این مقاله را به اشتراک بگذارید
سَبُکیِ غیرقابل تحملِ هستی“،
وضعیت چه کنم؟! هستیِ متوقف؟!
این کتاب با عنوان “بارهستی” به فارسی ترجمه و به عبارتی تفسیرِمن درآوردی شده است.
مهین میلانی
- سَبُک یا سنگین. پارمِنیدز می گوید: سَبُکی مثبت است. سنگینی منفی. و فلاسفه از آغاز تا اخیر هرکدام نگاه خاص خود را در این ساحت یا ساحت های مرتبط دارند. کوندرا در کتاب “سَبُکیِ غیرقابل تحملِ هستی” یک دانای کل است به زبان اول شخص که در مقدمه ی کتاب “بازگشت جاودانی” نیچه را بن مایه ی داستانش قرار میدهد، و از سنگینی غیرقابل تحملی حرف می زند که مسئولیت به دوش آدم ها می گذارد. سَبُکی در این کتاب اشتباهاتی است که چهار شخصیت داستان مرتکب می شوند و راوی می گوید که در هنگام ارتکاب معنای اشتباهاتشان را نمی دانسته اند. و این اشتباه در هرحال سَبُک است. مرا یاد “کی یرکگار” می اندازد که با نثری بی نهایت فاخر می نویسد که آدم اطلاع نداشت که خوردن میوه از درخت گناه است. ظاهرن باید مانند بودا نتیجه بگیرد که آدم ناآگاه گناهکار شناخته نمی شود، معهذا در نهایت او را گناهکار می داند. راویِ این کتابِ کوندرا وقتی “توما” به زنش اجازه ی ملاقات با پسرش را نمی دهد و بنابراین تصمیم می گیرد که وابسته به هیچ کس نباشد را سبکی می شناسد. یا سابینا وقتی می فهمد که فرانتز راز رابطه ی مخفیشان را برای زنش برملا کرده و وی را رها می کند، راوی سابینا را سبک می بیند. در پایان کتاب این افراد به “اشتباهشان” پی می برند. و راوی نتیجه می گیرد که پیش از این آگاهی برخوردی سبک و بی مسئولانه داشته اند. به عبارتی سَبُکی را در برابر معنی یا مسئولیت می گذارد. راوی از همان آغاز به خواننده اعلان موضع می کند در باب آنچه که می خواهد بگوید. اما آیا آنچه که راوی می گوید گاهی به عنوان تفسیرگر و گاهی از زبان شخصیت هایش با این مبحث نیچه “بازگشتِ جاودانی” خوانائی دارد؟ مبحثی که از قضا بسیار جای مناقشه دارد و به گفته ی هایدگر بیشتر از این که فاکتوال باشد پاتتیک است. مبحثی که در عین حال در اساس از آنِ پیتاگوراس بود که “بعد از مدت مشخصی وقایع همان گونه تکرار می شود” و “هیچ چیز نو نیست”، و اودموس سپس آن را چنین توضیح می دهد: “’همان’ می تواند معناهای زیادی داشته باشد. ‘همان’ در فرم مثل آن چیزیست که بهار و زمستان و دیگر فصول به طور دوره ای انجام می دهند اما اگر منظور تکرارِ دقیق و مشخص یک چیز باشد یا بگوئیم که زمان همان زمان خواهد بود تویش حرف دارد”. و بعد استوئیسیزم تئوری بازگشت جاودانی را در فلسفه ی طبیعی خود وارد کرد. برمبنای فیزیکِ استوئیک دنیا به طور دوره ای براثر آتش سوزی ویران می شود و تولد دوباره را تجربه می کند. و این دوره ها به شکل دورانی همواره تکرار می شوند. و برخی معتقدند از افلاطون گرفته شده که گفته است یک سیکل کامل زمانی طی می شود وقتی که خورشید، ماه و ستارگان به طور کامل چرخیده باشند و دوباره به نقطه ی اول بازگردند. و در این که محتوای هر دنیای نو نیز با دنیای پیشین یکی خواهد بود یا آنقدر شبیه که قابل تشخیص نباشد نظرات گوناگون وجود دارد. اوریگن می گوید ممکن نیست که کسی مثل سقراط دوباره زندگی کند، اما کسی مانند سقراط وجود خواهد داشت و با کسی مانند اگزاتیپ ازدواج خواهد کرد و کسانی مانند آنیتوس و ملتوس او را محکوم خواهند کرد. نویسندگان مسیحی به این دکترین حمله کردند و گفتند که این تئوری با اراده ی آزاد هم خوانی ندارد. مخالفت آگوستین براین اساس بود که رستگاری در شمای استوئیک ممکن نیست و استدلال می آورد که حتی در صورتِ یک خوشحالی موقت، روح نمی تواند به عافیت برسد اگر قرار باشد که دوباره به بینوائی برگردد. این دکترین مدت ها در خاموشی می ماند تا این که نیچه آن را نبش قبر می کند و از آن پس نظریه پردازی در باره ی آن متوقف نشده است.
کشف قوانین ترمودینامیک در قرن ۱۹ دانشمندان و فیلسوفان را باز به بحث در باره ی سرنوشت نهائی دنیا می کشاند، و همین در مسیر خود سئوالات زیادی را در باره ی طبیعت زمان مطرح می کند. ادوارد وان هارتمن می گفت که وضعیت نهائی دنیا شبیه خواهد بود به آنچه که در آغاز بوده است؛ اوژن دورین مخالف بود با این نظر و می گفت که اگر این اتفاق بیافتد همان فرم هایش را در آغاز آفرینش برای ابد تکرار خواهد کرد و این بس خطرناک ناامید کننده است. یوها گوستاو وگت معتقد بود که در چنین سیستم دوره ای تعداد بی شماری از دنیاهای مشابه هم بوجود خواهد آمد و لوی آگوست بالنک نیز باورداشت که در یک دنیای بی نهایت، هر امکان ترکیب فرم ها باید خودشان را تا ابد در زمان و فضا تکرار کنند. نیچه با مطالعه ی همه ی این نظریات تئوری خود را فرموله کرد و گفت که این تئوری به طور ناگهانی یک روز بر او نازل شد. یک اتفاق اِپیفانیک. وقتی که در کنار دریاچه ی سیلواپلانا در سوئیس قدم می زد. اولین بار این تجربه در کتاب “حکمت شادمانی” (The Gay Science) پدیدار می شود. در بخش ۳۴۱: “چه می شود اگر یک روز یا شب یک روح شیطانی به خلوت تو وارد شود و به تو بگوید ‘این زندگی که تو آن را زندگی می شناسی و آن را زندگی کرده ای، مجبور هستی یک بار دیگر زندگی کنی و حتی خیلی بیشتر از یک بار؛ و هیچ چیز نویی در آن نخواهد بود، اما تمام رنج ها و خوشی ها و افکار و آه وناله و هرچیز ناگفتنی کوچک و بزرگ در زندگیت باید به تو برگردند، با همان ترتیب و تداوم’… آیا تو با این حرف به طرف او حمله می بری و از خشم دندان به هم می فشاری و شیطان را ناسزا می گویی که چرا چنین حرف هایی می زند؟ یا این که لحظه ی بی نظیری را تجربه کرده ای و به او پاسخ می دهی: تو یک خدایی و من هیچ گاه الهی تر از این تا کنون نشنیده بودم.” نیچه این مفهوم را در رمان فلسفی اش “چنین گفت زرتشت” توسعه می دهد و بعد می نویسد که “بازگشت جاودانی” عنصر اصلی کار بوده است. در این رمان زرتشت در آغاز وحشت می کند از فکر این که همه ی چیزها باید به طور جاودانی به عقب برگردند؛ اما بعد مفهوم بازگشت جاودانی را به عنوان محبوب ترین آرزویش در برمی گیرد. در بخش “خون مست” زرتشت اعلان می دارد: “همه ی چیزها در هم تنیده اند، در هم گیراَند، مملو از عشق اند؛ تو اگر یک چیز را دوبار خواسته باشی، اگر گفته باشی، ‘مرا رضایت بخشا، خوشحالی! مرا بپذیر، لحظه!’ آنگاه می خواهی که همه چیز برگردد… زیرا تنها چیزی که خوشی می خواهد جاودانی است.”
هایدگر در باره ی “بازگشت جاودانی” نیچه در “حکمت شادمانی” معتقد است که این یک مفهوم فرضی است تا یک واقعیت. و به اعتقاد او نکته ی قابل توجه آن بارِ سنگینیست که این سئوال “بازگشت جاودانی” با خود دارد، خارج از این که چنین چیزی ممکن است یا خیر. و می گوید که این شبیه است به مفهوم “آمورفاتی”. نیچه در “اِکِه هومو” می گوید: “فرمولِ اصول بزرگ بودنِ بشر در آمورفاتی است: چنین آدمی نمی خواهد متفاوت باشد، نه جلو، نه عقب، نه جاودانی. و نه صرفن تحمل ضرورت، و نه حتی می خواهد هم چون راز بماند … فقط می خواهد آن را دوست داشته باشد.” در یادداشت هایی که بعد از مرگ نیچه منتشرشد، نیچه سعی کرده است که عناصر منطقی بازگشت را ثابت کند و بگوید که این تئوری یک امکان واقعی است و براین اساس مطرح شده که دنیا تا بی نهایت وجود خواهد داشت اما میزان انرژیِ موجود در آن فناپذیر است. و بدین ترتیب، همه ی چیزها در دنیا باید از ورای یک تعداد ترکیب های فناپذیر بگذرند و هر سری از ترکیبات باید قاعدتن در یک نظم تکرار شوند. “یک حرکت دورانی از سری های کاملن مشابه”. با این حال برخی دانشمندان معتقدند که علت عدم نشر این نوشته ها در هنگام زندگانیِ نیچه به این علت بوده که علل برشمرده متقاعد کننده نبوده اند.
امکان دیگر اینست که نیچه سعی کرده یک استاندارد اخلاقی ارائه دهد که به توسط آن مردم بتوانند رفتار خود را داوری کنند. در یکی از یادداشت های منتشرنشده اش می نویسد: “سئوالی که تو باید به آن پاسخ دهی قبل از هر عملی این است: ‘آیا این آن عملی است که من خودم را آماده می کنم تا بارها انجامش دهم؟’ “. این دکترین را با categorical imperative ethic کانت مقایسه می کنند که یک پرنسیب لازم و بدون چون و چراست با استانداردهای راسیونالیستی و ما باید آن را با اراده ی آزاد پی بگیریم علیرغم هرتمنای طبیعی که ممکن برعلیه آن داشته باشیم. اما مخالفان می گویند که چنین ethical imperative در هیچ یک از آثار نیچه منتشر نشده است، بنابراین این تفسیر نیز رد است. اما انقلاب در افکار بازگشت جاودانی توسطِ یک اِسوتِریسیتِ روس، به نام اوسپسنسکی، صورت می گیرد. و آن این که می توان با یک سیستم سختِ خود-دیسیپلینی در بازگشت امکان تغییر را بوجود آورد که دوباره همان شکل زیست صورت نگیرد. این سیستم را از جرج گوردیجِف فراگرفت که گفت: “ایده ی تکرار … حقیقت تمام و کمال نیست، اما نزدیک ترین امکانِ احتمالیِ حقیقت است … آگاهی از تکرار زندگی ها چیزی به آدم اضافه نمی کند اگر او سعی نکند که خودش را تغییر دهد تا از زیر بار تکرار خلاص شود. اما او اگر یک چیز اساسی را در خود عوض کند، یعنی به یک چیزی برسد، برقرار خواهد ماند.” اوسپنسکی در کتابش “نوع جدید دنیا” نوشت: همه بلافاصله بعد از مرگ دوباره به دینا می آیند. بسیاری درواقع همان زندگی ماقبل را ادامه می دهند برای همیشه، اما این هم ممکن است که سیکل را بشکنند و وارد طیاره ی دیگری از اگزیستانس شوند.” - با این توضیحِ خیلی مختصر در سیر پیدایش و تحول مفهومِ “بازگشت جاودانی” اکنون با آگاهیِ بیشتری می توانیم سیر تفکر کوندرا را در این کتابش “سَبُکیِ غیرقابل تحمل هستی” بهتر بفهمیم. سَبُکی در این کتاب چیست. آیا نیچه حرفش از “بازگشت جاودانی” سنگینی تحمل بار مسئولیت است؟ کوندرا با ذکر این دکترین نیچه در واقع می خواهد به متن خود اعتبار دهد. کاری که در آغاز اغلب متونش ما شاهد هستیم. اما با آن چه در داستان و توصیف چهار شخصیت می بینیم من ارتباطی بین مسائلی که مطرح است و برداشت نیچه نمی بینم. و در واقع کوندرا نیز مانند هرکس دیگری برداشت خود را از این مفهوم می کند. و در اساس معتقدم که “بازگشت جاودانیِ” نیچه به گفته ی هایدگر نه فاکتوال بلکه پاتتیک است. یعنی که این اتفاق هیچ گاه صورت نمی گیرد. فقط به عنوان یک سئوال و فرضیه مطرح می شود. و مهم اندیشیدن به آن است که اگر اتفاق افتد می تواند خیلی سنگین باشد. یعنی فکر این که دوباره همه ی آن رنج ها تکرار شود و حتی تکرار خوشی ها نیز خسته کننده به نظر می آید. به نظر من با این که در یادداشت های منتشر نشده ی نیچه صحبت از برگشت جاودانی به معنای واقعی کلمه کرده است اما با توجه به تئوری هایی که از او می دانیم و تغییراتی که در شخصیت هایش می خواهد مانند اخلاق سروری و بیرون آمدن از سایه های تو غار و مواجهه با نیمروز، به اعتقاد من فکر نمی کند که هم چنین چیزی در واقع رخ دهد. لکن… سنگینیِ این بارکه دوباره همه ی زندگی گذشته ی ما تکرار شود سبب می شود که ما تلاش کنیم زندگی را به نحوی که فکر می کنیم خوب پیش ببریم. سَبُکی در این کتاب اشتباهاتی است که چهار شخصیت داستان مرتکب می شوند و راوی می گوید که در هنگام ارتکاب معنی اشتباه را نمی بینند. بیائیم ببینیم داستان در چه زمانی رخ می دهد. و ما از شخصیت های داستان در آن برهه از زمان چه انتظاری می توانیم داشته باشیم. ودر تحت چه شرایطیست که ما این همه ضعف و دنباله روی و تکرار زندگی علیرغم خواست خودشان را در شخصیت های داستان مشاهده می کنیم. در عین حال مشخص است که کنش های هر فرد در هرزمان و مقطع مشخصی و با توجه به شرایط زیستی و فرهنگ گذشته و خلاصه مجموعه ای از عوامل دخیل باید سنجیده شود. سبکی و سنگینی صفاتی اند که ما به پدیده ها یا به کنش ها می دهیم. ولی آیا سبکی و سنگینی به تنهائی و به شکل انتزاعی می توانند مزیت یا عیب تلقی شوند؟ بی مسئولیتی یا با مسئولیتی حساب شوند؟ سارتر گفت: ما محکوم به آزادی هستیم. هرانتخابی می کنیم از اراده ی آزاد ماست و حتی انتخاب نکردن ما هم انتخاب آزاد ماست. ما مسئول انتخاب خود هستیم. اما آیا ما سئوال کرده ایم که این “اراده ی آزاد” از کجا برما وارد شده است؟ سارتر می گوید که ما ناخواسته به این دنیا آمدیم ولی پا که به دنیا گذاشتیم هرکاری می کنیم آزادانه است. باز کنیم این “اراده ی آزاد” را که کانت هم خیلی برآن تکیه دارد. من، منِ نوعی، بسته به این که در چه خانواده ای و در کدام جغرافیا به دنیا آمدم، سطح فرهنگیِ خانواده ام چه بوده است، آیا در فقر بزرگ شده ام یا در تمکن مالی، آیا آزاد بوده ام هرکاری بکنم یا همواره محدودیت هایی برای عملکرد آزاد من وجود داشته است، آیا در جامعه ای که زندگی می کنم چه باورهایی حکمرواست، با چه کسانی معاشر بوده ام، شخصیت وجودی من بنا برعوامل مختلف چه ویژگی هایی دارد که آدم دنباله رویی هستم یا یک آدم مستقل که بر اساس خواست و تمنای خودم زندگی می کنم یا دیگران برای من روش زندگیم را تعیین می کنند. آیا آگاه هستم در چه جامعه ای زندگی می کنم و آیا می دانم که حتی اگر خورد و خوراک و مسکن من تأمین باشد ممکن که کسانی، نهادهایی، الگوریتم هایی، سیاست هایی مرا بدون این که بدانم دارند دنبال خودشان می کشانند؟ انتخاب ظاهرن انتخاب “من” است. اما این “من” چگونه ساخته شده است؟ واگر این “من” در شرایط دیگری می زیست باز هم همین انتخاب را می کرد؟
- در دوران بعد از جنگ جهانی، اروپای مدرن تا مدت ها در بهت و سرگردانی به سر می برد. آیا این بود دنیای مدرن؟ تا مدت ها نمی فهیمد، نمی توانست ارزیابی کند چگونه چنین پدیده ای دنیا را به هم می ریزد. همین بهت و سرگردانی را ما در چکسلواکی بعد از اشغال توسط روسیه در سال ۱۹۶۸ در میان مردمی که زندگی هایشان در یک روز از این رو به آن رو می شود می بینیم، تقسیم یوگسلاوی به چند کشور کوچک تر، جنگ آمریکا علیه عراق، اشغال ایران توسط آخوندها و اشغال افغانستان با طالب-آ و در بسیاری مثال های مشابه می توان این سرگشتگی و گم شدگی و حیرانیت را گاهی تا دهه ها بعد از وقوع فاجعه دید. چند دهه بعد از هولوکاست است که تعدادی بازمانده آن فجایع را قلمی می کنند. نگاه کنیم به مهاجران ایرانی بعد از اشغال آخوندها ایران را. مهاجران که کرامت و فردیت خود را در کشور از دست داده اند در پی به دست آوردن آن زندگی جدیدی را با ده ها مشکل در کشورهای غربی دنبال می کنند. سال ها در بهت و سرگردانی به سر می برند علیرغم کمک های دولتیِ میزبان، اشغال به تحصیل و کار. بسیاری از آنها جای خود را ندارند. شهروند درجه ۲ هستند در اغلب مواقع حتی نسبت به آن چه که در ایرانِ بعد از انقلاب داشتند. فقط مسئله ی زبان و ارتباط گیری نیست. زندگی ها جور دیگریست. باورها و فرهنگ ها. همه چیز را باید در سنین بالا از صفر شروع کرد. سخت است خودت را بخواهی در این شرایط هم ردیف مردم کشور میزبان کنی. جور نمی شود تا مدت ها. حس تنهائی و بی کسی هم چون خوره جانت را می خورد حتی اگر خانواده ای هم تشکیل داده باشی. تو را از زادگاهت بریده اند. از زبانت. از فرهنگت… سابینا از کشور خود رانده شده است. سال ها در خلأ زندگی کرده. سابینا حق داشت بعد از این همه ویرانیِ کشورش و تبعیدِ اجباری بخواهد در تظاهرات شرکت نکند. میتینگ مهاجران برایش حرف نداشته باشد. این خیانت نیست برخلاف نظر راوی. این حس بی معناشدن همه ی آن چیزهاییست که او را به این وضعیت انداخته است. نگاه سیاه و سفیدی، و سبکی و سنگینی در باره ی زندگی های از هم پاشیده است که راوی/نویسنده حکم های قاطع می دهد و در نتیجه امیدش از همه چیز سلب می شود. کوندرا در داستان دیگرش “عذرخواهان” که نمی دانم به فارسی ترجمه شده است یا نه همه را برعلیه همه می داند و معتقد است که در دنیای ما مجبورت می کنند که خطا کنی. او برنده است. و کسی که مُقِر به خطا می شود می بازد. کوندرا در این داستان معتقد است که اغلب بی هیچ خطایی عذرخواهی می کنند زیرا ناخواسته و با نفرت به دنیا آمده اند. و در جایی دیگر در این داستان کوندرا نهایت ناامیدیش را از بشریت و اگزیستانس نشان می دهد و خواستار ناپدیدیِ نوع بشر با آینده و گذشته اش می شود. اولش و آخرش با همه ی خاطراتش، با نرون و ناپلئون، با بودا و مسیح. آیا این تفکریست که نیچه به ما می دهد؟ سابینا اما به جایی رسیده که حس می کند باید برعلیه همه چیز حرکت کند. این حس مخالف خوانی را راوی خیانت می خواند. و این مخالف خوانی نیز هم چون تَرکِ فرانتز از جانب سابینا سَبُک تلقی می شود. من، مهین میلانی، وقتی از ایران با دوتا بچه خارج شدم تا مدت ها روزنامه نمی خواندم. تا مدت ها وارد مباحث سیاسی نمی شدم. هیچ مطلبی نمی نوشتم. به تنها امری که فکر می کردم حس آنیِ خودم بودم. و زندگی کودکانم. سرخورده از سرشکستگی های سیاسی پس از به هدر دادنِ بهترین سال های زندگی تو را به جایی می رساند که به همه چیز شکل دیگری نگاه کنی. راه خودت را بروی. هیچ معنا و خصلتی نمی توان به آن داد. مقطعی است و می گذرد. به این سَبُکی نمی گویند. این حسی است در مقطعی خاص که گریبان هر فردی را می گیرد. پسا مدرنیسم به بشر یاد داد قطعیت بی معناست. که همه چیز نسبی و موقتی است. که نمی توان دل بست به به سرانجام رسیدن اهداف. فردیت بشر در بعد از مدرنیسم آنقدر ضربه دید که فرد دیگر معنایی نمی توانست داشته باشد. بکت در “نام ناپذیر” حتی به طور فیزیکی این فرد پس رانده شده را دفرمه طرح می زند. موجودی بی شکل و کوچک اندامِ حراف که فقط کلمات از دهانش بیرون می ریزند. هیچ با یک فرد هذیانی فرق ندارد. هی می گوید و می گوید، و این در حالیست که بکت معتقد است زبان دیگر کارآیی ندارد. بعد از جنگ جهانی ادبیات قطعه قطعه ی پسامدرنیست اروپا را گرفت به مثابه ی بازتاب واقعیت موجود جوامع و مردمان قطعه قطعه شده ی اروپائی. پس از آن در کشورهای اروپای شرقی ما شاهدش بودیم. آثاری که همراهند با آیرونی و تمسخر و تخیلات جادوئیِ نشأت گرفته از واقعیت هایی که آنقدر تخیلی می نمایند که به سوررئال می مانند. خیلی از داستان های کوتاه و رمان هایی که هم اکنون نویسندگان افغانستان می نویسند نیز در این جرگه می گنجند. برخی داستان های ایرانیان در بعد از انقلاب به وضوح سرگشتگی ها و بهت زدگی های پس از اشغال آخوند ها را منعکس می کنند.
- هستیِ شخصیت های این کتاب سبک نشده است. هستی متوقف شده است. تو در مقابل وقایعی قرار گرفته ای که هستی ات عمل نمی کند. و تا زمانی که به خود آیی بسته شده ای. دیگرانند که تو را راه می برند. “توما”ی دون ژوان با کسی ازدواج می کند که هیچ خوانائی با او ندارد. و کماکان از خیانت به او دست برنمی دارد. و ترزا با آگاهی از این امر رنج می کشد اما می ماند. فرانتز بیست سال با زنش زندگی می کند تا زمانی که سابینا در زندگیش پیدا می شود. و وقتی سابینا می رود سال ها با دانشجویی، همسن و سال دخترش، زندگی می کند. انگار یک عروسک به خانه آورده است و تمام مدت فکر و ذکرش پیش سابیناست. و سابینا هم فکر می کند اشتباه بوده که فرانتز را ترک کرده است. راویِ کتاب، دون ژوان بودن “توما” را از سبکی اش می داند و جدا شدن سابینا از فرانتز را نیز از سبکی اش. اصلن بیائیم ببینیم سبکی چیست. سنگینی چیست. آدم آزادی انتخاب دارد. یعنی که می تواند اشتباه کند. و می تواند بعد فکر کند که اشتباه کرده است. این نه سبک است ونه سنگین. نه عیب است. نه مزیت. هستی است که متوقف شده. زیرا شخصیت های داستان به جز سابینا که او هم در نهایت به جرگه ی بقیه می پیوندد، و توما هم که در نهایت می رود و در یک دهکده با ترزا زندگی می کند، هیچ کدام دنبال تمناهای خودشان نمی روند یا درمیانه پشیمان می شوند. کتاب در سال ۱۹۸۴ نوشته شده. یعنی ۱۶ سال بعد از اشغال نظامی چکسلواکی توسط روسیه. سال هایی که مردم فرصت کرده بودند اندکی جای خود را در کشورهای غرب اروپا و آمریکا بیابند. اما گویا هنوز گرفتارند. هنوز در بهت هستند. هستی ات هنوز متوقف مانده است. آدم ها فرصت می خواهند خود را بیابند و در این میان بارها سکندری می خورند. و از قضا خوبست سکندری بخورند. کاش این سکندری را نه با دنباله روی و تسلیم به دیگری و زندگی دیگری بلکه در پی تمناها و خواست هایشان بخورند. تا راه هایی باز شود. قطعن این راه ها هم نهائی نیستند و در میانه ممکن که درهایی بسته شوند. و البت که یاد می گیرند راه های دیگری برای خود باز کنند. به عبارتی بخصوص رفتار توما و سابینا و برخی حرکت های ترزا و فرانتز در پی خواست هایشان بوده است. اسمش اشتباه نیست چون ما فکر می کنیم که آنها مسئولیت نپذیرفته اند. مسئولیت پذیری با فرمان و پند و اندرز و تئوری بافی انجام نمی شود. مسئولیت پذیری مانند هر خواستِ دیگری باید در کنه ذهن افراد جا بگیرد آن گونه که اصل واقعیت با اصل لذت یکی شود به گفته ی فروید و نفر سومِ لکان یا دیگری بزرگ خیلی کم بتواند در آن نقش داشته باشد. و اما نویسنده چرا شخصیت هایش را همه از افراد ضعیف و دنباله رو می گیرد. ما بسیار افراد داریم که در بدترین شرایط زنده اند. توی بیابان چاه می زنند بهشت در صحرا درست می کنند. یعنی که از درون بدترین ورطه ی زندگی خود را بالا می کشند. مرتب زمین می خورند اما بر می خیزند. آگاه یا ناآگاه طوری عمل می کنند که گویی می دانند هدف غائی وجود ندارد. که هیچ چیز پایدار نیست. که هر پدیده ی به ظاهر استوار می تواند هرآن بلنگد. اما این را می دانند که باید سرپا باشند. و سرپا بودن یعنی روی پای خود بودن. یعنی خود را دنبال کردن. به این می گویند عمل انقلابی. عملی که در ساحت های بزرگ و به صورت جنبش های مردمی شناخته شده است. اما انقلابی بودن در درون هر آدمی وجود دارد. دستت را از جلوی آتش خود بخود کنار می کشی که نسوزی. و در مقابل هرآنچه در مقابل آزادی و خواست و تمنایت هم واکنش نشان می دهی. و به طور قطع در این راه بیراهه هم می روی اما تجربه کسب می کنی. بی شک که در آغاز فاجعه همه سرگشته اند. اما راهشان را باز می کنند. قطعن که دو یا چند فرهنگی اند و چه بسا همین در رشدشان بسیار کمک کند در نوع نگاهشان. دنیا دارد هنوز یاد می گیرد. جنگ ها برای کشورگشائی به شکل های گوناگون در هر عصری به صورت جدید تر با تکنولوژی های مدام در حالِ پیشرفتِ خود را نشان داده است. بخش های زیادی از مردم در غرب اگرچه ظاهرن از رفاه نسبی برخوردارند اما اغلب آرامش ندارند. بگذریم که برای مثال در لوس آنجلس چیزی بین ۴۰ تا ۵۰ هزار نفر بی خانمان توی خیابان ها ولو هستند. همواره فکرشان در این است که چطور قبض های آخر ماه را بدهند. احساس آرامش نمی تواند وجود داشته باشد زمانی که وضعیت اقتصادی ناگوار است. یا امنیت در خیابان ها نیست و از آسمان ها بمب میبارد. و آنها که از دخالت کشورهای غربی در خاورمیانه و آفریقا و آمریکای لاتین، توسعه ی هسته ی اتمی، و فاصله ی طبقاتیِ هرروز افزون ترمطلع هستند حتی در صورت داشتن وضعیت اقتصادی نسبتن خوب می دانند که وضعیت خرابِ جهان دامن آنها را نیز روزی می گیرد. اما خرابی چون که از سر بگذرد آباد می گردد. دنیا روزی به این خواهد رسید که سلامت همه به سلامت تک تک افراد جهان وابسته است. که آرامش و صلح همگان وابسته است به آرامش و صلح همه ی نقاط جهان. که تک تک انسان ها حق حیات مرفه و آرام دارند. کوندرا خیلی نا امید است. دید سیاه و سفیدی در شکل نگارش نیز تأثیر می گذرد. من دلم می خواهد داستان و رمان را مانند قصه های پریان بخوانم حتی اگر از بدترین اوضاع سخن می گوید و حتی اگر به قطعه قطعه ترین شکل پسامدرنیش نوشته شده باشد. نوشته های کوندرا بیشتر شبیه مقاله اند و بیشتر او نقش یک سخنران را دارد که به تو می گوید چه باید بکنی. اززبان یک پسر ۱۷ ساله همان سخنانی را می شنوی که از یک استاد دانشگاه جا افتاده در توصیف جهان و خرابی هایش. نوشته های کوندرا در من کششی ایجاد نمی کنند. ژرفا در آن نمی بینم چرا که چندوجهی نگاه نمی کند. شخصیت هایش اغلب آدم های ضعیف و منفی هستند. اغلب کوششی نمی کنند که خود را از ورطه ی دنباله روی و تسلیم بیرون بکشند. و بویژه آدم هایش را مثلن تحمیل به “بازگشت جاودانی” می کند که سنگین باشند. آنها را از خود بودن و دنبال کردن تمنایشان باز می دارد که گویا در بسته بودن خود، مسئول باشند. سبک نباشند. و در عوض تسلیم شوند. یا سابینای خسته از تجاوز نظامی روسیه را خیانتکار می داند که می خواهد اندکی نفس بکشد و خود را از تظاهرات و تجمع های خارج از کشوری که در نهایت تنها کاری که می توانند بکنند پشتیبانی از داخل است اندکی دور بدارد. ما در بالا دیدیم که نیچه جاودان بودن را در جاودانیِ خوشی می داند و آن دانشمند روس از این “بازگشت جاودانی” که فکرش حتی باریست سنگین می خواهد با دست پر باز گردد. یعنی تغییر بر اساس آن چه خودت آرزو می کنی.
برگشت جاودانی برای شخصیت های کوندرا در کتاب برگشت به زندگیِ متعهدانه است علیرغم این که آن زندگی چندان با خواست های درون خوانائی ندارد. این ظاهرن همان اراده ی آزادیست که کانت هم می گوید. و هایدگر نیز از “بازگشت جاودانیِ” نیچه چنین برداشتی دارد. و کوندرا چنین برداشتی را خواسته است در داستان خود بگنجاند. شخصیت ها به گذشته برمی گردند تا زندگی “متعهدانه” و “مسئولانه” داشته باشند. اما ذکر و فکرشان آن زندگیست که طبیعت وجودیِ خودشان آن را می خواهد یعنی پاسخ به تمنا و آرزوی خود نمی دهند. یک نوع تسلیم و دنباله روی. زندگی متعهدانه اگر با تمناهای فرد یکی نباشد بار سنگینی خواهد بود. و پیگیری آرزوها و تمناها اگر آزاری به کسی نرساند یک زندگی شخصی است که می تواند شخص را به تجربه هایی مثبت یا منفی برای او برساند اما تجربه هایی هستند که خود انتخاب کرده و به آنها رسیده است و همین راه های زیادی را باز می کند. پسر جوانی از سارتر پرسید من اگر بین رفتن به جبهه و مراقبت از مادر بیمارم، مراقبت ازمادر را انتخاب کنم آدم متعهدی نیستم؟ سارتر پاسخ می دهد این انتخاب توست و تویی که تصمیم می گیری چه چیز را انتخاب کنی. و هیچ انگی برآن زده نمی شود.
مهین میلانی
آگوست ۲۰۲۳ مونترال