این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقیضه های متنی در رمان “جهالت” نوشته ی “میلان کوندرا”
ترجمه ی دکتر آرش حجازی
(تهران: انتشارات کاروان، چاپ اول، ۱۳۸۰)
جواد اسحاقیان
مضمون اصلی رمان “جهالت” (Ignorance:2000 ) نوشته ی “میلان کوندرا” M. Kundera البته “مهاجرت” و بهتر بگوییم “تبعید” (Exile) از سوی “قدرت” و دولت حاکم کمونیستی است اما در کنار این مضمون اصلی، ده ها مضمون فرعی و اَقماری دیگر هم هست که به گونه ای با مضمون اصلی، پیوندی پویا دارد. اما آنچه نویسنده در این اثر از “جهالت” اراده میکند، معنایی متفاوت دارد؛ یعنی بیخبری اعضای خانواده و دوستان از کسانی که به ناگزیر به عنوان مهاجر، از زادبوم خود به خارج (معمولاً غرب) رفته اند:
“نوستالژی به معنای “درد جهالت” است: از من دوری و از تو هیچ خبری ندارم. کشورم دور است و نمیدانم در آن چه خبر است” (کوندرا، ۱۳۸۰، ۱۱).
این گونه برداشت از “نوستالژی” Nostalgia با آنچه از برخی دانشنامه ها برمی آید، فرق دارد، زیرا نویسنده میخواهد “نوستالژی” را به معنایی خاص و مطابق نظر و تجربه ی شخصی و چنان که خود از آن اراده میکند، تعریف کند. “ویکیپدیا” (Wikipedia) می نویسد:
“نوستاژی، نوعی احساس در قبال گذشته است؛ یعنی دلتنگی آدمی برای یک مقطع زمانی یا مکانی خاص که تداعیهای ذهنی خوشایندی در قبال آن داشته است. این واژه خود از یک واژه ی مرکّب یونانی ساخته شده که جزء نخستین آن (nostos) به معنی “بازگشت به خانه” (homecoming) و جزء دومش “álgos” به معنی “اندوه” (sorrow) یا “ناامیدی” (despair) است. این اصطلاح را نخستین بار، یک پژوهشگر علوم پزشکی در قرن هفدهم برای توصیف دلتنگی یا احساسات مزدورانی سویسی به کار برد که دور از زادبوم خود میجنگیدند. نوستالژی، احساس “دلتنگی” برای گذشته هایی دور و دراز، شخصیتهای برجسته ی آن، دستاوردها و عظمت، رخدادهای باشکوه آن و به ویژه “روزهای خوش گذشته” و “روزگار کودکی” است که اگر به گونه ای متعصبانه و شیفته سارانه به آن نگریسته شود، جنبه ای منفی و انحطاط گرایانه و ارتجاعی خواهد داشت” (ویکیپدیا، ۲۰۲۳).
اما آنچه از آن به “نقیضه” (Parody) تعبیر کرده ام، معنای نامتعارف و وارونه ای است که کسان برجسته تر رمان مانند “ایرنا” (Irena) و دوست و شریک جنسی اش “ژوزف” (Joseph) آن را تجربه میکنند. “ایرنا” بیست سال پیش با اشغال کشورش “چک” و زادگاهش “پراگ” در بهار ۱۹۶۸ ناگزیر به “پاریس” مهاجرت کرده و به گفته ی خودش از زندگی در “فرانسه” کاملاً خشنود است و هرگز دلش برای وطن و زادبومش هم تنگ نشده است. او پس از اقامتی کوتاه مدت، از شهر و کشور خود میگریزد و به “پاریس” بازمیگردد. “ژوزف” نیز مانند دوستش، پس از اشغال کشورش به وسیله ی نیروهای “پیمان ورشو” و ناخشنودی از زندگی در چنین کشوری به “دانمارک” میرود و در همانجا ازدواج میکند. او نیز به دلیلی که خواهیم نوشت، از “دانمارک” به “پراگ” زادگاهش بازمیگردد و پس از دیداری با خانواده ی برادر و همچنین “ایرنا” دیگر بار به “دانمارک” بازمیگردد که به زندگی در آن، دل نهاده است. چنان که خواننده نیز درمی یابد، مادرِ وطن و خانواده و هموطنان برای این دو شخصیت، کاملاً غریبه، بیگانه و نامأنوس بوده، زادبومشان هم شایسته ی توطّن نیست. وطن برای آن دو، همان جا است که از زندگی در آن، خشنودند و نیمی از عمر چهل ساله ی خود را در آنجا گذرانده اند. از قضا، این گونه برخورد با مفهوم “نوستالژی” همان تجربه ی زیسته ی شخص “کوندرا” است که پس از حوادث “بهار پراگ” و اخراجش از کشور “چک-اسلواکی” به دستور حزب کمونیست، در ۱۹۷۵ به فرانسه مهاجرت کرد و برجسته ترین آثارش را در این کشور منتشر ساخت و حتی پس از خروج نیروهای اشغالگر در ۱۹۸۹ هم به کشور خود بازنگشت تا این که امسال (۲۰۲۳) در “پاریس” و بی آن که “بازگشت عظیم” ی داشته باشد، درگذشت.
به باور برخی از نظریه شناسان “نقیضه” نویسی، کوششـــی برای جانشینی فورم ها، مضامین و نگرشهــــای تازه است. “لیندا هاچن” (L. Hutcheon) به نقل از “جی. دی. کایرنیجیان” (G. D. Kirenidjian) و دیگران می نویسد:
” نقیضه، کلاً نوعی تغییر تدریجی فورمال در ادبیات و شاهدی بر پایان سنت گرایی به ویژه هنگامی است که فورمهای چیره بر ادبیات، دیگر رمق خود را از دست داده اند . . . در این حال، نقیضه نویس، نقش مهم و مثبتی در ناتوان نمایی اشکال سنتی ایفا می کند و این، همان سرشت پویای”نوع ادبی” بود که فورمالیست های روسی آن را مطرح کردند.”تینیانوف” (Tynianov) نقیضه را به عنوان “جانشینی دیالکتیکی” برای عناصر فورمالی میداند که کارکردی چون ماشین های خودکار یافته اند. “توماشفسکی” (Tomachevski) به نقیضه به عنوان شکل تازه ای از همان فورم منسوخ شده و قدیمی نگاه می کند که بی آن که شکل سنتی و قدیم را ندیده بگیرد، کارکردش را تغییر می دهد یا آن را تجدید سازمان می کند اما لزوماً از بین نمی برد؛ بلکه آن را از “پیش زمینه” (Foreground) به “پس زمینه” (Background) میراند ” (هاچن، ۱۹۷۸، ۲۰۹).
در توضیح بیشتر این “نوع ادبی” میگوییم: پای “نقیضه” وقتی به میان می آید که نویسنده ای، بر پایه ی یک متن حماسی از پیش موجود، روند رخدادها و سنخ فکری و عقیدتی شخصیتها را به گونه ای ساماندهی کند که به جای رفتار حماسی، ما را بخندانند. در کتابهای فارسی دبیرستانی، متنی هست که در آن، “اسفندیار” در حالی که تیری به چشم دارد، به یک متخصص چشم رجوع میکند تا برای زخم چشم خود، چاره ای جسته باشد اما منشی متخصص چشم میگوید: “تا شش ماه دیگر وقت خالی نداریم. اسمت را یادداشت میکنم. برو و شش ماه دیگر مراجعه کن”. در این حال نویسنده، یک متن حماسی را به “طنز اجتماعی” تبدیل کرده است که “نقیضه” نامیده می شود و دربردارنده ی بازارگرمیهای برخی پزشکان متخصص برای سرکیسه کردن بیماران و مراجعان است. می توان یک متن “تراژیک” را به متنی “کمیک” تبدیل کرد. در ادبیات داستانی معاصرمان “هدایت” شماری از این “نقیضه”ها آفریده که خود به آنها “قضیّه” نام داده است و در هر یک، به سراغ یکی از شخصیتهای شناخته ی تاریخی و ادبی و فرهنگی پرداخته که آمیزه ای از “طنز” و “هجو” است؛ مثلاَ مقصود نویسنده از “نقیضه”ی معلم اخلاق “رشید یاسمی”، غرضش از سعدی آخرالزمان، “محمد حجازی” و نیّتش از آن که در راه جاه طی طریق کرده، “بدیع الزمان فروزان فر بُشرویه ای” است. او در این گونه آثار، سیمای پنهان و ناآشنای این ادبیان و محققان را معرفی کرده؛ سیماهایی که از نزدیک آنان را می شناخته و از هویت اجتماعی و منش فرصت طلبانه ی ایشان، آگاهی می داشته و به زبان “استهزا” آنان را به خوانندگان روزگار خویش، شناسانده است؛ سیماهایی که در “عصر طلایی” (۱۳۲۰-۱۳۰۵) بسیار شناخته می بوده و در محافل فرهنگی مانند “سازمان پرورش افکار” (و به تعبیر خودش “سازمان پرورش اطوار”) و مدار قدرت، بسیار محبوب تصویر می شده اند.
نخستین “نقیضه”ای که “کوندرا” خود از آن یاد میکند، ماجرای اسطوره ای “اولیس” ((Ulysess در “اودیسه” ((Odyssey است. او پس از بیست سال دوری از زادگاه به قلمرو حکومتش “ایتاکا” (Itaca) بازمیگردد که با سالهای مهاجرت ناگزیر “ایرنا” و “ژوزف” یکسان است. او از این بازگشت به “بازگشت عظیم” یاد میکند که این ترکیب وصفی بارها و بارها در تمامی رمان مانند یک ترجیعبند تکرار می شود (۹،۸، ۱۰، ۱۱، ۵۶، ۱۲۳) تا به خواننده هشدار بدهد که هر بن مایه و مضمونی را در داستان، با توجه به این مضمون محوری مورد بررسی و دقت قرار دهد:
“اولیس، فرسوده خوابید. وقتی بیدار شد، نمیدانست کجا است. اما آتنه (Atenea) مِه را از پیش چشمانش برداشت و مستی اش را از بین برد: مستی بازگشت عظیم، خلسه ی آشنایی. . . اولیس خلیجی را دید که از دوران کودکی اش می شناخت و دو کوهی را که آن را در بر میگرفتند و درخت زیتون پیر را نوازش کرد تا مطمئن شود که هنوز همان درخت بیست سال پیش است” (۱۳).
نویسنده به نقل از حماسه ی “اودیسه” از هفت سال زندگی ناگزیر و ناخواسته ی او در کنار یک پری دریایی به نام “کالیپسو” ((Calipso یاد میکند که او را به عنوان شریک زندگی و جنسی به گروگان گرفته اما “اولیس” شوقی بسیار برای بازگشت به خانه و دیدار همسر وفادارش “پنه لوپه” (Pénelope) دارد و با زبان آوری میکوشد او را به قبول بازگشت و آزادی خود برانگیزد. “کوندرا” به دشواریهایی اشاره میکند که “اولیس” پس از رسیدن به زادبوم و خانه و زندگی خود مواجه می شود تا نشان دهد که “بازگشت عظیم” همیشه آسان نیست و از جمله به ضرورت از بین بردن خواستگارانی اشاره میکند که در غیاب “اولیس” از همسرش خواستگاری کرده اند و “پنه لوپه” آنان را به لطایف الحیل سر میگرداند و حتی همسر و پسرش “تلماک” ((Telemachus تنها پس از آزمونهای گوناگون، هویت او را تأیید میکنند.
وقتی “ایرنا” به اتاق “ژوزف” آشنای بیش از بیست سال پیش خود در یک هتل میرود که پیشتر رزوز شده، “اودیسه” ای به زبان دانمارکی می بیند که نقد حال مهاجرین و از جمله آن دو است و قرار است این دو شریک عشقی و جنسی در این نخستین روایت مهاجرت در جهان باستان، از همانندیهای خود با “اولیس” و بستگانشان آگاه شوند. “ژوزف” به دشواریهایی اشاره میکند که “اولیس” برای شناساندن خود به همسرش باید روبه رو شود و وقتی “ایرنا” به او میگوید: “حد اقل او بعد از بازگشت، احساس خوشحالی کرد” شریک عشقی میگوید:
“در این مورد، قطعیت وجود ندارد. وقتی برگشت، دید هموطنانش چگونه به او خیانت کرده اند و کوهی از آنها را کشت و گمان نمیکنم که مردمش خیلی دوستش داشتند. بخشی را که دوباره به هم میرسند، بارها و بارها خوانده ام. اول، پنلوپه او را نمی شناسد. بعد، وقتی همه چیز برای همه روشن می شود و خواستگاران قلع و قمع می شوند و خیانتکاران مجازات می شوند، باز از او مدرک میخواهد تا مطمئن شود که به راستی خودش است، یا که میداند؟ شاید برای این که لحظه ی شریک شدن شدنشان را در یک بستر، به تأخیر بیندازد” (۱۷۹-۱۷۸).
آخرین لحظات تن کامگی میان دو هموطن و همزبان اما بسیار بیگانه با هم، از همه فاجعه بارتر است. “ژوزف” هنگام رفتن از اتاقی که برای همین مقصود، رزرو کرده، رفتاری از خود نشان میدهد که از اوج بیگانگی اش با “ایرنا” نشان دارد؛ زنی که یادش نرفته که تنها یادگاری “ژوزف” را با خود به این اتاق بیاورد و از او میخواهد که روزی دیگر هم در کنار او بماند، زیرا او تنها کسی است که به او امیدوار است و وقت بر او خوش می شود.
“ژوزف” پیش از رفتن از اتاق و پرواز به مقصد “دانمارک” شاید لحظاتی فرصت داشته باشد تا به چهره ی “ایرنا” در حال خواب بنگرد و آنچه را طبعاً در قبال معشوق هموطن باید انجام دهد، به نیکوترین گونه بگزارد:
“کنار تخت او زانو زد. روی سر او خم شد. این زن به او نزدیک بود. می توانست تصور کند که با او بماند؛ که خود را به او مشغول کند. در هواپیما به هم قول داده بودند که در باره ی زندگی خصوصی هم پرس و جو نکنند. یک چیز برایش آشکار بود: این زن، عاشق او بود. حاضر بود با او برود؛ از همه چیز بگذرد؛ از نو آغاز کند. میدانست که این زن، از او کمک میخواهد. فرصتی دست داده بود که خود را مقیّد نشان دهد؛ که به کسی کمک کند و خواهری در میان بیگانگان بی شماری بیابد که سیّاره ی زمین را از جمعیت انباشته اند. لباس می پوشد. با احتیاط و در سکوت، تا او را بیدار نکند” (۱۹۴-۱۹۳).
در همین جاها است که دیگر بار می توانم از یک “نقیضه”ی فاجعه بار یاد کنم. مهاجران در وجه غالب، کشور و مردم مهاجرپذیر را از خود نمیدانند و در آن و با آنان، خود را “غریب” می یابند اما “ایرنا” در زادبوم خود، در کنار عاشق خود و در آغوش او، خود را “غریب” و “وامانده” و “بیگانه” احساس میکند. با رفتن و جدایی سرد و به دور از عاطفه ی انسانی “ژوزف” دیگر “ایرنا” هم در شهر خود جایی ندارد. او هم باید به خانه اش در “پاریس” بازگردد و از خیز “بازگشت عظیم” خود به وطن بگذرد. وطنی که در آن هموطنان او را نمیخواهند، چه جای ماندن دارد؟
اینک به شخصیت دیگر رمان “گوستاف” ((Gustaf بپردازم تا ببینیم این دوست عزیز “سیلوی” – که او را به “ایرنا” معرفی کرد و به او اطمینان که “هر کاری از دستش بربیاید، میکند تا بتوانی به کشورت برگردی” (۷) چه کمک و خدمت شایانی به او میکند. او – که اهل “سویس” است – از طرف شرکت خود در “پاریس” مأموریت دارد یک دفتر نمایندگی در “پراگ” دایر کند تا بتواند فرآورده های شرکت خود را در آنجا به فروش برساند، زیرا پس از رفتن نیروهای شوروی از خاک “چک-اسلواکی” بورژوازی نوخاسته ای در این کشور پدید می آید تا دیگر باره به ترمیم خرابیهای ناشی از فروپاشی اقتصاد کشور در فاصله ی ۱۹۸۹-۱۹۴۸ بپردازد که سالهای حاکمیت سیاه و تباه اشغالگران کمونیست بوده است. “گوستاف” مرد ثروتمند و سخاوتمندی است. برای “ایرنا” و دخترانش مدرسه ای شبانه روزی میگیرد و خود در اتاق زیر شیروانی دفتر کار خود زندگی میکند و به “ایرنا” هم جایی میدهد. با این همه، آن که مانع از برقراری ارتباطی سالم برای این زوج می شود، مادرِ “ایرانا” است که زندگی را بر دخترش تباه کرده و در راستایش حالت انکار و عداوت دارد و یک بار هم که پنج روزه از “پراگ” به “پاریس” آمده، زندگی را بر دختر و نوه هایش جهنم کرده است. مادر”ایرانا” یک طبقه ی آپارتمانش را به “گوستاف” میدهد و برای خود و او، خیالاتی دارد. او البته جوان و مانند “ایرنا” چهل ساله نیست، اما شور کامخواهی و جاذبه ی دلربایی را نیکوتر از دخترش میداند. “گوستاف” البته، همسر و فرزندانی داشته اما چون رابطه ی میان زن و شوی، سرد است و نمی تواند او را طلاق بدهد، با پیشنهاد تأسیس یک دفتر نمایندگی در “پراگ” (۹۶) میخواهد خود را از آسیب همسر دور نگه دارد و به قولی یک پایش “پاریس” باشد و پای دیگرش در “پراگ”.
“ایرنا” هنگام آمدن به خانه ی مادر از یک مغازه ی سوقاتی فروشی، تی شرتی میخرد تا به “گوستاف” هدیه دهد. “پاکت را به “گوستاف” میدهد: برای تو است (۱۰۲).
“هنگامی که پایین و به سالن میرود، گوستاف تی شرت را پوشیده است و با صدای بلند میخندد. مادر حالی که دست گوستاف را گرفته است، به ایرنا اعلام میکند: “بدون مشورت با تو، به خودم اجازه دادم این را تنِ گوستاف عزیز کنم.” (۱۰۳).
اینک رخداد دلالتگر دیگری که نشان میدهد نه مادر، پروای “ایرنا” میکند، نه از نوع رابطه اش با “گوستاف” شرم دارد. “گوستاف” هم “ایرنا” را در کنار میگیرد و با او سرخوش می شود (۱۴۸) هم از همکناری با مادر او دریغ نمیورزد:
“بعد رب دو شامبر را باز میکند. گوستاف نگاهی به آن سینه های برجسته . . . می اندازد . . . و مادر با صدای ستایشگرانه و بلند و لرزانی اعلام میکند: “آه! آه! باورم نمی شود، باورم نمی شود” (۱۸۵).
اما چنین صحنه های شرم آوری، همان انتظاری نبود که “ایرنا” از “گوستاف” مهربان و یاریگر دلجو داشت. پس از مرگ “مارتین” شوهرش به هر کاری تن میدهد تا بتواند زندگی را بگذراند و سامان زندگی را برای دو دخترش فراهم آورد:
“در خانه ای به عنوان ندیمه ی یک زن افلیج ثروتمند استخدام شده بود و فکر میکرد با توانایی اش در ترجمه از زبان روسی به فرانسه بتواند به موفقیت بزرگی دست یابد. سالها گذشت و در پوسترها، در تابلوهای تبلیغاتی، روی جلد مجله ها در کیوسکها، زنها برهنه می شدند؛ زوجها یکدیگر را می بوسیدند و در میان فسادِ همه جا حاضرِ مشابهی، بدن او در خیابانها پرسه میزد: گمشده و نامرئی. به همین دلیل، ملاقات با گوستاف برایش یک جشن تمام عیار بود. پس از آن زمان دراز، سرانجام کسی پا برجا مانده بود و قدر جسم و چهره ی او را میدانست و به لطف دلبری اش، مردی میخواست زندگی اش را با او تقسیم کند” (۳۲-۳۱).
اینک به رخدادی دلالتگر و تأثیرگذار باید اشاره کرد که نخستین تجربه ی تلخ “ایرنا” در “پراگ” است. هنگامی که “ایرنا” به “پراگ” بازمیگردد، به مناسبت بازگشتش به زادبوم” جشنی میگیرد و دوازده تن از دوستان قدیم و همجنس خود را در کافه ای به نوشیدن عالی ترین شراب فرانسوی “بوردو” فرامیخواند، اما همه چیز، برخلاف تصور او پیش میرود. مردم این شهر در طی چهل و یک سال اشغال کشور به وسیله ی ارتش متجاوز شوروی، چندان به نوشیدن آبجو ارزان قیمت و بی کیفیت وطنی عادت کرده اند که دوازده بطری شراب ناب را به دیده ی تحقیر می نگرند و از خوردن آن سر، باز میزنند و به این ترتیب، بیگانه بودن میزبان را در میان خود به او یادآوری میکنند و حتی حاضر نیستند از خاطرات ، تجربیات و بیست سال زندگی میزبانشان در “پاریس” یک کلمه هم بپرسند و بشنوند:
“پیشخدمت با ده لیوان بزرگ نیم لیتری آبجو در آستانه ی در ظاهر می شود. لیوانها را بالا میگیرند و میگویند: به سلامتی ایرنا ! به سلامتی دختر گمشده” (۳۹).
میهمانان از “دختر گم شده” ای یاد میکنند که نشان میدهد “ایهام” ((Apacity و دقیق تر بگوییم “توریه” دارد، زیرا هر دو معنی را در بر میگیرد. از یک سو، به کسی اشاره دارد که به زادبوم خود بازگشته و از دیگر سو، به “دختر”ی اشاره دارد که نخست به کشور خود “خیانت” کرده و به کشورهای سرمایه داری و دشمن گریخته اما اینک بر سر عقل آمده و به “مام وطن” بازگشته است. در این حال، “دختر گم شده” بار تحقیر و طرد شدگی و خیانت به وطن دارد که البته از جمله القائات و آموزه های نزدیک به نیم قرن ایده ئولوژی تباه کمونیستی بوده است تا به این ترتیب از برقراری هر گونه تماس و مکاتبه و ارتباطی با داخل و خارج جلوگیری و آنان را نسبت به هم بدبین، خائن، وطن فروش و خوشگذران و در صف اول دشمنان خود به شمار آورند. “کوندرا” انتظار دارد دوستان دعوت شده به جای آن که به پندار باطل خود “ایرنا” را همان “خائن کبیر” میدانند، او را “رنجدیده ی کبیر” بنامند(۳۳). او در گفت و گویی کوتاه با “میلادا” همکار شوهر سابقش میگوید:
“همه فکر میکنند که ما رفتیم تا خوش بگذرانیم و راحت باشیم. از مشکلاتی خبر ندارند که در یک دنیای بیگانه جلو آدم سبز می شود. میفهمی؟ کشورت را با یک بچه در بغل و یکی در شکمت ترک کنی؛ شوهرت را از دست بدهی؛ دو تا دختر را در بدبختی بزرگ کنی . . .” (۴۳).
بیست سال زندگی همراه با رنج، کار در خانه و خدمتکاری در بیرون خانه، شغل به عنوان یک مانکن لباس و تن و ترجمه از زبان روسی به فرانسه و بهره مند شدن از زیستن در یک “جامعه ی باز” بر خلاف کشور اشغال شده اش در یک “جامعه ی بسته” به او تجربه هایی آموخته که دوستان پرگو و یاوه بافش از آن آگاهی ندارند. او ساخته و پرداخته فرهنگی غنی و پُربار در “پاریس” است و طبعاً بسیار چیزها برای گفتن و شایسته ی شنیدن دارد و همان گونه که “مادلین هرون” ((M. Hron به نقل از “ژیری پین” (J. Payne) میگوید، باید بسیار نکته ها از او آموخت:
“مهاجران، خوشنام نیستند، زیرا تلقّی و احساس عمومی این است که آنان مردمی هستند که با مهاجرتشان میکوشند زندگی بهتر و تن آسانه تری داشته باشند؛ در حالی که تصورشان باید این باشد که اینان پس از بازگشت به زادبوم خود می تواند در بهبود وضع اجتماعی به کشورشان خدمت کنند” (هرون، ۲۰۰۷، ۴۹).
با این همه، یک رشته عادات و آیینها و سنتها هم هست که “ایرنا” به خاطر بیست سال دوری از وطن، از یاد برده است؛ مثلاً این که آبجو را پیش از آن که کف روی لیوان نیم لیتری از بین برود، باید خورد. و این، در حالی است که وقتی در دور دوم پیشخدمت لیوانها را روی میز میگذارد، او هنوز همان لیوان اولش را هم نخورده است، زیرا ناامید و سرگردان و در حال بُهت فرورفته است؛ بهتی ناشی از احساس بیگانگی در جمع هموطنان. این احساس غریبگی در جمع همجنسان و همزبانان خود، هنگامی تشدید می شود که درمی یابد آبجو را بیدرنگ و لاجرعه باید نوشید و عادت خوردن شراب “بوردو” به آهستگی و آرامش، ربطی به سنّت خوردن آبجو ندارد. طبیعی است که این گونه حرکات و سکنات، از چشم میهمانان غرقه در “جهالت” و بیوفایی پنهان نمیماند و به او اعتنایی نمیکنند اما آنچه بیشتر بر او گران می آید، این است که او احساس میکند باید ابتکار سخن گفتن را به دست گیرد و از بیست سال دستاوردهای فرهنگی، خانوادگی و شخصی خود به میهمانان بگوید، اما درمی یابد که هیچ کس کوچکترین علاقه ای به پرسش از بیست سال غیبت او از کشور ابراز نمیکند. این ضربه و تکانه ی روانی، او را از پای درمی آورد. راستی به شوق دیدن همین ناسپاسان ناهموار بود که از عروس شهرهای اروپا به “پراگ” تباه شده و از “گلشن” به “گلخن” آمد؟
“هنگامی که شراب او را پس زدند، خودِ او را پس زدند و پاسخ او دقیقاً در همین رفتار است: به عنوان دختر جوان معصومی از آنجا رفته بود و اکنون به عنوان یک زن بالغ برگشته؛ زنی که زندگی ای پشت سر دارد؛ زندگی دشواری که به آن می بالد. میخواهد همان باشد که هست تا آن زنها، او را با تجربیاتی که در آن بیست سال آخر پشت سر گذاشته، بپذیرند. . . چیزی که برایش مهم است، این است که خودش موضوع صحبت را انتخاب کند و موفق شود آنها را وادار کند گوش بدهند” (۴۰-۳۹).
خواننده مانند من، این رخداد دلالتگر را نقد حال شخصِ “کوندرا” می یابد و در می یابد که چرا پس از تحمل سالیان دور و دراز تبعید و حتی پایان اشغال نظامی کشورش در ۱۹۸۹ دیگر باره به زادبوم خود بازنمیگردد. آیا نویسنده ی آزرده از تبعید و نظامیان ناشسته روی و ناهموار شوروی، از هموطنان خویش نیز آزرده خاطر شده است؟ آیا همان گونه که دوازده میهمان بیوفای “ایرنا” – که بی اختیار دوازده حواری حضرت “عیسی مسیح” را در “عَشای ربّانی” به یاد خواننده می آورد – نویسنده هم در سیمای این دغل دوستان، همان چهره ی کریه “یهودا” را می بیند که آن حضرت از بیوفایی او پیش از بازداشت خود خبر داد؟ در “انجیل متی” میخوانیم:
“چون وقت شام رسید، با آن دوازده [حواری] بنشست. و وقتی که ایشان غذا میخوردند، او گفت: “هرآینه به شما میگویم که یکی از شما مرا تسلیم میکند.” . . . آن که دست با من در قاب فروبُرد، همان کس مرا تسلیم نماید. . . لیکن وای بر آن کسی که پسرِ انسان، به دست او تسلیم شود! آن شخص را بهتر بودی که تولد نیافتی”. و یهودا – که تسلیم کننده ی وی بود – به جواب گفت: “ای استاد! آیا منم؟” (متی: ۲۶، ۲۵-۲۱).
در این حال، خواننده خود را با متن مقدسی مواجه می بیند که منبع الهام دیگر نویسنده بوده؛ با این تفاوت که در “عَشای ربّانی” یا “شام آخر” از خیانت یک تن سخن میرود، اما در این رمان از همه ی این دوستان – که در راستای “ایرنا” حالت انکار و عداوت دارند – سخن به میان می آید. این دغل دوستان – که به بوی شادنوشی به رستورانی فراخوانده شده اند – چندان علاقه ای به همدلی با هموطن پیشین خود ندارند و زیر تأثیر آموزه های ایده ئولوژیک “حزب کمونیست” شوروی، “ایرنا” را دشمن ملت و اغوا شده ای بیوطن میدانند که برای خوشگذرانی، از کشورش مهاجرت کرده است:
“دولتهای کمونیست، مهاجرت را تقبیح میکردند و آن را منفورترین خیانت میدانستند. تمام کسانی که خارج از کشور میماندند، متهم به خیانت به کشورشان می شدند و هموطنان جرأت نمیکردند با آنها ارتباطی برقرار کنند” (۲۲).
دوستان “ایرنا” از بازگشت “دختر گمشده” با هم میگویند اما به این دقیقه ی باریک از مو نمی اندیشند که آن دختر گمشده بیست ساله و زن به تمامیت روانی رسیده، چهل ساله است و بیست سال تجربه ی زیسته دارد و با خود کوله باری از فرهنگی غنی تر دارد که باید از آن پرسید. اما این زنان به جای او، با همدیگر صحبت میکنند؛ همزمان حرف میزنند بی آن که مخاطبی خاص داشته باشند. آن که در این میانه اصلاً حضور ندارد، همین “ایرنا” است که مصداق “وجود حاضر و غایب” است. میهمانانی که برای شادنوشی آمده اند، تنها دهانی برای خوردن و ورّاجی با همجنسان آشنای خود دارند و نه گوشی برای شنیدن حرفهای انباشته شده در پسِ ذهن میزبان و نه زبانی برای پرسشهای بیشمار و مقدّر. و چنین است که چنین بازگشتی اصلاً “عظیم” نیست. حق با “سافران” ((Safran است وقتی در مورد امثال “ایرنا” میگوید:
“اگر چه مهاجر به زادبوم خود بازگشته، کسی نیست که به او خوشامد بگوید تا مهاجرِ بازگشته، بتواند خود را از نظر اجتماعی با او همهویت و همذات پنداری کند” (سافران، ۱۹۹۱، ۹۱).
اینک به مادر “ایرنا” اشاره کنیم که خود، بزرگترین “سوء تفاهم” خانوادگی است و باید شناخته شود. او از آن گونه تیپهای روانی است که اصطلاحاً به آنان “زورگو” (Aggressive) و گاه “زن سالار” میگویند و اعضای خانواده را “زورشنو” ((Submissive می پسندند. “مارتین” ((Martine شوهر “ایرنا” را همین مادر بر دخترش تحمیل کرده است و “ایرنا” خود در بیست سالگی هیچ گونه اختیاری برای انتخاب شوهر نداشته است. شوهر به دلیلی مورد تعقیب پلیس سیاسی “پراگ” بوده و “ایرنا” برای دور کردن شوهر تحمیلی از هر گونه آسیب احتمالی، به “پاریس” مهاجرت کرده و در آنجا ماندگار شده است. قراینی نشان میدهد که مادر به شدت زیر تأثیر آموزه ها و آوازه گریهای کمونیستها و ایده ئولوژی آنان است؛ به گونه ای که از وضع خود در “پراگ” خشنودی نشان میدهد. “ایرنا” در پذیرایی پنج روزه از او، سنگ تمام میگذارد:
“ایرنا هیجان زده و سرشار از دلسوزی نسبت به مادری که گمان میکرد دیگر پیر شده، اتاقی در یک هتل گرفت و چند روز از مرخصیهایش را قربانی کرد [=هدر داد] تا بتواند تمام مدت کنار او باشد. . . او ناگهان دریافت که مادرش درست همان طور است که همواره او را می شناخت و احساس کرد در این بیست سال، هیچ تغییر نکرده. ناگهان آن احساس دلسوزی نسبت به مادری پیر، ناپدید شد” (۲۳-۲۲).
اختلاف سلیقه و اندیشه و کشاکش هنگامی تشدید می شود که “ایرنا” مادر را به موزه ی “پیکاسو” و سپس “رودِن” می برد اما او اصرار دارد مجسمه ی “داوود” ساخته ی “میگل آنژ” را ببیند و حرص دختر را درمی آورد:
“ببین! در پاریس هستی، با من. تو را آوردم رودن را ببینی. پس چرا جلو مجسمه های رودن، به میگل آنژ فکر میکنی؟” . . . چرا در طول این پنج روز از دخترش هیچ سؤالی نمیکند؟ مادر در راه، از صحبت در باره ی برادر ناتنی ایرنا و نامهای دیگری که ایرنا هرگز نشنیده است، بازنمیماند” (۲۴-۲۳).
مادر در اندک مدت با همان سی – چهل کلمه ی انگلیسی دست و پا شکسته اش چنان با “گوستاف” گرم میگیرد و حرف میزند که گویی سالها از آشنایی آن دو میگذرد (۲۶) و وقتی با او “تانگو” میرقصد، چنان عشوه گرانه رفتار میکند که خواننده به جای او، شرمسار می شود (۱۹۲). این هم از حضرت “گوستاف” که “سیلوی” دوست فرانسوی تصور میکرد در “پراگ” یاریگر “ایرنا” خواهد بود. وقتی مادری کامخواه، خود یک طبقه از خانه اش را در “پراگ” در اختیار دوست “ایرنا” میگذارد و بی اجازه ی دخترش، لباسهای کادوپیچ “ایرنا” را به “گوستاف” میدهد و خود به تن او میکند، خواننده از این مجمل، حدیث مفصل میخواند. این گونه رفتارهای نا به هنجار عاطفی، “ایرنا” را از آن که به او امیدوار بود، دور میکند و این احساس را در او پدید میکند که همه چیز و کس، بر ضد او است. او وقتی به خیابان و فروشگاهها میرود، همه چیز و کس را با گذشته های خود متفاوت می یابد. اما برای گریز از مادر وطن – که بیست سال از چهل سال عمر خود را در آن گذرانده است – دلایل تشدید کننده و برانگیزنده ی دیگری هم هست.
وقتی “ایرنا” به فروشگاهی میرود تا لباسی بخرد، به درک تازه ای از هویت از دست داده ی خود پی می برد. لباس تابستانی تازه ای میخرد که با وجود نداشتن عیب و ایرادی خاص، مورد پسند او نیست و دلش را از وطن اشغال شده اش میزند و خود را با آن، بیگانه می بیند:
“ایرنا باز همان پارچه ها، همان رنگها و همان برشهایی را دید که در دوران کمونیسم دیده بود. دو – سه دست لباس امتحان کرد و احساس ناراحتی کرد. زشت نبودند؛ دوختشان بد نبود اما گذشته ی دورش، خشونت لباسهای دوران جوانی اش را به یادش می آوردند؛ در نظرش زمخت، دهاتی، بی سلیقه و مناسب معلمهای دهات می نمودند. . . بعد هنگام گذر از جلو چند فروشگاه و به طور غیرمنتظره، در برابر ویترینی با یک آینه ی عظیم خودش را دید و حیرت زده بر جای ماند: کسی که دید، خودش نبود؛ کس دیگری بود. . . به لطف نیروی جادویی یک لباس، خود را اسیر زندگی ای میدید که آن را پس زده بود” (۳۴).
من با درک احساس “ایرنا” – که بخش اعظم زبان و ذهن “کوندرا” را نمایندگی میکند – به یاد عبارتی از “ویلیام جیمز” ((W. James در دومین فصل کتابش “اصول روانشناسی” ((The Principles of Psychology می افتم:
“در بیش تر پهنه های “آگاهی” ما، هسته ای از “احساس” هست که خیلی برجسته تر است؛ مثلاً شما از طریق چشم خود، احساسات خاصی نسبت به صورت و قیافه و از رهگذر گوشتان، احساساتی در قبال صدای من دارید. “احساسات” مرکز یا کانون، و “افکار” جنبه ی حاشیه ای و فرعی دارند ” (جیمز، ۱۹۲۵٫ تأکیدها از من است).
“کوندرا” به ترسیم دقیق عواطفی می پردازد که “ایرنا” یک بار با دیدن و خریدن و امتحان لباسهای خریده شده ای به او دست میدهد و دیگر بار، هنگامی که خود را در آینه ای قدی در ویترین فروشگاهی می بیند و گویی این آینه ی جادویی مانند همان چشمان هیولایی “مِدوزا” (Medusa) ی اسطوره ای است که هر کس به آن بنگرد، به سنگ تبدیل می شود و تغییر ماهیت میدهد. این آینه توانسته سویه ی دیگری از ناخودآگاه و گذشته های پر ملال “ایرنا” را در بیست سال روزگار اشغال کشورش نشان دهد. علت بیزاری “ایرنا” از لباس تابستانی، نوع دوخت و رنگ آن نیست؛ بیزاری از شورویهای متجاوز و ناتراشی است که وطنش را اشغال کرده اند. آیا علت بازنگشتن “کوندرا” به زادبومش، هراس از همین تداعیهای ذهنی نیست؟ با نگاهی گذرا به زندگی نامه ی نویسنده، خواننده متوجه محدودیتها، محرومیتها و دشواریهایی می شود که او را از آزاداندیشی و خلق آثار هنری والا بازمیداشت. مطابق نوشته ی “دانشنامه ی بریتانیکا” او دو سال بعد از پیوستن به “حزب کمونیست” در ۱۹۴۸ به عنوان عنصر نامطلوب از آن حزب اخراج شد. در همین سال، پلیس سازمان امنیت به دروغ از ملاقات یک مأمور اطلاعاتی غربی با او خبر داد که باعث توقیف و امکان حبس او به مدت چهارده سال میگردید، اما او خود ادعاهای مندرج در یک مجله به زبان “چک” را در مورد چنین ملاقاتی قویاً انکار کرد. او یک بار دیگر پس از شرکت در جنبشهای اعتراضی در سالهای ۱۹۶۸-۱۹۶۷ و پس از اشغال “پراگ” از هر گونه اعتراف به اشباهات خود (توبه نامه) در این اعتراضات، خودداری ورزید و در نتیجه، انتشار همه ی آثارش در کشور ممنوع و خودش نیز از تدریس در دانشگاه محروم شد. در سال ۱۹۷۹ دولت کمونیست “چک” تابعیت ملّی او را از وی گرفت اما در دهه های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ بسیاری از آثارش مانند “والس خداحافظی” (۱۹۷۶)، “کتاب خنده و فراموشی” (۱۹۷۹) و “سبکی تحمل ناپذیر هستی” (۱۹۸۴) در فرانسه و دیگر کشورها انتشار یافت که تا سال ۱۹۸۹ انتشارشان در کشور خودش ممنوع بود. (توا، ۲۰۲۳). “کتاب خنده و فراموشی” یکی از موفقترین آثار او، مجموعه ای از شهودهای کنایه آمیز او در مورد گرایش دولت مدرن به انکار و محو حافظه ی انسانی و واقعیات تاریخی است. رمان “جاودانگی” (۱۹۹۰) به بررسی ماهیت آفرینش هنری می پردازد و رمان “جهالت” (۲۰۰۰) در باره ی مهاجران چک به زبان فرانسه انتشار یافت و در همان سال به زبان اسپانیایی ترجمه و منتشر شد. رویکردهای تازه ی او در نقد ادبیات و هنر و فرهنگ در کتاب “هنر رمان” (۱۹۸۶) بازتاب یافت. رمان “جاودانگی” (۱۹۸۸)، مجموعه ی مقالات “عهد شکسته” (۱۹۹۲)، رمان “آهستگی” (۱۹۹۴) و رمان “هویت” (۱۹۹۶) نیز از جمله آثاری هستند که در فرانسه انتشار یافته اند. “حال اگر بدانیم که تا سال ۱۹۱۸ کشوری مستقل به نام “چک-اسلواکی” وجود نداشته و سرزمینها و ایالاتی مانند “بوهِمیا” و “موراویا” و بخشی از “سیلِسیا” در آن زمان، پاره ای از متصرفات امپراتوری اتریش می بوده اند، به جایگاه تاریخی، ادبی و فرهنگی آثار “کوندرا” در خلق آثار ادبی و ملی کشورش، بیشتر پی می بریم.
یکی از پرسشهای “کوندرا” در “جهالت” نگرانی او از داوریهای نادرست خوانندگان و هموطنانش در مورد پیوند میان مهاجرت به خارج از کشور از یک سو و تنزّل ارزش هنری آثار مهاجران به دلیل غربت، کنده شدن از زادبوم، هویت و فرهنگ ملّی است. او تلویحاً میکوشد بی پایگی این پندار را مورد بررسی قرار دهد:
“در سال ۱۹۵۰ – هنگامی که از اقامت “آرنولد شونبرگ” (A. Schönberg) در آمریکا چهارده سال میگذشت – یک روزنامه نگار آمریکایی بدخواهانه از او چند سؤال صریح پرسید: آیا درست است که مهاجرت نیروی خلاقه ی هنرمند را ضعیف میکند و همین که ریشه های سرزمین مادری اش از تغذیه ی او بازبمانند، نیروی اِشراقش میخشکد؟” (۱۳).
چنین پرسشی از یک موسیقیدان برجسته، وجهی ندارد. موسیقیدانی مانند “شونبرگ” و نویسنده و اندیشمندی هنری مانند “کوندرا” از ریشه های فرهنگ و هویت ملّی خود کنده نمی شوند؛ بلکه به جای تغذیه از یک فرهنگ، در فرهنگ جامعه ای دیگر نیز ریشه میدوانند و به تعبیری “دوفرهنگی” می شوند و تمامی فرهنگ بومی و ملی خود را با تازه ترین دستاوردهای فرهنگی غرب و جهان می آمیزند و به تمامیت هنری فرامیروند. کافی است به رمانهای نویسنده ی مهاجر چک نگاه کنیم تا دریابیم که همه ی دغدغه ها و خواطر ذهنی او در جمعبندی نهایی، باز به کشورش “چک” بازمیگردد و پیوسته از اشغال نظامی کشورش، از کوشش برای تحمیل ایده ئولوژی کمونیستی، از فضای امنیتی غالب بر حیات سیاسی و فرهنگی و محدودیتهای چیره بر حوزه های فرهنگی و سیاسی و افزون بر آن، مقاومت سیاسی و فرهنگی مردم کشورش و دستاورهای علمی، ادبی و فرهنگی و فن آورانه ی غرب میگوید که جهانی نو به روی او گشوده است. صفت “بدخواهانه” در این عبارت، نشان میدهد که نویسنده در قبال چگونگی پرسش روزنامه نگار از موسیقیدان آلمانی، حالت انکار و عداوت دارد. آیا “کوندرا” در این پرسش، خود را به جای “شونبرگ” نمیگذارد و تلویحاً از مهاجرت و اقامت همیشگی خود در فرانسه حتی پس از آزادی کشورش در ۱۹۸۹ دفاع نمیکند؟
اینک به سراغ بخشی دیگر از ذهنیت مهاجر و “بازگشت عظیم” در شخص نویسنده اما در شخصیتی داستانی به نام “ژوزف” برویم که ناگفته هایش را از زبان و ذهن او با خواننده در میان میگذارد. او چون به “پراگ” زادگاهش بازمیگردد، مانند “ایرنا” همه چیز و کس را دگرگون یافته می بیند. دولت کمونیستی در سال ۱۹۴۸ خانه ی پدری او را تصاحب کرده و برادر و خانواده اش را به مستأجر همان خانه تبدیل کرده است. اینک پس از گور و گم شدن اشغالگران ناهموار و خشن، خانه به صاحبان واقعی آن بازگشته و برادرش حاضر است سهم وی را از خانه به او بازپس دهد (۶۰). با این همه، این پرسش مقدر بی پاسخ میماند که چرا برادر پزشک در همان آغاز تصاحب مجدد املاک تصاحب شده، خانه ای را به نام برادر کوچکتر و غایب و مهاجر خود نکرده است؟ چرا اینک در آستانه ی بازگشت “ژوزف” به واگذاری خانه ای به نام او اشاره میکند؟ هیچ چیز دردناکتر از این نیست که مهاجری به شوق زیستن در زادبوم خود، ناگهان دریابد که خانه ای از آنِ خود ندارد و همه ی متعلقات شخصی اش هم در اختیار برادر بزرگتر قرار گرفته است. مگر “بی خانمانی” چیست؟ آیا کسانی مانند “ایرنا” و “ژوزف” به جای “بازگشت عظیم” به زادبوم، در “توهّم” نمیزیسته اند؟
“فروید” ((Freud میان “توهّم” ((Uncanny و “امر ترسناک” ((unheimlich و معادلش “غریب” و “بی خانمان” ((unhomely پیوندی نشانه شناختی قایل بود. “فروید” باور داشت که “توهّم” بیگمان با هر آن چیزی ارتباط دارد که مایه ی ترس و وحشت می شود” (فروید، ۱۹۵۵، ۲۱۷). “رویل” ((Royle “توهم” را دریافت این نکته میداند که آدمی در قلب کانون گرم خانه ی پدری (زادبوم) خود را بی خانمان احساس کند” (رویل، ۲۰۰۳، ۱). در این حال، “ژوزف” احساس میکند که برادر بزرگتر اما بیوفا، حقی را ناحق ساخته و عاطفه ی برادری را از یاد برده است. افزون بر این، او متعلقاتی داشته که اکنون در تصرف برادر بزرگتر است: نخست یک تابلو نفیس که نقاش، آن را خود به او هدیه کرده و نامش بر روی تابلو هم هست و دوم، یک ساعت مچی سیاه رنگ که بر دست برادر است:
“او حاضر بود از تمام میراثش، از سهم خودش از خانه، بگذرد اما تابلو مال او و فقط مال او بود؛ روی تابلو، نام او در کنار نام نقاش نوشته شده بود. فضا سنگین تر می شد. میخواست ادعای مالکیت تابلوش را بکند. گذاشت تا چشمش بر مچ دست و ساعت برادرش بیفتد. آن را شناخت: بزرگ، سیاه، از مد افتاده. آن را در آپارتمانش جا گذاشته بود و برادرش آن را تصاحب کرده بود. دیدن ساعتش بر مچ دست دیگری، او را در ناراحتی ژرفی فروبرد. احساس مُرده ای را داشت که پس از بیست سال، سرش را از قبر بیرون می آورد و باز جهان را می بیند. مدام با بقایای دوران زندگی اش برخورد میکند: شلوارش و کراواتش را بر تن بازماندگان می بیند که به گونه ای کاملاً طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کرده اند” (۷۱).
در چنین حال و احساسی است که “ژوزف” درمی یابد در خانه ی خود، غریبه و اضافی، میهمان ناخوانده و “بی خانمان” است و آنچه من از آن به کوشش “کوندرا” برای “نقیضه سازی” تعبیر کرده ام. میان احساس “ژوزف” از بازگشت به زادبوم و “کوندرا” از بی رغبتی اش به بازگشت به “مام وطن” شباهتی هست. چون “ژوزف” از کشورش به “دانمارک” مهاجرت کرده و مهاجر در فرهنگ سیاسی “خائن” به شمار میرود، برادرش هم از آسیب این اتهام بی بهره نمیماند و به عنوان پزشک و جراح، موقعیت شغلی خود را از دست میدهد:
“برادر شروع کرد به تعریف کردن سرگذشت خانواده . . . و بعد، توطئه های بر ضدّ خودش در بیمارستان و این که موقعیتش در بیمارستان به خاطر مهاجرت ژوزف نزول کرده بود. . . رژیم گذشته نمیگذاشت آب خوش از گلوی اقوام مهاجران پایین برود” (۶۵).
برادر “ژوزف” در سال ۱۹۴۸ یعنی سال به حکومت رسیدن کمونیستهای وابسته به کشور شوروی به دلیل پیشینه ی بورژوایی خانواده اش از دانشگاه اخراج شده بود اما او به امید این که بعدها بتواند به تحصیلش ادامه دهد و مانند پدرش جراح بشود، همه کار کرد تا هواداری خود را از کمونیستها نشان بدهد و تا سال ۱۹۸۹ عضو حزب باقی ماند. اما برادر کوچکتر یعنی “ژوزف” برای این که کمتر زیر نظر قرار داشته و از استقلال فردی بیشتری برخوردار باشد، به عمد رشته ی دامپزشکی را انتخاب میکند که ارزش و اعتبار اجتماعی کمتر و طبعاً درآمد ناچیزتری هم داشت، اما او را از ترکش نظارت و ارتباط مستقیم با حزب دور می ساخت. در ماه آگوست سال ۱۹۶۸ ارتش شوروی به کشور حمله کرد:
“در عرض یک هفته، خیابانهای همه ی شهرها آکنده از فریادهای خشماگین شد. ژوزف سرشار از نفرت، حاضر بود خودش را جلو تانکها بیندازد. بعد مسؤولان دولت را بازداشت و آنها را به مسکو منتقل کردند تا به اجبار، یک موافقت نامه ی شتابزده را امضا کنند” (۶۸).
چنان که دریافته ایم، آنچه بر “ژوزف” و خانواده ی فرهیخته و توانگر او رفته، همانندی زیادی با تجربیات دردناک نویسنده دارد. “ژوزف” با دیدن چنین صحنه ها، تجربه ها و رخدادهایی ناگزیر شده از خیر زندگی در کشور خود بگذرد و به دانمارک رفته، با زنی دانمارکی و توانگر ازدواج کند و اکنون “ژوزف” در آستانه ی بازگشت به زادبوم، همسرش پس از یک دوره ی دراز مدت بیماری درگذشته اما در واپسین لحظات زندگی از او خواسته تا به کشور آزاد شده اش بازگردد. کشور “چک” برای “ژوزف” نیز یادآور خاطراتی تلخ و دردناک است. در حیات خانوادگی او نیز، نشانه هایی از کدورت میان اعضای خانواده هست. “ژوزف” در دوران دبیرستان به شدت ضد مذهب و مخالف کلیسا بوده و باورهای ماتریالیستی او، همسرِ برادر را نگران میکرده است. “کَتی” همسر برادر، ستیز کمونیستهای حاکم را با دینمداری و با گرایش خداناباورانه ی “ژوزف” یکسان می پندارد که ربطی به هم ندارند (۶۶). برادرِ بزرگتر نیز از بابت مهاجرت برادر کوچکتر، لطمه هایی عاطفی و اجتماعی و سیاسی دیده است. “ژوزف” در سال ۱۹۶۸ در حالی از خانه ی برادر میرفت که هنوز پرچمهای سرخ رنگ بر فراز خانه ها در اهتزاز بود:
“در طبقه ی دوم – جایی که برادرش میزیست – پرچمی به گونه ی وحشتناکی سرخ به وضوح در اهتزاز بود. . . در راه بازگشت، تصمیم گرفت کشور را ترک کند” (۶).
“ژوزف” پس از بازگشت به وطن وقتی در آخرین روز اقامت به گورستان میرود تا بر سر گور پدر یادهای رفته را زنده کند، اما همه چیز را دیگرگون می یابد. یافتن گورستان، بسیار دشوار است و کسی نمی تواند به او کمک کمد. اما سرانجام خود آن را می یابد. مهاجری که پس از بیست سال به زادگاهش بازمیگردد و به گورستان میرود تا یاد پدر و مادر و بستگانش را زنده کند، میخواهد این احساس را داشته باشد که هنوز هم به آب و خاک وطنش و به ریشه های خانواده و هویت ملی اش وابسته است تا وقت بر او خوش شود. “دریدا” (Derrida) می نویسد قطع نظر از زبان مادری، آنچه یک مهاجر را به زادگاهش وابسته می سازد یا او را به زادبومش میکشاند، مکانی است که عزیزانش در آن زندگی کرده یا مرده اند:
“جایی که عزیزانشان برای همیشه در آن آرام گرفته اند. خانه، همان شهر یا کشوری است که بستگان مهاجر مانند پدر و مادر و پدربزرگها در آنجا اقامت دارند” (دریدا و دوفورمانتل، ۲۰۰۰، ۸۷).
با این همه، “ژوزف” وقتی به گورهای عزیزان از دست رفته و سنگ قبرهای آنان نگاه میکند، احساس آشنایی نمیکند. معنی این گفته هرگز این نیست که او نسبت به رفتگانش عاطفه ای ندارد؛ بلکه احساس میکند که اصولاً “مهاجر” کسی است که با گذشت زمان فراموش می شود و همان عزیزان هم اندوه او نمیداشته اند:
“آن مردگان، ناراحتش نمیکردند . . . اما این حقیقت – که هیچ خبری از مرگ آنها دریافت نکرده بود – آزارش میداد. پلیس کمونیست، نامه های ارسالی به مهاجران را بررسی میکرد. آیا ترسیده بودند برایش بنویسند؟ به تاریخها دقت کرد: دو مرگ پس از سال ۱۹۸۹ رخ داده بود. بنابراین فقط به خاطر احتیاط نبود که از نامه نوشتن برای او دست کشیده بودند. حقیقت، بدتر از این بود: از نظر آنها “او” دیگر وجود نداشت” (۵۳).
“دریدا” زادبوم مهاجر را همان اقامتگاه عزیزان و بستگان او میدانست، اما “ژوزف” احساس میکند او در همان زادبومش، مهاجری فراموش شده است و این، چیزی جز همان “نقیضه” سازی نیست. مهاجر از زیستن در کشور میزبان دلتنگ می شود و آرزوی بازگشت به وطن دارد. اما در این رمان، آنان که به زادبوم خود بازگشته اند، باشتابی بیشتر از آن دور می شوند. “نقیضه” جز این نیست. “کوندرا” یک بار “بازگشت عظیم” را در “اودیسه” همان بازگشت “اولیس” از سفر بیست ساله ی برّی و بحری اش به “ایتاکا” و خانواده اش میداند، اما در “جهالت” و “نقیضه” سازی اش، بازگشت “ژوزف” به “پراگ” هرگز “عظیم” نیست. وقتی “ژوزف” به دیدار یک کمیسر سرخ سابق چک به نام “ن” میرود – که گویا خدمتی به او کرده و “ن” را با اِسناد خطایی به خودش او را از آسیب بدگمانی همسرش ایمِن کرده است – انتظار دارد که “ن” و همسرش در باره ی سالهای دوری از زادبوم او را سؤال پیچ کنند. اما در کمال ناباوری متوجه می شود که آن دو هیچ علاقه ای به پرسش و شناخت گذشته اش ندارند. او احساس میکند که با حرف زدن به زبان بومی چه اندازه احساس راحتی و هویت میکند اما سکوت میزبانان و اظهار بیعلاقگی به پرسش در باره ی بیست سال مهاجرتش، او را آزرده خاطر میکند. او “پراگ” را “خانه”ی خود نمیداند. “کوندرا” میگوید مردم “ایتاکا” فرمانروای خود “اولیس” را فراموش کرده اند، زیرا در باره ی او گفت شنودی در میان نبوده است:
“او فقط منتظر یک چیز بود: این که سرانجام به او بگویند: تعریف کن! اما این، تنها چیزی بود که نگفتند. به محض بازگشت، شگفت زده فهمید که زندگی اش، گنجینه اش را در خارج از ایتاکا یافته است. در آن بیست سال جهان پیمایی، آن گنج را از دست داده بود و تنها با تعریف کردنش، می توانست آن را دوباره بازیابد” (۳۷).
خانه ی “ژوزف” در “دانمارک” و امشب، زمان پرواز به “خانه ی واقعی” او است و هنگامی که “ن” می پرسد: “اینجا دیگر خانه ی تو نیست؟” او قاطعانه پاسخ میدهد: نه، آنجا است:
“سکوتی طولانی حاکم شد و ژوزف، خود را آماده کرد تا به پرسشهای فراوانی پاسخ دهد: آیا دانمارک به راستی خانه ی تو است؟ آنجا چه زندگی ای داری؟ با کی؟ تعریف کن! خانه ات چگونه است؟ همسرت چه طور است؟ خوشبختی؟ تعریف کن! تعریف کن!”
اما “ن” و همسرش حتی یک سؤال هم نکردند. . . در سکوت پایین آمدند و در همین سکوت، ژوزف ناگهان فقدان همسرش را احساس کرد. اینجا هیچ اثری از او نبود. در طول سه روز گذشته در این کشور، هیچ کس در باره ی او حرف نزده بود. فهمید: اگر اینجا بماند، او را از دست خواهد داد” (۱۵۹).
“ولادیمیر یانکِلِویچ” (V. Janklevitch) با توجه به مضمون اصلی “بازگشت به خانه” (Homecoming) در “اودیسه” و “جهالت” به دو گونه “نوستالژی” اشاره میکند: نخست “غربت زدگی بسته” (closed nostalgia) و دوم “غربت زدگی باز” (open nostalgia). او می نویسد “اودیسه” از “غربت زدگی بسته” رنج می برد که شکل ابتدایی غربت زدگی است، زیرا “ساده ترین و خوشبینانه ترین” گونه ی آن است. این غربت زدگی با پشت سر نهادن بیست سال رنج و مرارت و رسیدن به خانه، سرانجام به پایان میرسد. اما در “غربت زدگی باز” عکس این روند رخ میدهد: با بازگشت به زادبوم، درد و رنج به پایان نمیرسد؛ بلکه تازه آغاز می شود، زیرا غربت زده با بازگشت به خانه و زندگیِ از دست داده، خود را در وضعیتی متفاوت و غیر منتظره می یابد که آغازی برای دوره ای تازه از رنج و مرارتی به گونه ای دیگر است (یانکلویچ، ۱۹۷۴، ۳۴۰).
برای داشتن تصوری دقیق، باز می توان به مورد “ایرنا” اشاره کرد. او شاید به امید دیدن “ژوزف” – که بیست سال پیش او با او دیداری داشته است – به “پراگ” آمده است اما وقتی او را تصادفاً در سالن انتظار فرودگاه می بیند، هم را می بینند ولی “ژوزف” نام و یاد او را فراموش کرده و زمانی هم که در اتاقی – که “ژوزف” برای یک روز در هتلی گرفته – به کامخواهی می پردازند، باز نام او را به یاد نمی آورد. “ایرنا” هنگام برداشتن وسایل سفر، زیرسیگاری ای را در جامه دان خود میگذارد که “ژوزف” آن را از میخانه ای برداشته به یادگار به او داده است. این گونه فراموشی عاشقانه، طبیعی نیست یا دست کم از نظر “ایرنا” عادی نمی نماید و بر او گران می آید:
“ایرنا همه چیز را فهمیده است: نه فقط ملاقاتش را در میخانه با او فراموش کرده است، بلکه حقیقت، از این هم بدتر است: اصلاً نمیداند که او کیست.
در هواپیما نمیدانست با کی صحبت میکند و ناگهان متوجه می شود: هرگز او را به نامش نخوانده است. . . نمیدانی کی هستم؟ با یک زن ناشناس خوابیده ای. با زن ناشناسی عشقبازی کرده ای که خودش را به تو تسلیم کرده است. من را با یک . . . نده عوضی گرفته ای. دمر روی تخت افتاده و بدنش با هق هق هایش بالا و پایین میرود. در ذهنش، هیچ چیز نیست جز تنهایی ای که در انتظارش است” (۱۸۹-۱۸۸).
“ژوزف” چنان در “جهالت” و “بیخبری” خود فرورفته که هنگام رفتن از هتل به فرودگاه و پرواز به قصد دانمارک، یادداشتی سرسری بر دستگیره ی در اتاق می آویزد که نشانه ی خداحافظی او است و از آنجا که نام آنکه را با وی همکنار بوده نمیداند، وی را “خواهر” می نامد. عذر بدتر ز گناهش نگرید:
“امیدوارم خوب بخوابی. اتاق تا فردا ظهر در اختیار تو است.” میخواست جمله ی محبت آمیزتری به او بگوید، اما نخواست کلمه ای به دروغ بگوید. در پایان افزود: . . . خواهر من” (۱۹۷).
این گونه برخورد مهاجران بازگشته به زادبوم، هم در دگرگونی منش و خلق و خوی مهاجران ریشه دارد، هم از تغییر وضعیت اجتماعی و تاریخی ناشی می شود. شاید از یاد بردن نام “ایرنا” به دلیل گذشت بیست سال فاصله ی زمانی از نخستین تا زمان واپسین دیدار طبیعی باشد، اما فاجعه تنها از یاد بردن نام “ایرنا” نیست؛ فاجعه، از یاد بردن کلی او است که دست کم “ایرنا” و اصولاً معشوق چنین “جهالت” و “بیخبری” را بر دیگری نمی بخشاید. جمله ی “نخواست کلمه ای به دروغ بگوید” نیز دلالتگر است و نشان میدهد که او “ایرنا” را به راستی دوست نمیدارد و گر نه، به خاطر فراموشی نام و یادش، از او پوزش میخواست و به او تسکین خاطر میداد. بازگشت هیچ یک از این مهاجران، “بازگشت عظیم” نبود. آنچه در اساطیر چیزی از نوع حماسه و “تراژدی” و شکوهمند می نماید، در عصر ما “کمیک” و بی شکوه به نظر می آید.
اگر بخواهیم با رویکرد روانشناختی و فرویدی به دو داستان “اودیسه” و “جهالت” نگاه کنیم با دو گونه مفهوم روانشناختی مواجه می شویم. “فروید” در مقاله ای با عنوان “مویه کردن و مالیخولیا” (Mourning and Melancholia) در سال ۱۹۱۷ از “مویه کردن” و زاری برای تحمل بیست سال دوری “اودیسه” از “ایتاکا” یاد میکند و آن را احساسی میداند که “واکنشی در برابر از دست دادن عزیزی یا چیزی مانند سرزمین پدری، آزادی، آرمان و جز آن است” (فروید، ۱۹۱۷، ۱۵۳). بهترین نمود این احساس و دلتنگی را در رنجهای “اودیسه” به دلیل دوری از خانمان می توان دانست که البته “اندوهی عادی” است و آن، عبارت است از فقدان چیزی که بی گمان فرد را از هر سو در بر میگیرد و این روند، بسیاری از توان تنی و روانی شخص را تا زمانی دراز تباه میکند” (همان، ۱۶۶). با آن که “اودیسه” به شدت ناتوان و رنجه شده، به وظیفه ی خود عمل میکند و به عنوان پادشاه “ایتاکا” همه ی توان خود را فراهم می آورد و تاج و تخت از دست رفته را باز می یابد” (همان، ۱۶۵).
شخصیتهای مهجور “کوندرا” برعکس، اهل موییدن و ناله و زاری نیستند. جهالت خودشان یا اطرافیان، خود مانعی بر سر راه روند طبیعی زندگی می شود و نمی توانند بر این جهالت، چیره شوند. “کوندرا” بر پایه ی متنی اسطوره ای، تعریفی تازه از “مهاجرت” در عصر خودش ارائه میکند که به “نقیضه” بیشتر شباهت دارد.
منابع:
کوندرا، میلان. جهالت، ترجمه ی دکتر آرش حجازی. تهران: نشر کاروان، ۱۳۸۰٫
Derrida, Jacques. & Anne Dufourmantelle. Of Hospitality. Palo Alto: Stanford University Press, 2000.
Freud, S. The Uncanny. In J. Strachey et al (eds.), The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud. vol. XVII. London: Hogarth Press and the Institute for Psycho-Analysis, 1955.
———. “Mourning and Melancholia.” ۱۹۱۷, translated by J. Riviere. Collected Papers, edited by M. Khan, vol. IV. London: Hogarth Press, 1971, pp. 152-170.
Hron, Madelaine. ‘The Czech Émigré Experience of Return after 1989’, The Slavonic and East
European Review, 85(1): 47-87. Cited in: The Underwhelming ‘Great Return’ of Irena and Josef in Milan Kundera’s Ignorance, by: Fatma Kut, Queen Mary, University of London, 2007.
Hutcheon, Linda. Parody without Ridicule: Observations on Modern Literary Parody. Canadian Review of Comparative Literature, Spring 1978, Volum 5, Number 2.
James, William. The Principles of Psychology. New York: Henry Holt and Company 1925. Cited in: The Project Gutenberg eBook of Talks to Teachers. by William James, July 13, 2005.
Jankélévitch, Vladimir. L’irréversible et la nostalgie. Paris: Flammarion, 1974. Cited in: Garoin, Monica. Between Exile and Nostalgia: A Reading of Milan Kundera’s Ignorance, 2015.
Royle, N. The Uncanny. Manchester: Manchester University Press, 2003.
Safran, William ‘Diasporas in Modern Societies: Myths of Homeland and Return’,
Diaspora: A Journal of Transnational Studies 1(1): 83-99, 1991.
Twa Garth, the editors of Encyclopedia Britannica, Milan Kundera: Czech writer, Jul 12, 2023.
Wikipedia: the free encyclopedia, Nostalgia, 2023.
به مناسبت درگذشت و بزرگداشت یاد و روح پُرفتوح “میلان کوندرا” که ما را در تجربه های ادبی و هنری سرشار خود، انباز کرد.
استرالیا، سیدنی، جمعه، سوم شهریور ماه ۱۴۰۲ (بیست و پنجم اوت ۲۰۲۳)