (۲۲۷) و پدر و مادر ِ خسرو، صحبت می کنند و می جوشند.
زری از فتوحی می ترسد و به آقای فتوحی طعنه می زند و سخت؛ که انگار دیوانگی خواهر فتوحی به دست فتوحی است. اما فتوحی به این گونه پیش داوری ها می خندد. زری نمی تواند و نمی داند که رفاه و آسایش ِ بیش از حدشان، بسته به امیتازات طبقه ی ایشان است. برای به راه پیوستن، باید از این آسایش ها گذشت. مگر آسایش و رفاه جز بهتر زندگی کردن، زیادتر و بهتر خوردن، بیش تر داشتن و قدرت داشتن، چیز دیگری است؟
اما زری و یوسف، دلشان برای گوشواره ی یادگار مادری و اسب خسرو، سحر، می جوشد و نویسنده ی کتاب، سعی کرده است به همه ی این عواطف مادرانه و دلبستگی ها و علقه ها، لعابی ملی بزند یعنی مقاومت، و فتوحی را مسخره می کند و به استاد زحمتکشانش (۱۹۷) چرا که خود او و یوسف نمی توانند پل ها را خراب کنند و “کلو”، چوپان خانواده، هنوز در طویله می خوابد نه در کنار بچه هایشان، و “کلو” [چوپانزاده] دست ارباب را می بوسد (۱۴۷، ۱۹۰) و صدقه ای بورژوامآبانه که خسرو حاضر است کلو را درس بدهد و یوسف می خواهد او را کسی کند و خود ِ دهاتی اش نمی فهمد و هوای ده و گاو، در سر دارد و تمام قضایای دیگر . . . غرغرهای روشنفکرانه.
کلو به یوسف و زری دل نمی بندد، که به او زمین، آب و گاو را ارزانی نمی دارند. و او، کلو، و پدرش زیر ستم طبقه ای هستند که یوسف در طبقه ی حاکمش نشسته است؛ یعنی در جهت مقابل . . . بنابراین، یوسف نمی تواند پل ها را خراب کند.
اما گاه به گاه، یوسف و فتوحی، کنار هم می ایستند. چرا که هر دو، ضد امپریالیستند اما یوسف، ترسان و حتی بیزار و شاید بی توجه به انقلاب زحمتکشان و دودل از انجام کار و الله بختکی . . . مثل سهراب که این یکی دیگر به هر در می زند تا باقی بماند، به آب و آتش به هر طرف که باد بوزد و دست آخر، به یک عمل که هیچ ضرورت انقلابی ندارد؛ برای آن که نشان دهد در شهر، مرد هست (۱۹۷، ۳۰۵) اما فتوحی می داند که امکانی نیست و یوسف هم (۲۱۷). اما یوسف می داند که در شهر، مرد هست. آن هایی که به وقایع از دیده ی بصیرت می نگرند و نگرشی ژرف تر دارند، می دانند که هر کار، به ِصرف این که کاری باشد، نمی تواند مثمر ثمر قرار گیرد و نمی تواند در راه بیداری خلق باشد، گرچه بی تأثیر نیست. این، حقیقتی آشکار است که [ به تعبیر “صمد بهرنگی” در عروسک سخنگو ] ” نور هر چه قدر ناچیز هم باشد، بالاخره روشنایی است. ” اما نمی توان هر عمل بی موقع و بدون درک و بدون آگاهی و بدون حساب را نیز در کنار آن قرار داد.
جمع شدن آدم ها، کاسب، بقال، عرق گیر در تشییع جنازه ی یوسف، یک واکنش عاطفی است نسبت به مردی که خیّر بود؛ مردی که توجهی به عوام الناس داشت؛ مردی که آذوقه و محصولش را میان مردم پخش می کرد. از بیگانه، بیزار بود در حالی که با خان حاکم و بیگانه، رفت و آمد داشت. با آن که در زمره ی اشرافیت فئودالی بود، بی باد دماغ ، متواضع و فروتن بود. مردم، چشم دارند. می بینند و قضاوت می کنند. بدین خاطر است که یوسف را دوست دارند، به آن اندازه که او به طرف آن ها خم شده است و خان کاکا را نه . . . و ملک سهراب، زندگی نامه اش، برایشان بی تفاوت است. می توانم بگویم شهادت یوسف، تأثیری دارد اما عمل فتوحی گرچه حزبش نتوانست کاری بکند، اثری دو چندان.
زنی که در “سووشون” به سوگ نشسته است، زنی است که نذر و نیاز دارد، زنی که شوهرش را دوست دارد و خانه اش را. و این که همیشه دلواپس است و هر از گاهی، حرف های روشنفکرانه می زند؛ زنی که امتیازات طبقه ای دارد؛ زنی که دارای احساسات بشردوستانه است؛ زنی که دانش و آگاهی علمی ندارد؛ زنی که در جست و جوی آسایش و فراغت، جهاد می کند؛ زنی که همیشه دوان دوان دویده و مبارزه کرده است و مقاومت برای ایمنی چهار دیواری خانه اش، نمی تواند به دست پسرش تفنگ بدهد که در کار تغییر جهان، بکوشد. این، یک واکنش عاطفی است مانند واکنش او در مقابل گرفتن سحر، مقابل گرفتن گوشواره و هرچه که برای او، احساس مالکیت دارد. این زن، نمی تواند اما خسرو و هرمز، این امکان هست که تفنگ به دست بگیرند و این، یک گمان خوش است ” (یزدانی، ۱۳۵۰).
* * *
۱- نظریه ی واکنش روان شناختی خواننده : چنان که شما نیز دریافته اید، نویسنده ی مقاله، گرایشی شیفته سارانه به موزه ها و باورهای “حزب” آقای “فتوحی” دبیر “خسرو”، دارد و از او در قبال “یوسف”، “زری” و نویسنده به سختی دفاع می کند. نویسنده به گونه ای با “آقای فتوحی” هم هویت شده است و او را در “خود” می یابد؛ او را بزرگ و تمجید می کند و دیگران در برابر او، رنگ می بازند. نویسنده او را “مربّی” واقعی “خسرو” و پسر عمویش، “هرمز” می داند (۴۰)؛ یعنی او دارد به این دو دانش آموز، راه و رسم مبارزه ی طبقاتی می آموزد. نویسنده باور دارد اگر قرار باشد کسانی اسلحه به دست بگیرند و با شوراندن دهقانان، انتقام خون پدر ـ عمو را از حاکم فارس “قوام الملک شیرازی” بگیرند، همین دو تن و لابد به ترغیب “آقای فتوحی” خواهند بود (۴۳) و گرنه به “زری” ـ که حاضر نیست از مواهب طبقاتی خود بگذرد ـ امیدی نیست. نویسنده از این که “زری” جناب “آقای فتوحی” را به خاطر تلقین آموزه های پوپولیستی اش در زمینه ضرورت شرمساری از وابستگی به طبقه ی اشراف در یک مکالمه ی تلفنی دست انداخته ، به شدت خشمگین است و توهین به “فتوحی” را، اهانت به خویش می داند (۴۲). با رجوعی به رمان، می توان دریافت این دبیر “توده ای” به احتمال زیاد در “جلسات حزبی” به ستایش طبقه ی کارگر، نکوهش اشرافیت فئودالی و طبقه ی سرمایه دار می پرداخته است. “خسرو” و “هرمز” نیز زیر تأثیر همین آموزه ها، آرزو می کرده اند ای کاش می توانستند از طبقه ی “انگلی” و “ضد خلقی” خود بگریزند و به تعبیر نویسنده ” پل های پشت سر خود را خراب کنند
” (۴۲) :
” خسرو اعتراف کرد که رفقا، ضد شلوار اتوکشیده ی شق و رقند و گفت که او و هرمز، با هم قرار گدذاشته اند که موقع رفتن به جلسه ها ، شلواریشان را خاکمال و مچاله کنند و کراوات که اصلا ً و ابدا ً ! ” (دانشور ۱۳۶۸، ۱۵۳-۱۵۲).
نویسنده ـ که بر زحمتکشان خلق دل نهاده است ـ از این که “کلو”، پسر بچه ی چوپانِ “یوسف”، چرا در “طویله” می خوابد و نه در کنار “خسرو” دلی پرخون دارد و از این که این غلام خانه زاد در عصر انقلاب زحمتکشان، هنوز باید دست اربابش، “یوسف”، را به شیوه ی رعیت جماعت آن روزگار ببوسد، دل چرکین می نماید (۴۲) ؛ آن هم چوپان زاده ی ناتراش و ناهمواری که یک دقیقه در خانه ی باشکوه اربابی نمی تواند تاب بیاورد و پیوسته دلش یاد وطنش، روستا، می کند.
منتقد، همان اندازه که در راستای “آقای فتوحی”، “ارادت و اقرار” دارد، در حق “یوسف” و همسرش مصداق “عداوت و انکار” است. این حُب و بغض، از جمله عواطفی در روان شناسی است که خیلی زود به چشم خواننده می آید و رویکرد روان شناختی او را فاش می کند. او “زری” را به خاطر نذر و نیاز و بردن نان و خرما برای بیماران روانی و زنان زندانی می نکوهد و ساده ترین و بی آلایش ترین رفتار عقیدتی، اخلاقی و انسانی را در او سرزنش می کند (۴۱). نویسنده ضمن این که مراتب بزرگ منشی و رفتار مردمی “یوسف” را می ستاید، از این که چرا زمین های خود را دودستی به زحمتکشان خلق و دهقانان تقدیم و میانشان تقسیم نمی کند، ناخشنود است (۴۱)؛ در حالی که او خود خوب می داند که تقسیم ارضی تنها در یک ساختار اجتماعی کارآمد ملّی و مردمی و صَرف وقت در یک کار فرهنگی دراز مدت امکان پذیر است. گذشته از این، منتقد برای مالکی چون او ـ که در انگلستان و در رشته ی اقتصاد دکترا گرفته است ـ هیچ گونه نقشی در تولید قایل نیست و مدعی است: ” آن که محصول می آفریند، کار پربرکت دهقان روی زمین است نه مالکیت او بر زمین ” (۴۰). منتقد برای مدیریت، سرمایه ، منزلت اجتماعی ـ سیاسی و نقشی که مالک می تواند در برابر دو نیروی قدرتمند ( حاکم محلی طرفدار انگلیس، ارتش مستقر در استان “فارس” ) ایفا کند، ارزشی قایل نیست. این شیفتگی و شیدایی بر آموزه های حزبی و مارکسیستی ـ که به خطا از آن به “فلسفه ی علمی” (۴۱) هم تعبیر می کند ـ نمودهایی از چیرگی رویکرد روان شناختی است. زنده یاد “اصغر الهی” خود روان پزشک بود و مجله ی بازتاب را نیز اداره می کرد و نگاهی روان شناختی هم به همه چیز و کس داشت.
۲-رویکرد واکنش خواننده ی جامعه گرا : خوانش مارکسیستی، خوانشی جامعه شناختی است و منتقد ـ که در اندیشه و آرزوی تحقق جا به جایی طبقات اجتماعی، استقرار نظام سوسیالیستی، حاکمیت زحمتکشان، تباهی اشرافیت فئودالی و بورژوازی استثمارگر است ـ نگاهی جامعه گرایانه در خوانش متن دارد. تنها کافی است به چند و چون واژگانی دقت کنیم که منتقد در نوشته ی خود در مقوله ی طبقات اجتماعی به کار برده است: زمین، تولید کننده ی واقعی یا دهقان، نیروی کم تر و بازده بیش تر، “فتوحی بلشویک”، سلب مالکیت، فلسفه ی علمی، رهبران خرده بورژوای حزب زحمتکشان (حزب توده ی ایران)، دو انقلاب سوسالیستی (انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در کشور شوراها، انقلاب دهقانی چین در ۱۹۴۹)، دشمن خلق، بیداری خلق، عصر انقلاب زحمتکشان، مبارزه ی طبقاتی و جابه جایی طبقات.
منتقد برای دهقانان یا رعیت “یوسف” ارزشی خارق العاده قایل است و اعتقاد دارد که این طبقه ی اجتماعی ـ که عمدتا ً طبقه ی مولد جامعه هم هستند ـ تنها طبقه ای است که ” می تواند بیگانه را از زاد و بومش جارو کند ” (۴۰) .بزرگ مالکی مانند “یوسف” طفیل کار خلاق همین دهقانان است و بدون دهقانان ” یوسف نمی تواند به آقایی ایلی خود، ادامه دهد ” (۴۱) و از ترس از دست دادن املاک خویش به وسیله ی همین دهقانان است که “یوسف” به آنان “روی خوش نشان می دهد”.
در برابر، منتقد آنچه از ستایش می شناسد، نثار “آقای فتوحی” می کند؛ مثلا ً می پندارد اگر او بزرگ مالک ایل قشقایی بود ” زمین را بین دهقانان تقسیم می کرد ” (۴۱). او تنها شخصیت انقلابی در رمان معرفی می شود که می خواهد جاشوان را در بندر “بوشهر” به شورش بر ضد انگلیسی ها ترغیب کند تا گندم و آذوقه ی ایران را به مستعمرات بریتانیا در شمال آفریقا حمل نکنند (همان). او مدعی است اگر رهبران حزب، یک مشت “خرده بورژوا” نبودند، “آقای فتوحی” حتما ً می توانست به کار ” جا به جا کردن طبقات اجتماعی ” بپردازد (۴۱). این اندازه حساسیت های ایده ئولوژیک نسبت به “آقای فتوحی” و پرداختن به مقوله ی طبقات اجتماعی، تضاد و ضرورت جا به جایی طبقات اجتماعی و لزوم انقلاب سوسالیستی، از برجستگی علایق اجتماعی منتقد خبر می دهد.
۳- رویکرد واکنش خواننده ی ذهنگرا : قراینی در نوشته ی منتقد، نشان می دهد که رویکرد منتقد اصلا ً از نوع ” نقد واکنش خواننده ی تعاملگرا ” نیست. این گونه خوانش، مستلزم تعامل دو سویه ی متن و خواننده است؛ یعنی “متن” اقتداری خاص خود دارد و سکوی پرتاب فکری خواننده است و باید به آن، وفادار بود و با حفظ این وفاداری به امر خوانش پرداخت. برعکس، آنچه در این گونه نقد برجسته می نماید، تناقضاتی است که در نوشته ی شخص منتقد وجود دارد. وجود این گونه تناقضات، نشان می دهد که منتقد دقت چندان زیادی به اصل متن ندارد و متن، تنها ابزاری مناسب برای برداشت های دلخواه است و ذهنیت چیره بر خواننده و منتقد، بر روح غالب بر متن می چربد.
نخستین نمود ذهنیت گرایی چیره بر خوانش نویسنده را در این نمونه می توان یافت که می گوید “یوسف” ترسی مضاعف از دهقانان خود دارد که روی زمین های او کار می کننند و آن اندازه که او از اینان می ترسد، از حاکم وقت و انگلیسی های اشغالگر نمی هراسد (۴۱). در متن رمان، هیچ قرینه ای دایر بر این که چنین هراسی را نشان دهد و توجیه کند، وجود ندارد. هراس از سلب مالکیت هنگامی نمود می یابد که شبکه های تبلیغی ـ تهییجی “حزب زحمتکشان ” کذایی “آقای فتوحی” در میان دهقانان، شروع کند به تبلیغ شعار ” زمین از آن ِ کسی است که روی آن می کارد.” به چند دلیل، حزب کذایی، قادر به اجرای چنین پروژه ای نیست. نخست، شیوه ی برخورد فردی و طبقاتی “یوسف” به عنوان مالکی کارآمد، هوشیار و تحصیل کرده است که بیش از آنچه دهقانان از او بخواهند، به آنان می بخشد. “خان کاکا”، برادرش، می گوید :
” از یک دست، کوپن قند و شکر و قماش [ از دولت ] می گیرد و از دست دیگرش تحویل دهاتی ها می دهد. هر وقت ده می رود، برای دهاتی ها دوا می برد . . .اگر باران نبارد، عزا می گیرد؛ آن هم نه عزای خودش را؛ عزای دهاتی ها و گوسفندها را. وقتی هم نصیحتش می کنی، در جواب می گوید : ” الزرع للزارع و لو کان غاصبا ً ” (دانشور، ۲۴-۲۳). و ” شنیده ام با دست خودش به سی خانوار ایل، آذوقه داده . با همان “ملک رستم” احمق تر از خودش، دست به یکی کرده اند و دارند برای این سی خانوار، خانه می سازند ” (۶۳-۶۲).
از آن جا که “یوسف خان” از جمله شخصیت های متنفذ در شهر است، حاکم شیراز ـ که به هر حال رعیت را آرام و راضی می خواهد تا اربابان انگلیسی خود را هم از خود خشنود سازد ـ با او روابط حسنه ای دارد. “یوسف” از اعضای “انجمن شهر” است و ملاکان عمده ی “شیراز” را همقسم کرده که نان مردم شهر را تأمین و از احتکار غله، خودداری کنند ” (۵۵).
جانبداری منتقد از “آقای فتوحی” در این مورد که گویا می خواهد با ترغیب چاشوان کشتی های باربری، مانع از خروج غله از “بوشهر” به شمال آفریقا شود (۴۱)، بی وجه است؛ یعنی این اشاره هرچند در جایی از رمان هست، اما تحقق نمی پذیرد و “حزب طراز نوین” او اجازه ی چنین اخلالی را در کار “متفق انگلیسی” روا نمی دارد و “فتوحی” را از این گونه ماجراجویی ها، باز می دارد. “آقای فتوحی” در جلسه ای ـ که در خانه ی “یوسف خان” برگزار می شود ـ به این نکته اشاره می کند:
” صبح امروز موضوع را در حوزه ی سران حزب مطرح کرده ام . . . همه مخالفند. می دانید؟ ما هنوز موجودیت حزبمان را رسما ً اعلام نکرده ایم . . اما این که من از رفقا جدا شوم و با یک عده همفکر خودم بروم خوزستان . . . ” (۲۱۷).
چنان که از این عبارت برمی آید، فکر رفتن به خوزستان و تحریک جاشوان، تصمیمی حزبی نبوده؛ بلکه ابتکار شخص او بوده است که البته با منافع مشترک “متفقین” (ایالات متحد آمریکا، اتحاد شوروی و بریتانیا) در ایران اشغالی مغایرت دارد. رویکرد ذهنیت گرا به اصل “متن” (“اوبژه های واقعی”) کاری ندارد؛ بلکه بر تفسیرهای خود (“اوبژه های نمادین”) دل می بندد. با این همه در این رویکرد، استاد از دانشجویانش می خواهد برای برداشت خود “علل و اسباب” ی موجه بیاورند و از نظریات دیگر همکلاسی خود نیز جویا شوند تا واکش، کاملا ً ذهنیت گرا نباشد.
استفاده از تعبیر “فلسفه ی علمی” برای اطلاق بر نظریه ی “فلسفه ی مارکسیسم” ـ که در دهه های چهل و پنجاه رایج بود ـ در مظان شبهه است. استدلال هنگامی ارزشمند به نظر می رسد که کارآیی خود را در عمل، ثابت کرده باشد . ما همگی فکر می کنیم که فروپاشی اتحاد شوروی و همه ی اقمارش در اروپای شرقی در آخرین دهه ی قرن بیستم “ناعلمی” بودن این فلسفه را عملا ً به اثبات رسانده است. برای این منتقد آرمانخواه، آسان بود که فروپاشی “کعبه ی زحمتکشان جهان” (“مسکو”، کشور شوراها ) را معلول توطئه های امپریالیسم جهانی به سرکردگی “آمریکا” بداند. با این همه، وجود و حضور بیست میلیون عضو “حزب کمونیست” شوروی کافی بود تا این توطئه ها را در کشور خود خنثی کند. این فروپاشی، نشان می دهد که شیفته ساران، “کعبه” را از دور و از ورای رنگین کمان تخیلات بی پایه ی خود می دیده اند و به آن، دل خوش می داشته اند.
اطلاق “رهبران خرده بوژوا” برای توصیف رهبری “حزب زحمتکشان” آقای “فتوحی” مشکل را حل نمی کند. این حزب در جمعبندی نهایی، اهدافی “فرا- مرزی” داشت. نه به راستی ملی بود، نه چندان اندوه زحمتکشان می داشت. اگر به راستی چنین می بود، روز و روزگاری بهتر از این می داشتیم. این ادعای منتقد که گویا ” عمل فتوحی ـ گرچه حزبش نتوانست کاری بکند ـ اثری دو چندان داشت ” (۴۳) نیز وجهی ندارد و چنان که گفتیم، با وجود نیت شخصی او، عملا ً تحقق نیافت. در کجای متن رمان، به این “تأثیر دو چندان” اشاره شده است؟
۴-رویکرد واکنش خواننده ی تعاملگرا : چنان که گفتیم، این رویکرد ناظر بر این فکر بود که “متن” در حکم “نقشه” ی راهنما برای رسیدن به “معنی” متن است و نوعی تعامل میان “متن” و “تفسیر” باید وجود داشته باشد. در این حال، “متن” اقتدار خود را دارد، همان گونه که “تفسیر” و “واکنش خواننده” نیز اهمیتی شایسه ی خود دارد. باید میان این دو کفه ی ترازو، گونه ای همسطحی و برابری باشد و چیزی از نوع ناهمخوانی میان آن دو، وجود نداشته باشد.
نشانه هایی در واکنش این منتقد نشان می دهد که چنین تعاملی، وجود ندارد. اینک بیاییم و اندکی هم به “زری” بپردازیم که در این نوشته، مظلوم واقع شده است. این گفته که ” حاکم افسران هندی و همه ی بیگانگان ” به خانه ی او رفت و آمد می کنند (۴۱) صحت ندارد. تنها شخصیتی که به خانه ی این زن و شوهر می آید، یک خبرنگار و عکاس ایرلندی است که در ارتش بریتانیا خدمت می کند که خود دل پرخونی از انگلیسی های اشغالگر وطنش، ایرلند، دارد. “مک ماهون” ۱ ذوق شعر دارد و در سروده هایش از “ایرلند”، غارت و تیره بختی مردم و نیات پلید استعمارگران سخن می گوید و با “یوسف” به عنوان شخصیتی آزادیخواه و آگاه، همدلی می کند و او را می ستاید:
” آنان [ فرماندهای انگلیسی ] می گویند یا عین ما باش یا اصلا ً نباش . . . آن ها می گویند نبین و نشنو و نگو. شاعر ایرلندی دائم الخمر جنگی را می فرستند سراغش تا نرمش کند . . . ای ایرلند ! ای سرزمین نواده های آریایی ! من شعری برای درختی ـ که در خاک تو باید بروید ـ گفته ام. نام این درخت، درخت استقلال است. این درخت را باید با خون، آبیاری کرد نه با آب ” ( ۱۵-۱۴).
چنین شخصیت شاعر منشی که “شعر استقلال” می سراید و برای میهن خود و ایران، آرزوی استقلال و آسودگی از شر اجانب می کند، در خوانش منتقد، “بیگانه” و “دشمن” ی توصیف می شود که سر سفره ی “زری” و “یوسف” می نشیند (۴۱). منتقد “زری” را متهم می کند به این که ” به خانه ی خان، حاکم افسران هندی و همه ی بیگانگان، رفت و آمد دارد ” و ” با دشمن خلق، سر یک سفره می نشیند ” (همان). آن که منتقد از او به “حاکم افسران هندی” یاد می کند، “مستر زینگر” ۱ است که به ادعای منتقد گویا به خانه ی این زن و شوهر می آید. چنین ادعایی، قویا ً تکذیب می شود. “زینگر” از طریق دلال خود و با واسطه با “یوسف” ارتباط می یابد و به او پیغام می دهد که مازاد آذوقه اش را به وی بفروشد اما “یوسف” از قبول پیشنهاد او، خودداری می کند و می گوید :
” برو به زینگر بگو بگذار به جای این که تو و امثال تو روز به روز چاق و چله تر بشوید، رعیت پولدار بشود. من کی از زینگر صلاحدید خواستم؟ ” (دانشور، ۲۵۴-۲۵۳)
با رجوعی به متن رمان، می توان از برخورد “زری” با “مستر زینگر” نیز آگاه شد و دریافت که بر خلاف ادعای منتقد، او نه تنها “زینگر” را بر سر سفره ی خود در خانه اش نمی نشاند، بلکه در مهمانی باشکوه خانه ی “حاکم فارس” هم به او بی اعتنایی می کند:
” سر جنت زینگر آمد جلو زری؛ پاهایش را به هم جفت کرد که “درق” صدا کرد و تعظیم کرد و گفت : ” برقصیم . ” زری عذر خواست . زینگر شانه اش را بالا انداخت و رفت سراغ خانم حکیم . زری به شوهرش نگاه کرد . . . یوسف کنار زری نشست . صورتش قرمز شده بود و سبیل های بورش، می لرزید. گفت: ” پاشو بی سر و صدا برویم . ” (دانشور، ۱۲-۱۱).
“یزدانی” در مورد “زری” می نویسد:
” نذر و نیاز و اداهای انسان دوستانه ی زری، نشانه ی احتیاج مبرم او به آسایش و شادی و ترسش، از فروریختن کاشانه اش می باشد و بیش تر از همه، اعتقاد او به مقدرات است و تقدیر. جهاد او در چاردیواری خانه اش میداندارد ” (۴۲).
آری، در آغاز رمان “زری” همین است که منتقد می گوید اما پس از ترور “یوسف” به دستور “سر جنت زینگر” به راه انداختن تشییع جنازه ی باشکوه و اعتراض آمیز و گرداندن جنازه در “امامزاده شاه چراغ” ـ که به دستور حاکم و “زینگر” ممنوع اعلام شده است ـ به اشاره ی او است. چرا منتقد، آن را می بیند و این را نمی گوید؟ این چگونه خوانشی است که هیچ گونه تعاملی با متن ندارد؟ “زری” خطاب به “خان کاکا” ـ که با تشییع جنازه ی برادر به شدت مخالف است ـ می گوید:
” جنازه اش، هنوز روی زمین است. نمی خواهم با شما جرّ و بحث بکنم، اما تا زنده بود، دست بیخ گلویش گذاشتید و گذاشتند و او هی مجبور شد صداش را بلندتر کند تا خودش را به کشتن داد و حالا . . . بگذارید مردم در مرگش نشان دهند حق با او بوده . . . به علاوه، با مرگ او، حق و حقیقت نمرده. دیگران هم هستند . . . خان کاکا ! نگذارید بگویم . اما این خون، پای خیلی ها نوشته شده؛ از جمله پای شما. . . شما دلتان شور وکالتتان را می زند؛ شور نقشه هایی که برای دوره ی وکالت کشیده اید: چشم عمل کردن، یک دست دندان حسابی پیش دکتر “اشتمپ” گذاشتن . . . مگر خودتان نگفتید؟ شاید هم زن گرفتن ” (۲۹۴-۲۹۳).
۵- سبک شناسی کارآمد: چنان که گفتیم، آنچه به نظر “استنلی فیش” در این تلقی از “نقد واکنش خواننده” اهمیت داشت، وفاداری خواننده به “متن” از یک سو و کوشش برای درک آن در ضمن خوانش بود. او بر خواندن و پیش رفتن خواننده به صورت “کلمه به کلمه”، “جمله به جمله” و “سطر به سطر” تأکید داشت تا هیچ نکته و رخدادی از نظر خواننده، پوشیده نماند. هر گونه برداشت و خوانشی از متن، باید منوط به وفاداری تام و تمام از همه ی متن باشد. این رویکرد، همان اندازه به “واکنش خواننده” اهمیت می دهد که وفاداری به متن را. شرط دریافت متن، کنار هم نهادن “همه”ی قطعات “پازل” است، نه گزینش قطعاتی خاص که خواننده برای اثبات نظر خود، کنار هم می نهد. “فیش” برای توضیح دقیق تر شگرد خود در مورد “سبک شناسی کارآمد” یا “مؤثر” از منظومه ی بهشت مفقود ۱ “میلتون” ۲ مثالی می آورد که چگونه میان آنچه از مصراع سوم برمی آید، در نقطه ی مقابل اشاراتی قرار می گیرد که در نخستین و دومین خط شعری قرار دارد. در مصراع نخستین، از “شیطان” به صورت لکه ای یاد می شود که به زمین فرود می آید. در دومین مصراع، از لکه هایی سخن می رود که یک ستاره شناس به یاری دوربین نجومی خود می تواند آن را ببیند. در سومین مصراع می گوید همین منجم با چشم غیر مسلح، قادر به دیدن آن لکه های خورشید تابان نیست. تشبیه “شیطان” به لکه های خورشیدی، به یاری “تله اسکوپ” وجهی ندارد و گونه ای تناقض در این بیت هست که با دید علمی، قابل توضیح نیست (بوکر، ۱۹۹۶، ۴۲).
واکنش منتقد مورد نظر ما، مصداق تلقی “سبک شناسی کارآمد” نیست. این گونه تلقی، بیشتر در مورد خوانش من، مصداق می یابد که ناظر به اِشراف بر همه ی متن رمان است. “علی اصغر الهی” به همه ی متن، کار ندارد. در حالی که نیروهای متجاوز روسی، انگلیسی و آمریکایی میهن او را به مدت چهار سال در اشغال خود دارند، وظیفه نیروهای میهن دوست، حل “مسأله ی ملّی” و مبارزه ی تبلیغاتی بر ضد اشغالگران و کوشش برای حفظ تمامیت ارضی کشور است، نه توطئه برای جداسازی “آذربایجان” از ایران در سال ۱۳۲۵٫ در انقلاب شوروی (۱۹۱۷) و انقلاب چین (۱۹۴۹) هیچ چیز که به عنوان راهکار به کار پیشرفت اجتماعی و اقتصادی ما بیاید، وجود نداشته است. رهبران “حزب توده” (“فروتن”، “قاسمی”، “کامبخش”، “کیانوری”) اصلاً “خرده بورژوا” نبوده اند؛ بلکه “کارگزاران”حزب کمونیست شوروی” بوده اند. “حزب توده” همان نقشی را در کشور ما ایفا می کرد که احزاب کمونیست مشابهش در “اروپای شرقی” داشتند. “یوسف” دکترای اقتصاد از “انگلستان” دارد؛ یعنی خوب می داند که چگونه باید میان منافع طبقاتی رعیت و خود به عنوان مالک، گونه ای “همگرایی” ایجاد کند. “نظریه ی همگرایی” ۳ از جمله تئوری های مهم اقتصادی است. در حالی که هنوز “مسأله ی ملّی” و “توسعه ی بورژوازی ملی” در کشور ما حتی مطرح هم نشده است، داستان نویس و منتقد ما به “مبارزه ی طبقاتی” و “تقسیم زمین میان رعیت” می اندیشد؛ تجربه ای که انقلابی نمایان رمانتیکی مانند “امیلیانو زاپاتا” ۴ با تقسیم بی برنامه و شورشگرایانه ی زمین های اربابی و اشرافیت زمیندار “مکزیک”، ضربه های جبران ناپذیری بر حیات اقتصادی این کشور وارد ساخت.
“نقد واکنش خواننده” از منتقد می خواهد تا روح ناظر بر متن را درک کند و زیر تأثیر احساسات خودانگیخته، به ارزیابی اثر نپردازد. خوانش این منتقد، جانبدارانه، و از سر شیدایی است و به همین دلیل، نمیتواند “کارآمد” و فراگیر باشد.
منابع:
دانشور، سیمین. سووشون. تهران: انتشارات خوارزمی، چاپ پانزدهم، ۱۳۶۸٫
یزدانی، کهتر. زنی که در سووشون به سوگ نشسته است. در مجموعه ی نقد کتاب. مشهد: نشر نیکا، چاپ دوم، ۱۳۸۰ ، ۴۳-۳۹٫
Bleich, David. Subjective Criticism. Baltimore: The John Hopkins University Press, 1978.
Conrad, Joseph. Heart of Darkness (1902). New York: Norton, 1988.
Fish, Stanley. New Literary History. Literature in the Reader: Affective Stylistics. (1970): 123-162. Rpt. in Reader-Response Criticism: From Formalism to Post-Structuralism. Ed. Jane P. Tampkins. Baltimore: The John Hopkins University Press, 1980. 70-100.
Keith Booker, M. A Practical Introduction to Literary Theory and Criticism. Longman Publishers USA, 1996.
Morrison, Tony. The Bluest Eye. New York: Holt, Rinehart, and Winston, 1970.
Rosenblatt, Louise. The Reader, the Text, the Poem: The Transactional Theory of the Literary Work. Carbondale: Southern Illonois University Press. 1978. Tyson, Lois. Critical Theory Today: A User- Friendly Guide. Second Edition, Routledge, 2006.