Share This Article
چهل چهارمین داستان آدینه «مد و مه» را به اثری از جواب مجابی اختصاص دادیم، داستانی که ابتدا در کتاب جمعه به سردبیری احمد شاملو منتشر شده است. مجابی در طول چند دهه گذشته، هم شعر گفته، هم نقاشی کرده و هم به داستاننویسی پرداخته و البته بیش از هرچیز هم به عنوان یک نویسنده شناخته میشود.
***
مرگ در كاسه سر
جواد مجابی
گردآلود سفری چند روزه بودیم، آشفته و خاكی و خسته، كمی گرسنه و بسیار تشنه.
جاده خاكی را پرسان پیدا كره بودیم و در مسیر داغ و خلوت آن تا در باغ رانده بودیم.
بار دیگر نشانی را كه معمار روی تكه كاغذی برایمان نوشته بود نگاه كردیم، و پلاك و رنگ سبز در و شیروانی زرد رنگ و دیوار خزه بسته كه علامت اصلی بود همان بود كه باید باشد.
در زدیم.
معمار آمد دم در، تعارف كرد.
رفتیم تو.
چای حاضر است.
خواهر معمار آمد سلام كرد، آشنا شدیم.
رفت كنار زن و دخترم نشست و افتادند به وراجی.
خواهر معمار، صاحب این خانه بود.
شوهرش مهندس كشاورزی بود كه در یك تصادف مرده بود.
تعریف كردند تنها بوده و هست.
ماشینش را برای این كه بین دو كامیون له نشود، به سرعت از جاده خارج كرده بود، خورده بود به درخت كنار جاده.
نعشش را به زحمت از شاخه زبان گنجشك پایین آورده بودند.
توی كاسه سرش پر از حشراتی بود كه به زنبور عسل شباهت می برد.
حشره ها بدنی زرد رنگ با بال های سبز داشتند.
كوچكتر از زنبور بودند با نیشی پر خراش، كسی كه تا آن روز این حشره را در آن حوالی ندیده بود.
زن می گفت تا مدت ها رغبت نمی كردند عسل بخورند، جسد را كه پائین آورده بودند دست و ها و صورتش آغشته به خون و عسل بود.
كاسه سر شكسته بود با تركی مهیب، درون كاسه سر پر از ان حشره ها بود. مغز را و خون را خورده بودند.
حشرات شكل مغز و بجای آن شده بودند.
انگار از آغاز در آن كاسه سر جا داشته اند.
شوهر مرده بود.
باغ بزرگ با آن ویلای چوبی برایشان مانده بود.
ناهار را كه خوردیم رفتیم به گشت باغ.
دو ساعتی طول كشید تا از جدول بندی پیچیده باغ سر دربیاوریم.
انواع درختان میوه، گلبوته های تزیینی، نباتات وحشی، سایه روشن های وهم انگیزی در فضای باغ پدید آورده بودند.
در تابش تند نور و بازتاب آب نماها، تنوع رنگ های سبز، از روشن ترین سبز كه زردی می زد تا تندترین مایه كه به آبی می رسید زمینه ای بود تا گل های زرد و بنفش و كبود، سیل وار، زیبائی را در منظر ما شهریان بریده از طبیعت جاری سازند. گل ها كه می شد گفت وحشی و بی نام بود.
چون با آنچه در گلخانه ها و گلفروشی دیده بودیم شباهتی نداشت، تاراج زنبوران شده بود كه كندوهایشان در ته باغ مایه درآمد بیوه فراموش شده بود.
در آلاچیق كه نشسته بودیم برای اولین بار آن صدای مرموز و سنگین را شنیدم. چیزی كه حس صدا بود نه صدائی كه حس شود. شب آن صدا با ضربانی چنان لخت و مداوم و مكرر در سرم طنین داشت كه نگذاشت كتابم را تمام كنم.
خسته شدم از آن طنین و همهمه، خوابیدم.
نیم شب صدا بیدارم كرد.
انگار خواب صدا را دیده بودم، چون بیدار كه شدم صدا به گوش نمی رسید. گوش خواباندم، صدا از كجا می آمد، شاید صدا در سرم بود یا در خوابم اما چیزی بود كه با سماجت اتفاق مكرر خود را با حضوری دائمی اعلام می كرد. نیم خیز در بستر سرم را به مبل تكیه دادم و دلم فرو ریخت. صدا از درون مبل بود.
حركت همهمه وار هزاران نیش خراشنده كه درون چوب را بكاود.
موریانه است؟
گوش دادم: صدا طغیانی، یكنواخت و پرخراش بود.
چراغ را روشن كردم.
مبل را تكان دادم و جابجا كردم: اثری از نرمه چوب یا سوراخ های كوچك و مدوری كه غالبا دستكار موریانه های مهاجم است در زیر مبل نبود.
دوباره گوشم را به مبل چسباندم: صدا خراشنده و مداوم و جمعی می آمد. بلند شدم، یك دم بخاطرم آمد كه گوشم را به دیوار بچسبانم، نكند آنجا هم… صدا همچنان از تمام دیوارها، از تمام اشیاء چوبی اتاق می آمد.
اتفاقی سراسری در تمامی اشیاء و ابعاد اتاقی كه در آن خواب بر من حرام شده بود جریان داشت.
در گلدان چوبی منقش، و در مبل جوبی، درقفسه كتابخانه، در میز و صندلی و رخت آویز و قاب عكس، در دسته چرخ حتی.
هرجا كه دست بشر جزئی از طبیعت جنگل را از زندگی نباتیش جدا كرده بود. سرشب شراب بلوطی نوشیده بودم.
بخود گفتم دنباله خیالات مستی است. همین خیال مایه خوابم شد.
خوابم پر از همهمه زنبورانی بود كه گرد سرم، در كاسه سرم پرواز می كردند. سرم را به پایه مبل نزدیك كردم.
صدا همچنان می آمد، انگار جانوری از چوب، در چوب پنهان بود، جوهری قاهر با صورت چوب در ستیز بود، جانوری مرگ آسا كه با بودن و ماندن اشیاء در كشاكش بود، چون روحی مرگ اندیش در جسمی بظاهر پایدار كه فنا را از درون تدارك می بیند.
دیوارها پر از همهمه صدا، وسوسه فرو ریختن بود.
هزاران دندان تیز، نیش پولادین، چنگال خراشیده، عمارت را در هرجایش پاك می كرد و از درون متلاشی می كرد.
سر صبحانه به خانم صابخانه این را گفتم.
سكوت كرد.
معمار، رفیق اداری من كه به دعوتش در این خانه مهمان بودم، خندید.
گفت: خواهر، ایشان هم از صداهای باغ بیخواب شده اند.
رو به من كرد و گفت: این صدای باد است كه در درون خانه اینطور به گوش می رسد. انگار صدای باد، صدای درخت ها از توی دیوارها، مبل و صندلی می آید. گفتم: اما این انعكاس صدا نبود.
گفت: همه این را می گویند.
پیش از این هم مهمانی داشتیم كه اصرار داشت یكی از مبل ها را بشكنیم كه اگر موریانه توی آن باشد برایش علاجی بكنیم.
در این منطقه ما از بچگی به این صداها عادت كرده ایم.
قندان چوبی را برداشت و به من داد:
ببین، گوش كن!
گوش كردم همان صدا می آمد.
سرم را تكان دادم: همین صداست، عینا.
معمار آن را به گوشش چسباند، گوئی صدائی را برای اول بار می شنود.
دوباره گوش كرد، گفت: عجیب است!
این صدای دیگری است.
گفتم: این صدا بود كه از دیوار هم می آمد.
سرش را به دیوار چوبی آشپزخانه نزدیك كرد در چشمش حیرت و وحشت آشكار بود. آمد و نشست، چایش را سركشید، گفت: این همان صداست گرچه كمی، چطور بگویم؟
انگار بیشتر شده باشد یا بدتر.
بیوه، پیچ رادیو را پیچاند.
جنگ در منطقه بحث را عوض كرد.
وقتی قدم زنان در باغ می گذشتیم دخترم كه از حرف های سرمیز به هیجان آمده بود دوان و نفس زنان پیش ما آمد و گفت: پدر! آن صدا كه از دیوار آشپزخانه می آمد، از تمام درخت ها می آید.
زنم كه بدنبالش می آمد، به تایید سرش را تكان داد.
من و معمار به درخت اقاقیا گوش كردیم.
صدا همچنان كوبنده و مداوم می آمد.
معمار گفت:
گفتم كه این صدای باد است در شاخه ها می پیچد. اما درخت های زنده…
یعنی می گوئی موریانه ها در درخت سبز هم لانه كرده اند؟
گفتم: نگفتم موریانه، شاید حشره ای دیگر.
شاید كرم خاصی، یك جور فساد در چوب خشك و تر…
سر ناهار، بیوه گفت: منهم این صداها را شنیده ام. اول فكر كردم موریانه است یا حشره ای، اما موریانه یا كرم چوب باید اثری داشته باشد، هرچه هست كه دیوانه مان كرده است.
می ترسم یكشب سقف بیاید پائین یا دیوار روی سرمان خراب شود.
پرسیدم: این صداها مخصوص باغ شماست یا در خانه های چوبی دیگر هم آن را شنیده اید؟
جواب داد: نپرسیده ام.
پرسیدم: تا حالا چیزی خرد شده، پوسیده، چیزی، اثری از فساد چوب؟…
گفت: درخت های باغ كه محصول خوبی نمی دهند.
هرچه سمپاشی كرده ایم فایده ندارد، با آنكه خاكش خوب است.
زمین اینجا شوره زار بود و شنی.
آن مرحوم از چند فرسخی خاك آورد خاك اینجا را عوض كرد.
اما محصول بدرد بخوری ما ندیدیم.
میوه ها كوچك وبیمزه و نارس از شاخه می افتند.
چند روزی كه مهمان آن خانه بودیم بچه ها دنبال تجسسات ما را گرفتند.
درخت به درخت آن صداها را گوش كردند.
پایه های نپار را، ستون های آلاچیق را، شاخه های شكسته، لانه چوبی سگ و كندوهای عسل را یكایك با دقت بررسی كرده بودند.
از همه جای باغ صدای آن جانوران موذی پنهان در الیاف نباتی می آمد.
شاخه ها را بریده بودند، تنه درخت ها را سوراخ كرده بودند، چوب های خشك را بریده تكه تكه كرده و آتش زده بودند، چیزی درون آن نبود.
چیزی مثل بافت چوب در چوب، مثل خواب در سر، یگانه با خانه و باغ اما ناپیدا در آن بود.
بچه ها خبر آوردند كه در خانه های دیگر و باغ های دیگر بدنبال صدا رفته اند و آن را بگونه ای متفاوت شنیده اند: جائی زمزمه دار، نجوائی، جای دیگر قاطع و سهمگین، تنوع فراز و فرود صداها خود مایه سرگرمی كودكان شده بود، انگار باغ های این ناحیه از درون زمین در لایه های پنهان خاك با هم در ارتباطی زنده و كوبنده بود.
چیزی عظیم و سراسری از اعماق زمین در همه اشیاء در آفاق چوبین روستا با نبضی بیمارگونه تپش داشت.
دیگر بچه ها داشتند خیالپردازی می كردند و من فكر می كردم جماعت را به دلهره ی مسری، به مالیخولیائی پردامنه مبتلا كرده ام.
روزهای آخر كه می خواستیم آن باغ حزن انگیز پرهمهمه را در روستا ترك كنیم من صدائی از در و دیوار نمی شنیدم، در واقع گوش نمی دادم تا بشنوم.
بنظرم كار عبثی بود، باور كرده بودم این صدای باد است كه مرا به خیالات پریشان، به آن افسانه انهدام پنهانی كشانده است.
روز خداحافظی وقتی این را به بیوه غمگین گفتم. گفت: مرا تسلی می دهید؟
گفتم: نه، واقعا این چند روز آخر چیزی نمی شنیدم.
گفت: شاید دیگر به آن عادت كرده اید. شاید چیزی وجود داشته باشد.
گفتم: سعی نكنید مرا دوباره خیالاتی كنید.
گوشم را به درآهنی چسباندم.
طنین آن صداها، گوئی با انعكاس سرد در صفحه فلز با ضربی بلند و كشدار به گوش می آمد.
خونسردی خودم را حفظ كردم.
در راه مواظب درختها بودم.
اواسط زمستان بود كه معمار چند روزی به اداره نیامد.
خبردار شدم كه برایش اتفاقی افتاده، گفتند مریض شده حالش بد است.
یك روز بعدازظهر رفتم خانه اش.
زنش آمد در را باز كرد گفت: آقا، پس شما چه رفیقی هستید، سراغ ما را نمی گیرید؟
گفتم: حال معمار چطور است؟
گفت: مگر نشنیدید چه مصیبتی برای ما اتفاق افتاده؟
نگاه كردم چشمش سرخ، مویش پریشان، لباسش سیاه بود.
یكه خوردم، پرسیدم: برای معمار اتفاقی افتاده؟
گفت: می خواستید چه بشود؟ بیچاره شوهرم!
وارد اتاق شدیم.
تعارف كرد، چای آورد، ایستاد گوشه اتاق.
در باز شد.
معمار وارد شد، ژولیده و لاغر در لباس عزا.
نشست، پریشان بود.
انگار داشت به چیزی، ورای گفتگوهای مجلس، گوش می دهد.
به صدائی از دور.
گفتم: مرا ترساندید. فكر كردم برای معمار اتفاقی افتاده.
معمار گفت: همان صداها، دیگر ول نمی كنند، همه جا می آیند. همان صداها كه شنیده بودی حالا از همه جا می آید.
وانمود كردم كه دارم گوش می دهم.
بعد برای این كه سرصحبت را عوض كنم، گفتم: خدا بد نهد! لباس سیاه…؟
داشت تعریف می كرد كه پسر جوانی وارد شد.

معرفی كردند، پسر همان بیوه روستائی بود كه موقع اقامت ما در باغ، به شهر رفته بود.
ماجرا را پسر بیان كرد:
آذوقه مان تمام شده بود، من گفتم بروم شهر چیزهائی بخرم، خیلی چیزها لازم داشتیم.
مادرم گفت: مرا تنها می گذاری؟
گفتم: خب، تو هم بیا برویم شهر كه اینجا تنها نباشی.
گفت: نه، قوت شهر آمدن ندارم.
گفتم: پس یك دو روزی برو خانه خاله زعفران.
قبول كرد.
من رفتم شهر، كارهایم را انجام دادم.
موقع برگشتن، در شهر شنیدم كه طرف های ما توفان وحشتناكی آمده خسارات زیادی وارد آورده است.
عجله كردم.
وقتی به ده رسیدم باور كنید آن را نشناختم.
خانه ویران شده، درخت ها شكسته، دیوارها همه خوابیده…
تمام باغ ها شده بود یك باغ: باغ برهوت، پر از جنازه و آدم های مصیبت زده روی خاك ها و خشت ها.
دوان خود را به خانه رساندم.
خانه ای نمانده بود.
درخت ها را توفان ریشه كن كرده بود.
الوارها، درخت ها، مثل كوهی گوشه باغ روی هم ریخته بود.
به زحمت از زیر ریشه های گل آلود و شاخه های درختان نعش مادر را پیدا كردم.
او را از موهای حنا بسته اش بیاد آوردم، چرا كه دیگر این مومیائی وحشت مادر من نبود.
چهره، دست ها و پاها و تنش پوشیده از حشراتی بود كه تنی زرد و بال هائی سبز داشتند.
در واقع جسد مادر با این حشرات خالكوبی شده بود.
بدنی با پوششی از حشره های برهم انباشته.
حشرات جسد را جویده و در گوشت فرورفته بودند.
چنان با تن مرده مادر با رگ و پی و استخوانش درهم شده بودند كه انگاری آن لاشه را از حشرات ساخته اند.
از مادر من تنها مشتی مویی حنائی برایم در این جهان مانده بود.
آن لاشه یكپارچه زرد و سبز بود.
بدن، در كش و قوس مرگ، یا شاید زیر نیش هزاران حشره جانشكار، حركتی از رقص دیوانه وار را تداعی می كرد؛ حركتی كه در دم مرگ و نیش حشرات قتال سنگ شده بود.
در زیر موهایش، در جمجمه شكافته اش، انبوهی حشره بجای مغز، هنوز زنده بود. فكر كردم توی ده این وضع اسباب بدنامی است، شبانه چالش كردم.
بعد واقعه را از خاله زعفران شنیدم:
پس از ناهار بود كه گردباد شروع شد.
چنین گردبادی را كسی به عمرش ندیده و نه شنیده بود.
دیده بودند گردباد امامزاده شروع شد، همه چیز را كند و با خود به هوا برد: درخت ها، شیروانی ها، آجر و چوب خشت و بچه ها و جانوران را.
درست مثل قیف بود كه پائینش عین مته زمین را می كند و با چرخشی هولناك بدور خود می چرخاند و به آسمان می فرستاد و در آسمان، تا در دایره گردباد بود، روی هوا در فضای خون و وحشت و تاریكی، بیجان و معلق می چرخید تا اجزائش از هم بپاشد و به هر طرف پراكنده شود.
هوا پر از تكه های بدن آدمیزاد، لباس ها، اشیاء منزل ها، چوب ها، شاخه ها و ریشه ها بود.
گردباد، گوسفند و گاو و چارپایان دیگر را مثل كاهی می ربود و هزار تكه و خونچكان بر سر خانه و باغ هائی كه هنوز بدان نرسیده بود می انداخت.
مردم را از پنجره ها و درها، در خواب و بیداری، در كار و در فرار می ربود، چرخ زنان اندام هاشان را می درید و به ملكوت اعلا پرتاب می كرد.
دیده بودند، از دم امامزاده، بیرون ده، زمین شكافته شده بود و گردبادی از هزاران هزار حشره زرد رنگ با بال های سبز برخاسته بود.
گردبادی از حشرات قتال رنگ و چیره و بنیان برانداز.
در هر قدم در قدم گردباد زرد و سبز، از درون باغ ها و خانه ها، ابر حشرات به پیشواز آن برخاسته بود.
انگار از هر باغ، درختانی از حشره، كلبه ای از حشره، سبزه هائی از حشره، هوائی از حشره به شكل باغی از این جانوران جانشكار برخاسته بود تا بر شتاب بنیان كن گردباد بیافزاید و همه چیز را در كام مرگی چرخنده و نابود كننده بكشاند. گردبادی جاندار و خوف انگیز كه به نبرد هرچه پابرجا و طبیعی و ماندگار بود خصمانه یورش آورده بود.
خاله زعفران و دو سه تا از زن ها در آخوره قنات رخت می شستند كه گردباد شروع می شود آن ها كه می توانستند بگریزند، به آخوره هجوم برده بودند كه بیست پله می خورد و به نهر گرم زیرزمینی می رسد.
در تمام مدتی كه آن ها زیر زمین پنهان بودند، زوزه و نعره جانوران، ضجه و مویه زخمیان، طنین تندروار پرواز حشرات در دایره گردباد، صدای درخت ها و خانه ها كه در هوا می چرخید و بهم می خورد و تكه تكه می شد، آن ها را زهره ترك می كرد.
اگر آن همه كشته و زخمی و خانه های ویران در كار نبود، پنهان شدگان آخوره نمی توانستند باور كنند كه جانور گردباد با چنین قساوتی رگ های حیات دهكده را جویده و پاره كرده باشد.
تا چندین روز تل آدم ها و حیواناتی را كه پوشیده از حشرات زرد و سبز بود چال می كردیم، در واقع مردگان حشره را دفن می كردیم.
كسی از زخمی ها تعریف می كرد كه گردباد را چند لحظه به چشم دیده و مدهوش شده: كوهی از حشره كه با سرعتی خیره كننده می چرخیده، یكدم زرد می شده، كوهی زرد به شكل هرم معلق، دم دیگر سبز می شده، كوهی سبز با حدت مته.
گردبادی از حشرات با پوششی از خون و نعره و پرواز كه جانداران، آدمیان، چارپایان را با هزاران نیش جونده اش آرد می كرد.
جانوران و آدمیان كه از سطح زمین با جاذبه ای هولناك ربوده می شدند اعضاء و جوارحشان به یك حركت از هم گسیخته می شد، نعره هائی جگرخراش از جان برمی كشیدند و به دور دست ها پرتاب می شدند.
و در پرواز مرگبار حشرات فضا انباشته از ضجه آدمیان، نعره چارپایان صدای ریختن و شكستن و پاره شدن چوب و سنگ و آهن ودرخت بود كه تا فرسنگ ها طنین موحش داشت.
گردباد در زمانی بسیار كوتاه، شاید چند دقیقه، ده را دور زد، درهم شكست، تكه تكه كرد و با یورشی خیره كننده از سر لاشه ده پران گذشت تا به جلگه آن سوی ده رسید.
بعد، این فرفره بزرگ كه آمیخته با خون واستخوان و سنگ و فریاد بود روح ده را در چنگال هایش ازهم می درید، به یكبار، خیش شیار كننده خود را از خاك روستا برداشت، به هوا صعود كرد و صفیركشان ناپدید شد.
و از هوا تا چند روز اندام های انسانی، ریشه درخت، شیروانی های درهم پیچیده و جانوران مثله شده فرو می ریخت.
جانور گردباد كه به هوا پرید، و كركس ها و كلاغ ها وگرگ ها به ده هجوم آوردند و آنچه از دستكار توفان زرد و سبز بجا ی مانده بود در ضربان حریص لاشخوران محو شد.
مردم از آن ده كه هیچ یادگاری از گذشته اش با آن نمانده بود كوچ كردند، ده اكنون گودالی سراسری است كه در آن مرگ آرمیده است.
وقتی تعریف جوانك كه بسی بیشتر از آن بود كه نقل كردم تمام شد، یكدم حس كردم كه آن صدای مرموز وسنگین را كه كوبشی یكنواخت داشت بر گرد سرم، گرداگرد خانه ام می شنوم.
چیزی نزدیك و حقیقی همانطور كه پیشتر شنیده بودم.
به معمار نگاه كردم.
معمار گفت: می شنوی آن جانور سبز را، آن گردباد زرد را، آن كوه معلق را كه روزی روی شهر خواهد افتاد و همه چیزرا نابود خواهد كرد؟
این را كسی كه آن ده ویران، آن گودال خوف را ندیده باشد نمی تواند باور كند.
در ته آن گودال، جسدهائی كه آدم حشره بودند، از شیره تنشان زمین را قوت می دهند و زمان را برای برخاستن گردباد جانوری دیگری تدارك می كنند كه با پرواز تندروارش همه جا را در مرگی سبز و یورشی زرد غرقه خواهد كرد.
تو شنیده ای اما من این را یقین دارم، چون بر فراز آن گودال ایستاده ام و صدای جنبش سنگین و سراسری جانور را در اعماق آن دیده ام.
1 Comment
عزیز سنگتراش
داستان زیبا شروع شد. من با راوی هم عقیده ام “این راکسی که آن ده ویران ،آن گودال خوف را ندیده باشد نمی تواند باور کند” من هم این متن را باور نکردم.