این مقاله را به اشتراک بگذارید
آمریکا: جامعه مجانین
نوشته هنری میلر
ترجمه هما ناطق
*****
انگار ما را فقط برای کشتن خلق کردهاند. بهعنوان کشور رهبر، ما بهباقی جهان آموختهایم چگونه یکدیگر را نابود کنند و ترو خشک را باهم بسوزانند.
سفر بهماه چند صباحی توجه مردم را بهخود جلب کرد. امّا بهزودی احساس کردند که این تجربه مصلحت عمومی را در بر نداشت و بیارتباط با منافع پنتاگون نبود. بدین معنا که در آینده نزدیک ما دیگر محتاج اونیفورم نظامی و سنگر و تیراندازی نخواهیم بود. کافی است بر صندلی راحتی لم بدهیم و از هر نقطه که باشیم کشتارها را هدایت کنیم. کشتار در صندلی راحتی! دیگر نیازی بهسرهنگان، دریاداران و دارودسته هاشان نیست. هر مردی، هر زنی، هر کودکی بمب فینفسه است.
وقتی میگویم پای ما لب گور است، این گفته تنها شامل حال ما نیست، شامل کسانی هم که از ما تقلید میکنند هست. ما همه باهم نابود خواهیم شد. شاید تنها چند قبیله ابتدائی و تعدادی ازجانوران وحشی جان بدر برند. تردیدی نیست. ما امریکائیان که تعیین کننده جوامعایم، دیگر قادر بهراه انداختن این کشتی نیستیم. هر فکر تازهئی که میخواهیم پیش ببریم، بهشدت ما را بهعقب برمیگرداند.
ما از همان نخست، سرو کارمان با دزدان، جنایتکاران و سیاستمداران فاسد بود. کدام وقت دورهئی شکوفا، منزه و سعادتمند شناختیم؟ تا آنجا که من بهخاطر میآورم، هرگز! از همان کودکی آنچه بهگوشم خورد نام «تامنی هیل»ها بود. از همان کودکی شاهد بودم که چگونه پلیس برافروخته مانند قزاقهای باسابقه، مردم بیدفاع را در «میدان اتحاد» بهگلوله میبست. از همان کودکی افرادی که بهعنوان «قهرمانان» ملی بهما میشناساندند یا دریادار «دنوی» احمق بود و یا قدی روزولت. هرگز سخنی درباره «امرسون» و یا «تورو» و یا «ویتمن» نشنیدم. کسی از «ال. جنینکس» راهزنی که هم زندان «اوهنری» بود و او را بهنوشتن واداشت، یاد نکرد.
در نزدیکی خانه من یک کتابخانه عمومی و یا یک کتابفروشی نبود. من واژه «فرهنگ» را وقتی کشف کردم که در سان دیگو، با اماگلدمن، آنارشیست معروف، آشنا شدم و بهکمک او از مارکتوین بهنیچه رسیدم.
درامریکا تنها معاونین ریاست جمهوری نیستند که تجلی حماقت کاملاند. بیشتر مردم این مملکت همین طورند. طی این همه قرن، کی ما توانستیم، نویسندگان بزرگ، نقاشان بزرگ، موسیقیدانان بزرگ بهجهان عرضه کنیم. البته در این ملک بر شمردن اسامی کلاهبرداران بزرگ آسانتر است.
همین تازگیها، ما شاهد یک خیمه شب بازی تحت عنوان واترگیت بودیم. اگر واکنش مردم را معیار قرار دهیم، این توهم بهوجود میآید که سیاستمداران ما فقط دچار «اشتباه» شدهاند. اما هرگز دست بهجنایت نیالودهاند. واکنش ما طوری بود که انگار ما موفق شدهایم فساد را برای همیشه ریشه کن سازیم!
هنگامی که لینکلن قانون آزادی بردگان را اعلام داشت، ما گمان بردیم که بردهداری هم از میان برداشته شد. در آن روزها بهخیال کسی نمیگنجید که در ایالات شمالی زاغههای سیاهنشین برپا گردد و تبعیض نژادی با مسائلی بهمراتب حادتر از آنچه ایالات جنوبی بهخاطر داشت. جلوهگر شود، وانگهی ما بهدنبال برگان سیاه، بردگان سفید هم آفریدیم. بردگان عصر صنعت، «کو – کولوکس – کلان» هنوز هست، مافیا هنوز هست: اما: البته ما هنوز برنامه یهودی کشی نداریم، اما یهود آزاری بههمان رونق سابق برقرار است.
بهحقیقت، علیرغم نطقهای مترقی، ما بههمان میزان کوتهفکر، انباشته از پیشداوری و تشنه خون هستیم که همیشه بودهایم کافی است، نگاهی بهارتش و بهپنتاگون بیفکنیم تا لرزه بهانداممان افتد. همین جنگ آخرین، جنگ ویتنام. چه عمل ناشیانهئی! تیمورلنگ و آتیلارا هم نمیتوان با هیولاهائی که ما بهسلاح اتمی و ناپالم مجهز کردهایم، قیاس نمود. اگر هیتلر آدمکش بود، پس ما چه هستیم؟ ما که از اول پایه کار را بر کشتار نهادیم. گفتیم که هر که از ما نیست کشتنی است، چه سیاه پوست چه سرخ پوست، چه مکزیکی و چه دیگران. تلویزیون و سینمای ما هم در همین کارند. کودکان درحال تماشای جنایت، تجاوز، شکنجه، و ابلهانهترین، عقبماندهترین و وحشیانهترین اعمال، بزرگ میشوند. یعنی با مظاهر پیشرفتهای مقدس و ملی ما! و ما در شگفتیم که چرا ملت امریکا بیش از بیش و از هر سو درحال متلاشی شدن است. من صمیمانه میکوشم تا جنبهئی از تمدن امریکائی بیابم و تحسین کنم، اما نمییابم. زندانهای مادخمه پلیدی هاست! مدارس صندلیهای آموختن… آموختن چه؟ در عصر ما معلم از شاگرد میهراسد، هرکس از چیزی میهراسد، حتی از میکرب! شبها کسی جرأت ندارد بدون سلاح خانهاش را ترک گوید. درواقع گردش شبانه در خیابان موجب سوء ظن است!
چقدر این ضربالمثل برزیلی بهجاست که: اگر قرار باشد مدفوع هم خرید و فروش شود باز فقرا بدون مقعد خلق خواهند شد. امروز حرف روزمره مردم درباره مواد مخدر و امراض مقاربتی است. نوجوانان ما در سنین کم بهاین بیماریها گرفتار میشوند و میزان درصد بیماران خارقالعاده است. مواد مخدر و الکل نیز بههمچنین ما یک ملت مسموم هستیم. حتی مادربزرگها هم معتادند!
من در بیست و یک سالگی بهواشنگتن رفتم تا جلسات کنگره را از نزدیک ببینم. میدانید چه دیدم؟ یک تف دانی. همه درحال جویدن توتون بودند. چه منظرهئی. یک مشت افراد بیفرهنگ، پاها روی میز، در حال سرکشیدن بطری عرق و مست مست! برخی چنان مست بودند که قادر نبودند روی پای خود بایستند و دو کلمه حرف معقول بزنند. باخود گفتم: اینها هستند نمایندگانی که ملت ما را معرفی میکنند. اینها را باید گرفت ومثل خوک پرت کرد توی زباله دانی. و از آن روز تا کنون هرگز رای ندادم. این خاطره از شصت سال پیش بود. امروز هم بهاستثنای «تف دانی» هیچ چیز عوض نشده است. فقط تف دانی از مد افتاده است.
اگر اخبار تلویزیون را نگاه کنید، حتماً متوجه میشوید که اینان قادر بهتفکیک مسائل از یکدیگر نیستند. مثلاً نخست خبر زلزله وحشتناک را درنقطهئی دوردست پخش میکنند، بلافاصله بهیک ماجرای ناچیز هم جنس بازی در آلمان و یا انگلستان میپردازند. بعد نوبت بهورشکستگی یک بانک، کشتار یک ده، قاچاق هروئین و کوکائین میرسد و اخبار آخرین ساعت دوباره اختصاص بهخیمه بازی رهبران ما در واشینگتن دارد. در تمام طول این گفتار، حالت گوینده تلویزیون، عبوس، آمیخته با بلاهت و بیتفاوتی عمیق است.
اینست آموزشی که جوانان ما میبینند. آنچه در مدارس میخوانند نه مثمر ثمر است و نه آنان را برای مبارزه در این جهان آماده میسازد. اگر برنامه آموزشی ما ذرهئی با واقعیتهای اجتماعی مطابقت داشت، میبایست نخست بهجوانان ما فن جنایت، فن نظامی، بوکس بازی، جودو و کاراته میآموخت. میبایست بهآنان میآموخت چگونه با وجدان آسوده دست بهکشتار زنند و چگونه برای سرگرمی انجیل بخوانند، میبایست بهآنان میآموخت، چگونه عرق بخورند، چگونه حشیش بکشند، چگونه دمار از روزگار دیگری برآورند چگونه بمب بسازند و بر سر انقلابیون جهان بریزند، چگونه دمار از روزگار دیگری برآورند. چگونه بهدختران و زنان و مادربزرگان تجاوز کنند. و چونه در زمانهئی مانند زمانه ما زنده بمانند. وگرنه از مطالعه داستان «ایوانهو» و «پیر دو ونیز» چه حاصل؟
مردم زمانه ما بههمان میزان ابله و بد خلق و کثیف و پست هستند که مردم زمانه ملکه الیزابت با این فرق که ما شکسپیر، دریک و رالی نداریم.
از تئاتر امروز چه بگویم. نقش ما امریکائیان در قیاس با اروپا و حتی آسیا هیچ است. «راک اندرل» که نشد موسیقی. نمایشنامههائی که در برادوی بهروی صحنه میآید که نمایشنامه نیست. ما تئاتر – برای «مردم» نداریم. بهعنوان مثال در آلمان – اگر نخواهیم جای دیگر را مثال بزنیم – هر شهری تماشاخانه و تالار آپرا و سالن کنسرت خودش را دارد و دولت بههنرمندان این تأسیسات کمک میکند. ما امریکائیها پول داریم – خیلی هم داریم. امّا برای ساختن بمب، زیردریائی، جاسوس بازی و برای هرچه جنبه تخریبی دارد. ما هرگز پول برای فرهنگ و آموزش و یا ریشه کن کردن فقر نداریم. در این ملک که مثلاً ثروتمندترین کشور روی زمین است، هزاران و هزاران نفر از غذاهائی که برای سگ و گربه ساختهاند، تغذیه میکنند. گفتم هزاران اما چه میدانم شاید هم میلیونها نفر باشند.
درباره قوای «نجیب» انتظامی ما که قاعدتاً حافظ امنیت ماست. چه میشود گفت. چه جنایتهائی که مرتکب نشدهاند. چه نفرت و چه بیاعتمادی که برنینگیختهاند. درباره اینها دقیقاً باید گفت که فاسدند. امّا «قهرمانان» ما را فقط باید در محیط ورزش جستجو کرد. فعلاً نام قهرمان، «ملی» ما محمدعلی کلی است. فردا شاید توپ انداز مسابقات بیس بال باشد. قهرمانان حقیقی ما را کشتهاند. روانه گورستان کردهاند. تعداد قهرمانان خاموش ما بسیار است. در این جامعه مقاومت براه نیکی خطرناک است. زیرا ما فقط امریکائی یقه سفید انگلوساکسون و پروتستان یعنی دیوسیرتی که از آفریدگان شب است، تربیت کردهایم. نوعی انسان هردنبیل! کشورهای دیگر هم دیکتاتورها و انقلابیهائی دارند که دست بهاعمال وحشتناک میزنند، امّا فقط امریکائی (صددرصد خالص) است که با قیافه حق بجانب و دغلکار خطا میکند. یاد ویتنام که میافتم استفراغم میگیرد. امّا هنوز هستند کسانی که بر سربازان ما لقب قهرمان میدهند. پناه بر خدا.
این همه ابهام واین همه دوروئی را فضائی از سوءظن کلی پوشانیده روزنامه را که ورق میزنیم از قبل میدانیم که همان حوادث دیروز و پریروز تکرار شدهاند. امّا هرگز درمقابل این جنایات، کسی بهشهردارها، فرماندارها، روسای بانکها و رهبران مذهبی ظنین نمیشود. در حالی که در این جامعه اعلی و ادنی مردم بهیک میزان بهافکار جنایتکارانه مجهزند. کودکان هم آدم میکشند چون حوصلهشان سر میرود. رهبران میگویند آنها قصد آدمکشی نداشتند میخواستند کشتی بگیرند، در امریکا جنایات حرفهئی بیش از بیش در کاهش است و قتل از روی خونسردی و بدون علت هر روز افزایش مییابد. بهاعتقاد من ما از رومیان در زمانه خودشان هم بدتر هستیم در روم قدیم تنها امپراتوران و نجبا بیمارگونه رفتار میکردند. اما درامریکا شهروندان هستند که این چنیناند، وضع ما بدتر است چون شامل کودکان هم هست. کودکان امریکائی از بزرگترها هم بدترند. چرا ستاره اقبالشان کور بود؟
دراین جامعه همه حرفهها بهفساد کشانیده شده: طبیب و وکیل و استاد و قاضی و همه را میتوان «خرید». پول است که قانون ساز است. باقی همه خاموشاند. باقی بهتماشای فجایع یکی پس از دیگری نشستهاند و مژه برهم نمیزنند. سخن گفتن از مردم امریکا، سخن گفتن از آن سیمرغ جاهلی است که هیچ نمیشنود، هیچ نمیبیند، هیچ حس نمیکند، و هیچ نمیگوید. در همه حال بوی تعفن میدهد. بوی بی طرفی و بیتفاوتی بوی آنکه میگوید: «مواظب خودت باش، برو بدرک، گورتو گم کن.» تصور نکنید، من که این سطور را مینویسم، از آنچه در سایر ممالک بهنام این و یا آن اصول فکری میگذرد، بیخبرم.
در امریکا افتخار ما بهاین است که کشور دو حزبی هستیم. اما بهحقیقت آنچه در اینجا حاکم است نظام هرج و مرج است. اغتشاش سایر ممالک معمولاً بهخاطر مغشوش بودن کارهاست. امّا در عالم قیاس اغتشاش هیچ کشوری بهپای ما نمیرسد. رهبر این اغتشاش مردی است که بهاصطلاح منتخب مردم است. با معنا این که برای انتخاب شدن باید میلیونر هم باشد! باور نمیکنید؟ از میان همه افراد با کفایت وکاردان، ازمیان دویست میلیون نفر ما فقط حق انتخاب دونفر را داریم نامزد ما یا باید دموکرات باشد یا جمهوریخواه یک فرد مستقل هیچ شانسی ندارد. دموکرات و جمهوریخواه هم شانس ندارد، مگر اینکه درخلوت حافظ منافع خودش باشد و نه منافع ملت. میلیونها دلار خرج میکنند تا یک احمق، یک حقه باز و در هر حال یک عروسک مطیع خیمه شب بازی را انتخاب کنند و نام این شیوه کار را میگذارند شکل دموکراتیک حکومت! صدرحمت بهیک دیکتاتور با گذشت.
اگر کسی عقلش درست کار کند، هرگز هوای ریاست جمهوری امریکا بسرش نمیزند. چون اگر درحین انجام مأموریت کشته نشود، آنقدر فرسوده میشود و کار سنگین بر دوش میکشد که در آخر کار پیرتر و غمگینتر امّا نه آگاهتر – بیرون میآید. اگر جان سالم بهدر برد، بیست سال از عمرش کاسته میشود. و حتی اگر هم بخواهد نمیتواند بهزندگی قبلی بازگردد. او دیگر مهرهای است در دست منافع گوناگون، حریص است و تشنه بهخون.
در این صورت خواهید گفت پس انقلاب در امریکا اجتنابناپذیر است. نه در امریکا نیست. بهقول خودشان شانس با ماست. با همه بدبختیها، تنگناها، ملت ما یک شستشوی مغزی کامل و عمیق شده است. بهطوری که هرچه بهاو تحمیل کنند میپذیرد و تحمل میکند. و اگر فکر اعتراض و نجوا و شکایت بهسرش بزند، پلیس آماده است تا او را سرجای خود بنشاند ما مثل تزارها، برای خودمان قزاقها و شکنجهگران و جباران ویژه تهیه دیدهایم.
هنگامی که نیکسون را بخشیدند، اندکی جنجال برپا شد. درامریکا فقط اقلیتی معتقد بودند که میبایست او را روانه ندامتگاه و یا اطاق گاز کرد. بدون تردید نیکسون یک شخصیت استثنائی است. نه فقط بهخاطر خودخواهی و لجاجت و دغلکاری – بلکه بهخاطر پیروزی که بهدست آورد. پیروزی در جنایت. و ما بدون شک شخصیتی بمانند او نخواهیم داشت دفعه دیگر همزاد او را جابهجا خواهند کشت.
از آنچه تا کنون گذشت ممکن است چنین تصور بشود که دراین مملکت نفرین شده، من هرگز بهچیزی دل نبستهام. چنین نیست. درمیان این پستفطرتان، من هم جداگانه قهرمانان خودم را داشتهام. از آن جمله: «جون براون» آن شورشی فیلیپینی که تا پای جان با امریکا مبارزه کرد. و یا اماگلدمن آنارشیست که مرا با دنیای فرهنگ آشنا کرد: و ا. بورگارد که در«غنا» شناختم و درهمانجا بهزندان افتاد… مالکومایکس، مارتین لوتر خواننده سیاه… لورل و هاردی و دیگران. همچنین من بهمناظر کوهستانی امریکا… بهآریزونا، بهسرخپوستان، سینمای صامت… عشق میورزم. ستارگان سینما مانند جین هارلو و گرتاگاربو را دوست دارم.
افراد و اشیاء این مملکت همیشه متعفن نبودهاند. مردان و زنانی هم داشتیم که نه احمق بودند و نه نژادپرست. شخصیتهائی نظیر یوجین و. وبس و ج. و. هلمز داشتیم که حقیقتاً بهآزادی بیان و عدالت بیش از هر چیز معتقد بودند. امّا نامشان بر سر هر کوی و بام نماند. نه. این ملک آن «سرزمین آزادی و دلاوری» نیست که مهاجر پیر خوابش را میدید حتی امروز هم بازار کو. کولوکس کلان و فاشیسم پررونق است. نه. این جامعه از سلامت سرزمین بالی و تاهیتی برخوردار نبود. امکانات ما محدود بود. دراینجا هرگز موقعیت انقلابی پیش نیامد. تنها زمانی که ما بهانقلاب نزدیک شدیم، دوره واشینگتن بود.
دراین جا هر خبری وسیلهئی برای مسخره بازی و سودجوئی است. رهبران ما همواره از جنبههای منفی و هرچیز پشتیبانی میکنند. یا مدافع دیکتاتورهای فاشیست هستند و یا مدافع حکومت سرهنگان. سیاست خارجی ما همیشه فاجعهانگیز است. و برای مردم کوچه و بازار تفاوتی میان یک سوسیالیست و یک هرج و مرج طلب نیست.
ما هرگز شهامت نداشتیم آثار کروپتکین را بهمعلمان خود توصیه کنیم. جوانان ما با چهره مردان صادقی همچون وبس بهکلی بیگانهاند. جوانان ما نسبت بهسیاست کاملاً بیتفاوتاند. شخصیتهای محبوب آنان عبارتند از بازیکنان فوتبال و باسکت بال، نوازنده مجنون راک اند – رل، گانگسترها و افرادی از این قبیل. آل کاپون آن راهزن معروف را دوست ندارند چون زیاد انسان بود.
هیچ چیز رکود جامعه ما را بهتر از «بهاصطلاح» عصیان نسل جوان بازگو نمیکند. در قیاس با مجوسان عهد باستان جوانان ما بهمنزله شیرخوارگانی هستند که در جنگل گم شده باشند. سرچشمه الهامات آنان تغذیه روحی آنان مواد مخدر و الکل و رک اند – رل است: اینان علیه همه چیزند و هیچ کوششی در راه تغییر هیچ چیز نمیکنند. حتی اگر لیاقت شورشیان عهد باستان را هم داشتند، میتوانسنتد این جامعه را از امروز بهفردا تغییر دهند.
هر نهضتی که پا میگیرد – چه خوب و چه بد – در نطفه خفه میشود. آنچه امروز خشم ما را بر میانگیزد ممکن است فردا جزو زندگی روزمره ما درآید. همچنانکه امروز رواج آدمکشی همان اندازه است که رواج شد.
ما، مظهر بزرگترین قدرت پلیسی، بزرگترین قوای گانگستری بزرگترین انبارهای اسلحه، بزرگترین رقم آدم کشی، بزرگترین مرکز فساد، بزرگترین قشون فواحش، بزرگترین زندانها (و بدترین آنها) بزرگترین بیمارستانها (و وحشتناکترین آنها) … مقام اول در همه چیز، بهترین، بزرگترین عظیمترین و ترین و ترین و ترین… و پسوندهائی که مفهوم خود را از دست دادهاند.
در جامعه ما مافیا و جوانان آدم میکشند فقط برای اینکه راحت بشوند. ما از مورمونها و نظایرشان چیزی کم نداریم. آش شله قلمکاری است. معاونین ما مثل کبوتر دائماً درحال پرواز از این کشور بهآن کشور تا صلح برقرار کنند. و همزمان، همکارانشان در جلسات کنگره مشغول فروش اسلحه بههرکه از راه میرسد هستند و آمادهاند که بهرگونه پستی و دغلکاری تن در دهند. ما در معرض اختناقیم. نه توسط چین و یا شوروی. بلکه توسط کشورهای کوچکی که دارای مواد اولیّهاند و ما بهآنان محتاجیم.
اندکی تأمل کنیم. میخواهم چند کلمه در باره دو تن از «قهرمانان» خودم که در سطور قبل فراموشم شد، بنویسم. یکی از آن دو «ال – جنینکس» است. او قبلاً عضو گروه جسی جیمس بود. او همان جوانکی است که بهقطارها و دلیجانها حمله میبرد و دستبرد میزد و اعتراف داشت که با سلاح خودش چهل نفر را (البته برای دفاع ازخود) از پای درآورده است. ال جنینکس چند سالی در زندان اوهایو بسر برد. در بند با «او. هنری» آشنا شد و او را تشویق بهانتخاب مسیر ادبی نمود: خود ال جنینکس هم در سالهای آخر عمر، اولین و آخرین اثر خود را با نام «در سایهها با او.هنری» انتشار داد. اثری که بهمراتب از همه آثاری که او. هنری نوشته است، برجستهتر است. محبت من بهاو از این روست که وقتی پرزیدنت روزولت او را بخشید. او مدتها بهدنبال دوست و همبند خود گشت و دریافت که دوست او با نام مستعار «او. هنری» نویسنده مشهوری شده است. آن دو بهم رسیدند وسالها دست در دست در خیابانهای «برادوی» گشت میزدند. هربارکه ال جنینکس بهآشنایان او هنری معرفی میشد و از او میپرسیدند از کجا سر درآورده. ال جنینکس با مهربانی و صراحت جواب میداد: «از زندان اوهایو». و البته این پاسخ دوست او را سخت معذب میکرد. سالها بعد کتاب ال. جنینکس توسط بلز ساندرار شاعر و نویسنده نامدار فرانسوی که منهم سخت دوستش دارم بهفرانسه که ترجمه شد. خواستند حقالتالیف را بهمؤلف بپردازند. و جنینکس را پیدا نکردند. کار بهجائی رسید که ساندرار شخصاً برای یافتن او و برای پرداخت حق الزحمه بهامریکا آمد. این کار بهگفتن آسان است و درعمل دشوار. زیرا پس از ماهها جستجوی بیحاصل ساندرار تصمیم گرفت که بهپاریس بازگردد. شب قبل از سفر ناگهان سر و کله جنینکس پیدا شد. آن شب بهمیخوری و گفتگو و داستان سرائی گذشت وهنگام وداع، جنینکس اسلحه خود را که با آن چهل نفر را کشته بود بهساندرار داد. بعدها ساندرار بهمن گفت:
«جنینکس سومین راهزنی است که سلاح خود را بهرسم یادگار بهمن بخشیده است».
قهرمان دوم من هم بهطرز عجیبی در ارتباط با ساندرار است. منظورم «جون – پل – جونز» قهرمان جنگ ۱۸۱۲ است. ساندرار ۱۲ سال از زندگی خود را در جستجوی این مرد سپری نمود تا کتابی درباره او بنویسد. برای یافتن ال کاپون و دیگران همهمین کار را کرد. از این طریق بود که من در سفر جونز بهروسیه آگاه شدم و دانستم که او چگونه بهخدمت ملکه کاترین درآمد واضح است که من در کتب تاریخ خودمان هرگز چیزی دراین باره نخواندهام…
تنها خصلت شایستهئی که جامعه امریکا داراست، آزادی بیان است شاید در هیچ کجای دنیا من نمیتوانستم درباره مملکت خودم این حرفها را بنویسم. با این حال این آزادی هم صد درصد نیست. دراینجا برای جلوگیری از افشای حقایق هزاران راه است. همچنان که برای هنرپیشهشدن باید بهائی پرداخت. نویسنده جسور و بیپروا هم باید بهائی بپردازد. من با گرسنگی کشیدن و سانسور شدن این بها را پرداختم. در شصت سالگی بود که توانستم حسابی در بانک بگشایم. اینکه میگویند اگر درنظام هیتلری زندگی میکردم شکنجه میشدم و کشته میشدم، گرهی از کار ما نمیگشاید. دراین جامعه سانسور بهشکلی برقرار است. تنها کسانی که بر مسند قدرت تکیه دارند قادرند از خود دفاع کنند همانطور که قبلاً گفتم، نیکسون مردی بود که هرچه خواست کرد. صادقانه بگویم. میدانم چگونه میتوان از روی کار آمدن نیکسونهای دیگر جلوگیری کرد. ما اصلاح نشدهایم. سیاست دراین ملک همان اندازه با دروغ آمیخته است که بود. بدتر از همه اینکه گویا خیال عوض شدن را هم نداریم. از دست هزاران کشیش گیسوبلند، همچون بیلی گراهام هم کاری ساخته نیست. برخی رمالان معتقدند که اگر قرار بر اصلاح باشد، اصلاح جهان ازامریکا شروع خواهد شد. ایکاش چنین باشد. سخنان من هرچه تلخ و ناگوار جلوه کند، اما من از امریکا و امریکائیان متنفر نیستم. اگر میگویم تاریخ ما یک ناکامی مطلق است، میتوانم همین گفته را درباره دیگر کشورهای متمدن هم تکرار کنم. همانطور که در بالا اشاره کردم، نمیدانم باورکنم که در این سرزمین با عظمت کسی بگوید:
«ما بهآنچه هستیم خرسندیم، چرا باید تغییر کنیم». این الفاظ برازنده یک فرد متمدن نیست. در میان ملل متمدن، من ملت امریکا را فرسودهتر و ناخرسندتر از همه میبینم. ملت احمقی میبینم که میخواهد جهان را با تصوری که خود از جهان دارد تغییر دهد. بااین خیال احمقانه که در کار اصلاح جهان است، بهفکر تغییر جهان میافتد. امّا بهحقیقت جهان را مسموم میکند، بهنابودی میکشد. صدسال پیش واترویتمن شاعر امریکائی بههمین نتیجه رسیده بود از ما بهعنوان «جامعه مجانین» یاد میکرد. شاید ویتمن بزرگترین مرد امریکائی امریکا بوده باشد. این است آنچه او صدسال پیش نوشت:
«امریکائیان عزیزم، ادامه بدهید، با تمام قوا بتازید. همه درها را بهروی هیجان پول و سیاست بگشائید. بچرخید تا دنیا بچرخد. آن سرعتی که شما در پیش گرفتهاید راه بازگشت ندارد. اما دست کم مجهز شوید. در ایالات کهنه و نو هزاران تیمارستان فراهم آورید. زیرا شما در راه ایجاد جامعه مجانین هستید.»
کتاب جمعه شماره ۲۰