این مقاله را به اشتراک بگذارید
سانسور از بیهقی تا صادق هدایت، فروغ فرخزاد، دولتآبادی و شفیعیکدکنی
چگونه یک سانسورچی خوبی شویم؟
آریامن احمدی
ابوالفضل بیهقی نویسندهی «تاریخ بیهقی» که از او بهعنوان پدر نثر فارسی یاد میشود و در تقویم رسمی جمهوی اسلامی نیز روز اول آبان به نامِ او است، هفت قرن پیش نوشته بود: «به دستِ من امروز جز این قلم نیست به امیدِ آنکه خدمتی کرده باشم»؛ خدمتی که در ذهنیتِ انسانِ ایرانی که هماره با استبداد گره خورده است، یعنی سانسور؛ امری که طی چهار دهه حکمرانی جمهوری اسلامی به اَشکالِ مختلف در حوزههای گوناگون، بهویژه هنر و ادبیات، با شدتِ هرچه بیشتر اِعمال میشود.
این سخنِ بیهقی که، «میخواهم دادِ این تاریخ به تمامی بدهم» و «در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگانِ این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را!» ما را در این نقطه از تاریخ با این پرسشِ کلیدی رودرو میکند که، وقتی در این عصر، عصر ارتباطات، که هیچ کلمهای را نمیتوان با هیچ قلمی خط زد، چرا بخشِ عظیمی از سرمایههای این ممکلت در خدمتِ سانسور هزینه میشود.
این روزها که بحثِ سانسور کتابِ شعرِ «نامه به آسمانِ» شفیعیکدکنی یکی از مفاخر فرهنگی کشور پیش آمده، بارِ دیگر باید پرسید: سانسور برای چی و کی؟ اگر سانسور، بد است، برای همه بد است، نه اینکه برای محمدرضا شفیعیکدکنی بد است، برای یک نویسنده و شاعر گمنام، خوب! اگر سانسور برای شفیعیکدکنی توهین به مقام ایشان است، پس چرا در چاپ جدید مجموعهاشعار فروغ فرخزاد بهعنوان بزرگترین شاعر زن این سرزمین، که همین چندماه پیش شهرداری تهران عکس او را با شعرهایش در بیلبوردهای شهر زده بود، باید ۱۹ صفحه از اشعارش سانسور شود؟ یا در چاپِ جدیدِ آثار هدایت، پدر داستاننویسی مدرنِ فارسی، نیز چنین اتفاقِ شرمآوری بیفتد؟ یا «کلنل»ِ محمود دولتآبادی، بزرگترین رماننویسِ زندهی ایران، پس از دهسال در وزارت ارشاد خاک بخورد و «اولیسِ» جویس بهعنوان قلهی رماننویسیِ مدرنِ دنیا، نیز پس از بیستسال، بلاتکلیف بماند؟
چه خدمتی در سانسور است که برخلافِ نصِ صریحِ پدرِ نثرِ فارسی که قلمِ خود را خدمت به زبان و مردم و تاریخ میدانست، امروز قلمها برای خطزدنِ کلماتِ دیگران استفاده میشود؛ درست مثلِ شخصیتِ اولِ نمایشنامهی «هیولاخوانیِ» نغمه ثمینی که در آن، ممیزچی ارشاد، قلمِ قرمزش را در خدمت به ایدئولوژیِ حاکم به کار میگیرد و کلمات دیگران را خط میزند، غافل از اینکه تاوانِ کُشتنِ هر کلمه، درنهایت برمیگردد به خودش، و روی بدنش حک میشود و تا مرزِ جنون عذابش میدهد.
میشل فوکو فیلسوف شهیر فرانسوی یکبار پرسید: «نویسنده چیست؟» او استدلال کرد که ایدهی نویسندگی – اعتباربخشیدنِ اثر به یک فردِ واحد – تأثیراتِ عمیقی بر تفسیرِ آن توسط خواننده دارد. علاوه بر این، استدلالهای فلسفی بسیاری به وجود میآورد، اما نتیجهی نهایی همچنان باقی است – نویسندگان، در گذرِ زمان، «خالق» هستند؛ خالقانی از جنس خداوند در کتاب مقدس، بدون مرز و بدون سانسور؛ بهقول ماریو بارگاس یوسا نویسندهی نوبلیست پرویی، خوانشِ ادبیات، حسِ امید و آرزوی داشتنِ جامعهای بهتر را درونِ شهروندان به وجود میآورد؛ جاییکه مردم بتوانند رویاهای خود را آزادانه دنبال کنند؛ چرا که ادبیات دشمنِ همیشگیِ دیکتاتوریها است.
صرفنظر از اینکه نویسندگان از چه دورهی زمانی یا اهل کجا هستند، آنها همیشه این توانایی را داشتهاند که به ما آموزش دهند، سرگرممان کنند، و ما را به حرکت درآورند – حتی به هومرِ پیر و نابینا که «اُدیسه»ی خود را حتی بدون نوشتن آن برای ما به یادگار گذاشت. این ما را به پرسشِ فوکو بازمیگرداند. هومر درواقع هرگز یک کلمه ننوشت. او اشعار خود را با صدای بلند برای هر کسی که گوش میداد میخواند و چون پیروانی پیدا میکرد، سخنان او را روی کاغذ میآوردند تا از پسِ هزاران سال «ایلیاد» و «اُدیسه» را به ما هدیه بدهند.
ازاینرو است که نویسندگان بهعنوان سازندگانِ اصلیِ جهانِ متمدنِ ما، سزاوارِ قدرانی هستند؛ آنطور که پس از هزارسال، ما از بیهقی و قلمش تقدیر میکنیم و روزی نیز در تقویم به او اختصاص دادهایم. اما پرسش اینجا است: چرا این «سزاوارِ قدرانی» در عرصهی عمل با «خدمت به سانسور» گره خورده است؟ در عصری که هر فرد با گوشیِ تلفن همراه خود، میتواند اثری خلق کند و آن را در مدیاهای مختلف، بدون سانسور منتشر سازد، سازمانِ طویل و درازِ وزارت ارشاد با هزاران کارمند، همچنان قلمبهدست، درحالِ خطزدن کلماتِ دیگران است و نام این را «خدمت به مردم» دانستهاند؛ درحالیکه همه میدانیم نام این عمل، «خدمت به تاریخ» نیست. اینجا است که یک سانسورچیِ خوب باید از خودش بپرسد خدمتی که بیهقی با قلمش به زبان و مردم و تاریخِ بشر کرد، با خدمتی که او بهعنوان ممیزچیِ ارشاد به نظامِ حاکم میکند، سزوارِ چیست اگر شرمگینِ خود، مردم و تاریخ نباشد؟