این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری بر کتاب ایوب نوشته یوزف روت
آغاز ایوب، پایان یوزف روت
هوشمند مشایخی
«روزی پسران خدا آمدند تا به حضور خداوند شرفیاب شوند. شیطان نیز در میان ایشان آمد. خداوند از شیطان پرسید: از کجا میآیی؟ شیطان پاسخ داد: از گشت و گذار در زمین و سِیر کردن در آن. خداوند گفت: آیا خادم من ایوب را ملاحظه کردهای؟ کسی مانند او بر زمین نیست. مردی بیعیب و صالح که از خدا میترسد و از بدی اجتناب میکند.. شیطان در پاسخ گفت: آیا ایوب بیچشمداشت از خدا میترسد؟…». آغاز ایوب عهد عتیق مقدمات قمار خدا و شیطان را تصویر میکند، قمار بر سر خدمتگزار بیگناهی که بیخبر از شرطی که در آسمان بر سر زندگیاش بسته میشود، در کنج ساکتی روزگار میگذراند. این آغازی است که باورش می-کنیم حتی اگر خداوند دلش بخواهد بازی را به دست شیطان بسپارد: «خداوند به شیطان گفت: اینک هرآنچه دارد در دست توست. فقط دستت را بر خودِ او دراز مکن». پس بر ایوب رنج بسیار رفت اما دم بر نیاورد مگر در نهایت درد رنج که زادروز خود را نفرین کرد: «نابود باد روزی که در آن زاده شدم،و شبی که گفتند: مردی در رَحِم قرار گرفت. کاش آن روز سیاه شود! کاش خدا از بالا بر آن التفات نکند و نوری بر آن نتابد. کاش تاریکی و ظلمت غلیظ آن را تصاحب کنند و ابر بر آن ساکن شود و کُسوفاتِ روز آن را به هراس افکنند.» و این ادامهای است که باز باورش میکنیم. «…و خداوند ایام آخرِ عمر ایوب را بیش از آغازش برکت داد. او صاحب چهارده هزار گوسفند، شش هزار شتر، هزار جفت گاو نر، و هزار مادهالاغ شد، و نیز صاحب هفت پسر و سه دختر.» و نیز این پایان خوش ایوب عهد عتیق را به جان دل باور می-کنیم. همان پایان باشکوهی که از پس رنج ومرارتهای بسیار بالاخره اتفاق میافتد. داستان ایوب داستان رنجی است که ناگزیر پایان میگیرد و همه چیز به روشنی و آرامش و تحقق اراده الهی میانجامد. اراده الهی حتما تحقق پیدا میکند به همین دلیل ساده که اراده الهی است.
۲
«…و آنها وارد دنیایی شدند که ماسههای زردش نرم بود و دریای دوردستش آبی و تمام خانه-هایش سفید بود. مندل سینگر بر بالکن یکی از همین خانهها کنار میز سفید کوچکی نشست. یک فنجان چای قهوهای مایل به طلایی را هُرت کشید. نخستین آفتاب گرم سال بر پشت خمیدهاش تابید. توکاهای سیاه بیخ گوشش جست و خیز میکردند… درآسمان آبی پریده رنگ چند ابر سپید و کوچک پیدا بود…و یک مرغ نوروزی چون گلوله نقرهای آسمان از زیر سایبان چادری بالکن گذشت. مندل پرواز ناگهانی پرنده و رد سفید سایه گونی را که بر هوای آبی رنگ به جا گذاشت تماشا کرد.»
این هم پایان خوش آب و رنگ و زلال مندل است. مندل سینگر که یوزف روت با همه نشانه-هایی که میدهد با همه نسبتهایی که برقرار میکند و حتی شیطان و خدای عهد عتیق را به صحنه میآورد، اصرار دارد همان ایوب است؛ ایوبی که نمیتواند از ایوب بودن تن بزند. هیچ ایوبی نمیتواند از باری که یهوه برگردهاش هموار کرده، شانه خالی کند. اما ما باورش نمیکنیم. این ایوب پایانی دیگر گونه خواهد یافت. تمام رنجهای جهان بر او رفته است. چنان که بر ایوب عهد عتیق رفته بود. اما این مندل ایوب روزگار مدرن است. ایوب بیچارهی روزگار خدایان نحیف و لاغر و بی عرضه اما پرمدعا. خدایی که فقط به درد آیندهی نیامده میخورد. به درد امیدهای واهی. داستان همه آن فراز و فرود را با شخصیتهای کم و بیش متناظر با ایوب عهد عتیق در خود دارد. اما چیزی در این روایت درست کار نمیکند یا آن کار کتاب مقدس را، کار آن آیات محکم، آن آغاز و پایانی که به همین ترتیبی جریان دارد که در کتاب ایوب روت. حتی در پایان همان معجزهای که باور کرده بودیم، معجزهای که منتظرش بودیم رخ میدهد و همه چیز از سیاهیِ تباهی به روشنیِ رستگاری بدل میشود. اما چرا این پایان یک داستان مدرن نیست؟ کتاب را که میبندی حتی داستان را که مزهمزه میکنی و اجزا و ارکانش را که مرور میکنی همه چیز همانی است که باید باشد اما استخوانی لای زخم مانده، زخمی که یوزف روت با نیش ناپیدای تصویر و تلمیح و ترکیبهای ادبی خوش بر و رو به جان خواننده گیج و ویجش می-زند. مندل سینگر به خوابی آسوده فرو میرود. فردای ناگزیری که از پی خواهد آمد انگار ادامه همان معجزهای است که تحقق یافته. ولی اینگونه نیست.
آیا استدلالهای مندل در هنگامهای که کفر روشن میورزد و یهوه را آن چنان که تجربه کرده، توصیف میکند، دلنشینتر به نظر نمیآیند؟ «خداوند سنگدل است و هر چه بیشتر تسلیمش باشیم بر ما سختتر میگیرد. او قدرقدرت است و میتواند با ناخن انگشت کوچکش کار قدرتمندان را تمام کند اما نمیکند. او فقط ضعفا را نابود میکند. ضعف آدمی قدرت او را بر میانگیزد و فرمانبرداری از او خشمش را… اگر از او پیروی کنی میگوید جز به صلاح خودت نکردهای. وای به روزی که فقط یکی از احکامش را زیر پا بگذاری صدبار عقوبتت میکند…» این خداوند سنگ دل در آتش خشم مندل بسوزد بهتر نیست؟ داستان یوزف روت رمز و رازی با خودش دارد که هر چند داستان ایوب است اما انگار ضعف و ترس ایوب عهد عتیق را بر خود هموار نمیکند. خدای لاغرش که کار از دستش در رفته و آلت دست عقدههای شیطان شده باور ندارد. و با کلام آتشین و استدلالهای آخته هیمنه اش را در هم میشکند. هیمنهای که از پس بیماری بیتفاوتی و سکوت و بی عملی در عصر مدرن از پیشترها فرو ریخته بود. داستان مندل همین است. داستان خالی شدن باد و بود خدایی که ایوب عهد عتیق یارای کفر ورزیدنش را نداشت. اما مندل سینگر با تمام قوا این کار را میکند. به خدای نحیف و بی عرضه دوران سیاهی و جنگ و تاریکی بهتر است کفر ورزید. ایوب یوزف روت رمز و رازش این است که رمز و راز داستان ایوب عهد عتیق را، بداهت و باورپذیری پر مدعای بیمنطقش را، از سرو گردن میتکاند و رمزی به خود نمیگیرد. شاید برای همین است که محکم به نظر نمیآید اما تیز است و خوب میبرد. حتی اگر پیری روشن ضمیر به درستی از آیندهای که قطعا تحقق پیدا خواهد کرد، خبر بدهد. مِنَحیم افلیجِ در خود پیچیده، همان فرزند نفرینی با صورتی به روشنی آفتاب، معجزهوار به زندگی مندل میتابد و آن طوفانهای سهمگین در دم فرو مینشینند. چنان که طوفانهای زندگی ایوب آرام گرفتند. شیطان غوغایی درانداخته بود و یهوه چندی آلت دستش شده بود اما همه دریافتند که کاری از پیش نبرد و این سنت الهی بود و ایوب هم به همین سنت ایمان داشت و کفر هم که میورزید در مسیر همان سنت بود. در مسیر اراده الهی. اما حکایت ایوب مدرن این گونه نیست. مومنی روشن ضمیر که از کفر ورزیدن مندل وحشت زده است میگوید: «اگر چه خدا قادر به هر کاری است اما شکی نیست که دیگر ازآن معجزههای خیلی بزرگ نمیکند. چون [جهان]دیگر ارزش آن معجزات را ندارد…» جهان برای خدا آن ارزش سابق را ندارد یا جلایش را از دست داده یا به قول جولین بارنز ارتفاع و عمقش را. نه آسمان شکوهناکی، نه جهان زیرینی، نه معجزهای، نه ایوبی. اما مساله اینگونه هم نیست.
۳
مریام دختر زیبای مندل میان تمنای خشک و خشن مردان ریز و درشت، پی در پی دست به دست میشود. همسر خوش آب و رنگ مندل سینگر سالها به امید معجزه بیدار میماند اما طعم هیچ خرق عادتی را نمیچشد تا مرگ تن آبدارش را در هم میپیچید. فرزندان از دست رفته نجات را درک نمیکنند، مگر در وعده واهی مِنَحیم خوشخیال که بی هیچ مقدمهای به یکباره از دل تاریکیهای داستان مثل نور روشن معجزه بیرون زده است. منحیم از پس سالها تنهایی و دوری بیعقده چشم در چشم پدر پیرش میدوزد و میخواهد همه روزهای رفته را جبران کند. معجزه همین است. میخواهد مریام دیوانه گرفتار در پستوی دارالمجانین را نجات بدهد، برادران از دست رفته را برگرداند و مادرش دبوره… اما مندل چشم میبندد و مرگ با همه بیرحمی زندگیاش را در مینوردد و هیچکدام از اینها به عرض و ارتفاع جهان و عمق و سطحش ربطی ندارد. مساله آدونای پیر و رنجور است. یهوهی عبوسِ قدرقدرت را ضعف و بیماری گرفته است و دیگر زورش به جهان نمیرسد. یوزف روت کبریای یهوه را با پایان شاهکارش به بازی و هجو و هزل میگیرد. برای همین است که عاقبت داستان یک شوخی زننده است تا یک پایان خوش. در آخرین جملات است که روت به قید اختصار دینش را به رمان مدرن ادا میکند. با چند جمله کوتاه بساط مقدمه مفصلی را که خودش فراهم آورده بود برمیچیند و واقعیت در قالب خوابی که بر مندل سینگر مستولی میشود تصویر روشنتر و در عین حال بیرحمانهتری به خود میگیرد. «مندل به خواب رفت و از سنگینی خوشبختی و عظمت معجزات آسود.» سردی کنایه آمیز این فراز کوتاه تمام چیزی است که خواننده باید میچشید. از منظر دنیایی که یوزف روت تجربهاش کرده آن برج و باروی عهد عتیق و آن خیل معجزات و ربطشان با رنجهای آدمی بیربطتند. رنج آدمی پایانی ندارد و یهوه به کما رفته است و این اراده مرگ است که تحقق مییابد.
نقل قولها از: سایت biblics.com/fa هزاره نو کتاب مقدس: کتاب ایوب
کتاب ایوب ، نشر نو 1402، نوشته یوزف روت ترجمه محمد همتی