این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی متفاوت به “باغ آلبالو” ی “چخوف”
(ترجمه ی سیمین دانشور، تهران: انتشارات نیل، چاپ دوم، ۱۳۴۷)
جواد اسحاقیان
نمایشنامه ی “باغ آلبالو” (The Cherry Orchard) نوشته ی “آنتون چخوف” (A. Chekhov) روسی در ۱۹۰۳ نوشته و یک سال بعد در ۱۹۰۴ و برای نخستین بار در انتشارات “Znaniye” (= “دانش”) به چاپ رسید و اندکی بعد هم انتشارات “A. F. Marks Publishers” در “سنت پطرزبورگ” آن را منتشر ساخت. این نمایشنامه در هفدهم ژانویه ی همان سال در ” تآتر هنر مسکو” به کارگردانی “کنستانتین استانیسلاوسکی” ((K. Stanislavski به روی صحنه رفت. در مورد این که این نمایشنامه به اعتبار “نوع ادبی” ((Genre چیست، میان نویسنده و کارگردان و طبعاً خوانندگان اختلاف نظر هست: نویسنده خود آن را “مسخره” ((Farce و “کمدی” و کارگردان آن را “تراژدی” ((Tragedy میدانند. اما چرا این اندازه اختلاف میان دو کارشناس و اهل فن و غولهای هنری از یک کشور؟
تصور من، این است که نویسنده به برخی سویه های معین و مشخص در نمایشنامه اش نظر دارد که ناظر به پندار و گفتار و کردار شخصیتهای اشرافی خانواده ی “گایف” (Gayev) است؛ مثلاً “لئونید آندره یِویچ” (Leonid Andreyevich) برادرِ خانم “رانِوسکایا” (L. A. Ranevskaya) گزافه گوی منفعل و بی خاصیتی است که پیوسته ادعا میکند می تواند خواهرش را از دغدغه ی بدهیهایش به بانک نجات دهد: “دارم میکوشم وامی بگیرم تا بهره ی بانکی را بپردازم “یا “به شرفم قسم میخورم که این مِلک فروخته نخواهد شد” (چخوف، ۱۳۴۷، ۱۷) اما عملاً هیچ کاری از دست او ساخته نیست. به تبار اشرافی اش می نازد و خواهرش را به خاطر ازدواج با یک مرد غیر اشرافی و دلال می نکوهد (۱۸). یک بار هم به دروغ میگوید: “به من قول داده اند مرا به یک ژنرالی معرفی کنند که پول نزول میدهد” اما خواهرش “رانوسکایا” میگوید: چنین ژنرالی در کار نیست” (۲۸-۲۹). از این به اصطلاح اشراف زاده، هیچ کاری جز بازی بیلیارد برنمی آید. او گزافه گوی است و در مورد هر چیز و کس اغراق میکند؛ مثلاً در وصف قفسه ی کتاب قدیمی خواهرش میگوید:
“هفته ی پیش من کشو پایینی اش را باز کردم و تاریخ ساخت آن را دیدم. دقیقاً صد سال پیش ساخته شده. باید صدسالگی اش را جشن بگیریم. قفسه ی کتاب عزیز و بسیار محترم! به وجود تو درود میفرستم که بیش از صد سال در خدمت آرمانهای ناب و عدالت و تقوا بوده ای. فریاد خاموش تو در طلب کار مفید در این صد سال، هرگز آرام نشده. تو به نسلهای پیاپی نوع بشری ما جرأت بخشیده ای و ایمان به آینده ای روشن تر و آرمانهای نیک و آگاهی اجتماعی داده ای” (۱۳).
وقتی “من” صدای این طفیلی بی مصرف را در وصف کتابخانه و نقش آن را در خدمت به “آرمانهای ناب و عدالت و تقوا ” و آرمانهای نیک و آگاهی اجتماعی” می شنوم، به نمایندگی از طرف خوانندگان، شرمساری بیش می برم و به “چخوف” حق میدهم که نمایشنامه اش را “کمیک” بخواند. “گایف” به گزافه میگوید نام “باغ آلبالو”ی کذایی در “دایره المعارف” آمده (۱۲) اما حاضر نیست این گفته ی درست “لوپاخین” (Lopakhin) را هم جدّی بگیرد که این باغ چند هکتاری “هر دو سال، یک بار میوه میدهد” و تازه نمیدانید که “با محصولش چه باید کرد” (۱۲). اما فریاد از خواهرش که جز تلف کردن نقدینه هایش و جدّی نگرفتن رهنمودهای منطقی “لوپاخین” تاجر، هنری ندارد. برای “چخوف” وجود و حضور چنین اشرافیت تاریخ مصرف گذشته ای، چیزی جز “مسخره” و “کمدی” نیست. دقت کنیم که این بانوی باشکوه به “تروفیموف” میگوید من تو را از بچگی می شناسم “اما حالا موهایت کم پشت شده و عینک میزنی” (۱۷) اما هنوز نفهمیده که این جوان بیست و شش ساله به دلیل افکار رادیکالی و اصلاح طلبانه اش از دانشگاه اخراج شده و تحصیلاتش ناتمام مانده و نیاید او را به خاطر تحصیلات دانشگاهی ناتمامش بنکوهد. یک جای دیگر وقتی ملاکی به نام “پیشیک” (“پیشچیک”) به او میگوید راه آهن درست از زمینهای او گذشته و مجبور شده اند به او خسارت بپردازند (۱۵) بانو معنی ضمنی و تلویحی آن را نمیفهمد که پیشرفت صنعت در کشور، دارد واپسین بقایای زمینداری و اشرافیت کهن را از میان برمیدارد و او در مورد املاکش فوراً باید تصمیم بگیرد.
خواننده ی نمایشنامه یا تماشاگر وقتی می بیند که “یپیخودوف” (Yepikhodov) مُنشی، ادعا میکند:
“من خیلی مطالعه میکنم؛ کتابهای برجسته ی مختلفی را خوانده ام اما نمی توانم بفهم چه چیزی را ترجیح میدهم؛ نمیدانم باید زندگی کنم یا خودم را با یک گلوله بکشیم . . . سرنوشت با من همان میکند که توفان با یک کشتی کوچک. . . آثار “باکل” را خوانده ای؟” (۲۳)
اگر مطالعه ی کتابها و اندیشه ورزی در باره ی غایت زندگی نتواند به زندگی آدمی جهت بدهد و باعث ارتقای نگاهش به زندگی نشود، چه فایده ای دارد؟ دانش، باید کاربردی و راهگشا باشد. این سرگردانی و زندگی در وادی حیرت و نداشتن هدفی برای زندگی و تهدید خود به خودکشی با رولوری که در جیب دارد و به همگان نشان میدهد، اگر “کمدی” و “مسخره” نیست، پس چیست؟ با این همه، اطلاق “تراژدی” نیز بی وجه نیست. او از چیرگی توفان سرنوشت بر کشتی کوچک زندگی خود میگوید که تعبیری از ناتوانی آدمی در برخورد با دشواریهای زندگی است. وقتی “لوپاخین” به بانو پیشنهاد میکند که باید زمینهای حاشیه ی باغ آلبالو را به خاطر واقع شدن در کنار رودخانه به ییلاقهای تابستانی تغییر داده بازسازی کند تا “دست کم سالیانه بیست و پنج هزار روبل از آن درآمد” داشته باشد (۱۱) به یک چرخش مهم اقتصادی و تحول طبقاتی در ترکیب جمعیت شهری اشاره میکند؛ این که طبقات مرفه تر شهری به ییلاقهایی تابستانی در روستا نیاز دارند تا در آنجا وقت را بر خود خوش کنند؛ یعنی جایی که مطابق متن انگلیسی اثر، از آن به “waving tour arms” تعبیر شده که معنایی نزدیک به “عشرتکده” دارد و به گروهی اجتماعی نوخاسته اشاره میکند که کارشان “خوشگذرانی” و “لذت جویی” (hedonism) است. ذهنیت بسته، محدود و اشرافی “رانوسکایا” به ظرایف و دقایق گفته های “لوپاخین” اعتنایی ندارد. این گونه شواهد از چشم خواننده ی اثر – که در مورد این خانواده داوری میکند – البته “مسخره” و “کمدی” است اما اگر از دیدِ این خانواده ی اشرافی یا آنچه در “پسزمینه ی فکری” (after-thought) و پنهان اثر هست نگاه کنیم، بی گمان “تراژدی” است، زیرا این خانواده، زوال محتوم و سرنوشت تراژیک طبقه ی خود را می بینند.
اما اطلاق “تراژدی” به “باغ آلبالو” وجهی دیگر هم دارد که ناظر به رخدادهایی است که پس از اجرایش در “تآتر هنر مسکو” پیش آمد. “چخوف” به پیروزی “بورژوازی” روسیه و کسب قدرت سیاسی بیشتر در برابر اشرافیت رو به تباهی روسیه به شدت امیدوار بود و تصور میکرد که به زودی شاهد قبضه یا دست کم انباز شدن این طبقه ی پیشرو و مدرن در قدرت سیاسی خواهد بود. اما شکست “انقلاب بورژوازی” در سال ۱۹۰۵ به وسیله ی دولت سرکوبگر “نیکلا” ((Nicholas تزار و همزمان شکست نظامی این امپراتوری از قدرت نظامی یک امپراتوری تازه نفس و نوپا در شرق آسیا یعنی ژاپن در نبرد ناوگانهای دریایی دو کشور ، مردم روسیه به ویژه طبقه ی متوسط نو و روشنفکران و هنرمندان پیشرو کشور را بسیار ناامید کرد. “بروکس استو” ((Brooks Stowe می نویسد در سال ۱۹۰۴ هفتصد هزار نفر از مردم از سراسر روسیه برای شرکت در تاجگذاری “تزار” امپراتور به “مسکو” امدند اما در طی مراسم، ناگهانی داربستهایی که مردم را در خود جای میداد، از هم گسیخت و دو هزار تن از بین رفتند. “سوورین” ((Suvorin – که شاهد عینی این مراسم بی شکوه بوده – می نویسد:
“هیچ نجیب زاده ای در میان کشتگان نبود. تنها بچه ها و کارگران و ابزارمندان و پیشه ورانی بودند که آنجا افتاده بودند”. یک هفته بعد “چخوف” به “سوورین” پیوست و “تراژدی” را به چشم خود دید. گورها هنور بو یی عفن میداد . یک گدا به ما گفت که تابوتها در گور در سه طبقه روی هم گذاشته شده بودند. این رخداد چنان تأثیر بدی بر “چخوف” نهاد که تا دو هفته چیزی ننوشت. “نیکلا” – که آشکارا گفته بود: “من خود هرگز آمادگی لازم برای سلطنت ندارم، زیرا از آیین پادشاهی هیچ نمیدانم” مانند “الکساندر سوم” (Alexander III ( باور داشت که اصلاحات ارضی سال ۱۹۶۱ برای روسیه ی آن روز ، خیلی زود و شتابزده بوده و روسیه هنوز ظرفیت و آمادگی لازم برای این اندازه اصلاحات را نداشته است و به همین دلیل “تزار” در سرکوب قیام بورژوایی – که دامنه ی اختیارات و قدرت سرکوبش را محدود میکرد – تردیدی به خود راه نداد. در همین حال، بیماری سل نهفته در “چخوف” تشدید شد و معالجاتش در “آلمان” کمکی به بهبودش نکرد و جسدش به “مسکو” انتقال یافت. “گورکی” ((Gorky – که در مراسم تدفین “چخوف” حضور داشت – نوشت: “من از این تشییع جنازه چنان افسرده خاطر شدم که گویی به نجاست آلوده شده ام.” مردمی که از درختان بالا رفته بودند، به تشییع کنندگان میخندیند. “شالیپین” (Shaliapin) خواننده اپرای روسی با مشاهده ی خندیدن این اوباش گفت: “او [“چخوف”] به خاطر همین حرام زاده ها زندگی کرد؛ کار کرد؛ اندیشید و همه ی همّ و غمّش دلسوزی برای همین آدمها بود.” (استو، ۲۰۰۲).
من برای خوانش این اثر، ترجیح میدهم به سه گونه “سنخ فکری” بپردازم که فکر غالب بر نمایشنامه را ترسیم میکند.
۱-سنخ ذهنی گذشته گرا: در “باغ آلبالو” دو شخصیت، ذهنیتی گذشته گرا دارند و پیوسته زندانی آن هستند جز این که یکی نمیخواهد از قفس “گذشته” آزاد شود، اما دیگری میکوشد با غرق شدن در زمان “حال” از گذشته ی ناخوشایندش بگریزد و به “آینده”ی ناشناخته ای پناه برد. نخستین شخصیت، “فیرز” (Feers) یا (Firs) سرایدار ۸۷ ساله است. او از آن عتیقه هایی است که گویی مادرزاد “سِرف” (Serf) یعنی دهقان وابسته به زمین و به مالک به دنیا آمده است. او از دهقانان یا به زبان روسها “موژیک” هایی است که حتی پس از الغای “سِرواژ” (Servage) یا “نظام ارباب-رعیتی” در سال ۱۸۶۱ در روسیه، حاضر نشد از دستاوردهای این اصلاح طلبی و آزادی خود برای انتخاب شغل یا تغییر مناسباتش با زمیندار سابق خود، بهره مند شود و ترجیح داد همچنان غلام حلقه به گوش مالک زمینها و باغ آلبالوی خانم “رانِوسکایا” (Ranevskaya) باقی بماند. او همیشه بر گذشته ها حسرت می خورد و آن را روزگار ایده آل خود میداند. وقتی “لوپاخین” (Lopakhin) تاجر پیشنهادی برای قطع درختان “باغ آلبالو” و اجاره دادن املاک جهت ساختن استراحتگاه مسافران و مستأجران به “رانوسکایا” میدهد، “فیرز” پیشاپیش درمی یابد که با فروش املاک خانم اشرافی و زمیندار، دیگر جایی برای او نیست و ناخشنودی خود را به گونه های مختلف، نشان میدهد. او در مورد ارزشها و دستاوردهای “باغ آلبالو” میگوید:
“در زمان قدیم، چهل یا پنجاه سال پیش، آلبالوها را میچیدند؛ میخیساندند و نمک سود میکردند و با آنها مربا درست میکردند. دیگر این که آلبالو ها را خشک میکردند و با گاری، به مسکو و خارکف میفرستادند. چه پولی برمیگرداندند! . . . آلبالوهای خشک آن موقع، نرم و آبدار و شیرین و خوش طعم بودند. . . آن روزها میدانستند که چطور درستش کنند. حالا یادشان رفته. هیچ کس یادش نمی آید چطور آلبالوها را خشک میکردند” (چخوف، ۱۳۴۷، ۱۲).
او از این که میهمانیهای باشکوه پیشین در این باغ داده نمی شود، متأسف است و حسرت روزگاری را میخورد که میهمانان خانم “رانوسکایا” شخصیتهای برجسته ی لشکری و کشوری بودند و اکنون، کارمندان دون پایه به میهمانی او می آیند:
” در زمان قدیم، ژنرالها و بارون ها و دریاسالارها به مجالس رقص ما می آمدند و حالا ما دنبال کارمند اداره ی پست و رئیس ایستگاه راه آهن میفرستیم و حتی همانها هم زیاد راغب نیستند که بیایند. حس میکنم یک جای کار، خراب است. ارباب سابق، پدربزرگ همینها، برای هر دردی که داشتیم، به ما لاک [مشروب] مخصوص با لاک و مُهر میداد. من بیش از بیست سال یا بیشتر، هر روز لاک خورده ام. شاید همانها مرا زنده نگه داشته” (۴۳).
نظام اقتصادی – اجتماعی “سرواژ” نظامی طبقاتی و ستمگرانه در روسیه در طی چند سده بود که “سِرف” ها را به زمین و زمیندار، وابسته میکرد. در این حال “سرف” یا “دهقان” (موژیک) اختیاری از خود نداشت. زمیندار می توانست زمین خود را همراه همه ی رعیّت شاغل در آن، به مالکی دیگر بفروشد یا اجاره دهد. این گونه زمینداری در طی صدها سال، روسیه را به شدت از پویایی اجتماعی بازداشت و در مقایسه با نظام فئودالی اروپا بسیار عقب تر نگاه داشت. طبیعی است که در چنین نظامی، روستایی و زارع، علاقه ای به نتایج کار و امیدی به آینده ی بهتر ندارد و به کار، دل نمیدهد. به نوشته ی “سوهیلا” ((Souhila ” در فاصله ی سالهای ۱۷۲۱ تا ۱۸۱۶ شمار رعیت، زیاد شد و به طبقه ی نوپای بورژوازی اجازه داده شد از این رعیتها استفاده شود که به صنعتی شدن کشور و رشد بورژوازی نیز کمک میکرد. در همین حال رعیتهایی که در روی زمینهای اربابان زمیندار اوکراین و قزاقان در نواحی نزدیک به رودخانه ی “دُن” (Don) کار میکردند از شدت کار و تشدید بهره کشی و گرسنگی میمردند. مرگ بیش از اندازه ی رعیت در سال ۱۷۹۸ باعث شد دولت فروش سرفها را بدون زمین ممنوع اعلام کند. پس از الغای نظام سرواژ در ۱۸۶۱ تقریبا ۲۳ میلیون نفر از سرفهای سابق آزادی خود را از وابستگی به زمین و مالک در روسیه به دست آوردند. آنان از حق ازدواج بدون اجازه ی مالک و داشتن دارایی خاص خود و حتی خرید زمین از مالک برخوردار شدند (سوهیلا، ۲۰۱۴، ۱۶).
با این همه، “فیرز” به عنوان یک “سِرف” در همان زمان حاضر نشده برای به دست آوردن آزادی خود در اراضی مالکش، کوچکترین تلاشی نشان دهد. “فِرِیر” ((Freire در مورد روانشناسی اجتماعی این گونه توده های روستایی و ستمدیده می نویسد:
“ستمدیده از آزادی بیم دارد و حاضر نیست به استیناف یا گرفتن حق خود بیندیشد یا به آنچه دیگران در مورد مطالبه ی حق خود و دیگران حرف میزنند گوش دهد و نمی خواهد به صدای حق طلبانه ی خوداگاهی خودش هم گوش فرابدهد. او ترجیح میدهد رابطه ی خود را با همان آشنایان معتبر [مالکان خود] و قدرتمند حفظ کنند؛ خود را با وضعیت موجودشان تطبیق بدهند اما نمیخواهند برای حصول آزادی یا استفاده از مواهب آن بکوشند” (فریر، ۱۹۹۶، ۲۶۲).
و جالب تر این که “فیرز” نیز خود به این نکته اشاره کرده به “رانِوسکایا” میگوید:
“خیلی وقت است که زنده ام. وقتی برای من زن پیدا کردند، پدرتان هنوز به دنیا نیامده بود و وقتی سرفها را آزاد کردند، من دیگر سرپیشخدمت شده بودم. دیگر آزادی ام را نمیخواستم، پیش ارباب ماندم. یادم می آید همه خوشحال بودند اما نمیدانستند چرا خوشحالند. . . . آن روزها رعایا هوای ارباب را داشتند و ارباب هم هوای آنها را داشت، اما حالا همه چیز، خرتوخر شده؛ نمی شود سر و تهش را تشخیص داد” (۲۸).
در جایی دیگر، الغای “سِرواژ” را “بدبختی بزرگ” میداند و نشان میدهد تا چه اندازه از قافله ی زتدگی و تاریخ عقب مانده است. او پیر مردی خرافی است که میان صدای سماور و جیغ شوم “جغد” و نیز “الغای سرواژ” نوعی پیوند هم می بیند:
” پیش از آن بدبختی بزرگ هم همین اتفاق افتاد: جغدی جیغ کشید و سماور هم صدا کرد” (۳۲).
“فریز” نمی تواند پیش بینی کند که ملاکان و اَشراف قدیم، از مدتها پیش در حال زوال هستند و با آن که می بیند خانم “رانِوسکایا” برای پرداخت بدهیهای خود پیوسته از این و آن وام میگیرد، برای آینده ی بی چشم انداز خویش، فکری نمیکند. او بر اثر سالمندی، یک بار به بیمارستان روانه و بستری می شود (53) اما هیچ یک از افراد خانواده به عیادت او نمیروند و تنها از زمان آمدنش به خانه اطلاع دارند. هنگامی که خانم “رانِوسکایا” دیگر برای همیشه به “پاریس” بازمیگردد، او را – که در بیمارستان بستری بوده – از یاد می برند. در نتیجه او هنگامی به خانه بازمیگردد که دیگر کسی در آنجا زندگی نمیکند و هر کسی سرِ خود گرفته، به جایی رفته اند:
” به طرف در میرود و دستگیره را میکشد. بسته است. آنها رفته اند. روی نیمکتی می نشیند: مرا فراموش کرده اند. عیبی ندارد. . . . با حسرت آه میکشد: [رانوسکایا] صبر نکرد تا من ببینمش. دراز میکشم: دیگر حال نداری؛ یک ذره هم حال نداری. آه ای به درد نخور! بیحرکت، دراز میکشد. . . صدای ضربه های تبر، همچنان از دوردست باغ، به گوش میرسد” (۶۰)
این اندازه گرانجانی و انفعال برای برخورداری از اصلاحات ارضی، او را در همان خانه ی اربابش، به حاشیه میراند و اکنون که مالک خانه و باغ و املاک، دیگرباره قصد مسافرت به “پاریس” دارد، خود را بی پناه و حامی می بیند و اعتراف میکند: “عمر، طوری گذشته که انگار من اصلاً زندگی نکرده ام” (همان). نکته ی جالب تر این است که او در متن انگلیسی نمایشنامه “سرایدار” (janitor) است و طنز قضیه در همین است که سرایدار و دربان، خود پشت در میماند و در همان جا میمیرد.
شخصیت دیگری که بیشتر در “گذشته”ها زندگی میکند و “اکنون” را به بطالت و “زندگی باری به هر جهت” سپری می سازد، “خانم “رانِوسکایا” مالک “باغ آلبالو” و اراضی مجاور آن و از اشراف قدیم است که روزگاری برو بیایی میداشته اند اما اکنون که به یاد گذشته هایش می افتد، گذشته را “کابوس”ی می یابد که از آن نمی توان گریخت. او با اشیا، داشته ها و چیزهایی که در خانه و باغ دارد، به عنوان پدیده هایی نگاه میکند که از آنها خاطراتی شادی بخش و با آنها اشاراتی عاشقانه دارد. در میان این داشته ها “باغ آلبالو” جایگاهی خاص دارد و خاطراتی حسرت آمیز و نوستالژیک به ذهنش تداعی میکند. وقتی “پیوتر تروفیموف” (P. Trofimov) به “رانوسکایا” میگوید که باغ و املاک به تمامی به فروش رفته و نگرانی شما بی فایده است، مالک به شدت غمگین می شود و میگوید:
” من اینجا به دنیا آمده ام. پدر و مادر و حتی پدربزرگم اینجا زندگی کرده اند. من این خانه را دوست دارم. بدون باغ آلبالو ، زندگی برایم معنی ندارد. اگر باغ آلبالو حتماً باید به فروش برسد، پس به خاطر خدا مرا هم بفروشید! ” (۴۱-۴۰).
جمله ی “بدون باغ آلبالو، زندگی برایم معنی ندارد” این اندیشه را به ذهن خواننده می آورد که خانم مالک، خود را با “باغ آلبالو”یش همهویت میداند؛ یعنی “باغ آلبالو” به “نمادی”ی از هستی زیسته ی او تبدیل شده و بی آن، خود را تباه شده احساس میکند. وقتی “لوپاخین” میگوید با فروش “باغ آلبالو” همه ی درختان آن قطع می شود، “رانوسکایا” نمی تواند آن را تحمل کند و میگوید:
” درختهای باغ آلبالو را قطع کنم؟ متأسفم عزیزم. ولی نمیدانی که که راجع به چه چیز داری حرف میزنی. اگر در این منطقه یک چیز جالب توجه و استثنایی وجود داشته باشد، همین باغ آلبالوی ما است” (۱۲).
دیگر داشته ی “رانوسکایا” قفسه ی کتاب او است که با آن، خاطرات و اشارات عاشقانه و حسرتباری دارد:
“این خوشبختی برای من خیلی زیاد است. ممکن است شما به من بخندید. میدانم که رفتارم احمقانه است: قفسه ی کتاب عزیز من! قفسه ی کتاب را می بوسد! میز عزیز من!” (۱۱).
دید او نسبت به خانه و اتاق خواب، رمانتیک، شیفته سارانه و رؤیایی است و همان تصوری را در زمان کنونی از آن دارد که چهل – تا پنجاه سال پیش داشته است؛ گویی متوجه این اندازه تحولات اجتماعی و الغای نظام “سرواژ” نشده است:
“من در همین اتاق میخوابیدم. از اینجا باغ را تماشا میکردم. . . اوه باغ من! بعد از پاییز تیره و توفانی و پس از زمستان سرد، تو دوباره جوان و سرشار از خوشبختی هستی. فرشته های بهشت، هرگز تو را ترک نکرده اند” (۱۷).
با این همه، بازگشت به گذشته و حتی کوشش برای حفظ موقعیت کنونی هم ممکن نیست و همه ی نشانه ها، گویای این واقعیت است که این داشته های رو تباهی، دیگر جایی برای اقامت بیشتر برایش باقی نگذاشته است. املاک خانم زمیندار، دیگر همان بهره وری، محصول و درآمد پیشین را ندارد و به همین دلیل او برای گذران زندگی خود، ناگزیر است از این و آن وام گرفته، بدهیهای خود را بپردازد. “لوپاخین” به او میگوید: “باغ آلبالوی شما باید فروخته شود تا با پول آن، بهره ی اقساط عقب افتاده را بپردازیم” (۱۱).
افزون بر اینها، در برابر جاذبه های گذشته و خواطر ذهنی آن، دافعه هایی هم هست که اقامت بیشترش را در سرِ خانه و زندگی، ناممکن ساخته است. از شوهر پیشین، مرگ تنها پسر نوجوان و شوهر کنونی اش، خاطره های دردناکی دارد:
“من همیشه مثل یک زن احمق پولهایم در هدر داده ام. با مردی ازدواج کردم که جز قرض بالا آوردن، بلد نبود. شوهرم از افراط در مصر ف شامپانی مُرد؛ وحشتناک می نوشید. بعد در یک ساعت نحس، عاشق شدم و با مرد دیگری رفتم و درست همان موقعها بود، یک ضربه ی بیرحمانه. توی همین رودخانه. اینجا . . . پسر کوچک من غرق شد و من به خارجه رفتم که دیگر برنگردم و دیگر هرگز این رودخانه را نبینم. . . چشمهایم را بستم و مثل این که سرگیجه داشته باشم، فرار کردم و آن مرد، بی شرفانه، بیرحمانه و وحشیانه مرا تعقیب کرد. من در “مِنتون” یک ویلا خریدم، چون آنجا مریض شده بود. سه سال آزگار آرامش نداشتیم. مرد مریض، عذابم داد. بعد سال پیش وقتی ویلایم را فروختم تا قرضهایم را بپردازم، به پاریس رفتم و در آنجا او، هست و نیستم را دزدید و با زن دیگری فرار کرد و من به فکر افتادم که با سَم انتحار کنم. ناگهان دلم هوای برگشتن به روسیه را کرد” (۲۷-۲۶).
با این همه، فروش “باغ آلبالو” به “لوپاخین” و املاک کنار رودخانه به مالکی دیگر به نام “دریگانف” اعیان در حرّاج نشان میدهد که روزگار زمینداری به شیوه ی سنتی و قدیم، سپری شده و “بورژوازی” نوخاسته دارد با خرید زمین و تبدیل اراضی کشاورزی به “ساخت و ساز خانه” و “اجاره داری” به مسافران و گردشگران و تبدیل زمین به “کلبه های ییلاقی” (۲۵) و “مستغَلّات” – یعنی مِلکی که بشود درآمدهایی بیشتر از ارزش زمین به دست آورد – جای زمینداران قدیم و فورماسیون اقتصادی – اجتماعی کهن را میگیرد. “رانِوسکایا” فکر اقتصادی ندارد و به جای پس انداز و سرمایه گذاری روی املاکش، بذل و بخشش میکند. یک بار که به جای پول خُرد، یک “روبل” یا سکه ی طلا به رهگذر فقیری میدهد، اعتراض دخترخوانده اش “واریا” ((Varia را هم باید بشنود که میگوید:
” در خانه چیزی نداریم که پیشخدمتها بخورند و آن وقت شما یک روبل به آن مرد دادید” (۳۳).
“آنیا” دخترش هم – که با مادر همسفر بوده – بر او خرده میگبرد که در طول سفر در رستوران ایستگاههای راه آهن، گران ترین غذاها را سفارش میداده و به هر پیشخدمت هم یک روبل انعام میداده است (۶). او درامد املاک را صرف بهبود و پرستاری شوهر خیانتکاری میکند که “داشته و نداشته هایش” را با خود برده و با زنی دیگر گریخته است و همه ی اینها در حالی انجام می شود که تنها ویلایش را هم در “مِنتون” ((Mentone در حوالی “پاریس” میفروشد تا سه سال از همان شوهر کذایی خود مراقبت کند (۲۶) و بدتر از آن پس از رفتن از مِلکس و مهاجرت به پاریس، باز هم میخواهد با همان شیادی سرخوش شود که از او بخشودگی خواسته است (۲۷). او پیوسته از “لوپاخین” سرمایه دار پول قرض میکند و وی با جان و دل و حسابگرانه مبلغ درخواستی را بیدرنگ می پردارد: “یرمولای! باز هم کمی پول به من قرض بده! و یرمولای میگوید: حتماً.” (۳۳). این گونه تعاملات و بده و بِستانها، تعبیری دیگر از همان دریافتی است که “آر. دی. براون” ((R. D. Brown و “اس. گوپتا” ((S. Gupta در “زیبایی شناسی و مدرنیسم” (Aestheticism and Modernism) به آن اشاره میکنند:
“فروش باغ آلبالو، نشان دهنده ی نظم قدیم و قطع درختان، نشانه ی نظم جدید و ظهور یک طبقه ی جدید اجتماعی است” (براون؛ گوپتا، ۲۰۰۵، ۵۹).
وقتی “رانِوسکایا” آشکارا میگوید اگر قرار است “باغ آلبالو” را بفروشید، مرا هم همراه آن بفروشید (۴۲) به یک نکته ی مهم اشاره میکند: او از یک سو خود را به موژیکی مانند میکند که مالک می تواند او را با زمینش به دیگری بفروشد یا واگذار کند و از سوی دیگر، در عصر الغای “سرواژ” ذهنیتی متعلق به پنجاه سال پیش دارد و نمی بیند که نظام منحط ارباب – رعیتی کهن، از میان رفته و او از جمله ی واپسین ته مانده های آن است.
۲-سنخ ذهنی اکنون گرا: چنان که خواننده نیز دریافته، شخصیتی به نام “لوپاخین” این سنخ فکری را نمایندگی میکند. پدرش “موژیک” بوده و او هم خودش را همچنان “موژیک” و موژیک زاده میداند و به خاطر حمایتها و دلسوزیهای “رانِوسکایا” از او سپاسگزاری کرده، وی را “بانوی همیشه باشکوه” توصیف میکند (۱۰). او میگوید با آن که اکنون ثروتمندم، باز هم خود را “موژیک معمولی” میدانم:
“پدرم یک موژیک بود و لی حالا من جلیقه ی سفید و چکمه ی قهوه ای پوشیده ام و یک کیسه پول ابریشمی دارم . من پولدارم اما با همه ی پولهایم، هنوز هم یک موژیک معمولی هستم. من اینجا سرگرم خواندن این کتاب بودم و حتی یک کلمه اش را نفهمیدم، خوابم بُرد” (۲).
در منش و ذهنیّت او گونه ای تضاد و تناقض ناهمگون هست که خود به آن اشاره میکند. یک جا به خانم “رانِوسکایا”
میگوید در پانزده سالگی پدرش در حال مستی چنان به بینی اش کوفته که خون دماغ شده. پدرش “موژیک” بوده و “رانوسکایا” هم او را “بچه موژیک” خطاب میکرده و دست و رویش را می شسته و به او دلداری میداده و در همان حال می افزاید با آن که همین حالا لباسهایی شیک و گرانبها می پوشد و کیسه ای ابریشمی و پر از پول دارد، خود را “یک موژیک معمولی” میداند. او سواد و خط ندارد و از کتابی که خوانده، حتی یک کلمه اش را هم نفهمیده (۲). تناقض موجود در نظام فکری او این است که پیشتر به پایین ترین طبقه ی اجتماعی تعلق داشته و به همین دلیل، نافرهیخته و بی سواد بار آمده و چنان که باید، آداب گفت و شنود نیاموخته است. در برابر کسانی چون “رانوسکایا” به شدت متواضع و در مقابل افراد باشخصیت و فرزانه ای مانند “تروفیموف” ناهموار و ناتراشیده و بی ادب است؛ مثلاً این جوانی را که هنوز سی سال هم ندارد به تحقیر “همیشه دانشجو” یا “دانشجوی پنجاه ساله” خطاب و توصیف میکند و میگوید: “او تقریباً پنجاه ساله است و باز هم محصل است” (29) زیرا به سخنوری و دانایی شناخته شده و قرار است داماد “رانِوسکایا” شود و با “آنیا” (Anya) دختر هفده ساله اش ازدواج کند و قول و قرارها هم میان دلدادگان و خانواده ی “آنیا” گذاشته شده است و شاید به دلیل همنشینی و معاشرت این دو با هم به گونه ای که “رانِوسکایا” بشنود، میگوید: “محصل همیشگی، همیشه با دخترها است” (همان).
اما اگر از “نافرهیختگی” اش بگذریم، به اعتبار ذهنیت اجتماعی – اقتصادی، شخصیت موفقی است و خوب یاد گرفته چگونه از فرصتهای استثنایی استفاده کرده موقعیت شغلی و طبقاتی خود را ارتقا دهد. “شم اقتصادی” بسیار نیرومندی دارد و خوب میداند که “الغای سرواز” به منزله ی پدید شدن یک طبقه ی نوخاسته ی جدید به نام “بورژوازی” است که با سرمایه گذاری در بخش زمین، چگونه می توان همان اراضی پیشین کشاورزی را به اجاره داری، تغییر محصول و ساخت و ساز کلبه های گردشگری و ییلاقی تبدیل کرد. همواره به “رانوسکایا” میگوید تا دیر نشده “باغ گیلاس” و اراضی مجاور را به اجاره بدهد تا بتواند بدهیهایش را پرداخت کرده، از عواید اجاره زندگی بگذراند:
” هیچ چیز این باغ استثنایی نیست؛ جز این که البته خیلی بزرگ است. فقط هر دو سال یک بار میوه میدهد و تازه شما نمیدانید با میوه اش چه بکنید. . . تا همین چندی پیش، مردم طبقه ی متوسط و دهاتیها در روستاها زندگی میکردند، اما حالا مستأجران تابستانی هم هستند. همه ی شهرها حتی شهرهای کوچک، امروزه دور و برشان پر از کلبه هایی است که برای تابستان ساخته اند. راحت می شود گفت که تا بیست سال دیگر تعداد کلبه های تابستانی و مستأجرینشان هم چند برابر می شوند. . . اگر تصمیمتان را در باره ی کلبه ها گرفتید، مرا خبر کنید. من پنجاه هزار روبل برایتان درآمد جور میکنم” (۱۵-۱۲).
او در جایی دیگر به نوع دیگری از درامدزایی اشاره میکند که از آن سود زیادی برده است: “بهار گذشته سه هزار هکتار خشخاش کاشتم و چهل هزار روبل استفاده بردم” (۵۱). این فکر بکر، نشان میدهد که حرکت و تحولات اجتماعی و طبقاتی را به نیکی می شناسد و شمّ اقتصادی دارد. او شاید برای “ابراز وجود” و تلویحاً تحقیر “تروفیموف” میگوید میخواهد اندکی از این درامد بادآورده را به او بدهد، اما “همیشه دانشجو” با مناعت طبعی که در خود می بیند، آن را رد میکند (همان). در ارزیابی منش و جایگاه طبقاتی “لوپاخین” منتقدی ادبی به نام “لاتام (Latham) او را تنها شخصیت قهرمانی میداند که با وجود گذشته ی فقیرانه اش، توانسته بر وضعیت موجود اجتماعی و طبقاتی اش چیره شده به بلندپروازی و جاه طلبی اش برای کسب قدرت و تشخص اجتماعی بکوشد و از خود یک “قهرمان” و “شخصیت موفق” بسازد (لاتام، ۱۹۵۸، ۲۹-۲۱).
با این همه، او به قولهایی که میدهد، وفادار نیست. او خود نخستین کسی است که “باغ آلبالو”ی خانم “رانوسکایا” را در “مزایده” می خرد و اکنون با اعلام خبرش، میکوشد از گذشته ی سراسر حقارت آمیز و فقرآلود خود فاصله گرفته، سری توی سرها درآورد و به همگان فخر بفروشد:
” من نود هزار روبل به اضافه ی بهره پیشنهاد کردم و مِلک به من رسید. حالا باغ آلبالو مال من است. مال من. . . کاش پدر و پدربزرگم از قبر در می آمدند و میدیدند که چطور “یرمولا”ی آنها، یرمولای کتک خورده و خوار و خفیف آنها – که زمستانها پابرهنه میدوید – بهترین مِلک دنیا را خریده است. من همان ملکی را خریدم که پدر و پدربزرگم در آن بَرده بودند و در آن حتی آنها را به آشپزخانه راه نمیدادند” (۴۸).
او به قول و قرارش با “واریا” دخترخوانده ی بیست و چهارساله ی “رانوسکایا” هم پایبند نیست و با آن که بارها از ازدواجشان با هم یاد کرده و “رانوسکایا” هم موافقت خود را با ازدواجشان بارها یادآوری کرده (۳۳) سرِ خود گرفته برای یک سفرِ کاری، به “خارکف” میرود. “واریا” او را دوست دارد اما میداند که برای “لوپاخین” مشغله های شغلی و تجارت بیش از ازدواج و احساسات عاشقانه و عاطفی ارزش و اهمیت دارد. یک جا در مقام گله گزاری میگوید:
“دو سال است که همه در باره ی ازدواج او با من صحبت میکنند، همه. اما خودش یا هیچ چیز نمیگوید یا به شوخی برگزار میکند. البته من میفهمم. او دارد پولدار می شود. همیشه گرفتار است و وقتی برای من ندارد. اگر کمی پول داشتم، فقط کمی حتی صد روبل، همه چیز را وِل میکردم و میگذاشتم میرفتم، یک راهبه می شدم” (۳۹).
در این نمایشنامه، شخصیت دیگری هم هست که ذهنیتی امروزین مانند “لوپاخین” دارد و دریافته که بهترین راه برای گذران زندگی، اجاره ی زمین به گونه ای دراز مدّت به کسانی است که شیوه های تازه تری از بهره برداری از زمین را میدانند. این شخصیت “پیشیک” یا “پیشچیک” ((Pishchik نام دارد. او به خانه ی “رانوسکایا” آمده تا بدهیهایش را به این و آن باز پس دهد و خود را از زیر بار گران قرضهایش به “لوپاخین” و “رانوسکایا” و دیگران آزاد کند:
“زیباترین بانوان! روزگارها از آخرین باری که من اینجا بوده ام، گذشته است. [به لوپاخین] شما اینجایید؟ از دیدنت خوشحالم ای مرد هوشمند! بیا! بگیر! چهارصد روبل. با این حساب، بدهی من به شما می شود هشتصد روبل. . . چند تا انگلیسی آمدند و یک نوع خاک سفیدی توی زمین من پیدا کردند. [به رانوسکایا] و این چهارصد روبل مال شما است عزیزم! بانوی شگفت انگیز! پول به او میدهد. بقیه اش باشد برای یک وقت دیگر. . . من محوّطه ای را که آن نوع خاک را داشت، برای مدت بیست و چهار سال به آنها اجاره دادم و حالا من دارم به خانه ی زنویکوف و کاردامونوف میروم. من به همه پول بدهکارم. خداحافظِ همگی” (۵۵)!
خانم “رانوفسکایا” – که آن اندازه در قبال اعضای خانواده و کارکنان در باغ خود مهربانی و عاطفه نشان میداد و میخواست با ازدواج “لوپاخین” با “واریا” خیالش را از بابت دخترخوانده اش آسوده کند – با رفتنش از روسیه به فرانسه “واریا” را به خدمتکاری در خانه ی مالکی دیگر ناگزیر میکند. “واریا” – که خود را طرد شده و به “حاشیه رانده” می بیند – میگوید:
“من به خانه ی “رالوگین”ها میروم. آنها از من خواسته اند برایشان خانه داری کنم. خانه دار باشم یا همچو چیزی. . . زندگی در اینجا تمام شده؛ دیگر اثری از زندگی در اینجا نخواهد بود” (۵۷).
و جالب این که “لوپاخین” با همان قطاری که “واریا” به “یاشنوو” میرود تا کار خود را در جایی دیگر شروع کند، “لوپاخین” هم با گفتن این که “خیلی کار دارم” با همان قطار به “خارکوف” میرود تا به پروژه های تجاری اش برسد (همان).
۳- سنخ ذهنی آینده گرا: در این اثر، دو شخصیت نیز حضور دارند که برخلاف شخصیتهای پیشین، ذهنیتی آینده گرا و فرازجوی دارند و ضمن شناختی تجربی -که از گذشته و اکنون دارند – به آینده امیدوار و خوشبین هستند. این دو، مناسبات موجود میان مالکان را با رعیت و زیردستان خود از یک سو و روابط غیر انسانی طبقات متوسط نوخاسته و مصلحتگرا یا “پراگماتیست” (Pragmatist) را هم با زمینداران بزرگ برنمی تابند و هر چیز و کس را انسانی و آرمانی آرزو میکنند؛ آرزوهایی که تصور میرفت انقلاب ۱۹۰۵ طبقه ی متوسط جدید بورژوازی صنعتی نوید دهنده ی آن باشد.
وقتی “فیرز” خانواده ی “رانوسکایا” را می بیند که با راه آهن از “پاریس” به کشور خود بازگشته اند، با خود میگوید پیشتر “ارباب سابق عادت داشت با کالسکه ی پستی به پاریس برود”(۹) که نشان میدهد که در فاصله ی دو مسافرت در گذشته و اکنون به خارج، صنایع کشور و مدیریت نوسازی و بهینه سازی ساختارهای زیربنایی در کشور تحول یافته و حیات اقتصادی و فن آوری کشور تا چه اندازه پیشرفت کرده است. وقتی “پیشیک” (“پیشچیک”) برای پرداختهای بدهیهای خود به “باغ آلبالو” می آید، از ورود یک انگلیسی سخن میگوید که زمینهایش را طولانی مدت به او اجاره داده و توانسته با درآمد به دست آمده، بدهیهایش را به همه ی طلبکاران بازپرداخت کند (۵۵). این قرینه، نیز نشان میدهد که برخی از اتباع کشورهای دیگر هم دارند برای سرمایه گذاری در زمینه های مختلف به کشوری سفر میکنند که پیشتر، جامعه ی بسته ای بوده و هیچ گونه سرمایه گذاری ای خارجی در آن وجود نمیداشته است. “لوپاخین” از کشت خشخاش در سه هزار هکتار از اراضی اش خبر میدهد (۵۱) که نشان میدهد فن آوریهای تازه ای در کشت محصول پدید آمده که پیشتر نبوده و مناسبات ارضی و نوع تولید فرآورده های کشاورزی دارد تغییر میکند.
نخستین شخصیت، “پیوتر تروفیموف” نام دارد که “لوپاخین” او را به طعن و طنز “دانشجوی پنجاه ساله” می نامد (۲۹). در حالی که او به دلیل اندیشه های رادیکالی اش و شاید به اتهام مشوب ساختن ذهن و افکار محیط دانشجویی، از دانشگاه اخراج شده و حالا با تدریس خصوصی و معلم سرِ خانه ی “رانوسکایا” و آموزش “گریشا” (Grisha) پسر نوجوان “رانوسکایا” و امثالش یا ترجمه ی متون و اسنادی از روسی به زبانی دیگر (احتمالاً فرانسوی) روزگار میگذراند. وقتی “لوپاخین” به او میگوید که میخواهد کمی به او پول بدهد، اظهار بی نیازی میکند و مناعت طبع خود را پاس داشته میگوید: “به خاطر ترجمه ای که کرده ام، کمی پول گرفته ام” (۵۱). “رانوسکایا” یک بار او را مورد دلجویی قرار میدهد و با ازدواج او با دخترش “آنیا” موافقت نشان میدهد اما این ازدواج مشروط به این است که او مدرک تحصیلی خود را بگیرد تا موقعیت اجتماعی و شغلی شایسته ای برسد:
” با خوشحالی میگذارم آنیا با تو عروسی کند. فقط پسر عزیزم! تو باید کار کنی. باید دست کم مدرکت را بگیری. باید با ریشت هم کاری بکنی که قشنگ تر بشود” (۴۱).
اما تروفیموف” میگوید من نمی خواهم شبیه کسی چون “آدونیس” (Adonis) جوان زیباروی یونانی و عاشق “ونوس” ((Venus در منظومه ی عاشقانه ی “شکسپیر” ((Shakespeare باشم (۴۱). با این همه، وقتی “تروفیموف” از مغرور نشدن به خاستگاه اشرافی “رانوسکایا” و برادرش “گایف” سخن میگوید، بر زن و برادر اشرافی گران می آید:
“اگر با خلوص نیّت به مسأله نگاه کنیم، آیا جایی برای غرور باقی میماند؟ آیا وقتی انسان از نظر فیزیولوژی این قدر موجود ضعیفی است و تا به این حد عمیقاً ناشادیم، آیا باز هم غرور مفهومی دارد؟ باید از تحسین خودمان دست بکشیم” (۳۰).
“رانوسکایا” از این که می بیند داماد آینده اش کوششی برای ارتقای شغلی و اجتماعی خود نمیکند، خشمگین است. او را به نداشتن “خلوص نیّت” منسوب میکند و “پُرمدّعا، غیر عادی و متلوّن المزاج” خطاب میکند:
“من فراتر از عشقم. تو بالاتر از عشق نیستی؛ فقط به قول فیرز یک آدم به درد نخور هستی. در این سن و سال، تو هنوز یک لَلِه لازم داری” (۴۲).
این گونه بازتاب شتابزده در مورد فرابینی مانند “تروفیموف” مایه ی شگفتی او شده با گفتن این که “دیگر با شما کاری ندارم” به شتاب به سرسرا میرود و چنان سراسیمه میرود که معلّق زنان به طبقه ی پایین می افتد (همان). “غرور به اشرافیت” کاذبی که در حال تباهی و زوال است، میان خواهر و برادر بیکاره و مفتخوارش مشترک است. اینان، هر که را جز خود “دیگری”، “متفاوت” و “بیگانه” میدانند. “رانوسکایا” حتی “لوپاخین” سرمایه دار را با چنین اوصافی، وصف میکند که پیوسته به او وام میدهد و ااظهار ارادت و قدرشناسی میکند. “رانوسکایا” به “تآتر رفتن” او را می نکوهد و سخت کوشی و کارآفرینی و کوشش برای ارتقای اجتماعی و شغلی او را نمی بیند اما بیشتر به خاستگاه طبقاتی او به عنوان “موژیک” و “بی سواد” او نظر دارد و وقتی اصرار درست او را برای فروش “باغ آلبالو” می شنود، میگوید:
” مجبور نیستی خودت را ببینی و ببینی که چه زندگی بی خاصیتی داری و چه قدر زیاد حرف میزنی ” (۲۷).
“فِرِیر” در نخستین فصل کتابش با عنوان “تعلیم و تربیت ستمدیده” ضمن محکوم کردن و خرده گرفتن از رفتار سرکوبگرانه ی طبقات فرادست نسبت به طبقات فرودست پیشین یا اکنون، آن را کوششی برای نفی و انکار “هویت فردی” ستمدیده میداند و از “نافرمانی درونی” (Inner disorder) ای به ما میگوید که “ستمدیده” تجربه میکند؛ یعنی این که او به این دریافت میرسد که گویا از چشم اطرافیان و بالادستان “دیگری” (Otherness) است و با بقیه ی مردم فرق دارد. این احساس “دیگر بودگی” باعث می شود رنج و درد ستمدیده ای را تصوّر کنیم که میکوشد هویّتش را در جامعه ای تعریف کند که با بیعدالتی و فرمانبرداری سرشته شده است. نویسنده در این فصل از کتاب، میگوید:
“ستمگری، قانونی ساخته ی بشر و واقعیتی تاریخی است که میکوشد انسان را خوارمایه ساخته، فردیّت او را به عنوان یک موجود انسانی، از او بگیرد” (فریر، ۱۹۹۶، ۴۴).
وقتی “لوپاخین” به “رانِوسکایا” خبر میدهد که در مزایده، “باغ آلبالو” را به نود هزار روبل خریده و از این پس، او مالک آن است، احساس میکند بر عقده ی “دیگری بودگی” اش چیره شده و “هویت فردی” خود را بازیافته است و در مقام توضیح دقیقتر میگوید: “من همان مِلکی را خریدم که پدر و پدربزرگم در آن بَرده بودند و در آن، حتی آنها را به آشپزخانه راه نمیدادند” (۴۸). “تروفیموف” هم در حالی از خانه ی اشرافی “رانوسکایا” میرود که در پی اهانت او از از سرسرا به طبقه ی پایین افتاده و میگوید دیگر به این خانه برنمیگردد. “واریا” دخترخوانده ی “رانوسکایا” هم در حالی از این خانه میرود که پس از بیست سال خدمت بیش از اندازه ی متعارف، جایی ندارد و ناگزیر برای خدمتکاری به خانه ی مالک دیگری به نام “راگولین” در جایی بسیار دور به اسم “یاشنوو” باید برود (۵۷). “آنیا” یک بار به “گناهان” و در واقع ستمهایی اشاره میکند که مادر در حق زیردستان و رعیت خود کرده و تصریح میکند که : “این را می شود توی هر یک از حالتهای چهره ی او دید” (۱۸) و یک بار دیگر هم “رانوسکایا” خود به “گناهان” ارتکابی ” خودش اشاره میکند که همان بهره کشی از نیروی کار زیردستانی است که در این خانواده بیش از اندازه کار میکنند و از خداوند میخواهد او را ببخشاید و “دیگر مرا مجازات مکن” (۲۶). البته او زنی بسیار مهربان، قدرشناس و بافضیلت است، اما این همه او را از خصلتهای اشرافی و طبقاتی اش مبرّا نمیکند؛ مثلاً وقتی “فیرز” هشتاد و هفت ساله از بیمارستان به خانه میرسد که در باغ را بسته می بیند و صدای خوردن تبر به درختان “باغ آلبانو” را می شنود و از بیحالی دراز کشیده، به خواب ابدی فرومیرود. این نمونه های گویا، دلالتگر بوده، نشان میدهد که در این خانواده هر کس به فکر خویش است و آن که فراموش می شود، همان است که بیش از همه در خدمت خانواده بوده است:
” به طرف در میرود و دستگیره را میکشد. بسته است. آنها رفته اند. روی نیمکتی می نشیند. مرا فراموش کرده اند. . . عمر طوری گذشته است که انگار من اصلاً زندگی نکرده ام. . . . بیحرکت دراز میکشد. . . صدای ضربه های تبر، همچنان از دور دست باغ به گوش میرسد” (۶۰).
هنگامی که “گایف” به مرگ محتوم همه ی آدمیان اشاره میکند، “تروفیموف” میگوید پس از مرگ، همه چیز از میان نمیرود؛ بلکه آثاری از ما باقی میماند و ما به کلی تباه نمی شویم:
“تازه، مردن یعنی چه؟ شاید آدمی صد حس دارد و وقتی می میرد، تنها پنج تا از این حواس [ظاهری] با او از بین میرود و نود و پنج تای دیگر زنده میمانند. . . نوع بشر به پیش میرود؛ خود را کامل میکند. همه ی آنچه امروز دست نیافتنی به نظر میرسد، روزی نزدیک و روشن خواهد شد اما ما باید تمام تلاشمان را به کار بگیریم و به آنان – که در جستجوی حقیقتند – کمک کنیم. در حال حاضر در روسیه، عده ی کمی کار میکنند. اکثریت عظیمی از تحصیلکرده هایی را که من می شناسم، به دنبال هیچ چیز نیستند. آنها خود را “طبقه ی روشنفکر” می نامند، اما با پیشخدمتها با بی ادبی حرف میزنند. با دهقانان مثل حیوان رفتار میکنند. هیچ چیز را جدّی مطالعه نمیکنند . . . از هنر یا کم میدانند یا هیچ نمیدانند. . . در باره ی مسائل مهم بحث میکنند و نظریه می پراکنند، اما در همین زمان اکثریت عظیم ما مثل وحشیها زندگی میکنیم و عادی ترین کارمان این است که فحش میدهیم و توی سر و کلّه ی همدیگر میزنیم. واضح است که هدف صحبتهای زیرکانه ی ما تنها جلب توجه خودمان و دیگران است” (۳۰).
خواننده از همین عبارت و بازتابها و حرکات و سکنات “تروفیموف” می تواند منش والا و فرابینانه ی او را دریابد و متوجه شود که او از “جَنَمی” دیگر است. با روانشناسی و ذهنیت اشراف روبه تباهی از یک سو، و روشنفکران به بن بست رسیده ی کنونی از سوی دیگر آشنا است و باور دارد که سازندگی جهان آینده در گرو تلاش صادقانه و فداکارانه ی همه ی طبقات اجتماعی و نوخاسته ی اجتماعی به ویژه کارگران، دهقانان، صنعتگران، روشنفکران، هنرمندان و بورژوازی بالنده است. او با گفتمانهای ساده و صادقانه اش توانسته “آنیا” را با خود همداستان سازد و زمینه ی را برای تلاش و ساختن جهانی سرشار از امید و دارای چشم انداز روشن آینده فراهم کند. “آنیا” چنان شیفته ی اندیشه های پویای او شده که حتی “باغ آلبالو” ی خاطره انگیز زیبا، دیگر همان جلوه و جاذبه ی پیشین را برایش ندارد:
“با من چه کرده ای پِتیا [= مخفّف پیوتر] ؟ که من دیگر باغ آلبالو را مثل سابق دوست ندارم؟
تروفیموف: تمام روسیه، باغ ما است: زمین، بزرگ و زیبا است . فقط فکر کن آنیا! پدربزرگ تو و همه ی اجداد تو سِرفدار بودند و بر ارواح زنده مالکیت داشتند. آیا از هر درختی که در باغ است، یک چهره ی انسانی به تو نگاه نمیکند؟ صداهایشان را نمی شنوی؟ . . . غروبها و شبها به نظر می آید که درختهای آلبالو، همه ی آنچه را که صد یا دویست سال پیش در رؤیاهای دردناک و مظلومانه روی داده، می بینند. بله، ما دست کم دویست سال، از زمانه عقب هستیم. تا به حال، به هیچ چیز دست پیدا نکرده ایم؛ هیچ طرز تلقی ای از گذشته نداریم. ما فقط فلسفه می بافیم؛ از خستگی می نالیم و ودکا می نوشیم. پُرواضح است که برای زندگی در زمان حال، باید اول از گذشته رها بشویم و این، فقط با رنج و تلاش امکان پذیر است. این را بفهم آنیا!. . . اگر کلیدهای خانه را داری، آنها را توی چاه بینداز ! . . . من همه جا بوده ام. با این حال، هر دقیقه، هر روز، هر شب، روح من پر از آرزوهای اسرارآمیز است. من نزدیک شدن خوشبختی را حس میکنم آنیا ! حتی می بینمش که دارد می آید” (۳۴-۳۳).
“آنیا” زیر تأثیر همین آموزه ها، ترجیح داده در خانه بماند و از خیر سفر با مادر بگذرد و در ساختن جهانی آرمانی با “تریفیموف” انباز شود. او در جایی به مادرش – که در حال رفتن به خارج است – از جهان رؤیایی و آینده ی خود میگوید:
“تو خیلی زود برمیگردی ماما، مگر نه؟ من امتحانات دبیرستان را میدهم و بعد برای کمک به شما کار میکنم. در شبهای دراز پاییز، با هم کتابهای بسیاری میخوانیم و دنیای نو و شگفت انگیزی به روی ما گشوده خواهد شد. زود بیا ماما !” (۵۴).
با این همه، “تراژدی” به عنوان یک “فاجعه” ی واقعی چهارده سال پس از نخستین اجرای نمایشنامه در ۱۹۰۴ و در زمان چیرگی حاکمیت “بلشویک” ها و به ویژه در دهه ی ۱۹۳۰ در برخورد ایده ئولوژیستهای حزبی با آثار “چخوف” آغاز می شود. در جمعبندی نهایی می توان گفت که منتقدان ادبی ایده ئولوژی زده ی این دهه ی فاجعه بار فرهنگی و سیاسی، دیدگاهی سخت یک سویه با آثار “چخوف” نویسنده ی انسانگرا و منتقد اجتماعی اختیار کردند . آنان در ارزیابیهای شتابزده و جهتدار خود، بیشتر شخصیتهای نمایشنامه های او را بازیگرانی میدانستند که “به انقلاب باور ندارند” (دی. کلیتون؛ وای. میرزون، ۲۰۱۳، ۴۹).
در یکی از این اجراها، همه ی شخصیتهای “باغ آلبالو” توقیف شده در زیرزمین خانه ی اربابی گرد آمده اند. “رانِوسکایا” به عنوان یک زن اشرافی ناتوان و پیر، روی یک ویلچر نشسته که خود دلالتگر است. “گایف” برادرش از چوب بازی بیلیاردش هنوز جدا نشده و آن را همچنان چون کودکان در دست دارد. “ژان لویی کرتین” (Jean Louis Chrétien) شوهر بیوه ی “واریا” دخترخوانده ی “رانوسکایا” نیز در میان توقیف شدگان است. “یپیخودوف” ((Yepikhodov مُنشی خانواده ی اشرافی نیز حضور دارد. “پیشچیک” از این که انقلاب شده و دیگر لزومی ندارد بدهیهایش را بپردازد، خشنود و در میان همین جمع است. اینان همگی به عنوان اعوان و انصار “بورژوازی” و بی آن که به حزبی و گروهی وابسته باشند، از شمار بازداشتیهایند. “لوپاخین” – که یک چند در روزگار قدرت یابی کوتاه مدت “مِنشویکها” وزیر بوده – در حال فرار از کشور دستگیر شده است. “یاشا” ((Yasha خدمتکار جوان خانواده و یک شخصیت دیگر به نام “سولیونی” ((Solyony از جمله شخصیتهای نمایشنامه ی “سه خواهر” (Three Sisters) “چخوف” به اتهام افسری که در “ارتش سفید” ((White Army خدمت میکرده، نیز جزء بازداشتیها است.
در برابر اینان، کسانی هستند که به “ارتش سرخ” طرفدار بلشویکها پیوسته اند؛ مانند “شارلوتا” ((Charlotta زن خانه دار خانواده ی اشرافی و “تروفیموف” که لباس نظامی به تن دارد و از فعالان انقلابی است. این گروه انقلابی در حالی که پیوسته شعارهای انقلابی میدهند، خواهان اعدام فوری عناصر وابسته به طبقه ی بورژوازی هستند و صدای شلیک تیرباران از اینجا و آنجا به گوش میرسد. در این حال، بازداشتیها از خاطراتشان با دیگر بازداشت شدگان میگویندو با زندانبانانشان بگومگو دارند. “لوپاخین” دارد تعریف میکند که چگونه مرگ “فیرز” [Firs] ارزش مِلک را پایین آورده و با حسرتی تمام از فصلی حرف میزند که با آلبالوهای باغ، مربا درست میکرده اند. “یپیخودوف” همچنان نقش گیتارزن را بازی میکند. “شارلوتا” در باغ آلبالو ،همان حقّه ها و شعبده بازیهایش را انجام میدهد و با چوب بیلیارد و کلیدها و تفنگش هنرنمایی میکند. اینان به عنوان مثلاً کارگران معتقد و مؤمن به بلشویکها مرتب فریاد میزنند: “سرزمین من، مبارزه ی طبقاتی است”. “میهن من، انقلاب اجتماعی است” و “نامزد من، تپانچه ی من است”. سپس “لوپاخین” را برای اعدام بیرون می آورند اما لحظه ای برمیگردد و قسم میخورد: “او در حال فرار از سِمَت و جای و جایگاه خود بوده و میخواسته اند او را بکشند “. اما “پیشچیک” ملاک و “داشا” ((Dasha اعدام می شوند. در حالی که دیگران منتظرند تا در موردشان چه تصمیمی گرفته می شود، “رانوسکایا” روی همان ویلچرش میمیرد (کلیتون؛ میرزون، ۲۰۱۳، ۴۹).
“چخوف” نویسنده ای انسانگرا بود و به سبک “رآلیسم انتقادی” می نوشت. با آن که قراینی از صنعتی شدن کشورش (از میان رفتن زمینهای کشاورزی و تبدیلشان به اجاره داری، گسترش راه آهن، ورود سرمایه ی خارجی، تبدیل اراضی به ساخت و ساز خانه های ییلاقی برای طبقه ی متوسط جدید شهرنشینان و پدید شدن طبقه ی کارگر را به طور جدّی میدید، هرگز به “سوسیالیسم” به عنوان یک نظام اقتصادی – اجتماعی نمی اندیشید. “گورکی” در تماسی با او از این نکته سخن میگفت و امیدوار بود “چخوف” در نمایشنامه های بعدی اش، به گونه ای جدّی تر به این مسأله و نقش کارگران انقلابی بیندیشد. با این همه، چنین به نظر میرسد که او رغبتی به رادیکالیسم اجتماعی نداشت و رشد بورژوازی ملی و طی روند پروژه ی “مدرنیته” را برای پیشرفت روسیه، ضروری تر میدانست. تبدیل یک نمایشنامه ی رآلیستی و انتقادی به نمایشی به سبک “رآلیسم سوسیالیستی” ((Socialist Realism و تبدیل “تروفیموف” دانشجوی انسانگرا به یک سزباز یا افسر کمونیست – که پیوسته با جوخه ی اعدامش، به جان هموطنان خود می افتاد – پروژه ای نبود که او دنبال میکرد. او حتی در همین نمایشنامه هم با وجود بیزاری از “لوپاخین” و این که اصرار دارد با ازدواج با دخترخوانده ی “رانوسکایا” یعنی “واریا” حقارت ناشی از خاستگاه طبقاتی خود را در این خانواده ای اشرافی جبران کند (۲۸) وجودش را برای جامعه لازم میدانست (۲۹). حالت انکار “تروفیموف” در راستای “لوپاخین” به خاطر بیسوادی، ناهمواری و ناتراشیدگی او است. با این همه، خلاقیت، نیروی ابتکار و ارزش کارآفرینی او را تصدیق میکند اما هرگز خواهان اعدام فیزیکی هیچ تاجر و سرمایه داری هم نیست. او طرفدار سرسخت طبقه ی کارگر و دهقانان است، اما خواهان براندازی سرمایه داری نیست. سرکوب بورژوازی در سال ۱۹۰۵ عملاً نشان داد که تنها نیروی خلاق، مدرن و پیشرو در جامعه ی روسیه، بورژوازی و “مِنشویکها”یند و “تزار” مرگ خود را در حیات این طبقه میدانست، زیرا با سرکوب “طبقه ی متوسط جدید” دیگر اقشار و لایه های اجتماعی، به آسانی نمی توانستند حقوق مدنی و اجتماعی و طبقاتی خود را مطالبه کنند. “بلشویکها” دشمنان سرسخت طبقه ی متوسط جدید اجتماعی بودند، زیرا تنها اینان برای استیفای حقوق اجتماعی، آزادی فردی و مدنی و طبقاتی خود مبارزه میکنند و همین امکان را برای طبقات زیردست و متحد خود فراهم می آورند. “بلشویکها” طبقه ی متوسط جدید و پیشرو را به تحقیر “خُرده بورژواها” مینامیدند؛ عنوانی شوم که “گورکی” در کتابی با همین عنوان آن را بدعتگذاری کرد و از آن پس “چپی ها” و از جمله در سازمانهای سیاسی ما و در رأس آن “حزب توده ی ایران” هم هر منتقد آزادیخواهی را که “آزادی” را بر “گذران زندگی” و “منافع ملّی” را بر مبارزه با “امپریالیسم” برمیگزید، با این برچسب محکوم میکردند.
استرالیا، پِرت، بیستم تیر ماه ۱۴۰۲
منابع:
چخوف، آنتون. باغ آلبالو. ترجمه ی سیمین دانشور، تهران: انتشارات نیل، چاپ دوم، ۱۳۴۷٫
Brown R. D. and Gupta, S. “Aestheticism and Modernism: Debates in Twentieth Century Literature”: Routledge (London, 2005).
Clayton, Douglas; Meerzon, Yana (Eds.). Adapting Chekhov; The Text and its Mutations. Published July 16, 2015 by Routledge.
Freire, Paulo. Pedagogy of the Oppressed. London: The Penguin Group, 1996, 62.
Latham, J. E., The Cherry Orchard as Comedy. Educational Theatre Journal, 10 (1), pp. 21-29.
Stowe, Brooks. Anton Chekhov and the Revolution of 1905, January 1st 2022, Cited in: Theatre/Film, Blesok [cultural institute]. No. 24, cited in: Wikipedia: the free encyclopedia.
Souhila, Selmani. Memory, Social Oppression and Psychological Disorder in Anton Chekhov’s The Cherry Orchard (1904) and Arthur Miller’s Death of a Salesman (1949), 2014.